jeudi 30 mai 2013

فمن در تونس *خبر + عکس

Les Femen manifestent à Tunis

سرانجام فمن ها در اولین کشور عرب و مسلمان اعلام موجودیت کردند و در برابر کاخ دادگستری تونس (پایتخت تونس، اسمش تونس است) به اعتراض خود با پستانهای برهنه ادامه دادند.  عکس العمل فمن ها تاکنون در هیچ کشور مسلمانی انجام نشده بود بلکه در برابر سفارت مصر در سوئد صورت گرفته بود اما پس از اعتراض در داخل کلیسای نتردام، با سینه های برهنه! و به دنبالش دستگیری به جرم «بی احترامی به   اخلاق عامه» (انگار تاکنون اخلاق عامه به حقوق زنان احترام گذاشته؟)، اقدام بعدی فمن ها در برابر کاخ دادگستری تونس بود که به نظر می رسد توسط عابران احتمالاً مسلمان، ناپسند بوده و فهمیده نشده چ.م عابران و پلیس سه زن معترض را دستگیر کرده اند. این سه زن اروپایی، دو زن فرانسوی و یک زن آلمانی  که در اعتراض به دادگاه امینای تونسی بر تن خود شعار نوشته اند توقیف شده اند و در حال حاضر منتظر رسیدگی برای رفتن دادگاه هستند. این سه زن ممکن است به شش ماه زندان در تونس محکوم شوند. امینا را به جرم داشتن یک بمب اشک آور محاکمه میکنند در حالی که او به شیوه تگررها داشته یک شعاری را بر دیوار نقاشی میکرده.
برای عکس و توضیحات بیشتر بخوانید

SOMMAIRE

mercredi 22 mai 2013

دوزنده بنگلادشی: "چاره‌ای نداشتم جز این که سر کار بروم"

Bangladesh1

توشیکور رحمانی / عکس از اشپیگل

دوزنده بنگلادشی: "چاره‌ای نداشتم جز این که سر کار بروم" 


شهرزانیوز: صبح روز 24 آوریل، وقتی که ساختمان "رانا پلازا" واقع در ساوار در نزدیکی داکا، فرو ریخت و بیش از 1000 کشته بر جای گذاشت، موشامت سوکینا بگم، 27 ساله، در طبقه پنجم این ساختمان پشت چرخ خیاطی‌اش داشت کار می‌کرد. بگم سه ساعت بعد با پاهایی مجروح از زیر آوار بیرون کشیده شد. او با ادیتور اشپیگل آنلاین، حسنین کاظم، در باره امیدهایش برای آینده خود و بچه‌هایش حرف می‌زند.
راستش دیگر نمی‌خواهم دوباره سر کار برگردم. بیش‌تر مردم این جا همین احساس را دارند. من تازه شنیده ام که دیوارهای کارخانه دیگری هم ترک برداشته‌اند. و می‌دانم ساختمان دیگری هم هست که ایراد دارد و می‌گویند مال محمد سوهل رانا (صاحب ساختمان رانا پلازا) است. هفته پیش باز ساختمان دیگری آتش گرفت و چندین کارگر مردند. این چیزها مرتب اتفاق می‌افتد. فکر کنم خدا می‌خواهد ما را به خاطر چیزی مجازات کند؛ فقط هنوز نمی‌دانم چیست.
شرایط کار ما وحشتناک است. ما در عمل هیچ روزی مرخصی نداریم. اگر کسی در خانواده بمیرد، رئیس‌ها می‌گویند "خوب دیگر کاری از دستت برنمی‌آید. کسی که می میرد، خب مرده است. چرا می‌خواهی آن‌جا بروی؟ کاری که نمی‌توانی بکنی. حالا اگر حتما باید یک روز مرخصی بگیری، بگیر. اما آن روز حقوقی نمی‌گیری."
تنها زمانی به ما حقوق داده می‌شود که در کارخانه باشیم. تعطیلی با حقوق نداریم. گاهی تا ساعت 11 شب کار می‌کنیم؛ همیشه تحت فشاریم، همیشه به ما گفته می‌شود که باید تندتر کار کنیم تا سفارش‌ها سر موقع آماده شوند. درست قبل از این که ساختمان خراب شود، ما تا دیر وقت شب کار می‌کردیم – با آن که خیلی از ما بچه داریم. وقتی به سرپرست‌هایمان می‌گوییم، می‌خواهیم برویم خانه چون بچه‌هایمان منتظرمان هستند، می‌گویند: "اگر بچه داری چرا سر کار آمدی؟ بمان خانه و از آن‌ها مراقبت کن! اما اگر بچه می‌خواهی نمی‌توانی برای ما کار کنی!" همیشه همین حرف‌ها را می‌شنویم.
و بعد هم آن گرمای غیر قابل تحمل! در اتاقی که من کار می‌کردم، برای چند صد نفر فقط یک ایرکاندیشن کوچک وجود داشت. مرتب می‌پرسیدیم پس کی بالاخره پنکه می‌خرید. مدیران جواب می‌دادند: "تولید خیلی خوب نیست. اگر سودی گیرمان بیاید، می‌توانیم پنکه بخریم. بیش‌تر کار کنید، بعدا در باره پنکه صحبت می‌کنیم."
اوضاع در کارخانه ما که فکر می‌کنم اسمش "اتر تکس" بود، این طور بود. اسم کارخانه روی کارت استخدام من به انگلیسی نوشته شده. اما من نمی‌توانم بخوانم یا بنویسم، بنابراین اسمش یادم نیست. تازه چند هفته بود که استخدام شده بودم.
شرایط کار در این رشته بد است. کارخانه ما تمیز نبود. خیلی از کارگرها سیگار می‌کشیدند و آشپزی می‌کردند، گرچه اجازه نداشتند این کارها را بکنند. پشت ساختمان زباله‌دانی بود و بوی بدی می‌داد. همیشه آدم‌هایی بودند که مواظب‌مان بودند. هر وقت نیاز به رفتن توالت پیدا می کردیم، ما را سرزنش می‌کردند. آن‌ها همیشه آن جا بودند و اجازه استراحت به ما نمی دادند، حتا اجازه نداشتیم یک لحظه برویم پای پنجره و هوای تازه تنفس کنیم. گاهی به یکی از ما سیلی می‌زدند.
"نمی‌خواهم شکایت کنم"

