dimanche 31 juillet 2011

مینا اسدی: کاش این حقارت را به چشم نمی‌دیدم

مینا اسدی

پیش درآمد: کهربا را که دیدم و چند صفحه از آن را که خواندم تردید نکردم که ادامه‌ی برنامه‌ی «هویت» رژیم است برای خراب کردن چهره‌ی روشنفکران دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی؛ و خط کشیدن بر روی یکی از بهترین دوره‌های تاریخی روشنفکری ایران که نویسنده‌ی کتاب هم از آن‌جا برخاست و اگر او امروز به خود می‌بالد می‌داند که او نیز محصول همان دوره‌ای‌ست که اینک به نفی و انکار آن می‌پردازد پیش درآمد کتاب را که خواندم تردیدم به یقین بدل شد. نویسنده‌ی کتاب با نام «ژوزف بابازاده» به خواننده معرفی می‌شود، اما شنیدم که نویسنده‌ی واقعی آن محمد علی سپانلو همراه روزهای پر فراز و نشیب گذشته‌ی ماست.

باور آن آسان نبود. بهتر دیدم که حکایت حال از سیمین (بهبهانی) بپرسم که می‌دانستم بی رو دربایستی حقایق را می‌گوید. سیمین پس از شنیدن صدای خشم‌آلود من خندید و گفت: آری همه را می‌دانم. وقتی کتاب را پسرم علی برایم خواند، به شوخی گفتم: اگر دست «سپان» به «مینا» رسیده بود، این مزخرفات را نمی‌نوشت. آن‌جا دانستم که این شایعه پر بیراه نیست و نویسنده‌ی کتاب همان سپانلوی خودمان است که این بار با نام ژوزف بابازاده به صحنه آمده است. سال‌ها گذشت تا این که من به این نتیجه برسم که پیش از آن که شاهدان زنده‌ی آن تاریخ و به ویژه کسانی که در این کتاب به آن‌ها اشاره شده است بمیرند و این کتاب به عنوان تاریخ واقعی «دوره‌ای از روشنفکری ایران» ثبت شود کسی باید به این دروغ‌‌ مسلم پاسخ گوید. غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، دکتر علی شریعتی، مهدی اخوان ثالث، معصومه سیحون، طاهره صفارزاده، مهرنوش شریعت‌پناهی و ... امروز در میان ما نیستند و این مسئولیت آنانی را که هنوز زنده‌اند دوچندان می‌کند
. این پا و آن پا کردم که مطلبم را چگونه بنویسم. خشمگین بشوم؟ افشا کنم؟ دروغ‌ها را بشنوم و دم نزنم؟ دوستی‌ها و آشنایی‌ها را نادیده بگیرم؟ از نوشتن درباره‌ی کتاب چشم‌پوشی کنم؟ کتابی که به برنامه‌های «هویت» و کیهان شریعتمداری می‌ماند و به دلایل گوناگون امکان چاپش در ایران نبود و ناچار در کشوری که من به عنوان تبعیدی در آن زندگی می‌کنم انتشار یافت. می‌گذرم از ناشری که یک پایش در سوئد است و سه پایش در ایران. (۱)

گفتم که تا سپانلو زنده است و من زنده‌ام ،سکوت را بشکنم و رویاروی با خود او حرف بزنم.

***

سپان!
اگر این‌هایی را که تو نوشتی، حسین شریعتمداری یا تیم کیهان و هویت نوشته بودند لحظه‌ای به آن فکر نمی‌کردم و بی‌اعتنا از آن می‌گذشتم اما وقتی «کهربا» را چند بار خواندم دروغ‌های بی‌رحمانه‌ی تو مرا واداشت که به آن پاسخ گویم
برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند از پیش‌درآمد کتاب آغاز می‌کنم.

تو در پیش‌درآمد نوشتی:

«به جا بود که این داستان با دو امضاء منتشر می‌شد: اول نام واقعی خود من، دوم نام یکی از نویسندگان سرشناس و قدیمی کشورمان که بانی اصلی نگارش این کتاب بوده است. او یادداشت‌های فراوانی که استخوان‌بندی‌ این رمان را تشکیل داد در اختیارم گذاشت و روز اول گفت که هیچ ادعایی نسبت به آن ندارد. در طی دو سالی که من این رمان را می‌نوشتم فکر می‌‌کردم که او راضی خواهد شد کتاب با اسم هر دویمان به چاپ برسد. متأسفانه به هیچ قیمتی حاضر نشد که این راه حل عادلانه را بپذیرد. کتاب را من نوشته‌ام اما تصدیق می‌کنم که بدون یادداشت‌های او و دو سه فصلی که به شکل داستان نوشته بود، آفرینش این اثر تقریباً محال بود. دوست نویسنده‌ام می‌گفت اگر خود کتاب نتواند دوره‌ای از تاریخ روشنفکری ما را نشان بدهد چه اهمیتی دارد که آن را چه کسی نوشته باشد. به هرحال من نمی‌توانم بنا به توصیه‌ی‌ او تنها اسم خودم را بگذارم، پس من هم نام یکی از قهرمانان این رمان را امانت می‌‌گیرم.»

تو که می‌خواستی «دوره‌ای از تاریخ روشنفکری ما را» بنویسی، تو که فکر می‌کنی این توهمات، حقایق یک دوره از تاریخ ماست چرا کتاب را به نام خودت انتشار ندادی؟ نامی که اعتباری هم داشت و نشان «لژیون دونور» را هم گرفت.

چه چیز تو را وا داشت که «محمدعلی» را به ژوزف تغییر دهی؟ چه نیازی بود پیش‌درآمد بالا را سرهم‌کنی و بر پیشانی کتاب بچسبانی؟ و همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر یک راوی بیچاره بشکنی که وجود ندارد.

پس از سال‌ها بی‌خبری، بیست سال پیش با جواد مجابی و هوشنگ حسامی به استکهلم آمدی و مرا در برنامه خودت ندیدی، پرسان به خانه‌ام آمدی، از پایین صدایم زدی، از پنجره تو را دیدم، هوشنگ را و مجابی را و پابرهنه از پله‌ها پایین دویدم. مرا که دیدی بال و پر گشودی، یکددیگر را در آغوش کشیدیم، به یاد همه‌ی آن روزهای خوب در فردوسی و آن همنشینی‌های بی غل و غش و بی‌ریا. چند بار گفتی چقدر جوان ماندی؟ و به حسامی گفتی «مینا»ست‌ها. دیگر از امروز تا وقتی که هستیم هرجا که تو میهمان باشی ما هم می‌آییم و آمدید. آواز‌های قدیمی را با صدای بلند می‌خواندی و از خاطره‌ها می‌گفتی. بر تو چه رفت سپان؟

نوشته‌ای :‌

«اما جلب توجه مهریش دشوار بود. برای این که آهنگساز نوار آخرین تصنیفی را که ساخته بود توی دستگاه گذاشته بود. شعر عاشقانه و انقلابی آن هم مال آن شاعره‌ی بد رویت بود. شاعره و آهنگساز با غروری می‌رقصیدند که هاله‌ی قهرمان خلق دور سرشان می‌تابید. سالن می‌چرخید و دامن قرمز لباس آن قدر بالا می‌رفت که شورت قرمز چرکمرده، آشکار می‌شد. رنگ قرمز با او الفتی همیشگی داشت. دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر می‌کرد و سال‌ها بعد در استکهلم تبدیل به پرچم قرمزی خواهد شد که شاعره به دست گرفته جلوی دفتر حقوق بشر میتینگ خواهد داد.»

نمی‌دانم دشمنی تو با ترانه‌ی «تو بارونی، تو آفتابی»ست؟ (۲) یا با من؟ یا رنگ قرمز؟ که من آن را سرخ می‌نامم. تو می‌‌خواهی «تاریخ یک دوره روشنفکری» را بیان کنی اما شاید نمی‌دانی که این ترانه فقط یک بار با صدای «رامش» در برنامه‌ی «ما و شما» صبح جمعه رادیو پخش شد و اجازه‌ نیافت که در برنامه‌ی «چشمک» عصر همان‌روز از تلویزیون پخش شود. شاعر این شعر منم. اما هم خواننده‌ی آن رامش، هم آهنگساز آن اسفندیار منفردزاده، هم صاحب کمپانی آپولون، منوچهر بی‌بیان که صفحه‌های پر شده‌ی‌ آن اجازه پخش نیافت و هم فرشید رمزی تهیه کننده «چشمک» زنده‌اند.

من این شعر را بدون آن که چیز زیادی از چریک‌های فدایی خلق بدانم برای عباس مفتاحی و اسدالله مفتاحی سرودم، دو برادری که رژیم شاه در آن زمان برای سرشان صد‌هزار تومان جایزه تعیین کرده بود. آنان ساروی و همشهری من بودند و همبازی و همکلاس برادرانم و همین برای من انگیزه‌ای شد تا این شعر را بنویسم. تو نوشته‌ای «شاعره و آهنگساز با غروری می‌رقصیدند که هاله‌ی قهرمان خلق دور سرشان می‌تابید». حالا فهمیدی که چرا در آن زمان من نمی‌توانستم با این ترانه و آهنگسازش در گیر و دار بگیر و ببند و فضای دلهره و ترس آن دوران برقصم؟
خوب است بدانی که پس از انقلاب دانستم که این بیت از ترانه‌، «تو میتونی کلید باشی قفل درا رو وا کنی» مورس زندانیان سیاسی در سلول‌های انفرادی بود. و من خود از تأثیر این شعر آگاه نبودم.

سپان!

محض اطلاع تو و دیگران، من در یازده اردیبهشت ۱۳۵۸ از ایران خارج شدم و دیگر هرگز به آن‌جا بازنگشتم. چگونه می‌توانستم «دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر» کنم؟ یادت نیست که تا دو سه سال بعد از قیام مردم، هنوز رژیم با همه‌ی دک و پوزش نتوانسته بود زنان را محجبه کند، چطور شد که تو در کابوس‌هایت روسری بر سر من کردی؟
نمی‌دانم آیا با پرچم سرخ من سر ستیز داری یا با این که من «جلوی دفتر حقوق بشر» در کنار هم‌میهنان آواره و به جان آمده از ظلم و جنایت رژیم بایستم و اعتراض کنم؛ رژیمی که سه نسل از بهترین فرزندان آن آب و خاک را به خاک و خون کشیده است.

