jeudi 27 février 2014

والی گفت: برو به خانه بنشین

ماریا بشیر، رییس خارنوالی استیناف هرات است. او توشیح قانون منع خشونت علیه زنان را بزرگ ترین دستاورد دوران جدید می داند، افزایش آگاهی حقوقی و سیاسی مردم را امری نو تلقی می کند و ترسش این است که قبل از آن که جامعه افغانستان به خودکفایی برسد و نیروهای امنیتی کشور تقویت شوند، جامعه جهانی افغانستان را تنها بگذارد. او معتقد است که عدم اعتماد جامعه و حتا قشر روشنفکر آن به زنان و توانایی های آنان، نبود اعتماد و انسجام بین خود زنان، به فراموشی سپردن وعده های حمایتی دولت و جامعه جهانی از زنان، از عوامل مهم بازدارنده برای مشارکت زنان در بخش های مختلف است.
19 - mariya bashir
لطفا خودتان را معرفی کنید.
 ماریا بشیر هستم. از سال ۱۳۷۰ در دادستانی کل کشور استخدام شدم و بدون وقفه به جز دوره طالبان، در ارایه خدمت به هموطنانم کار کردم. از شش سال پیش مسوولیت ریاست خارنوالی استیناف هرات را به عهده دارم.
اگر خاطره ای دارید که در آن حقوق بشری شخص شما نقض شده و این مساله در زندگی شما تاثیر گذار بوده برای ما نقل کنید.
در دوره طالبان، با آن که دارای تحصیلات عالی بودم، اما با اعلام ممنوعیت کار زنان، کار خود را از دست دادم. در اعتراض به این وضعیت، همراه حدود چهارصد خانم دیگر، با در دست داشتن مدارک تحصیلی مان، در مقابل دروازه مقام ولایت تجمع نمودیم. من در صف اول تجمع کنندگان بودم. با دیدن والی سعی کردم از میان جمعیت خود را به او برسانم و مدارک تحصیلی ام را به او نشان بدهم. به این امید که بتوانم دوباره به سر کار خود برگردم. اما والی بی آن که به مدارکم توجه کند، مدارک را به طرفم پرتاب کرد و گفت: برو به خانه بنشین.
سه دستاورد مهم دوران جدید چه بوده است؟
بزرگ ترین دستاورد توشیح قانون منع خشونت است. دیگری، تغییر وضعیت زندگی زنان و سهم گیری آنان در عرصه های سیاسی مثل پارلمان، مجلس سنا و شوراهای ولایتی است. آزادی بیان را نیز می توان از دستاوردهای خوب این دوران محسوب کرد.
چه چیزی در دوران جدید اعتماد شما را جلب کرده و شما آن را به عنوان یک نوآوری و ابتکار مثبت ارزیابی می کنید؟
افزایش آگاهی حقوقی و سیاسی مردم، تا اندازه ای باعث جلب اعتماد من شده است. همچنین جنگ های سی ساله، مردم را با حقوق سیاسی و مدنی شان آشنا ساخته است، بخصوص جوانان کشور که در راستای شناخت حقوق شهروندی و آگاهی بخشی در این زمینه بسیار تلاش کرده اند. این ها همه روزنه امید و تکیه گاهی برای اعتمادبخشی است.
مهمترین ترس امروز شما چیست؟
ترسم از این است که قبل از آن که جامعه ما به خودکفایی برسد و نیروهای امنیتی کشورمان تقویت شوند، جامعه جهانی ما را تنها بگذارد. گسترش فساد اداری در نظام کشور نیز در حال حاضر مرا بسیار نگران ساخته است.
سه چالش بزرگ ساختاری، اجتماعی و فرهنگی پیش روی افغانستان چیست؟
تعصبات کور و شناخت غلط و عدم آگاهی از واقعیت اسلام، عرف و عنعنات ناپسند که با مسایل دینی خلط شده و بین مردم و دین فاصله انداخته است و نبود روحیه وطن دوستی و وطن پرستی در بین مردم، بزرگ ترین چالش هایی است که پیش روی افغانستان قرار دارد.
فکر می کنید جامعه امروز اجازه خواهد داد که دوباره سناریوی بسته شدن مکاتب به روی دختران و عدم حضور اجتماعی زنان تکرار شود؟
آرزو دارم جامعه از تکرار این سناریو جلوگیری کند. اما من بیمناکم؛ اگر همچنان قوه دگرستیزی در بین مردم حفظ شود و دخالت های کشورهای همسایه به همین صورت ادامه پیدا کند، و از طرفی فقر و بیکاری نیز کاهش نیابد، امکان دارد که این سناریو بازهم تکرار شود.
آیا خاطره ای دارید که در آن حقوق بشری یکی از اعضای زن خانواده و یا آشنایان شما نقض شده باشد؟
بیشتر خاطراتی که حقوق بشری مردم در آن نقض شده به دوره تاریک طالبان بر می گردد. یادم است در آن دوران، برادرم که کار دولتی خود را از دست داده بود به وسیله تاکسی امرار معاش می کرد. یک روز تنها به جرم این که موتر خود را جلو موتر طالبان پارک نموده بود به شدت مورد لت و کوب قرار گرفت و با وضع بسیار تاسف باری به خانه برگشت. هر گز آن صحنه و آن اتفاق را فراموش نمی کنم.
سه عامل بازدارنده در مقابل مشارکت زنان در عرصه های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی چیست؟
عدم اعتماد جامعه و حتا قشر روشنفکر به زنان و توانایی های آنان، نبود اعتماد و انسجام بین خود زنان، به فراموشی سپردن وعده های حمایتی دولت و جامعه جهانی از زنان، از عوامل مهم بازدارنده برای مشارکت زنان در بخش های مختلف است.
به نظر شما سه مطالبه عمده زنان به طور کلی چیست؟
تطبیق و اجرایی شدن تمام قوانین نافذه کشور، تا به این وسیله احکام قانون از بند اوراق رها شوند و جنبه عملی پیدا کنند. از بین رفتن نقش سمبولیک زنان و به رسمیت شناختن آنان به عنوان شهروند و تبعه افغانستان، همچنین احترام گذاشتن به حقوق انسانی و شهروندی زنان.
به نظر شما منابع قابل اتکاء در داخل افغانستان برای پیشبرد حقوق و مطالبات زنان کدامند؟
هنوز از مرجع قابل اعتمادی نمی توان نام برد؛ اما بخش هایی از پولیس، خارنوالی مبارزه با خشونت علیه زنان، وزارت امور زنان و کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان از نهادهای قابل اتکاء به شمار می روند.
برای دخترتان چه آرزویی دارید؟
وقتی وضعیت زنان را در کشورهای دیگر می بینم، مطالعه می کنم و یا که می شنوم، آرزو دارم دخترم به جایگاهی برسد که زنان دیگر جهان به آن رسیده اند. مانند آنان از حق انتخاب همسر، مسکن، حق کار و دیگر حقوق انسانی برخوردار شود.
در حوزه خصوصی یا عمومی یعنی فعالیت های مدنی و حرفه ایی خود برای رفع موانع ذکر شده از جمله تبعیض چه کرده و می کنید؟
من در خانه و محل کار خود سعی نموده ام حقوق دیگران را مراعات کنم. همیشه سعی کرده ام توانمندی های زنان را درک کنم و آنان را تشویق کنم به راهی که آرزو دارند، قدم بردارند. در حوزه کار و فعالیت خودم نیز، اگر خانمی برای به دست آوردن حقوق خود به من مراجعه نموده، سعی کرده ام با کمک همکارانم مشکلش را در کمترین زمان ممکن حل کنم.
اگر پیام خاصی دارید بفرمایید؟
پیام من این است که زنان با شناخت و انتخاب دقیق، سهم خود را در انتخابات حفظ کنند. نگذارند که دیگران مانند پدر و مادر، وکیل گذر و ارباب محل شان در تصمیم گیری شان دخالت کند. مستقلانه، هوشیارانه و آزادانه در انتخابات شرکت کنند و برای کسب اطلاعات در مورد نامزدان انتخابات به زنان فعال در حوزه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی مراجعه کنند.
برگرفته از آرمانشهر