Bangladesh2
عکس از اشپیگل
ما با تمام این چیزها کنار می‌آمدیم. نمی‌خواهم شکایت کنم – حقوق کافی می‌گرفتیم تا زندگی مان را بگذرانیم. صاحبان کارخانه پولدارند و در خرید چرخ‌ها کلی پول سرمایه‌گذاری می‌کنند. ما فقط کارگران فقیری هستیم. هر جوری بتوانیم زندگی‌مان را سر می‌کنیم. چاره‌ای نداریم. چرا باید حسرت پولدارها را بخورم؟ انتظار ندارم روزی پولدار شوم.
اما حداقل باید حقوق‌مان را سر موقع بگیریم. متأسفانه خیلی از کارخانه‌داران دیر حقوق می‌دهند. بعد ما اعتصاب می‌کنیم، گاهی چند هفته. وقتی پولی نمی‌گیریم، چرا باید کار کنیم؟ ما باید تا دهم هر ماه اجاره خانه‌مان را بپردازیم. وقتی حقوق نگیریم، این کار سخت است.
ما حقوق ماه آوریل را نگرفته‌ایم و الان که کارخانه دیگر وجود ندارد، هیچ کس نمی‌داند آیا پولی گیرمان می‌آید یا نه. تا به حال هیچ کدام از نمایندگان کارخانه پیشنهاد نداده که حقوق‌مان را بدهند یا خسارت‌مان را جبران کنند.
مثل همه زن‌های کارخانه، از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر کار می‌کردم. ماهی 4000 تاکا (در حدود 39 یورو/ 51 دلار) می‌گرفتم. بعد از ساعت پنج به ما ساعتی 27 تاکا (26 سنت) اضافه کار می‌دادند. روی هم، حقوق ماهانه می‌توانست تا 5500 تاکار (53 یورو) بشود. من از دست شرکت‌های خارجی نساجی و تجاری عصبانی نیستم. آن‌ها سفارش می‌دهند و پولش را هم می پردازند، و کمی از آن پول به دست ما می‌رسد. خیلی وحشتناک می‌شود اگر سفارش داده نشود و کارخانه‌ها بسته شوند. آن وقت چطوری زندگی کنیم؟ ما خانواده‌های پرجمعیت داریم و می‌خواهیم بچه‌هایمان را به مدرسه بفرستیم. شغل لازم داریم.
زندگی در شهری بزرگی مثل داکا بسیار گران است. اجاره ها بالاست. ما چهار نفری در یک اتاق زندگی می‌کنیم: شوهرم و من و دو پسر 11 و 9 ساله‌ام. برای این اتاق ماهی 1850 تاکا (18 یورو) می‌پردازیم. بچه‌هایم روی زمین می‌خوابند، شوهرم و من روی تنها تختی که داریم. در طبقه ما یک آشپزخانه مشترک هست با دو اجاق. همین طور در راهرو دو توالت و یک حمام برای همه وجود دارد.
ما مجموعا هفت خانواده‌ایم که در آن طبقه در 8 اتاق زندگی می‌کنیم. صاحبخانه‌ها در دو اتاق زندگی می‌کنند و بقیه شش اتاق اجاره داده شده‌اند. در خانه آب لوله‌کشی، گاز و برق داریم. من اتاق‌مان را دوست دارم. اگر پسرهایم می‌توانستند اتاق خودشان را داشته باشند، البته بد نبود، اما چطور از پس اجاره‌اش بربیاییم؟ بچه‌ها مدرسه می‌روند و برای هر کدام‌شان باید ماهی 500 تاکا (4 یورو و 80 سنت) بدهیم، به اضافه پول وسایل مدرسه. تحصیل مهم‌تر از اتاق دوم است. شوهرم یک ریکشا دارد که با آن جنس حمل و نقل می‌کند. پول زیادی درنمی‌آورد.
"برای آینده انتظاری ندارم"

Bangladesh3
عکس از اشپیگل
ما زن‌ها به جز خیاطی کارهای زیادی نیست که بتوانیم انجام دهیم. البته این حوادث ما را می‌ترساند. من خیلی‌ها را می‌شناسم که می‌گویند: ترجیح می‌دهیم دوباره در روستا زندگی کنیم و چیزی درنیاوریم تا این که در کارخانه‌های شهر کشته شویم. در کارخانه ما که در طبقه پنجم بود، فقط سه راه خروجی داشت. دو تا از آن‌ها همیشه بسته بودند. کارخانه‌های دیگری که در آن‌ها کار کرده ام، هم خیلی بهتر نبودند. ما خیلی وقت‌ها شکایت می‌کردیم و می‌گفتیم: "اگر آتش‌سوزی شود، چه!؟" اما آن‌ها محل نمی‌گذاشتند. ما چیز زیادی نمی‌خواستیم – فضای بیش‌تر در اتاق‌های کارخانه، پنکه، درها و پله‌های خروجی بیش‌تر. و این که با ما درست رفتار شود.
شخصاً من برای آینده انتظاری ندارم. ما کارگران باید چه آرزویی داشته باشیم؟ همه چیز به خلق و خوی کارخانه‌داران بستگی دارد. برای مثال، کافی‌ست کمی باران بیاید، آن وقت نیم متر گل درست می‌شود. چقدر به مدیران گفته ایم که باید کاری برای آن بکنند؟ ما خیس و گلی سر کار می‌رسیدیم. آن‌ها قول می‌دادند که فکری برایش می‌کنند. اما البته هیچ کاری نمی کردند.
خیلی خوب می شد اگر خودم چرخ خیاطی داشتم. از این راه می‌توانستم امرار معاش کنم. می‌توانستم سفاش بگیرم و در خانه کار کنم – زن‌هایی را می‌شناسم که این کار را می‌کنند. اما من پول ندارم چرخ خیاطی بخرم. حقوق شوهرم هم اصلا کفاف نمی‌دهد. دوست دارم پول کافی دربیاورم تا خرج مدرسه بچه‌ها را بدهم. می‌خواهم آن‌ها آینده بهتری داشته باشند. آن‌ها نباید چرخ‌کار شوند یا مثل شوهرم ریکشا برانند. بنابراین لازم است کاری پیدا کنم، چون در غیر این صورت بچه‌هایم باید کار کنند و قادر نخواهند بود به مدرسه بروند، یعنی دیگر نخواهند توانست شغل خوبی پیدا کنند. این بزرگ‌ترین نگرانی من است.
می‌خواهم بچه‌هایم کم‌تر از من و شوهرم مشکل داشته باشند. ما درس نخوانده ایم. من فقط مدت کمی به مدرسه رفته ام. خیلی خیلی کم. نمی‌خواهم بگذارم پسرهایم همین سرنوشت را داشته باشند. بهترین چیز این است که بتوانند کارمند دولت شوند.
من این مصیبت را تقصیر صاحب ساختمان "سوهل رانا" می‌دانم. او مجوز نداشت یک همچین ساختمان بلندی بسازد. روزی که ساختمان پایین ریخت، او خودش در ساختمان بود. او با معجزه زنده ماند، اما به جای کمک به دیگران، غیب‌اش زد. دلم می‌خواهد از او بپرسم: چرا رفتی؟ همسایه‌ها، مردمی که ارتباطی با ساختمان نداشتند، آمدند و کمک کردند. 


Bangladesh4
عکس از اشپیگل

آن روز فاجعه، برای من خوب شروع نشده بود. شب قبلش پدرم مریض شده بود، این قدر مریض که مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم. خودم هم مریض بودم. اما چاره‌ای نداشتم جز این که سر کار بروم، چون تهدید کرده بودند، اگر سر کار نروم، حقوقی نخواهم گرفت.
صبح، قبل از آن که ساختمان خراب شود، آدم‌های زیادی جلوی ساختمان ایستاده بودند. هیچ کس جرأت نداشت برود توی ساختمان. همه احساس می‌کردند که خطرناک است. حدود ساعت هشت و ده دقیقه، مدیران آمدند و به ما دستور دادند که برویم سر کار. گفتند که نباید نگران باشیم و همه چیز امن است. گفتند: "ما هم این جا هستیم" و گفتند که سفارش‌های زیادی مانده و ما وقت زیادی نداریم. وقتی ساختمان پشت سرم فرو ریخت تازه چرخ خیاطی ام را روشن کرده بودم. به طرف در خروجی دویدم، اما زمین زیر پاهایم پایین ریخت. یک مرتبه تا باسن زیر یک خروار بتون دفن شدم.
اما اگر بالا نمی رفتیم و وارد کارخانه نمی‌شدیم، کارمان را از دست می‌دادیم. بنابراین حرف‌شان را گوش کردیم.
برگرفته از سایت اشپیگل

زنانگی ها و مردانگی ها، دکتر آزاده آزاد جامعه شناس

      (مفهوم سازی واژه گونه -  ١٤)

واژه گان کلیدی: نظم گونه ای ، حرفه های گونه مند بی اعتبار،  مفاهیم رابطه ای ، رابطه دوگانه