خوبست بدانی که من در ۱۷ اسفند ۱۳۵۷، همانروزها که خیلی‌ها برای خمینی جان می‌دادند و او را «امام» می‌نامیدند شعر در «سوگ آزادی» (۳) را سرودم، همان زمان که بسیاری از بزرگان شعر و ادب ایران در وصف آن «پرنده‌ی آزادی» که از راه می‌رسید شعرها گفتند و ترانه‌ها سرودند.

در مجلسی که تو توصیف کرده‌ای نبودم اما آیا رقصیدن، شادی، سرزندگی برای من جوان و پرشور آن روزگار از نگاه تو که به قول خودت در مدرسه فرانسوی درس خوانده بودی و پدرت زبان فرانسه می‌دانست کاری بد، ناپسند و «حرام» است. من هرگز این نگاه عقب مانده را در پدرم که یک حاجی بازاری بود و نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد ندیدم و نشنیدم.

سپان!

اگر تنها مرا می‌زدی، می‌خوردم و دم نمی‌زدم اما تو «تاریخ یک دوره از روشنفکری» ایران را به گند کشیدی و من نمی‌دانم به چه قیمتی به این کار تن دادی؟ اینست که تاب نیاوردم و صدا سر دادم.

تو نوشته‌ای:

«مؤمنه به من چسبیده است، توی همین هال. ران‌ها و کمرگاهش را حس می‌کنم... نه، این من نیستم! صاحب این دست آن یکی ابوالفضل است، این دست راست که از زیر بغل چپ صاحبش رد می‌شود، پنهانی می‌رود به سوی مؤمنه و پستانش را می‌مالد. ... مؤمنه پاهایش را باز می کند تا دست او (یا من؟)‌ بتواند از وسط آن‌ها بلغزد، درست در حضور شوهرش! این سرو صدا دیوانه کننده شده،‌شکل دهان‌ها عوض شده، بیشتر مثل آلت‌های تناسلی است، ... مهریش و آهنگساز، یکوری روبروی هم، روی قالی دراز کشیده‌اند و اختلاط می‌کنند. ... آن دیگری می‌خواهد آلتش را لای پاهای مهریش بگذارد، همین طور لای پای مؤمنه که بدنش لغزان و ممنوع است، اما آماده‌ی عشق قاچاقی... ... برای پناه بردن می‌خواهم به زنم برسم، اما رقیب بازوی فربهش را بغل کرده، می‌‌خواهد تحفه را حفظ کند... اما آلکس، آلکس ملعون، از میان دود بیرون می‌آید، زنم را بغل می‌کند و سخت لب‌هایش را می‌بوسد. ...

هیچ نویسنده و داستان‌پردازی در بالاترین رویاهایش و بدترین کابوس‌هایش نمی‌توانست چنین تصاویری را نقاشی کند که تو از دختران و زنان روشنفکر آن دوره ساخته‌ای. گمان نمی‌کنم این توهمات حتا در ذهن منگ یک بنگی مالیخولیایی بگنجد و بر زبان او جاری شود. آیا تو به عنوان یک شاعر و مدعی عرصه‌ی روشنفکری در آن همه زن شاعر و نویسنده‌ی بالنده که در نشریات ایران قلم می‌زدند، چیزی جز پایین‌تنه نمی‌دیدی؟

ادامه می‌‌دهی و می‌نویسی:‌

«با ضربان طبل، شاعره می‌رقصد. رقص غریبی است. روی صندلی راحتی حصیری نشسته و پاهایش را جمع می‌کند زیر چانه‌اش. چقدر منحوس است، اما بدن گنده و گندم‌گونی دارد. جوری نشسته که پشم‌هایش از کنار شورت قرمز بیرون می‌زند. می‌ایستد و رقصان دامنش را بالا می‌برد. دست می‌کشد به شکمش، به ناف و زیر شکم، بین ران‌هایش دست می‌کشد، شورت قرمز شل و گشاد است، با هر جنبش بدن از زیر شکمش به پایین می‌لغزد. حالا از روبرو همه چیزش معلوم است. قطرات عرق لای پشم‌ها برق می‌زند. باز به همان وضع اول روی صندلی چمباتمه ‌می‌زند، زانو‌ها را زیر چانه گذاشته، شورت پایش نیست و با انگشت به سرعت سرسام آوری به خود دخول و خروج می‌کند. زن‌ها دورش جمع شده‌‌اند، با حرکات دیوانه‌وار تشویقش می‌کنند، کف می‌زنند، خنج می‌کشند به لپ‌‌شان، زوزه می‌کشند، و هوا را از بوی ترش انزال پر می‌کنند
. ...» نمی‌دانم‌ آیا تمام «شاعره»‌‌های ذهن تو «شورت قرمز» می‌پوشیدند یا همچنان مرا می‌زنی؟ به من تنها چیزی که نمی‌چسبد داشتن بدن «گنده و گندم‌گون» است. اگر در زندان بودی و شکنجه‌ات می‌کردند و این عبارات بر زبانت جاری می‌شد تو را درک می‌کردم. اما تو که مشکلی نداشتی، آزادانه به سفر هم می‌آمدی و می‌رفتی. در حیرتم که چه چیز تو را به این گنداب کشاند؟

ادامه می‌دهی و می‌نویسی:‌

«طیبه، طاهره، باکره، ... کات عدسی باز می‌شود... شیرین یک خیار به شاعره می‌دهد، میزگردی کنار استخر است پر از میوه، اما فقط خیار!‌ شاعره با خیار انجام می‌دهد. آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید و باز آشکار می‌شود. صحنه عمومی است، لانگ شات! من کارگردان وحشتناک را خوب می‌شناسم، می‌دانم هر وقت بخواهد چقدر فهمیده، خوش رو و مبادی ‌آداب می‌شود، اما حالا نمیخواهد، فقط کلاه بوقی و دم قرمزش را فراموش کرده... در این صحنه همه خیار به کار می‌برند، شمع‌هایی را که معلوم نیست توی چمن از کجا یافته‌اند، حتی تکه‌های چوب را. باید بی فایده باشد، دیدن ندارد. کات . نوبت شیرین است، با مهریش نجوا می‌کنند؛ مهریش چوب بلندی... نه پلاستیکی است شاید دسته‌ی جاروی برقی باشد، به دست می‌گیرد؛ در همین کادر دو پری دریایی از آب بیرون می‌آیند و به افتخار مراسم آوازی هماهنگ می‌خوانند؛ شیرین یکوری می‌خوابد، شورتش را تا روی زانو پایین می‌کشد ولی دامنش را بالا نمی‌زند، مهریش دسته جارو را میان پای او فرو می‌کند و در می‌آورد و باز تکرار می‌کند‌؛ مثل پیستون در یک ماشین فعال؛ جزییات عمل را نمی‌بینم فقط تشنج شیرین را می‌بینم، خودش را هماهنگ با سرعت رفت و آمد جارو می‌جنباند. ... کم بود جن و پری، یکی هم از دریچه پرید!‌ پرید جلوی صحنه!‌ این اوست که قندشکن را برداشته، قند شکن با دسته‌ی بلند آهنی و نازک، در مرکز حلقه‌ی مأنوس؟ همانجا دراز می‌کشد که دمی پیش اندام‌های به هم پیچیده‌ی شیرین محو شده... دامنش را بالا می‌زند، طاقباز، پا باز و ... سر دسته‌ی قندشکن را فرو می‌کند به خودش. چه سرعتی!‌ سرعت سینمای صامت بیست کادر در ثانیه که بود دارد، بوی خیس، خیسی غلیظ که پوست سفید ران‌هایش را براق کرده و لیز.»

یعنی روشنفکران آن زمان که این همه قصه و داستان و شعر و ترانه نوشتند و این همه آثار هنری از خود به جای گذاشتند کار دیگری جز نوشیدن الکل، کشیدن افیون و بنگ و سکس مازوخیستی و سادیستی و فرو کردن «دسته جاروی برقی» و «خیار» و «شمع» و «دسته قند شکن» به‌خود نداشتند؟ چگونه است که گندابی که تو تشریح می‌کنی آن‌همه نام بزرگ برجای گذاشت که هنوز بعد از سی دو سال، رژیم با صرف بودجه‌های کلان نتوانست یکی همانند آنان بسازد و همه‌ی ترفندهایش را به کار می‌برد تا یکی از آن‌ها را با فشار و تهدید و تطمیع به خدمت بگیرد.
نوشته‌ای:

«شاعر کیفش کوک شده بود، مجلس هم خودمانی‌تر، نطقش باز شد. شروع کرد به تعریف که ما از سال‌‌ها پیش با فلانی ایاغ شدیم. پسر تند و تیزی بود، کتاب می‌خواند، همه جور، مذهبی نبود اما لامذهب هم نمی‌شد بهش گفت. بعد خبر شدم که رفت فرنگستان، پاریس، درس خواند. یک نویسنده‌ای داشتند به اسم فرانتس فانون، خیلی از او چیز آموخت، درسش را هم خوب خواند. آمد به ایران شروع کرد به فعالیت، چند تا مقاله‌ای نوشت در مایه‌ی مذهب، نگاهش تازه تر بود آن جور که جوان‌ها می‌پسندیدند، بعد هم سخنرانی در تهران، از شرق و غرب، استعمار و چه و چه و چه‌‌ها. دیدمش، کلامش سحر دارد، مسئله را نوع دیگری بیان می‌کرد. همه می‌ٔانیم که طی مدت کوتاه مردی شد مردستان. این جوان‌ها که فقط آخوند مسئله گو دیده بودند. می‌شنیدند که اصل دین بسیار ساده است. ...