پیشگفتار
تحقیقات تجربی نتایج زیررا مستند سازی کرده است : هیچ چیز یگانه ای که بتوان  آن  را زنانگی یا مردانگی خواند وجود ندارد. در هر جامعه ای انواع زنانگی ها و مردانگی ها یی که بطور اجتماعی ساخته شده اند  موجود است
 زنانگی و مردانگی مفاهیم رابطه ای هستند، بدین معنا که می توانیم آنها را تنها در ارتباط با یکدیگر تعریف کنیم.  ریوین  کانل در کتاب کلاسیک خود، مردانگی ها ( ١٩٩٥) ، میگوید:
"اصطلاح 'مردانگی' ، تا حدی که  بتوان آن را به طور خلاصه تعریف کرد،  به طور همزمان جایی ست  در روابط  گونه ای،  پراتیک هایی ست که از طریق آن زنان  و مردان در  آنجا  در تعا مل گونه ای هستند ،  و تاثیرات این پراتیک ها ست بر  تجارب جسمانی، و بر شخصیت و فرهنگ ." (١)
این حاکی از آن است که در واقع مردانگی چیزی است که پسران و مردان انجام میدهند، در حالی که زنانگی "دیگری" آن است . البته، ما نمی توانیم  تصویر روشنی از آنچه که  پسران و مردان انجام  میدهند داشته باشیم، چرا که اعمال شان بی شمار و متنوع است. (٢)
بری ثورن  (Barrie Thorn)ادعا میکند که ما  در نوشته های راجع به  پسران، متوجه یک "پیشداوری بزرگمرد"  می شویم  که  شبیه تحریفات موجود در برخی از آثار مردم شناسی است  که نخبگان مذکر را به کل  مردان تعمیم میدهد .(٣)  به عبارت دیگر، ما  ویژگی های مردان سلطه گر را، آنهم  در شرایط اجتماعی خاص،  به  مردانگی تعمیم می دهیم.
با توجه به افزایش آگاهی از این واقعیت، کانل و چندین نظریه پرداز دیگر از مردانگی های ' تسلط جو'  یا  ' هژمونیک'   و ' زیردست' صحبت کرده ، این را می پذیرند  که در تمام مقوله های اجتماعی چندین نوع مردانگی موجود است که روابط قدرت گونه ای مشترکی دارند .
تعاملات میان ' گونه های  مختلف' ، به این معنا، در روابط میان زنانگی ها و مردانگی ها ، میان زنانگی ها و  میان مردانگی ها  صورت میگیرد . این تعاملات اجتماعی میتواند هم در سطح خرد یا فردی و هم در سطح کلان یا  نهادی صورت بگیرد.

زنانگی ها و مردانگی ها
مردانگی ها  نمیتوانند بدون زنانگی های مکمل وجود داشته باشند . به عبارت دیگر، مردانگی ها و زنانگی ها همیشه در حوزه روابط  گونه ای ، که در سیستم اجتماعی مردسالاری در درجه اول روابط قدرت هستند ، وجود دارند. مردانگی ها و زنانگی ها  الگوهای مختلف پراتیک و رفتار اجتماعی هستند که در طول تاریخ در  روندی که برابر با  نظم  گونه ای ست با یکدیگر ساخته میشوند.  نظم گونه ای شاخص  روابط سلسله مراتبی و روابط قدرت هم بین زنان و مردان و هم بین مردان است.
در زبان متعارف، زنانگی ها و مردانگی ها  ضمیمه جنس بیولوژیکی نیستند .در هر فرهنگ، اعمال یا رفتار خاصی، صرف نظراز پذیرش آنها از جانب جنس مونث یا مذکر، به طور کلی زنانه یا مردانه  خوانده  میشود .
آمار و ارقام در مورد آنچه  زنان و مردان انجام میدهند ، تا حد معینی، به  ایده های فرهنگی رفتارهای زنانه و مردانه  شکل میدهد.   این نوع ارزیابی گونه ای، به احتمال زیاد، زنان یا مردان را از انتخاب 'حرفه های گونه ای نامعتبر' ، به گفته ' وندی فاکنر' ، بازمیدارد. (٤)  
افراد  زنانگی ها و مردانگی هایشان را از نهادهائی چون مراکز آموزشی، اخبار، رسانه ها  و  تبلیغات، و نیز از خانواده ها، معلمان و دوستان شان،  که  پیام های خود را در مورد رفتارهای زنانه و مردانه منتقل میکنند، فرا میگیرند. این پیام ها را می توان درمحیط های متنوع، از فضاهای عمومی مانند خیابانها گرفته تا محل های کار و خانه ها پیدا کرد .
اگرچه گونه بصورت یک جزء درونی هویت احساس می شود، زنانگی ها  و مردانگی ها در درون نهادهای اجتماعی و در جریان روابط روزمره افراد تولید می شود. (٥)
ویژگیها ی زنانگی  و مردانگی  براساس فرهنگ ملی، منطقه جغرافیائی،  طبقه اجتماعی، مذهب، و دیگر عوامل اساسی اجتماعی متفاوت است .
در هر جامعه مشخص و  در هریک از دوره های مختلف تاریخ آن ،  معانی نهفته متفاوتی از زنانگی و مردانگی وجود دارد  . ا ین معا نی متعدد گونه ها  در هر دوره تاریخی با یکدیگرهمزیستی میکنند  . به عنوان مثال، همه کانادایی ها ، ایرانی ها  و یا آ فریقای جنوبی ها  یکسان نیستند .گونگی تاثیرات  و نفوذ منطقه جغرافیایی ، قومیت، طبقه اجتماعی، جنسیت (امیال جنسی) ، و سن  در  ایجاد هویت  گونه ای توسط جامعه شناسان مورد مطالعه قرار گرفته است.
هر یک از این عوامل توسط عوامل دیگردگرگون شده، منجربه تجربه های متفاوت زیست-شده  و تعریف های متفاوت گونه  یک فرد میشود . به عنوان مثال، دو مرد ایرانی، یکی پیرمرد کردی که  ما لکی ثروتمند بوده و با دو همسرو نوه های متعدد خود  در مسجد سلیمان زندگی می کند، و دیگری ، یک  مرد  جوان تهرانی و  بیکار که در پرورشگاه بزرگ شده  و در اتاقکی در کنار جاده ساوه ، در  جنوب تهران زندگی میکند ، قطعا  نظرات متفاوتی در مورد مردانگی دارند.
مثال دیگر می تواند دو ایرانی از جنس مونث باشد ، یکی، ٢٠ ساله، همجنس گرا، ایرانی-آمریکایی و ساکن شیکاگو،  ودیگری، خانوم پزشکی ٦٠ ساله، دگرجنسگرا و مذهبی که در شهر مشهد زندگی میکند  . نظرات آنان و تجارب زیست شده  زن بودنشان  قطعا غیر مشابه است. با این حال، هر دو آنها عمیقا تحت تاثیر هنجارهای گونه ای و ساختارهای قدرت جامعه خود هستند.      
گونه ها  در چهار بعد مجزا از هم تعاریف متفاوت دارند . به عبارت دیگر، چهار رشته مختلف وجود دارد که برای درک زنانگیها  و مردانگی ها لازم است.
معیارهای تعریف و ارزش گذاری زنانگی ها و مردانگی ها از لحاظ بین فرهنگی متفاوت است. برخی فرهنگ ها معتقدند که زنان بطور ذاتی بی دفاع، منفعل و نیازمندند. فرهنگ های دیگر از زنان مصرانه می خواهند که مصمم و پرخاشگر باشند . برخی از فرهنگ ها به مردان توصیه می کنند که خشن بوده  و مردانگی خود را با  موفقیت  جنسی نشان دهند.
بعضی دیگراز یک وصف آرام تر مردانگی طرفداری میکنند که  شامل دسترس پذیری عاطفی و خدمت به نیازهای جامعه است . نوع ایده آل مردانگی در ایران در مقایسه با انگلستان آنقدرمتضاد است که پذیرای هیچ عقیده ای  دال بر اینکه تفاوت های طبیعی جنسی عمدتا هویت گونه ای را شکل داده و ایجاد میکنند  نیست. اختلاف بین تعریف مردانگی (یا  زنانگی) در دوفرهنگ فوق بسیار برجسته تر است تا نابرابری بین زنان و مردان.
شخصیت پردازی های زنانگی و مردانگی به میزان قابل توجهی درهر فرهنگ  واحد درطی زمان تغییرمیکند. تحقیقات نشان می دهد که که این خصوصیات در واکنش به تغییراتمیزان شهرنشینی و صنعتی شدن، و با پیشرفت فن آوریهای نوین دیجیتال و  تولید مثل، و موقعیت جامعه در زمینه اقتصادی و ژئوپولیتیک جهانی، تغییر میکند.

مفهوم "مردانگی" در دوره حکومت مغولان بر ایران  در قرن سیزدهم میلادی  بدون شک با  آنچه که در دهه ١٩٧٠ قرن بیستم  تحت حکومت محمد رضا شاه پهلوی معنا میداد متفاوت بود .
ویژگی های زنانگی یا مردانگی یک فرد در طول عمر وی دگرگون میشود. هر زن یا مردی  اشکال مختلفی از زنانگی  یا  مردانگی  را، با توجه به زمینه، مرحله زندگی اش ، انتظارات دیگران، و غیره ، می پذیرد.  بعنوان مثال، هر زنی می تواند در بازی بوکس، که معمولا  ورزشی "مردانه" تلقی میشود شرکت کند.
مجموعه ای از شاخص های رشد منجر به دگرگونی تجربه و به نمایش گذاشتن  هویت گونه ای فرد میشود. سن خطی و مراحل زندگی  خواهان اجرای برنامه های متنوع  گونه ای ست . در فرهنگهای غربی،  چالش هایی که مرد مجبور به مواجه شدن با آنست  تا خود را به عنوان مردی موفق مستقر کند،  با مسن تر شدنش تغییر میکند، همانطور که نهادهای اجتماعی که او  با آن برای تحقق استعداد ها  و توانایی های خود  تلاش کرده است، تغییر میکند.
معنای مردانگی از نظر یک مرد جوان مجرد همانند  یک پدربزرگ سالمند  نیست .  به همین ترتیب، تعاریف زنانگی بستگی به تفاوت ها ی مشابه  دارد. دختران پیش از سنین نوجوانی، مادران، و زنان مسن،  زنانگی را به شیوه مشابه  زنان شاغل  روزمزد و زنان بازنشسته تعریف نمی کنند.
بکار بردن  اصطلاح های زنانگی ها  و مردانگی ها موفقیت انتخاب های  قابل توجهی را  نشان داده  و تا یید  میکند ; انتخاب هائی  که  گروه های مختلف یک جامعه مشخص، در  زمانی  مشخص ، در به تصویر کشیدن  زنانگی و مردانگی مطرح می نمایند . 
یکی از کارکرد های اصلی  بسیاری از نهادهای اجتماعی ایجاد تفاوتهای گسترده بین زنان و مردان است.  با این وجود، این واقعیت باقی می ماند که به طور کلی در برخی موارد تفاوت های  بین زنان و مردان حتی به اندازه  تفاوت های  بین خود زنان و یا بین خود مردان اساسی نیست .

نتیجه
زنانگی ها  و مردانگی ها  از فرهنگی به فرهنگ دیگر، در دوره های مختلف تاریخی هر جامعه، در میان زنان و مردان هر جامعه، و در طی طول عمر هر فرد  بطور چشمگیری متفاوت است . در نتیجه ، زنانگی و مردانگی را نمی توان  به عنوان شخصیت های ثابت و جهانشمول  که در اختیار همه زنان و همه مردان است  تعریف کرد.
زنانگی ها و مردانگی ها، علاوه بر این که نسبت به یکدیگر ساخته شده اند، یک رابطه دوگانه نیز دارند؛ یعنی  دو طرف در یک رابطه متعادل و برابر نبوده ، طرف زیردست انکار میشود .  بعبارت دیگر، برداشت پدر- مردسالارانه از زنانگی عمدتا چیزی جز نبود مردانگی نیست. (٦)
  
ادامه دارد .


یادداشت ها
.1
 Connell, R. W., 1995, Masculinities. Cambridge: Polity Press. P. 71

.2
Connell, R. W., 2000. The Men and the Boys. Berkeley: University of California Press
.3
Thorne, Barrie. 1993. Gender Play: Girls and Boys in School. New Jersey: Rutgers University press.  P. 98
.4
4. Faulkner, Wendy. 2009. Doing Gender in Engineering Workplace Cultures: Part II - Gender In/Authenticity and the In/Visibility Paradox. Engineering Studies, 1 (3), 169-189
.5
Kimmel, Michael S. 2000. The Gendered Society. Oxford University Press, USA
.6
6. Kessler, Suzanne J. & Wendy McKenna, 1978. Gender: An Ethno-methodological Approach. University of Chicago Press: Chicago

mercredi 15 mai 2013

چرا لولیتا؟، اکرم پدرام‌نیا

لولیتا، پرآوازه‌ترین رمان ولادیمیر ناباکوف و سومین رمان او به زبان انگلیسی‌ست که نخستین بار در سال 1955 در پاریس چاپ شد. پس از آن‌که شمار بسیاری از ناشران آمریکایی از چاپ آن خودداری کردند و به نویسنده هشدار دادند که بهتر است از انتشار آن درگذرد، ناباکوف برآن شد که دست‌نوشته‌هایش را برای دوسیا ارگز به پاریس بفرستد. ارگز آن را به زبان فرانسه برگرداند و برای چاپ به نشر المپیا سپرد. ناگفته نماند که نزدیک به سه چهارم کارهای این نشر در زمینه‌ی پورنوگرافی بود. ده سال بعد خود ناباکوف رمان را به زبان روسی ترجمه کرد.
لولیتا هفت بار به مرحله‌ی نهایی جایزه‌ی نشنال بوک رسید ولی هرگز این جایزه را از آنِ خود نکرد.
بی‌گمان ناباکوف چه هنگام نوشتن این اثر و چه پس از انتشارش همواره نگران بوده است. مثلا در روزی نامعین در سال 1950، وقتی چند فصل اول کتاب را تمام می‌کند کاغذها را برمی‌دارد و با عزم جزم به‌سمت پیت زباله‌سوز گوشه‌ی حیاط خانه‌اش، در شهر ایتاکا (استان نیویورک) می‌رود تا آن‌ها را بسوزاند و برای همیشه از شرشان راحت شود. اما همسرش، وِرا پادرمیانی می‌کند و او را از این کار بازمی‌دارد و وادارش می‌کند که یک‌بار دیگر روی آن کار کند. بعدها وقتی ناباکوف این خاطره را به یاد می‌آورَد، با فروتنی می‌گوید، چون «سرشار از مشکلات تکنیکی بود.» به عبارت دیگر ناباکوف چنان به این اثرش بی‌اعتماد بود که چاره‌ای جز سوزاندنش نداشت و به گرمای ناشی از سوختن کاغذها بیش‌تر از تاثیر نوشته‌هایش باور داشت. حتا نوشتن مقدمه‌ای از زبان ویراستاری فرضی و بررسی هدفش از نوشتن لولیتا که بیش‌تر نشان دادن اهریمن‌های فریبنده‌ی درون است، خود گویای دل‌نگرانی‌های بجای ناباکوف نسبت به این اثر است.
گرچه همه‌ی 5000 جلد چاپ نخست لولیتا به مدت چندماه به فروش می‌رسد، شاید هیچ‌کس جدی درباره‌ی آن نظری نمی‌دهد تا این‌که در پایان سال 1955 گراهام گرین در ساندی تایمز لندن آن را یکی از سه کتاب برتر سال معرفی می‌کند و همین خشم کسانی چون سردبیر ساندی اکسپرس (لندن) را برمی‌انگیزد، به‌گونه‌ای که در وصف آن می‌نویسد، «کثیف‌ترین کتابی‌که تاکنون خوانده‌ام» و یا آن را «پورنوگرافی محض» می‌خواند. در آن زمان به افسران گمرک بریتانیا دستور داده بودند که از ورود حتا یک جلد از کتاب به کشور جلوگیری شود. سپس وزیر کشور فرانسه نیز کتاب را ممنوع اعلام کرد. اما در همان زمان به زبان هلندی و دانمارکی ترجمه و چاپ شد. در سال 1958 نیز در آمریکا منتشر شد و پس از چند روز به چاپ سوم رسید و با گذشت سه هفته 000/100 نسخه از آن به‌فروش رسید. امروز به‌رغم نظرهای تند و بی‌انصافانه‌ای که درباره‌اش نوشته شده در فهرست بهترین رمان‌های دنیا قرار دارد.
برخی معتقدند لولیتا یادآور «اعتراف فلیکس کرول» اثر توماس مان است، اما ناباکوف با به‌کارگیری سبک زیبای نوشتاری و بهره‌وری هوشیارانه از مایه‌ی کمدی، داستانی قوی‌تر ارائه داده است.
اثر دیگری که ممکن است دست‌مایه‌ی ناباکوف برای نوشتن رمان لولیتا باشد، نمایش «فاوست» گوته است. در هر دوی این آثار، فاوست و هامبرت دو استاد میانسال اروپایی‌اند که در زندگی آکادمیک و زندگی خصوصی به پوچی می‌رسند، چشم به دخترکان کم‌سن‌وسال دارند و هردو با افکار شهوانی سبب نابودی خودشان می‌شوند.