شد و شد تا بالاخره یک روز من و ید‌الله شال و کلاه کردیم رفتیم حسینیه. گویا یک خطابه‌ی بلندی بود که بعد کتابش هم درآمد؛ آن روز قسمت آخر خطابه بود. جمعیت توی حسینیه موجه می‌زد، بیشتر جوان. سبک مخصوصی داشت، خاموش می‌ماند، جمعیت را منتظر می‌گذ اشت، یک باره مثل این که باروت توی سینه‌اش منفجر شده باشد یک نعره‌ی یاقدوس می‌کشید آن وقت سخن‌ها می‌آمد بیرون. چسبیده به هم، می‌رفت بالا، اوج می‌‌گرفت ... شاعر می‌گفت وقتی سخنران آمد پایین، مگر جوان‌ها رهایش می‌کردند؟ دوره‌اش کردند و پرسش‌ها و پرسش‌ها!‌ بالاخره تمام شد، گریبان‌اش را خلاص کردیم، برابر قراری که گذاشته بودیم از آن‌جا رفتیم خانه‌ی یدالله شام.

تابستان بود و هوا خیلی گرم ، نشستیم توی خیاط باصفای خانه‌ی یدالله کنار حوض، ید‌الله هم سفره‌ی پهن کرد و بساط چید و بطری‌ها را گذاشت وسط. البته او عرق خور نبود ولی اگر می‌خواست بخورد مردانه می‌خورد، فکر می‌کنم تنهایی بیشتر از یک بطر خورد. همان کنار بساط، توی حیاط، منقل آوردند، من و یدالله گل نم گل نم می‌خوردیم و می‌کشیدیم. علی تریاکی نبود ولی مثل عرق خوردنش در این جبهه هم مردانه می‌رفت، گمان می‌کنم در یک نشست بیشتر از نیم لول تریاک کشید. بعد خوابش گرفت گفت جای مرا همین بغل حوض بیاندازید من بخوابم. او خوابید و خروپفش بلند شد. من و ید‌الله نشستیم به قرار خودمان. ... نزدیکای صبح، به یدالله گفتم بیدارش کن بگو پاشو نماز بخوان!‌بگو تو که عصر برای جوان‌ها آن طور نماز را مجسم می‌کردی فلان است، نمی‌دانم بستن عهد در پیشگاه الهی است، بهمان است، نمی‌دانم عهدی برای انسانیت است، برای روح، برای آزادی، خوب پاشو واجب را انجام بده؛ می‌گفت یدالله دستش را دراز کرد پای او را تکان داد و گفت : علی پاشو، دارد سپیده می‌زند، وقت نماز است!‌علی اعتنا نکرد. گفتم یدالله ولش نکن، خودش را می‌زند به آن راه که خواب است و نشنیده، امر به معروف بکنیم. یدالله دوباره شروع کرد به تکان دادن او. آخر علی سرش را بلند کرد، یک جمله گفت و یک آیه خواند، چرخید، پشتش را به ما کرد و درجا به خواب رفت.»

گویا از خاطرات «اخوان ثالث» با حضور «یدالله» (رویایی) حرف می‌زنی. به مجلس عیش و طربی که می‌گذشت کاری ندارم، اما آیا می‌خواهی ثابت کنی که دکتر علی شریعتی در حساس‌ترین لحظه‌ی تاریخ میهن و پس از سخنرانی در «حسینیه ارشاد» یک بطر عرق می‌خورده و نیم لول تریاک می‌کشیده و همان‌جا پای بساط می‌خوابیده و از نیایش صبح‌اش غافل می‌شده است؟

با آن که دانشکده‌ی ما در نزدیکی حسنیه‌ی ارشاد بود من هرگز به آن‌جا نرفتم و هرگز به چشم خودم شریعتی را ندیدم، مذهبی هم ندارم که به دلیل آن به دفاع از شریعتی برخیزم. می‌‌توانم بفهمم که چرا روشنفکران آن زمان را زدی اما شریعتی را به سود چه کسی پای منقل کشاندی و عرق‌خورش کردی؟ تو که در نوشته‌ات به حسنیه ارشاد سر کشیدی و پای شریعتی را به میان آوردی چرا از حوزه‌ی علمیه و خامنه‌ای غافل ماندی؟ او که با مهدی اخوان ثالث و شاعران همشهری اش بیشتر حشر و نشر داشت؟
اگر بخواهم که تصاویر مبتذل این کتاب را برشمارم مثنوی هزار من کاغذ می‌شود. کتاب چیزی نیست جز شرح دخول و خروج ثانیه به ثانیه‌‌ی آلت تناسلی مردان روشنفکر در زنان شوهر دار و دختران هنرمند در جلسات ادبی و فرهنگی. مرا بیش از این یارای شرمسار کردن دوستان گذشته‌ام نیست.

سپان!
تو «کهربا» را با نام مستعار نوشتی و در آن به چهره‌ی همه‌ی روشنفکران و مبارزان و رفقای قدیمی‌ات سیلی زدی اما به قول خودت رژیم حتا اجازه‌ی چاپ کتاب شفاهی زندگی‌‌‌ات را نداده است، کتابی که تو در آن از «نظام» دفاعی جانانه کرده‌ای و این همه خون و جنون را نادیده‌ گرفته‌ای।

خودت در مورد کتاب «ممنوعه‌»‌ات! گفته‌ای:

«در جاهایی من از نظام هم دفاع كرده‌ام. پایش هم شجاعانه می ایستم. بسیاری از دوستان در خاطراتشان از این مسائل می گذرند. اما من گفته ام. یكی از این مسائل این بود كه درباره ی مسائل مربوط به آغاز انقلاب توضیح دادم كه این نظام نبود كه ترورها را شروع كرد. می شد مثل برخی دیگر از دوستان از برخی مسائل بگذرم و كتابی بی خاصیت تحویل دهم .»

www.aftabir.com/news/view/2011/jan/06/c5_1294300649.php

سپان!‌ تو اولین و آخرین کسی نیستی که خم شدی و قدر ندیدی و بر صدر نه‌نشستی. این رژیم به هیچ‌کس وفا نمی‌کند نه به دوست و نه به دشمن.

مینا اسدی

mina.assadi@yahoo.com

http://minaassadi.com

استکلهم- جمعه بیست و نهم ماه ژوئیه دو هزار و یازده

پانویس:

۱- ناشر: انتشارات آرش، مسعود فیروزآبادی، سوئد، چاپ اول: ‌زمستان ۲۰۰۴.

۲- تو بارونی ، تو آفتابی با صدای رامش

تو بارانی تو آفتابی

۳- «در سوگ آزادی»

آزادی ای کلام حق، بنگر!
خاک است که شد کنون تو را بر سر
گلگون کفنا که جان ز کف دادی
تا قصه غم به سر رسد آخر

افسوس، که در بهار آزادی،

جای گل و ساقه‌های بارآور
روييد ز خاک، خار استبداد
روييد به دشت، دشنه و خنجر...

ای آنکه به نام دين کنی رنگين
از خون برادران من بستر
با زور نشد جهان بکام کس
نفروخت کسی عقيده را با زر

شد دامن مادران خونين دل
از خون هزار مرد ميدان تر
خون بود که ريخت از در و ديوار
جان بود که باخت مرد گل پرور

پاداش چنين دهند انسان را؟
بعد از همه روزهای دردآور!
دين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟
گر خواست پرد پرنده بندش پر؟

دين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟
گر خواست پرد پرنده بندش پر؟
پاداش چنين دهند انسان را؟
بعد از همه روزهای درد آور!

اين حکم که تو ز جهل و کين دادی
ای وای، کجا شود مرا باور

نه خانگی‌ام نه در خيابانم
حيرانم از آنچه آمدم بر سر
پنداشته‌ای که خلق جان داده
تا بر سر من ز نو رود "معجر"؟!
جان داده رفيق راه آزادی
تا باز شوم "کمينه" و "احقر"؟!

بيمايه زند به تار دولت چنگ
جانباخته را نصيب شد نشتر
شهد است به ساغر دغلکاران
زهر است به کام دوستان اندر

ای آنکه به حيله و ريا گشتی
خورشيد طلوع کرده از خاور
بردار حکايت من و ما را
انديشه به ما کن و ز من بگذر

تاريخ دوباره ميشود تکرار
اين قصه نيمه ميشود آخر
هشدار، که آن نماند و اينهم نيز
آينده به کار ما شود داور !

mardi 26 juillet 2011

دانلود کتاب “سیمای دو زن”

simaye-do-zan

دانلود سیمای دو زن

کتاب “سیمای دو زن” نوشته “علی اکبر سعیدی سیرجانی

شیرین و لیلی در خمسه نظامی گنجوی

کتاب «سیمای دو زن» خلاصه ای است از دو منظومه معروف نظامی گنجوی (داستان خسرو و شیرین، داستان لیلی و مجنون) که سالها پیش برای مطالعه دانشجویان ادبیات فارسی تهیه شده است। ای

دانلود کتاب “سیمای دو زن” نوشته “علی اکبر سعیدی سیرجانی”

samedi 23 juillet 2011

دانلود کتابی از سیمون دوبووار

La femme rompue - Simone de Beauvoir

دانلود کتاب " زن در هم شکسته" اثر سیمون دوبووار
http://www.mediafire.com/?zlx0rmau0jcau38
نوع فایل کتاب: PDF- تعداد صفحات: 274 - نویسنده : سیمون دوبووار / ترجمۀ ناصر ایراندوست
گرچه «زن مطلقه» یا «زن نرک شده» معادل مناسب تری برای تشریح وضعیت زن پس از جدایی است.