تاکنون در وصف «لولیتا» سخن بسیار رفته و آن را اثری چندلایه با عشقی ناب اما گناه‌آلود معرفی کرده‌اند. به گفته‌ی ساموئل شومان، استاد زبان انگلیسی دانشگاه مینه‌سوتا، «لولیتا» اثری‌ست با قلمی آهنگین و طنزآمیز و ناباکوف سوررئالیستی‌ست که در رده‌ی گوگول، داستایوفسکی و کافکا قرار دارد. ناگفته آشکار است که «لولیتا» به دلیل جایگاه ادبی ویژه‌اش هم‌چنان درخور توجه است و باید همه‌ی خواننده‌های ادبیات به آن دسترسی داشته باشند، اما بی‌گمان این اثر نمی‌تواند سد سخت سانسور وزارت ارشاد را بشکند و به‌ دست خوانندگان فارسی‌زبان برسد. از این روی برآن شدم که آن را به فارسی برگردانده و بخش بخش در هفته‌نامه‌ی شهروند و هم‌چنین در دنیای مجازی منتشرش کنم.

اکرم پدرام‌نیا، آوریل 2013

لولیتا

ولادیمیر ناباکوف

پیش‌درآمد
«لولیتا» یا «اعتراف‌نامه‌ی زن‌مرده‌ای سفیدپوست» دو عنوانی‌ست برای تلی از نوشته‌های غریب که چندی پیش به‌دست نگارنده‌ی این یادداشت رسید و این پیش‌درآمد بر آن نگاشته شد. «هامبرت هامبرت» نویسنده‌ی آن نوشته‌ها در 16 نوامبر 1952، درست چند روز پیش از آغاز محاکمه‌اش، در اثر بسته شدن سرخرگ‌های قلبی درگذشت. وکیلش، دوست و خویشاوند خوبم، آقای کلارنس چوت کلارک که اکنون در حوزه‌ی دادگاه کلمبیا کار می‌کند، کار ویرایش این دست‌نوشته‌ها را به من سپرد، زیرا در بندی از وصیت‌نامه‌ی موکل‌اش به خویشاوند بلندپایه‌ی من این اختیار داده شده که با استفاده از عقل و درایتش همه‌ی کارهای آماده‌سازی و چاپ «لولیتا» را انجام دهد. بر این اساس آقای کلارک برای ویرایش این اثر مرا برگزید، چون به‌تازگی به‌خاطر کار برجسته‌ی (Do the Senses make Sense? ) که در آن برخی حالت‌های ناخوشی و انحراف‌های جنسی بررسی شده، جایزه‌ی پلینگ را دریافت کرده‌ام.
ویرایش این دست‌نوشته به‌رغم تصور هردوی ما کار ساده‌ای بود. به‌جز رفع چند اشتباه‌ آشکار دستوری و پنهان کردنِ بجای جزییات مهم، این زندگی‌نامه دست‌نخورده چاپ می‌شود. البته هامبرت هامبرت خودش هم سعی کرده بود که این موارد را پنهان کند، اما هنوز مثل تابلوهای راهنمایی و سنگ‌های قبر در متن نمایان بودند، (منظور اسم جاها یا افرادی‌ست که به اقتضای تجربه و نوع‌دوستی باید عوض می‌شدند.) اسم خانوادگی عجیب‌ نویسنده از نوآوری‌های خود اوست؛ و این نقاب باید بنا به خواسته‌ی کسی‌که خود بر چهره زده برداشته نمی‌شد، نقابی که از پس آن، هم‌چنان، دو چشم افسونگرش می‌درخشد. اما نویسنده نام خانوادگی قهرمان داستان را به «هیز» تغییر داده که این نام هم‌وزن با نام واقعی اوست، اسم کوچک1 این شخصیت هم با تاروپود درونی کتاب به‌دقت به‌هم بافته شده تا هیچ‌کس نتواند تغییرش دهد؛ و (همان‌طور که خواننده هم درک می‌کند) گمان نمی‌کنم این تغییر لازم باشد.
ممکن است آدم کنجکاوی در جستجوی منابع مربوط به جرم هامبرت هامبرت به روزنامه‌های سپتامبر و اکتبر سال 1952 مراجعه کند، اما همه‌ی آن‌چه باید را به‌دست نخواهد آورد و اگر این زندگی‌نامه به‌دست من نمی‌رسید، هم‌چنان علت و هدف این جرم به ‌شکل راز سربسته‌ای باقی می‌ماند.
به‌خاطر خواننده‌های سنت‌گرایی که دوست دارند در خلال داستان‌های «واقعی» سرنوشت افراد «حقیقی» را بدانند، چند مورد جزئی را که از آقای «ویندمولر» ساکن «رمزدیل» در مورد سرنوشت این آدم‌ها به دستم رسیده، اضافه می‌کنم. البته این آقا نمی‌خواهد هویتش بر کسی آشکار شود تا «مبادا اندوه عمیق نهفته در این داستان و ماجرای تاسف‌بار و رقت‌بارش» به گوش مردم محله‌ای که او با سربلندی در میان‌شان زندگی می‌کند برسد. دخترش «لوئیس» حالا دیگر دانشجوی سال دوم است. «مونا دال» در یکی از دانشکده‌های پاریس درس می‌خواند. «ریتا» به‌تازگی با صاحب هتلی در فلوریدا ازدواج کرده. خانم «ریچارد اف. شیلر» کریسمس سال 1952، در گری استار، دورترین نقطه‌ی شمال غرب کشور، هنگام زایمان دخترِ مرده‌اش از دنیا رفت. «ویوی‌یِن دارک‌بلوم» زندگی‌نامه‌ای نوشته با نام «My Cue» که به‌زودی منتشر می‌شود و منتقدانی که دست‌نوشته‌هایش را پیش از چاپ خوانده‌اند، آن را بهترین کتاب این نویسنده می‌دانند. متولی‌های همه‌ی گورستان‌ها گزارش داده‌اند که هیچ روحی سرگردان نیست.2
اگر «لولیتا» به‌عنوان رمان خوانده شود با موقعیت‌ها و احساساتی که در آن به‌کار رفته، برای خواننده‌ای که آن را به‌خاطر سرگرمی و به بهانه‌های کم‌ارزش می‌خواند به‌شدت مبهم می‌ماند و نگاهش به اثر بدبینانه می شود. درست است، حتا یک واژه‌ی ناپسند و هرزه در تمام کتاب یافت نمی‌شود و بی‌گمان، فرهنگ‌ستیز سرسختی که با واسطه‌ی آداب‌ورسوم مدرن، آماده‌ی پذیرش بی‌چون‌وچرای زنجیره‌ای از حرف‌های بی‌تربیتی و زشت در رمانی مبتذل است، با ندیدن این حرف‌ها در این کتاب به‌شدت شگفت‌زده خواهد شد. با این‌همه، اگر منِ ویراستار برای خشنودی حس متناقض محافظه‌کار‌ی‌ام سعی می‌کردم صحنه‌هایی را که برخی از آدم‌ها ممکن است «شهوت‌انگیز» بخوانند، رقیق یا حتا حذف کنم، (مثل تصمیم بسیار بدی که هون. جان ام. ولزلی در 6 دسامبر 1933 برای کتاب دیگری، به مراتب بی‌پرده‌تر از لولیتا، گرفت) بهتر بود که به‌کل از چاپ «لولیتا» چشم‌پوشی می‌شد، زیرا آن صحنه‌هایی که ممکن است بی‌جا به صحنه‌های شهوت‌انگیز متهم شوند، کارآترین عناصر برای پیشبرد این تراژدی‌اند و به آرمان‌های برتر اخلاقی می‌انجامند. شاید آدم‌های بدبین بگویند که آگهی‌های پورنوگرافی هم همین ادعا را دارند؛ اما از سوی دیگر، فردی دانش‌آموخته ممکن است پاسخ دهد که اقرار پرشور و حرارت هامبرت هامبرت به‌واقع هیاهوی بسیار است برای هیچ. زیرا بنا به آمار محافظه‌کارانه‌ی دکتر بلانش شوارتزمن دست‌کم 12% از مردان آمریکایی (آمار شفاهی) سالانه به گونه‌ای از آن‌چه هامبرت هامبرت با چنان سرخوردگی شرح می دهد، لذت می‌برند؛ یا اگر این خاطره‌نویس مجنون ما در تابستان سرنوشت‌ساز 1947 به یک روان‌آسیب‌شناس کاردانی مراجعه می‌کرد، شاید هیچ‌کدام از این فاجعه‌ها پیش نمی‌آمد، ولی در آن‌صورت چنین کتابی هم نبود.
امید است که خواننده این مفسر را ببخشد، چون همان دیدگاهی را که در کتاب‌ها و درس‌گفتارهای خودش آورده در این‌جا تکرار کرده و همواره گفته که «ناخوشایند» در بیش‌تر موارد هم‌معنی‌ست با «نامعمول»؛ و هر کار بزرگ هنری همیشه نو و خلاقانه است و به همین دلیل نامعمول یا ناخوشایند است، و بنابه سرشتش باید کم‌وبیش شگفت‌آور و تکان‌دهنده باشد. با گفتن این حرف‌ها نمی‌خواهم هامبرت هامبرت را بستایم. تردیدی نیست که او آدم وحشتناک و زبونی‌ست و نمونه‌ی آشکاری از جذام اخلاقی، ترکیبی از ددمنشی و شوخ‌مزاجی که این شوخ‌مزاجی شاید بدی آشکار او را زیر پوشش بگیرد، اما این هم سبب گیرایی او نمی‌شود. هامبرت بسیار دمدمی‌مزاج است و خیلی از نظرهای سطحی‌ای که او در مورد مردم و اتفاق‌های این کشور می‌دهد، مسخره است. از آن گذشته، آن درستکاری ناگزیری که در اعتراف‌نامه‌اش بازتاب می‌یابد، او را از گناه نیرنگ و شرارت بری نمی‌کند و بی‌گمان آدمی‌ست غیرطبیعی و ناجوانمرد. اما به‌راستی چه‌طور توانسته با قلم نرمش مهربانی و دلسوزی به لولیتا را چنان مجسم سازد که ما را معجزه‌آسا فریفته‌ی کتابش کند در حالی‌که هم‌زمان از نویسنده‌اش بیزار باشیم؟!
تردیدی نیست که رمان «لولیتا» از نظر تاریخچه‌نگاری پزشکی از آثار کلاسیک محفل روانپزشکی خواهد شد و از نظر هنر از جنبه‌ی تاوان پس‌دادن برای گناهان فراتر خواهد رفت؛ اما مهم‌تر از اهمیت علمی و ارزش ادبی‌اش، تاثیر اخلاقی رفتاری‌ای‌ست که می‌تواند بر خواننده‌های جدی داشته باشد؛ زیرا در این مطالعه‌ی رقت‌انگیزِ فردی درسی عمومی نهفته؛ کودک نافرمان، مادر خودبین، شیدای هوسران، این‌ها نه فقط شخصیت‌های زنده‌ی این داستانِ منحصربه‌فردند که ما را از برخی گرایش‌ها نیز آگاه می‌کنند و نشان می‌دهند که در درون ما می‌تواند اهریمن‌های پرتوانی یافت شوند. «لولیتا» باید همه‌ی ما، پدرومادرها، کارگزاران جامعه و درس‌خوانده‌ها را برآن دارد که با چشم‌وگوش بازتر به وظیفه‌ی پرورش نسلی بهتر در دنیایی امن‌تر توجه نشان دهیم.
دکتر جان ری جونی‌یر،
از ویدورث، مس
1ـ منظور اسم لولیتاست که با درون‌مایه‌ی داستان ارتباط تنگاتنگ دارد و در این داستان به معنی خاص خودش جاافتاده است، و مفهوم ضمنی آن، دخترکی‌ست که از نظر آناتومی زودتر از سن واقعی‌اش رشد کرده و با مردهای میانسال رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کند، اما فریبنده‌ای‌ست که باید از او گریخت. (م)
2ـ در برخی فرهنگ‌ها این باور وجود دارد که وقتی پشت سر مرده‌ای حرف می‌زنیم، آرامش را از او می‌گیریم و روحش سرگردان می‌شود. (م)

vendredi 10 mai 2013

نجات معجره آسای یک زن جوان پس از هفده شبانروز

هفده روز پس از ریزش هلاکت بار ساختمان تولیدی پوشاک انباشته از کارگران عموماً زن و کودک در حومه داکا پایتخت بنگلادش، در حالی که میزان کشته شدگان این حادثه شوم از هزار و هشتاد نفر فراتر می رود، یک زن جوان از زیر آوار زنده بیرون آمد و نجات معجزه آسای او، همه را مبهوت ساخت
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=361353810631005&set=a.210062599093461.33986.206938832739171&type=1&ref=nf
http://persian.euronews.com/2013/05/10/woman-pulled-from-rubble-in-bangladesh-factory-disaster/

mercredi 8 mai 2013

مبارزه بی پرده چهره ای آشنا با سرطان پستان


 لونا شادزی از مبارزه اش با سرطان پستان می گوید


سهیلا وحدتی


چهره زیبای لونا شادزی برای بسیاری از ایرانیان آشناست گرچه بسیاری او را به نام لونا شاد می شناسند. لونا شادزی به مدت شش سال با شبکه تلویزیونی بخش فارسی صدای امریکا همکاری داشت و پس از آن به فیلم سازی مستقل روی آورد. فیلم "کلیدهای خانه ام" از ساخته های اوست که برای تهیه آن به ترکیه سفر کرد و بخشی از زندگی روزنامه نگارانی را که مجبور به ترک ایران شده بودند را روی فیلم ثبت کرد. وی بازیگر نقش اول زن در فیلم فریاد مورچه ها، ساخته محسن مخملباف، بود و در فیلم کوتاه خفتگان ساخته عباس کیارستمی نقش داشت. از دیگر کارهای ایشان ساخت فیلم های مستند برای تلویزیون زنان بوده است. جدیدترین بازیگری وی در نماهنگ "مرگ نازلی" است که در آلبوم جدید شاهین نجفی است.