لینک از رزا

jeudi 21 juillet 2011

نگاهی به سه شنبه های فهمیمه فرسایی در تبعید

فهیمه فرسایی در تهران به دنیا آمده است و فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق قضایی از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ملی است. از دوران دانشجویی با نشریات "گروه فرهنگی کیهان" همکاری می‌کرد و پس از اتمام تحصیلات در بخش فرهنگی روزنامه‌ی "کیهان" مشغول به کار شد. در ضمن کار، داستان نویسی را که از سال‌ها پیش آغاز کرده بود، به طور جدی‌تری پی گرفت. این فعالیت‌ها به چاپ داستان‌هایش در جنگ‌ها و مجلات فرهنگی انجامید؛ از جمله در مجله‌ی “تماشا“. انتشار یکی از همین داستان‌ها در همین مجله پیش از انقلاب، منجر به دستگیری و محکومیتش شد. او چندی پس از انقلاب ایران را ترک کرد. از آن هنگام تاکنون در آلمان زندگی می‌کند. فرسایی در خارج از کشور نیز به فعالیت‌های خود را در سه عرصه ادامه داده است: تحصیلاتش را در رشته حقوق در دانشکده حقوق دانشگاه کلن به مرحله فوق لیسانس رسانده است. با نشریات آلمانی زبان مثل die Zeit, taz, Freitag ، رادیو های Funkhaus Europa, Saarländischer Rundfunk همکاری می‌کند و در بخش فارسی "رادیو آلمان" کار.
کتاب‌های اولیه‌ فهیمه فرسایی در تبعید، اول به زبان فارسی نوشته است و سپس به زبان آلمانی ترجمه و منتشر شده‌اند. اولین کتاب فهیمه فرسایی به زبان آلمانی در سال ۱۹۸۹ یعنی حدود ۵ سال پس از خروجش از ایران منتشر شد. از فرسایی تا به حال پنج رمان و مجموعه داستان به زبان آلمانی منتشر شده است: “میهن شیشه‌ای"، “زمانه مسموم“، “گریز و داستان‌های دیگر“، “مواظب مردها باش، پسرم!“ و "آن سه‌شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" مه 2006 از جمله کارهای اوست که بعضاً به زبان‌های فارسی و انگلیسی و اسپانیولی هم منتشر شده‌اند. کتاب‌های فهیمه فرسایی همیشه با استقبال روبرو شده است. "میهن شیشه‌ای" به چاپ دوم رسید. روزنامه‌های معتبری مثل (زود دویچه تسایتونگ)taz, sueddeutsche zeitung (تاتتس) ,(فرانکفورتر آلگماینه‌تسایتونگ) frankfurter allgemeinezeitung علاوه بر روزنامه‌های دیگر بر کتاب‌هایش نقد نوشته‌اند و تاکنون در شش مورد موضوع تحقیقات دانشگاهی در مورد "ادبیات تبعید" بوده‌اند. فرسایی در طول فعالیت ادبی خود به دریافت جوایز و بورس‌های ادبی نیز نائل آمده است؛ از جمله جایزه‌ی "داستان تبعید" سوئد، بورس ادبی هاینریش بل و فیلم‌نامه‌نویسی ایالت نورد راین وستفالن. او عضو "انجمن قلم بین‌المللی" و "کانون نویسندگان آلمان" نیز هست.
***

فهیمه فرسایی، با چنین کارنامه ای، به عنوان نویسنده و روزنامه نگار ایرانی دیگر احتیاج به معرفی ندارد. او نویسنده ایست باتجربه و صاحب قلم و با شیوه ای مشخص برای داستان نویسی، که قلمروی داستان نویسی اش از طنز تا لحظه های تکان دهنده تراژیک را در برمی گیرد. فهیمه فرسایی با قدرت تمام و زبانی ساده، داستانهایش را می نویسد و حرفی برای گفتن و حکایتی شنیدنی برای بازگو کردن دارد.
بودن در تبعید، داستان نویسی فهمیمه فرسایی را به دو بخش تقسیم کرده است. پیش از این از داستانهای دوره اول (ایران) فهیمه فرسایی، داستان "انتظار" را منتشر کرده بودیم و از داستانهای دوره تبعید تاکنون سه فصل از رمان دلنشین «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» را منعکس کرده ایم. رمان «سه شنبه ها...» در اصل به زبان آلمانی نوشته است چرا که حدیث مقطع اینتگراسیون یا حل و ادغام شدن دو نسل ایرانی تبعیدی یا مهاجر در جامعه جدید را در بردارد و به همین دلیل به زبان جامعه میزبان نوشته شده است. با هم نگاهی داریم به این سه فصل از رمان
«آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»، و در انتظار چاپ کامل رمان می مانیم.

فهیمه فرسایی ذهنیتی تصویری دارد که از ابتدا همه مسایل را به زبان تصویر و با استعاره های طنز آمیز بیان می کند. شروع داستان با آلمانی شدن اخترخانم و قطع شوفاژ برق به دلیل نوعی صرفه جویی آلمانی مآب است که خیلی ساده کانون خانواده را سرد (بدون شوفاژ) و تاریک (بدون برق) می کند. پیام از طریق خلق فضا و تصاویر منتقل می شود. کانون خانواده چنان سرد و منجمد شده که رفتن به توالت و نشستن بر روی آن تبدیل به عذابی الیم می شود. ذهنیت نویسنده همه چیز را تبدیل به تصویر می کند تا بتواند بدون هیچ سوء تفاهم زبانی و به بهترین وجهی، خود را بیان کند و از این روست که از ذهن نوجوان متولد شده در آلمان، اشعار عرفانی نوشته شده به خط نستعلیق بر پوست گاو به شکل گله ای توله سگ که توی رختخواب ورجه ورجه کرده اند تصویر می شود.

فاصله گذاری: فهیمه فرسایی رمان «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» را از ابتدا با فاصله گذاری آغاز می کند و هر کجا لازم باشد برای این که نه خود و نه خواننده دچار احساسات سوزناک و غیرضروری نشوند، فاصله را بیشتر و دورتر می کند. طول می کشد تا بفهمیم "اختر خانم" همان مادر راوی است و فوری متوجه نمی شویم که منظور از "عباس آقا" همان پدر راوی است. فاصله با پدر گاهی تبدیل می شود به کیلومترها و زمانها. پدر گاه "داش آکل" می شود و گاه "عمر شریف"، و راوی با استفاده از اشاره به شخصیت های سینمایی و داستانی و مراجع خارج از حوزه روانشناسی فردی، فوری منظور خود را بیان می کند. کافیست تصویری بدهد تا بفهمیم چه می خواهد بگوید. او پیش از هر چیز داستانی دارد که بایست آن را به شیوه ای به یاد ماندنی بازگو کند و چه چیزی بهتر از دنیای تصاویر و استعاره های آشنا؟!

این تصویر کوبنده و طنزآمیز را بنگرید چه گویاست: «وقتی اين موضوع را خيلی با احتياط با او در ميان گذاشتم، به‌شدت دلگير شد. طبق معمول موجودات نامرئی اش را احضار کرد و مشغول رنده کردن چوب نخراشيده‌ی "وظيفه مادريش" شد که از آن فقط تراشه‌های سرزنش می‌پاشيد.

- هيچ فايده ندارد که آدم از صبح تا شب به‌خاطر اين ها بدود. آخرش هم می‌گويند همه کارهايی که آدم کرده، غلط است.

هرچه کوشيدم اختر خانم را متوجه کنم که منظورم را درست نفهميده، موفق نشدم. از طرف ديگر تراشه‌های سرزنش‌هایش هم امانم را بريده بود. چنان عميق در گوشت دستم فرورفته بودند که با موچين هم نمی‌شد آن ها را بيرون کشيد.
» (فصل دوم) رنده کردن چوب نخراشيده‌ی "وظيفه مادري" و فرو رفتن تراشه‌های سرزنش‌هایش را عمق در گوشت دست دختر، طوری که با موچين هم نشود آن ها را بيرون کشيد را دیدید؟

لحن و طنز: لحن و طنز ، عوامل ویژه این رمان را تشکیل می دهد. داستان از طریق فاصله گذاری و با لحنی پر کشش و ساده توسط دختری جوان روایت می شود. او بدون اشک و آه و ناله، دارد ماجرای ادغام شدن خانواده خود را در جامعه جدید شرح می دهد. داستان از تفاوت و تضاد دو نسل، از تضاد دو ملیت، از تضاد دو سرزمین، از تضاد دو حکومت و سرانجام از تضاد دو نگاه شکل گرفته است. مادر (اختر خانم - سیما) در برابر پدر ( عباس آقا - داش آکل - عمر شریف) و رویا (راوی داستان - دختر جوان خانواده) در برابر برادر (رایان جان- رضا- پسر نوجوان خانواده که فارسی خوب بلد نیست) و تضادهای پیچیده تری مانند دو نسل غیرهمجنس دختر در برابر پدر، و همچنین پسر در مقابل مادر، به ما کمک می کند تا تضادهای جامعه و نسل ها و به خصوص نسل مهاجر تبعیدی و فرزندانشان را به خوبی ببینیم. رویا، خواهر رایان که در ایران متولد شده و در کودکی به تبعید آمده، برادرش را که در آلمان متولد شده این طور می بیند:

مجادله با رایان اتلاف وقت است. دانش ملی‌اش چنان اسف بار است که آدم نمی‌تواند با او به زبان مادریش دعوا کند و خشمش را بیرون بریزد. چون با بیشتر اصطلاحاتی که گفتن آن‌ها فوران غضب را فرو می‌نشاند، آشنا نیست. در بهترین حالت، دعوا و مجادله را به کلاس درس زبان فارسی تبدیل می‌کند. در نتیجه اصل قضیه لوث می‌شود و آدم نمی‌داند با گلوله خشمی که مثل آتش‌گردان در سرش می‌چرخد، چه باید بکند؟ (فصل سوم)

در میان این تضادها و تصاویری مانند آتش گردانی که دور سر می پیچد و هجوم کلمات نیافته و یا پرتاب نشده است که به وضوح، رویارویی سنت را در برابر مدرنتیه خواهیم دید و رفتن پدر - عباس آقا - داش آکل را به سوی زندگی درویشی و تصوف و بالاخره باطن و معنویت هویت خویش از یک سو و تلاش مادر - اخترخانم را به سوی آلمانی شدن، آلمانی نوشتن، آلمانی بدون لهجه حرف زدن و کسب ظاهری فرهنگ انتخابی از سوی دیگر.