لونا اکنون در سن چهل و یک سالگی است و به تازگی وارد میدان یک نبرد ناخواسته شده و آن مبارزه با سرطان پستان است.
او که با مخاطب و بیننده بسیار در تماس بوده، این بار نیز تصمیم گرفته در جریان این نبرد تماس خود را با مردم حفظ کند و بی پرده به مبارزه با سرطان پستان بپردازد. او در صفحه فیس بوک چنین آغاز می کند: "این تجربه برای من کاملا جدیده و جسارت کردم اما در انتظار نظرات سازنده ی تک تک شما هستم."

لونا در پاسخ به پرسش من که درباره واکنش دیگران به بیماری او می پرسم، می گوید: "همین جوری که بودند و هستند عالی بوده، عشق و محبتشون حد و حساب نداره. بعضی وقتها خجالت هم میکشم چون سرطان سینه واقعا الآن جزو رایج ترین بیماریهاست و بیش از حد زنان بهش مبتلا هستند و به همین دلیل هم بود که من دلم خواست با نوشتن و با شوخی کردن در این مورد هم خودم را آرام کنم، هم این تابو را با کمک اطرافیانم بشکنم. درسته که ریتم زندگی آدم برای یک مدت طولانی عوض میشه و من در حالی اینرا میگم که هنوز پروسه ی شیمی درمانی را که قراره شش ماه طول بکشه شروع نکرده ام، اما واقعیت اینه که از نظر معنوی شما را کاملا به یک سطح دیگر میبره."

 

نمودار1 – افزایش نرخ ابتلا به سرطان پستان و کاهش نرخ مرگ و میر در امریکا* 


سرطان بیماری ای است که گرچه جدی است، اما امروزه در بسیاری از موارد قابل درمان است. سرطان پستان بویژه بیماری ای است که در میان زنان بسیار رایج است و به نظر می رسد که متاسفانه روز به روز نیز گستردگی بیشتری می یابد. اما دقیقا به همین دلیل گستردگی فراوان سرطان پستان، خوشبختانه پژوهش های زیادی روی آن انجام گرفته و شیوه های درمانی موفقیت آمیز فراوانی کشف و اختراع شده است بطوریکه نرخ درمان آن افزایش یافته و نرخ مرگ و میر ناشی از سرطان پستان بخاطر پیشرفت های پزشکی رو به کاهش است. 



نمودار 2 - افزایش نرخ ابتلا به سرطان پستان و کاهش نرخ مرگ و میر در انگلستان** 

اما شاید کمتر کسی در میان ما ایرانی ها به تفاوت میان سرطان ها توجهی نشان می دهیم و شاید واکنش یکسانی نسبت به هرگونه تشخیص سرطان داریم. از این رو، گاه خود بیمار مجبور است که هوای اطرافیان را که خبر بیماری را می شنوند داشته باشد و به جای آسایش یافتن در کنار دیگران، دغدغه ی نگرانی های آنها را هم روی دوش خود داشته باشد. 

لونا فقط درباره خودش و احساسات خودش نمی نویسد، بلکه درباره احساسات و واکنش اطرافیان نیز که به گفته خودش "همه شوکه شدند" نیز می نویسد. نوشته های لونا شادزی درباره واکنش دیگران در حقیقت ما را با خودمان و سردرگمی هایمان درباره بیماری سرطان آشنا می کند. از نگاه او، ما خودمان را می بینیم که شاید هنوز نسبت به سرطان ناآشنا هستیم و هنوز آن را آن طور که هست و بصورت یک بیماری نمی بینیم و به چشم بسیاری از ما شاید بیشتر یک حکم سرنوشت ساز است تا یک بیماری که روند تشخیص و درمان آن دشواری های ویژه ای دارد. 


بیست و دو آوریل: "من سرطان گرفتم" 


لونا در 22 آوریل در وبلاگ خود چنین پرده را کنار می زند و بصورت آشکار از ورود ناخواسته اش به میدان نبرد مبارزه با سرطان پستان می گوید: 

"اونهائی که من را خوب میشناسن میدونن که بنده به هیچ عنوان اهل برنامه ریزی و دوراندیشی نیستم و این خصوصیت افتضاح بیشتراز یکبار من را به باد داده. 
از طرف دیگری هم همین خصوصیت افتضاح که از مامانم به ارث بردم بدون تردید باعث شده که من بیشتر از هر کسی توی زندگی به بزرگترین آرزوم رسیده باشم و اون هم اینه که آلان چند ساله که میگم هر لحظه که مرگ بیاد به سراغم میتونم بگم که من هر کاری که دلم میخواسته توی این زندگی کردم و هر چی که دلم میخواسته داشتم و هر چیزی که دلم میخواسته، خوردم و هر آنجا که دلم میخواسته رفتم و کلی بهم خوش گذشته و بهترین دوستای جهان را داشتم چون همش بدون برنامه ریزی و حسابگری بوده. 
نوشتن اینجوری هم کار ساده ای نیست، من که نویسنده نیستم با تصاویری که میگیرم بهتر خودم را بیان میکنم، اما نوشتن و شروع کردن این بلاگ دلیل داره، شاید به زودی و برای مدتی نتونم دوربین بگیرم دستم شاید خیلی حال و حوصله ی حرف زدن هم نداشته باشم و مهمتر از همه اینکه این اتفاق جدیده که برام افتاده نوشتن را بیشتر میطلبه حتی به فارسی الکن من، و دلم میخواست این روزها و این حال های این روزها را اینجوری با شما تقسیم کنم. 
دو روز پیش وقتی توی مطب دکتره با خونسردی تمام داشت میگفت که این غده توی سینه ی راستم سرطانیه، مثل بز نگاهش میکردم و مغزم منجمد شده بود. بعد از ده ثانیه دیگه نمیفهمیدم چی میگه. صداش اکو داشت، چشمام هم داشت همه جا را تار میدید، و تازه همش ازم سوال میکرد یه بند و پشت سر هم: 
شغلتون چیه؟ 
از نظر مالی باید برنامه ریزی کنید چون تا آخر امسال درگیرخواهید بود 
هر سفری دارید همین الآن کنسل کنید چون فورا باید آزمایشها و شیمی درمانی را شروع کنید 
triple negative 
غده بزرگه و خشن! 
پدر مادرتون کجان؟ 
کسی هست ازتون مراقبت کنه؟ 
……. 
وسط این سوالها فقط یکیش حال منو گرفت، اون قسمتش باید سفرهامو کنسل کنم 
ای وااااای یعنی باز من یه جا زندانی شدم ،اه! 
سر این بود یهو اشکم ریخت. با کلی خجالت ، زن خرس گنده ، کلی خودمو نشگون گرفتم که گریه نیاد ولی نتونستم. دکتره هم خونسرد کلینکس را از جیبش در آورد و به حرفاش ادامه داد، گفت امیدوارم که پروژه ی بچه دار شدن نداشته باشی، چون برای یک مدت تخمدونات میخوابن. 
سرم بلند کردم گفتم: تخمدونای من خیلی وقته خوابیدن. و توی دلم گفتم اینو، دلش خوشه! 
چه زندگی احمقانه ای. واقعا فکر کن تا چند دقیقه قبلش همه چیز یه رنگ دیگه ای داشت، یه ریتم دیگه ای، بعد یهو همه چیز ایستاد و به گه رفت. 
حالا از کجا شروع کنم، به کی بگم، به کی نگم. به مامانم چی بگم، وای به سحر چه جوری بگم. سحر از همه سخت تره. 
از مطب دکتره فرستادنم پیش جراحه برای آزمایش. اصلا نفهمیدم چه جوری رفتم پیش اون. فکر کنم یک پرستار خیلی مهربون دستم را گرفت برد. 
جراحه ولی سوالهای باحال تری میکرد: 
سایز سوتین؟ 
ای ول! اینارو دربیارن، دو تا گنده میذارم جاش، بلکه آینده ام عوض بشه. 
    