موضوع: اینتگراسیون یا گذار از ملیتی و فرهنگی به فرهنگ دیگر لحظات شاد و تلخی دارد که سرشار از سوء تفاهم هاست و چون فهیمه فرسایی بازتاب دهنده این گذار است رمانش سرشار می شود از نمایش سوء تفاهم های زبانی و سوء تفاهم های فرهنگی و رمان مثل پلی فرهنگی پر می شود از دو نگاهه بودن و دو زبانه بودن و دو فرهنگه بودن! راوی داستان، رویا آزاد، همان پل هوایی که منتقل کننده ماجراهای خانواده به ما شده است مدام در حال ترجمه و تفسیر زبان و حرکات و رفتارهای فرهنگی خانواده تبعیدی یا مهاجر خود برای خواننده است.

اینتگراسیون در کشور جدید، یعنی قبول مسایل سرزمین جدید با همه قورباغه های مهاجر و انجمن های بیخود خیرخواهانه اش! و مادر، یعنی همان اختر خانم دارد تلاش می کند از این آزمونها بگذرد. پشت سر گذاشتن مسایل هولناک ایران و پرداختن به مهاجرت قورباغه ها، طنز دردناکی را در خود نهفته دارد که فقط از قلم توانا و شوخ فهیمه فرسایی می تواند تراوش کند.

تخیل: تخیل نویسنده با قلمی شوخ بازگوی وقایع مهیبی است که در تاریخ معاصر بر ملتی رفته است. ما به همراه نویسنده از ذهن کودک (رویا در کودکی) عبور می کنیم و شاهد نامریی سفر پنهانی و خروج او همراه با مادر در کوه و بیابان و شنیدن صدای فش فش مارهای دور و بر (احتمالاً سمی) و ترس از گرگ های درنده هستیم. قدرت نویسنده در توصیف فرار ایرانیان، از کوه و کمر، و از ذهن کودکی که بعدها در آلمان بزرگ خواهد شد و هر لحظه باید میانجی دو نسل و دو ملت و دو واقعه باشد نفس گیر است.

تصویری آمیخته با وهم در ته ذهن کودک حک شده است، ما همراه با دوران کودکی رویا، همچون آلیس به دنیای عجایب و ورای آینه ها می رویم و برای عبور از مرز، همه مرزها ی منطق روزمره را می شکنیم، فاصله گذاری، نقل حادثه از زاویه ذهن کودک، بدون سوز و گداز، توانایی نویسنده را ببینید: يک شب که زير نورِ چراغِ نفتی‌ای توی چادر، دور سفره ‌ای محقر نشسته بوديم و نان و دوغ مختصری می‌خورديم، "آسردار" ناگهان از جا پريد، بی صدا از شکاف چادر بيرون لغزيد و بعد از چند دقيقه با ماری سياه و براق روبرويمان ظاهر شد! با همان دستی که هنوز از سر انگشتانش قطره‌های دوغ می‌چکيد، گردن مار را گرفته بود و بدنِ شل و ولش را دور بازوانش پيچانده بود. من از ترس سرم را تو دامن مادرم فرو کردم و طبق معمول بنای زر زر را گذاشتم. آن قدر صدای زر زرم بلند بود که نفهميدم، مردهای گروه و "عمو کلافه" با هم چه گفتند؟ بعد از مدتی گريه‌ام خود به‌خود قطع شد. چون صدای هولناکِ پارس سگیِ وحشی تمام سرم را پر کرد. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" برای دفاع از خود سگی را به جان گروه انداخته باشد؟ از تکان‌های شديدِ بالاتنه و سر و دست مادرم، معلوم بود که برای دورکردن چیزی از خود، در حال تقلا است. شايد "آسردار" می‌خواست از سرِ انتقام، همان مار سياهِ براق را به جان مادرم بيندازد! قلبم داشت از ترس از حلقم بيرون می‌پريد. ناگهان "عمو کلافه" شروع کرد بلندتر از سگ پارس کردن. عربده کشید: 
- به نور همين چراغ قسم که اين‌ها سمی نيستند! 
بعد سکوتی سرد چادر را پر کرد. اگر سرم توی دامن مادرم نبود، خيال می‌کردم همه، از جمله مادرم از چادر بيرون رفته‌اند. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" با نيشِ زهرآلودِ آن مار، همه را کشته است؟ يعنی من حالا توی اين چادر، توی اين شب، توی اين صحرا، توی اين دنيا تنهای تنها مانده‌ام؟ حتی مادرم هم ديگر زنده نيست که نجاتم بدهد؟ 
ناگهان دستی شانه‌هايم را گرفت و به عقب پس زد: 
- پاشو مادر. سرت را بردار. پاهايم خواب رفته. می خواهم کمی درازشان کنم. (فصل دوم)

ذهن کودک این حوادث را همچون خاطره ای ضبط می کند و پس از سالها (در حافظه ای جمعی) با خواننده در میان می گذارد. خانواده نمادی می شود از جامعه ای در حال استحاله و در شرف انقراض و حل شدن در جامعه ای دیگر! از یک سو تقلاها برای حفظ گذشته از سوی نسل گذشته و پدر(عباس آقا داش آکل و درویش می شود) و از سوی دیگر تقلاها برای بقا و نجات یافتن از گذشته ای که متحجر و قرون وسطایی هم بود در مادر(اختر خانمی که سه شنبه قرار است آلمانی شود)؛ متجلی می شود. اینتگراسیون مراحل و اشکال متفاوتی دارد؛ ابرای جوانترها فرق می کند ولی برای نسل بزرگسال، اینتگراسیون پوکیدن از درون است (مثل عباس) و همچنین اینتگراسیون پوست انداختن از بیرون است (مثل اختر). داستان بدون این که سوزناک باشد و یا میل به شهیدنمایی و کولیگری داشته باشد، دارد بخشی از تاریخ معاصر ایران را و تاریخ مهاجرت و تبعید ایرانیان را از ذهنیتی دو زبانه و دو فرهنگه بیان می کند.

از بخت بد روزی که اختر خانم، مادرم، قصد آلمانی شدنش را با ما در ميان گذاشت، روز چندان مناسبی نبود. سه شنبه‌ای بود که از صبحش باران باريده بود. سه شنبه‌ها اصولا روزهای نحس و کسالت باری هستند! نه سرزندگی روز دوشنبه، روز اول هفته را دارند و نه ظرفيت تهيج کننده‌ی جمعه را که آدم بتواند به اميد اين که تعطيلیِ دو روزِ آخر هفته شروع می‌شود، منتظر شب بماند. سه شنبه‌ها حتی از نور بی رمق و کدری هم که بر چهارشنبه‌ها می‌تابد، بی بهره‌اند. چهار شنبه‌ها آدم می‌تواند با احساس اين که کمر هفته را شکسته و دارد به آخرِ آن نزديک می‌شود، انرژی دوباره‌ای بگيرد! من اگر يک روز سه شنبه در اثر تصادف، فلج و زمين‌گير بشوم، اصلا تعجب نمی‌کنم! از ترس اثرات شوم همين روز هم هست که هيچ وقت سه‌ شنبه‌ها با پتر (۱) قرار نمی‌گذارم! (شروع فصل دوم)

رمان سه شنبه ها بی شک از لحظات زندگی اخترها و سیماها و عباس ها و رویاها و رضاها و رایان ها و هربرت ها و پترها سرشار شده است و از بسیاری از تجربه های سه شنبه ها و دیگر روزهای هفته پر شده است. اختر با ذهنیت یک زن شرقی (که همیشه بایست مطیع مردش باشد) و حالا که تصمیم گرفته تابعیت آلمانی را بگیرد بنابرین ناخودآگاه تابع یک آلمانی (هربرت رایگل - مرد همسایه) می شود و او را مرجع تقلید خود می کند. گویا انسان ایرانی بایست تابع کسی یا جایی باشد! زن که باشی، دیگر بدتر! ذهنیت ایرانی همیشه چشمش به دهان دیگری است تا از او نقل قول کند، عباس آقا قبلاً از لنین کد می آورد حالا از حضرت علی. اخترخانم چون می خواهد آلمانی شود از هربرت وایگل همسایه کد می آورد.

اختر سعی می کند زبان و کدهای فرهنگی را از مرجع تقلید جدید بیاموزد و زبانش سرشار می شود از یادداشت ها و "لطفاً" ها و با حضوری مجازی سعی دارد نقش سنتی پیشین خود را با گذاشتن یادداشت به در و دیوار، پر کند در حالی که خانه خالی از حضور اوست. برای اخترخانم معذوریت های اخلاقی داخل ایران و ملاحظه مردم در خارج از کشور معنایی ندارد. او در برابر شوهرش (که آلمانی شدن او را نشانه ای از سرشکستگی و افت می داند) نگاه دیگری به دنیا و سربلندی دارد و در پاسخ به او می گوید: اين سری که من می بينم هميشه افراشته بوده و افراشته خواهد ماند... همان طور که بعد از خيانت ۲۸ مرداد و افتضاح پشتيبانی از خمينی توانستی سر بلند کنی، همانطور هم بعد از آلمانی شدنِ من می‌توانی اين کار را بکنی! (فصل دوم)

برای اختر تاریخ سربلندی های بیهوده و خیانت های متوالی به سر رسیده است و بایست اینجا با قورباغه ها ماند و به سوی آینده رفت و از این به بعد اختراز تبعیت از مردم قلابی، مردمی که دنبال خمینی و شعبان بی مخ و هر کسی راه می افتند خواهد گریخت و آنها را به حساب نخواهد آورد. مگر مردم کی هستند؟ مگر مردم چه گلی به سر او زده است؟ برخورد اختر را با مسئله نگاه مردم ببینید:

«- چی؟ حالا ديگر می‌خواهی بروی آلمانی بشوی؟ می‌خواهی کانون خانوادگی ما را از هم بپاشانی؟ هيچ برايت هم مهم نيست که ... که من چطور جلوی اين مردم سر بلند کنم؟

مادرم وانمود کرد، از حرف پدرم به‌‌کلی متعجب شده. اول نگاهی به من و رايان جان انداخت و بعد از عباس آقا پرسيد:

- بفرمائيد ببينم منظورت کدام مردم ست؟

عباس آقا- داش آکل که از مردم بود و يک عمر هم به‌خاطر مردم مبارزه کرده بود، اصلا انتظار چنين سئوالی را نداشت. به نظر او، اين موضوعی بدیهی بود که همه از آن با خبر بودند و اصلا جای سئوال نداشت. برای همين چشم‌هايش را گرد کرد، گوجه فرنگی‌های کباب شده‌ی روی ميز را نشان داد و گفت:

- همين مردم ديگر!

اختر خانم به حق گوجه فرنگی‌های مردمی را ناديده گرفت، به دور و برش نگاهی انداخت و چون جز من و رايان کس ديگری را نديد، شروع کرد استدلال بی پر و پايه‌ی پدرم را تجزيه و تحليل کردن.
» (فصل دوم) از دید اختر مردم همان گوجه فرنگی های کباب شده روی میز نیست؟

بحث دو نگاه و دو شیوه زندگی و دو هویت بحثی طولانی است، درست مانند بحث "مردم و نامردم" بر سر میز شام می ماند که کباب ها و گوجه فرنگی های سرد شده و غذا یخ می کند و بحث نه تنها به انتها نمی رسد بلکه شام از دهان می افتد و همه با بی اشتهایی میز غذا را ترک می کنند و این یک واقعیت است.

اختر در تلاش هایش به سوی آلمانی شدن و تغییر ملیت مانند بسیاری از مهاجران دیگر، دست به تجربیات مصنوعی تمرین خط و آموختن تاریخ به شیوه ای تئوریک می زند و این تجربیات، مانند آن روسری از سر سریده و حالا تبدیل به دستمال گردن در دور گردن شده درست همانقدر ساختگی است و این شیوه های سطحی و ظاهری قطعاً نمی تواند مانند ریشه های فرهنگی عمیق و ماندگار باشد. اما اختر راهی برای بازگشت ندارد و به این شیوه ها چنگ می زند. اختر به تبعیت از مرد همسایه، از یک جامعه مدنی مجازی (چیزی که هرگز نداشته و بهشت موعودش بوده) حرف می زند. جامعه مدنی که می شود سر کوچکترین چیزی به دادگاه شکایت کرد و می شود از دولت غرامت خواست و می شود سرش کلاه گذاشت؛ جامعه مدنی که قبض اب و برق و شوفاژ سالیانه را می پردازد و ورود شما را به سرزمین هالویان جهان تبریک عرض می نماید. این رویای یک تبعیدی و یک مهاجر است، مگر نه؟

وقایع داستان و شخصیت های از واقعیت زندگی مایه می گیرد و برای همین ملموس است. مادر، اختر، همان زنی که معلم بوده و به خاطر حجاب از طرف حکومت مستبد دینی مورد بازخواست قرار گرفته، حالا در آلمان برای دومین بار توسط زنان آلمانی که دستمال گردن او را به جای روسری و حجاب تلقی می کنند و او را به خاطر حجاب و چند همسری مردان مسلمان مورد پرسش قرا می دهند مورد تحقیری مضاعف قرار می گیرد. سفر آلیس به سرزمین عجایب نیست بلکه هجرت اخترخانم به سرزمین قورباغه های آلمانی است. درست است که قورباغه های آلمانی نام او را که ستاره ایست با اشتر و مقعد به اشتباه می گیرند و غلط تلفظ می کنند ولی مگر برای اختر راه بازگشتی هم باقی مانده است؟ اختر بایست یاد بگیرد آلمانی شود حتی به این شرط که ناچار بشود زبان قورباغه ها و مرام قورباغه ها را بیاموزد و از این روست که تمام تلاش خود را به کار می برد تا پسوردهای جامعه جدید را بشناسد و از آن عبور کند. اختر سعی می کند خود را هر چیزی که گمان می برد در این راه دست و پا گیر است، از فرش ابریشم گذشته تا یخچال خانه خلاصی پیدا کند و به حس ناب آلمانی بودن بپیوندد، اما آیا خواهد توانست خود را از دام گذشته ای که در درونش زندگی می کند نیز برهاند؟

اختر مانند آلیسی در سرزمین عجایب، پر از سئوال است. پرسش‌های اختر خانم پایانی ندارد. گر چه "زنجیر سئوال‌های بی‌انتهای او به قفل بازنشدنی مجادله‌ای طولانی می‌انجامد" ولی اختر در صدد پاسخ دادن به سئوالات خود است تا از همه آزمون های مهاجرت سربلند عبور کند و سرانجام یک آلمانی مثل بقیه آلمانی ها بشود. آیا این امر ممکن است؟ راستی ما چه وقت عاقبت بخیر خواهیم شد؟

چرا آنکه دیروز در ایران از لنین کد می آورد امروز در اروپا از حضرت علی کد می آورد؟ چرا مادر می خواهد به سوی آلمانی شدن و آینده و دستمال دور گردن (به جای روسری روی سر) برود و سعی دارد برای قبول شدن در حلقه برادری (یا خواهری) آداب زندگی آلمانی را بیاموزد و حتی قورباغه های آلمانی را نجات بدهد؟ چرا ما عاقبت به خیر نشدیم؟ راستی چرا ما عاقبت بخیر نمی شویم؟

مهاجرت نوعی دوزیستی و دگردیسی قورباغه وار دارد. زندگی مهاجر مانند زندگی قورباغه است؛ همان قورباغه هایی که هر از گاهی بایست خود را به رودخانه برسانند و قوانین زندگی بومیان اولیه و اتوبان هایشان را نمی دانند. قورباغه ها برای زنده ماندن به کمک محتاج اند و مهاجران نیز در شرایطی مشابه به همچنین. واقعیت این است که ما دوزیستان، هر چه بیشتر بمانیم نامفهوم تر می شویم و از این روست که نویسندگانی چیره دست و توانایی مانند فهیمه فرسایی بایست بمانند و حدیث سه شنبه های کسالت باری که مادرمان آلمانی شد و پدرمان درویش شد و برادرمان دوست پسر گرفت و خودمان سرگیجه گرفتیم و ناگهان زیر باران از خانه بیرون زدیم را بنویسند تا هر دو جهان بداند چگونه شد که ما بی خانه شدیم.

______________________________________

پیش از این، از خانم فهیمه فرسایی داستان کوتاه "انتظار، داستانی از فهیمه فرسایی" را خوانده بودید. گفتگوی رادیو دویچه وله آلمان با فهیمه فرسایی درباره «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»/ فهیمه فرسایی

mardi 19 juillet 2011

بخش پنجم رمان «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» از فهیمه فرسایی به زبان فارسی

فهیمه فرسایی

... در خیابانی زیرزمینی اتفاق افتاد*


... حالا گفتگوی مادرزن - داماد (۱) چنان سمبلیک شده بود که من هم نمی‌فهمیدم چه‌ می‌گویند. به همین جهت بدون تأمل از جا برخاستم و به امید آن که بتوانم با پتر (۲)، پیش از باز کردن در اتومبیلش تلفنی حرف بزنم، به اتاقم رفتم.

پتر از من خواهش کرده‌ بود که در ساعات خاصی به او تلفن کنم. چون نمی‌خواست برنامه‌ی کارهای روزانه‌اش به هم بخورد. صبح‌ها قرار بود بین ساعت هشت و دو دقیقه و هشت و پنج دقیقه، یعنی در فاصله‌ی بین بستن در آپارتمان و وارد گاراژ شدن، پیش از باز کردن در اتومبیلش به او زنگ بزنم. بعد از آن، تماس گرفتن با پتر غیرممکن می‌شد. اگر گاهی، به‌خاطر یک کار واجب به دستی‌اش تلفن می‌کردم، با وجودی که شماره‌ی مرا روی صفحه‌ی آن می‌دید، جواب نمی‌داد: از روزی که گفتگوی تلفنی هنگام رانندگی بدون گوشی و بلندگو ممنوع شده بود، پتر از ترس جریمه شدن عادت تلفن بازی در ماشینش را کنار گذاشته بود. البته تهیه‌ی گوشی و بلندگو را بلافاصله به لیست "خرید وسایل مورد نیاز" خود اضافه کرده بود و به درِ یخچال، در آشپزخانه چسبانده بود.

به نظر من تصمیم پتر تنها به‌خاطر روحیه‌ی اطاعت از قانون که در این ملت بسیار قوی است، نبود؛ حس جان‌دوستی هم در این میان نقش بازی می‌کرد. پتر، برای ارضای همین حس، مثل "زن‌گرایان واقع‌بین ایرانی" علاقه‌ی عجیبی به انجام "اقدامات پیش‌گیرانه" داشت؛ علاقه‌ای که هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد. روزی که برای اولین بار چکش سنگینی در جاسازیِ درِ اتومبیلش دیدم، سخت یکه خوردم. به شوخی پرسیدم:

- می‌خواهی با این ُپتک، مغز دزدها را متلاشی کنی؟

خیلی جدی جواب داد:

- اگر لازم باشد، چرا نه؟

و وقتی تعجب مرا دید، لبخندی زد و گفت:

ـ ... در درجه‌ی اول چکش را برای این لازم دارم که اگر روزی تصادف کردم و نتوانستم از اطاقک ماشین بیرون بیایم، بتوانم با آن پنجره را بشکنم و خودم را نجات بدهم!

پتر یک قیچی تیز هم در جاسازیِ بالایِ رادیوی اتومبیلش نگه‌می‌دارد که اگر احتمالا وقتی در حال "نجات" خود، شاسی آزاد کردن کمربند قفل شد و بندِ آن به دست و پایش گیر کرد، بلافاصله آن را با قیچی قطع کند و خود را از پنجره بیرون بیندازد. گویا جایی خوانده بود که 53 درصد قربانیان تصادف‌ها، در اثر کمبود یا نبود فضای حرکت دچار پی‌آمدهای ناگوار این سوانح، از جمله کور و کر و فلج شدن، می‌شوند.