 

از بیمارستان که اومدم بیرون، یک راست رفتم توی گلفروشی. یک عالمه گلهای بهاری خریدم. 
اومدم خونه، زنگ زدم به ساندرین. گفتم: من سرطان گرفتم، بیا بریم با هم جشن بگیریم امشب. شامپانی و صدف مهمون من. 
اومدم دم کمد لباس. یک لباسی که خریده بودم برای یه روزی، اگر یه جایی خبری بود و این حرفا، پوشیدم. به خودم گفتم: جا و خبر همین جا است، همین الان! شاید دیگه فرصت نشه."*** 


بیست و پنج آوریل: "برای کمک به خودم و هزاران زن دیگه" 



لونا شادزی در پاسخ به این پرسش من که چگونه خبر بیماری را به اطرافیانش داده، گفت: 

"طبیعتا باید به یک عده از اطرافیانم از جمله پدر مادر و دوستان خیلی نزدیک خبر میدادم. با شناختی که از هر کدام دارم به هر یک یه جوری میگفتم .خیلی عجیبه دیگه، چون در واقع تا داستان برای خودتون جا نیافتاده باید به بقیه خبر بدید و بیشتر از اینکه به فکر خودتون باشید به فکر مدیریت اطرافیان هستید. دست کم برای من به این شکل بود. مادرم به هیچ عنوان نمیخواست بپذیره و تا همین دو روز پیش فکر میکرد که شاید اشتباه شده. پدرم منطقی بود،.دوستهام بی وقفه برنامه ریزی کردند که بیان پیشم." 

و بسیاری از کسانی که از راه دور او را می شناسند نیز روی وبلاک و فیس بوک برایش پیام گذاشته اند. و لونا در 25 آوریل، در ضمن پاسخ به پیام های محبت آمیز آنها، قصد خود را از نوشتن وبلاگ درباره بیماری اش بیان می دارد: 

"دوستان عزیزم مرسی از پیامهای خوبتون و قربون همتون برم فقط میخوام بدونید که قصد من از نوشتن وبلاگ و اعلام کردن داستان به هیچ عنوان شهید نمائی یا لوس بازی در آوردن نیست. این واقعا یک تجربه ی جدید نوشتنه و فکر کردم داستان سلامتی سوژه ی خوبی میتونه باشه برای کمک به خودم و کمک به هزاران زن دیگه که در همین موقعیت بودند، من حالم خوبه و قوی هستم و زندگی ادامه داره مثل توپ. 
من هم همتون را دوست دارم و شاید هم بیشتر." 


دوی مه: "داستان دراماتیک میشه" 



یکی از جالب ترین روزنویسی های بی پرده ی لونا شادزی شاید درباره واکنش دوستان و آشنایان و اطرافیان باشد. او در 2 مه دراینباره روی وبلاگ اش چنین می نویسد: 

"بگم به خدا من خوب میشم، خوب یک عده یه جوری رفتار میکنن انگار مردی یعنی انقدر داستان دراماتیک میشه که میگی ای بابا وقتی من خوب بشم چه جوری تو روشون نگاه کنم 
واکنش آدمها جالبه 
اولا که متوجه میشی که چقددددددددر همه با این بیماری دست و پنجه نرم میکنن و تو نمیدونستی 
به قول حمیده حالا به ما رسید سرطان چیزی نیست بابا مثه سرما خوردگیه 
دومین چیز با حالش اینه که هر کسی تا حالا سایه ات رو با تیر میزده و انقدر لهت کرده که تا لب مرگ رسوندتت بعد دیده نمردی و دوباره صبر کرده که چند سال بعد بهتر لهت کنه یکهو باهات خوب میشه بهت پیام زیبا میده مثه شعر بهت میگه لونا تو قوی ترین زنان جهان هستی آه آری آری، اونها معمولا از اون دسته آدمهائی هستند که فکر میکنن مُردی. به خودشون میگن خوب حالا ما دوسش نداشتیم اما نمیخواستیم بمیره دیگه 
بعد قسمت بدش اینه که همه بدون استثنا بهترین دکتر و متخصصین دنیا را میشناسن و خودشون هم یه جورائی میشن دکتر و متخصص 
هر کسی میاد یه چیزی بهت میگه گوشت نخور، گوشت بخور، ماست نخور، ماست بخور، چربی بخور چربی نخور و همه با حسن نیت البته 
فکر کنم این بیماری که اسمش انقدر تابو هست برای اطرافیان بدتره و سخت تره 
من شخصا برای بدترین دشمنم هم آرزو نمیکنم مبتلا بشه 
مامان من هنوز بعد از یک هفته در انکار کامله فکر میکنه الکی بهم گفتن سرطان که بعدا یهو خدای نکرده سرطان بود سرطان نباشه 
یعنی منطقش دقیقا یه چیزی توی همین مایه هااست که من نوشتم 
اما من کاری به این چیزا ندارم، من فقط یک چیزی را توی این هفته ای که گذشت فهمیدم اون هم اینه که با وجود همه ی سختیهای فیزیکی و روحی این داستان چیزی زیباتر از لحظه ای نیست که از اتاق عمل دکتر یا اسکنر یا شیمی برگشتی و 

 

میبینی دوستت اونجا نشسته منتظرت و تو همیشه به خاطر اون میخوای حتما برگردی." 



"لونای بی مو" 



و همان روز عکسی از خودش روی فیس بوک می گذارد و کنارش به زبان فرانسه می نویسد "لونای بی مو"، یعنی اینکه خودش را برای شیمی درمانی آماده کرده است. 

با لونا تماس می گیرم و کمی با هم صحبت می کنیم. از او خواهش می کنم که وقت بیشتری در اختیارم بگذارد تا با او درباره تجربه مبارزه با سرطان پستان بیشتر صحبت کنم. به خاطر اشتباه من در محاسبه اختلاف زمانی میان اروپا و امریکا این فرصت کوتاه یکی دو روزه پیش از آغاز شیمی درمانی برای گفتگو از دست می رود. 


شش مه: آغاز شیمی درمانی  



لونا صبح روز دوشنبه، 6 ماه مه، به بیمارستان می رود تا شیمی درمانی را آغاز کند. برایش می نویسم که امیدوارم شیمی درمانی زیاد حال او را خراب نکرده باشد، و هنوز منتظر فرصتی هستم تا با او که در میانه میدان نبرد است، صحبتی مفصل تر درباره تجربه شخصی او در این مبارزه با سرطان پستان داشته باشم. 

ww5.komen.org/breastcancer/statistics.html 

** 
www.ons.gov.uk/ons/rel/cancer-unit/breast-cancer-in-england/2010/sum-1.html 



*برگرفته از سایت اخبار روز** در اینجا نقطه گذاری به متن های اصلی وبلاگ و فیس بوک – که تقریبا بدون نقطه گذاری است - افزوده شده است.