گذشته از این وسایلِ مربوط به اقدامات پیش‌گیرانه‌یِ خاصِ داخلِ اتاقکِ ماشین، صندوقِ عقبِ اتومبیلِ پتر هم مثل یک کارگاه سیار پر از لوازم و ابزاری است که می‌توان برای وصل، فصل، ُپر و خالی، داغ و سرد کردن انواع و اقسام مواد و مصالح اولیه، خالص و غیر خالص، مثل چوب و فلز و شیشه و پلاستیک و غیره بکار برد. این صندوق، آن‌قدر ُپر است که وقتی ما گاهی دو نفری به مسافرت یک شبه می‌رویم، باید بارها و ساک‌ها را روی صندلی عقب انبار کنیم. اگر مسافرت‌ ما چند روزی به طول بیانجامد، آن وقت وسایل، جلوی پا و روی زانوی من جاسازی می‌شوند. انگار من برای نجات خود نه به چکش، نه به قیچی و نه به فضای حرکت، به هیچ کدام از این‌ها احتیاجی ندارم!...

آن‌قدر دراتاق بلبشویم، این طرف و آن طرف دنبال تلفن گشتم که وقتی خواستم به پتر زنگ بزنم متوجه شدم که دیر شده و او دست‌کم در حال بستن در اتومبیل و روشن کردن آنست. ناگهان دلم برایش تنگ شد؛ کاش حالا روی صندلیِ پهلوی راننده، کنارش نشسته بودم و از دیدن نیم‌رخ زیبایش لذت می‌بردم. یا آرنجم را روی بالشک چرمی‌ای که بین دو صندلی جلو جا داده بود، ستون می‌کردم، کمی خودم را به‌ طرفش می‌کشیدم و با دست دیگر، آرام آرام بازو و شانه‌اش را نوازش می‌دادم... (یادم افتاد که پتر پیش از آن که بالشک را با دست و به ابتکار خود درست کند، حساب کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که قیمت بالشک ساخت کمپانی، ده برابر هزینه‌ی چرم و اسفنجی بوده که او برای تهیه‌ی بالشک لازم داشته...) خیلی دلم می‌خواست، در آن لحظه می‌توانستم دستش را در دست بگیرم، با شور ببوسم و روی سینه‌ام فشار دهم... (البته می‌بایست دقت کنم که پتر دستش را در آن حال برای عوض کردن دنده لازم نداشته نباشد). قلبم از تصور این که پتر آرام به سوی من بر می‌گشت، با آن چشمان آبی دریایی‌اش نگاهم می‌کرد و به رویم لبخند می‌زد، سخت به تپش می‌افتد (البته پتر گفته که بروز این احساسات در حین رانندگی، چندان عاقلانه نیست و من بهتر است همیشه تا سر چراغ قرمز خود را کنترل کنم!) خیلی دلم می‌خواست، بلافاصله صدای گرمش را بشنوم و از او بپرسم که آیا مرا دوست دارد. معمولاً پتر در این گونه مواقع، برای این که عشقش را به من ثابت کند، به فارسی می‌گوید:

- Are, eschtiman.

پتر خیال می‌کند که به من جواب می‌دهد؛ ja, meine Liebe . (بله، عشق من)

ولی در واقع می گوید: ja, mein Eiter! (آره، عفونت من)

اوایل بارها به او توضیح دادم کهäschghe man درست است و نه eschtiman . ولی از آنجا که او با وجود هوش سرشار، این نکته را از یاد می‌برد، سعی کردم خودم معنایeschtiman را به فارسی از یاد ببرم. باید اعتراف کنم که بعد از چند بار تمرین به‌کلی مفهوم این کلمه را فراموش کردم. نه به دلیل این که از پتر با هوش ترم. بلکه از این جهت که یک: دیگر مادربزرگم نیست که دائم این واژه را بکار برد و عادت استفاده از آن، کم کم از سر ما هم افتاده. و دو: از این بابت که ذهن ناآزموده‌ی من با شنیدن هر حرف و کلمه‌ای، ابتدا در مخزن زبان آلمانی به جستجوی معادل یا معانی آن می‌گردد و بعد به سراغ مخازن زبان‌های دیگر مثل فارسی و انگلیسی و اسپانیولی می‌رود.

لابد بستگی خاصم به زبان آلمانی در طبقه‌بندی این مخازن در قفسه‌های ذهنم بی تأثیر نبوده است. فکر می‌کنم این علاقه را ابتدا بی‌علاقگی خفت‌بار پدرم نسبت به این زبان – هرچند مجبور است حالا کارهایش را با همین زبان راه بیندازد- در من ایجاد کرده است. اولین باری که عباس آقا سعی کرد، احساس بیزاری خود از این زبان را به من منتقل کند، زمانی بود که من از فرط ترس و سرگیجه به هذیان‌گفتن افتاده بودم. ...

داستان از این قرار بود که هنوز پای من (وقتی چهار ـ پنج سال بیشتر نداشتم) و مادرم به خاک پاک این سرزمین نرسیده بود و گوشمان با آهنگ درهم‌برهم زبان (به قول مادربزرگم) اعجوج و معجوج مردمش آشنا نشده بود که ناگهان مردی تنومند در ایستگاه فریدریش شتراسه‌ی برلین، سر مرز آلمان غربی و شرقی جلوی ما ظاهر شد و قهقهه زنان با زور دست مرا از دست مادرم بیرون کشید!

من و اختر خانم، بالاخره بعد از هفته‌ها سرگردانی در صحراهای بی‌نام و نشان همراه "سردار مارگیر" به آلمان، به برلین و به ایستگاه فریدریش شتراسه رسیده بودیم. برای اولین بار بود که خیابان زیرزمینی می‌دیدم؛ خیابانی که خوشبختانه در آن ازهیچ یک از وسایل نقلیه‌ی فکسنی‌ای که ما در سفر بریان‌کننده‌ی آلیسی‌مان با آن‌ها این طرف و آن طرف رفته بودیم، وجود نداشت. با این که در آن راهروهای زیرزمینی آدم‌های زیادی در رفت و آمد بودند، کسی به کسی تنه نمی‌زد یا دیگری را هُل نمی‌داد. فقط گاه گاه قطاری که نه بوق می‌زد و نه دود می‌کرد، در جوی پهن بی‌آبی که کنار دیوار کنده بودند، بی سر و صدا ظاهر می‌شد و پس از پُر و خالی‌کردن مسافرهایش، در حالی‌ که کسی چیزی در بلندگو می‌گفت، دوباره راه می‌افتاد و آرام در تاریکی خیابان زیرزمینی فرو می‌رفت. کسی برای سوار یا پیاده شدن، مسافرهای دیگر را پس نمی‌زد؛ همه پشت سر هم، به صف می‌ایستادند و هر وقت نوبتشان می‌شد، حرکت می‌کردند. خیلی دلم می‌خواست روی زمین صاف و براق آن خیابان زیرزمینی، وقتی خلوت می‌شد، لیز می‌خوردم و سرسره بازی می‌کردم. ولی از ترس گُم شدن، دست مادرم را محکم گرفته بودم و از کنارش تکان نمی‌خوردم. اختر خانم همین‌طور که دور و بر را نشانم می‌داد، مطمئنم می‌کرد که:

- نترس، مادر، این‌جا آلمان است. ببین مردم چه مرتب می‌روند و می‌آیند. خیالت جمع باشد که گم نمی‌شوی. تازه این جا خیابان که نیست، ایستگاه ست. اگر بر فرض مُحال گُم هم بشوی، من درجا پیدایت می‌کنم. ...

خیالم راحت شد. با خوشحالی مشغول مرتب کردن چین‌های دامن کوتاه قرمزی شدم که مادرم تو کراچی خریده بود و امروز تنم کرده بود. دولا شدم تا کفش‌های قرمز خوش‌‌رنگم را با ُتف برق بیندازم، ناگهان یک غول بیابانی سبیل‌دار جلوی ما ظاهر شد و همین‌طور که مرا روی دوشش می‌گذاشت، چیزهایی هم به زبان بچه قنداقی‌ها ‌گفت. من از آن‌جا که از وحشت در حال جیغ کشیدن بودم، متوجه‌ی حرف‌هایش نشدم. از همه عجیب‌تر این بود که مادرم درحال خنده و گریه گذاشت که آن مردِ سبیلو مرا، دختر کوچولو، بی‌دفاع، ضعیف و وحشت‌زده‌اش، را از او جدا کند. در واقع اصلاً معترض آن بچه‌دزدی آشکارا نشد. برعکس با خوشحالی به بازوی آن غریبه‌ی سبیلو که به عکس‌برگردان غول‌های مادربزرگم شبیه بود، چسبیده بود و در حال گریه و خنده، اشگ‌ها و آب دماغش را با آستین کُت او پاک می‌کرد.

هر چه تقلا کردم خودم را از بالای دوش آن غول بیابانی به آغوش مادرم پرتاپ کنم، موفق نشدم. تا این که خود مرد، عاجز از آرام کردنم یک دستی، پشت گردنم را چسبید و با یک حرکت مرا مثل بچه گربه‌ای چموش، از روی دوشش بلند کرد و روی زمین گذاشت. من زر‌ زرکنان، فوری به ستون پاهای مادرم چسبیدم. تنها وقتی دست گرم اختر خانم را روی موهایم حس کردم، از جیغ زدن و گریه دست برداشتم. ولی حواس مادرم اصلا به من نبود. حالا آن غول بی شاخ و ُدم، اختر خانم را بغل کرده بود و جلوی چشم همه، سر و رویش را می‌بوسید. اگر پدربزرگم آن جا بود با یک ضربه‌ی عصا، مغزش را از وسط می‌شکافت. خواستم برای نجات مادرم دوباره شیون و زاری راه بیندازم که خودش، گره بازوهای مرد را باز کرد، روبرویم زانو زد و گفت:

- این آقا را می‌بینی مادر؟ این آقا پدر توست! بابا. بگو بابا.

"بابا" با انگشت‌های کلفتش زیر دماغ مرا قلقلک داد و به زبان بچه‌ها با گفتن "بیشی بیشی، بوشی بوشی" مثلا با من خوش و بش کرد. بعد هم با اصرار خواست که او را بابا صدا بزنم. خودم را پشت پاهای اختر خانم عقب کشیدم و به یاد لقبی که پدربزرگم به او داده بود، افتادم. با حرص گفتم:

- بابای پدرسوخته.

هر دو غش‌غش خنده را سر دادند. از این که مادرم با آن مرد غریبه این‌‌‌قدر خودمانی شده بود، بغضم گرفت.

هنوز طنین خنده‌ی عباس و اختر در صدای بلند‌گوی آن خیابان زیرزمینی گم نشده بود که دو مأمور پلیس جلویمان سبز شدند. مادرم وحشت زده، فورا مرا بغل زد و به سینه فشرد. با این که می‌ترسیدم پلیس‌ها، مثل مأمورهای ایران، ما را دستگیر و شکنجه کنند، ولی در آغوش گرم و نرم مادرم، احساس امنیت ‌کردم. قد یکی از پلیس‌ها آن‌قدر بلند بود که بابای غول بیابانی من تازه به شانه‌اش می‌رسید. هم او قدمی جلو گذاشت و با تحکم گفت:

- Ausweis, bitte.

عباس آقا که از ترس دستپاچه شده بود، به جای این که جواب پلیس‌ها را بدهد، به طرف ما برگشت و تته پته‌کنان گفت:

- اصلاً نترسید‌ها. نترسید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. هیچ چی نیست.

بعدها فهمیدیم که پلیس‌ها فقط از ما کارت شناسایی خواسته بودند. کنترل پاسپورت و شناسنامه در ایستگاه فریدریش شتراسه‌ی برلین، از آن‌جا که مرز بین آلمان شرقی و غربی و محل خرید و فروش سیگار قاچاق و ورود و خروج غیرقانونی آدم‌های "قاچاق" بود، اصلاً غیر عادی نبود. وقتی اختر خانم داستان ورود ما به آلمان را برای دیگران تعریف می‌کرد، می‌گفت که عباس آقا در واقع به‌خاطر ترس و دستپاچگی بیش از حد باعث شد که پلیس‌های کنترل‌چی‌ به ما شک کنند. این بود که همگی به ایستگاه پلیس جلب شدیم.

- Kommen Sie mit. (۳)

عباس آقا در ایستگاه پلیس سعی کرده بود با صدای بلند و با آلمانی دست و پا شکسته‌ای داستان زندگی ما را تعریف کند. پلیس‌ها که از اول مرا روی یک صندلی چرخدار نشانده بودند، هر وقت از جملات درهم برهم عباس ‌‌آقا کلافه می‌شدند، برمی‌خاستند و مرا و صندلی را مثل چرخ و فلک، با هم می‌چرخاندند.

عباس آقا خیال می‌کرد، اگر بلندتر از معمول حرف بزند، بهتر می‌تواند منظورش را به پلیس‌ها بفهماند. مثل میمون از جایی که من نشسته بودم به طرف صندلی اختر می‌پرید، چیزهایی می‌گفت و دوباره به سمت من خیز برمی‌داشت. گاهی هم به خودش اشاره می‌کرد، مدتی روبروی میز پلیس‌ها ‌ایستاد و در حال بیل‌زدن Schaufel, Schaufel (۴) ‌کرد. صدای پدرم آن قدر بلند بود که بعد از مدتی پلیس‌ها بی‌طاقت شدند. ناگهان یکی از آن ها داد زد:

- Ruhe. (۵)

یک باره اتاق درسکوت فرو رفت. پلیس‌ها بدون این که کلامی رد و بدل کنند، بیرون رفتند. عباس آقا دست دور شانه‌ی مادرم حلقه کرد و پچ پچ کنان در گوشش چیزهایی گفت. هر دو مشغول هم بودند و به من توجهی نداشتند. اختر دستش را، انگار آفتابی تند چشم‌هایش را بزند، سایبان آن‌ها کرده بود و تند‌تند مژه می‌زد. نگاهش به‌کلی بی‌نور شده بود. برای یک لحظه به نظرم رسید که آدم‌هایی درمانده، بدبخت و بی‌پناه هستیم. دیگر مطمئن نبودم که مادرم بتواند از من و خودش دفاع کند و ما را از آن خطر‌های بزرگ و کوچک که می‌گفت بی‌دلیل همیشه سر راه ما سبز می‌شوند، نجات دهد. برای این که دوباره به زر زر نیفتم، (چون اختر حتماً بیشتر احساس بدبختی می‌کرد) بی‌اختیار شروع کردم به تکرار کلماتی که ناخودآگاه در ذهنم نقش گرفته بودند:

- Ausweis. Kommen Sie mit. Schaufel. Ruhe. Ausweis. Kommen Sie mit. Schaufel. Ruhe.

عباس آقا سر بلند کرد و با نگاهی مات به من خیره شد. لبخند بی‌رنگی زد. لابد از این که می‌دید، دخترش مثل طوطی حرف‌های این وآن را تکرار می‌کند، تعجب کرده بود. ولی ماهیچه‌های صورتش بعد از لحظه‌ای خود به خود جمع شد. با تحکم گفت:

- ول کن این زبان لعنتی را، دیوانه‌م کرده، از شنیدنش بیزارم... آدم برای این که یک جمله‌ی ساده‌ مثل "برگ شناسایی همراهم نیست" را بگوید، جانش بالا می‌‌آید، چون اقلاً باید به ده‌ تا مورد گراماتیکی فکر کند...

اختر خانم، پیش از آن که عباس آقا اعتراضش را تمام کند، به طرف من آمد و بغلم کرد، ولی چیزی به "بابای پدرسوخته‌ام" که حالا داشت حرصش را به‌خاطر بی‌زبانی در برابر پلیس‌ها سرِ ما خالی می‌کرد، نگفت. عباس آقا به‌جای این که کاری کند تا ما از آن وضعیت وخیم نجات پیدا کنیم، به "لعنتی‌ بودن" زبان آلمانی بند کرده‌ بود و حرف‌های عجیب و غریب می‌زد:

ـ ... به ‌خاطر این زبان هم که شده، ما می‌رویم آمریکا! انگلیسی زبان بین‌المللی است. آلمانی زبان هیتلری است، به چه درد می‌خورد؟ آشغال!... اول از همه این حرف تعریف که سر هر چیزی می‌آید... من نمی‌فهمم این حرف تعریف اصلا چه خاصیتی دارد؟

من به‌کلی نمی‌دانستم که حرف تعریف یعنی چه! زیاد هم برایم فرق نمی‌کرد. همین طور که به نوک براق کفش‌های قرمزم نگاه می‌کردم، پنج کلمه‌ای که یاد گرفته بودم مثل وردهایی که مادربزرگم به زبان عربی می‌خواند و معنی آن‌ها را نمی‌دانست، تکرار کردم. در نتیجه زر زر و بدبختی‌ همیشگی اختر و خودم را از یاد بردم. به حرف‌های عباس آقا هم که داشت کم کم صدایش بلندتر می‌شد، گوش ندادم نکردم....

همان‌طور که کلمات mit. Schaufel. Ruhe. Ausweis. Kommen Sie را ادا می‌کردم، ناگهان متوجه شدم که برای تلفظ آن‌ها دائم باید لب‌هایم را هم بیاورم و غنچه کنم. اختر خانم هر وقت می‌خواست از من عکس بگیرد، مجبورم می‌کرد بگویم "هلو" تا لب‌هایم شکل غنچه به خود بگیرد. می‌گفت:

- این طوری تو عکس خوشگل‌تر می‌افتی. آدم‌های خوشگل و خوش اخلاق را همه دوست دارند.

شب که سه نفری در آپارتمان یک اطاقه‌ی پدرم نشسته بودیم و اخبار نگاه می‌کردیم، دیدم که خانم گوینده‌ی تلویزیون هم موقع خواندن خبرها و گفتن کلمه‌ها دائم لب‌هایش را غنچه می‌کند. از لبخندهایی که گه‌گاه می‌زد، معلوم بود که نه تنها خوشگل، بلکه خوش اخلاق هم هست. ناگهان قلبم گرم شد. زبان آلمانی به نظرم زبان خوشگل‌ها و خوش ‌اخلاق‌ها و آدم‌های دوست‌داشتنی آمد. به مادرم که دائم قربان صدقه‌ام می‌رفت که بروم و روی تخت فنری‌ای که برای من کنار در زده بود، بخوابم، گفتم:

- به یک شرط که من از فردا آلمانی حرف بزنم!

"بابای پدر سوخته"‌ام که بیشتر از اختر خانم عجله داشت مرا خواب کند و دائم به مادرم می‌گفت، "دخترت را بفرست تو تختش! دخترت را بفرست تو تختش!" خنده‌کنان پیشانی‌ام را بوسید و گفت:

- اگر نرویم آمریکا، چاره‌ی دیگری نداری...


* بخشی از رمان "آن سه شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود". این رمان در سال 2006 به زبان آلمانی در فرانکفورت منتشر شده است. راوی داستان، رویا آزاد (۲۰ ساله)، فرزند اول خانواده آزاد است.


۱. "مادرزن"، (منصوره خانم)، مادر بزرگ راوی داستان (رویا)‌ و داماد (عباس آقا)، پدر اوست.

۲. پتر، دوست پسر آلمانی راوی داستان (رویا)‌.

۳ . "دنبال ما بیائید"!

۴ . "بیل". پدر راوی مدتی در تونلی به شغل بیل‌زنی (عملگی) مشغول بوده.

۵ . "ساکت".