vendredi 21 février 2014

درخواست اشد مجازات برای قاتل

درخواستی برای اشد مجازات برای قاتل ساناز به صورت نامه با تعدادی امضا به نام «صدها تن از فعالان حقوق زنان» برای دادستان دادگاه ایالت میشیگان فرستاده شده است. متن کامل نامه و پاسخ وکیل دادستانی در پایین آمده است. 
نامه را خلاصه می کنم:
  • 1 - اشاره به قتل ساناز توسط همسرش 
این که ازدواجشان با عشق بوده یا نه، مهم نیست. مهم اینست که هیچ انسانی، به خود اجازه ندهد تا جان دیگری را بگیرد. چه زن، چه مرد، چه زن و شوهر، چه خواهر و برادر، چه پولدار، چه فقیر. چه بزرگتر، چه کوچکتر. شیرفهم شد یا نه؟ 
این ابتدایی ترین اصل آموزش در یک جامعه مدنی است.
  • 2- اشاره به هوش و تسلط به سه زبان و آغاز تحصیلات دانشگاهی ساناز در مقطع دکترا
با توجه به مورد بالا، مورد هوش و تحصیل را هم شامل می شود. هیتلر باعث کشتار بسیاری از معلولان و کودکان عقب افتاده شد چرا که می پنداشت دارد نسلی برتر درست می کند و او دارد خطاهای خلقت را اصلاح می کند. آیا حق داشت؟ - نع! چون هر بشری، در هر مقطع سواد و هوش را نباید کشت و بیجان کرد. چه با دکترا، چه بی دپیلم، چه با زبان، چه لال. فعلاً وارد بحث بیجان نمودن کل جانداران نمی شوم. هیچکس حق نداشت به هیچ دلیلی، ساناز یا ندا یا ترانه را بکشد. گرچه آموزش این اصل برای نگارندگان این نامه هنوز زود به نظر می رسد. 
این بخشی از همان «ممنوع کردن آدمکشی» است.
  • 3- اشاره به نقل قول از خواهر ساناز در عدم احتیاج ساناز به ازدواج مصلحتی
باید یادآوری کنم که نقل قول غیرمستقیم از لحاظ حقوقی هیچ اعتباری ندارد. پس نقل قول بی ارزش می شود و مرحله بعدی باز اشاره ای به ازدواج حقیقی یا کاغذی است. باز برمی گردیم به همان اصل اول. که باز ناچاریم تکرار کنیم که هیچ انسانی حق ندارد جان آن دیگری را بگیرد. حالا چه با عشق و ازدواج، چه مصلحتی، چه نامزد، چه صیغه، چه ربطی دارد به قتل؟ یعنی اگر ازدواجشان مصلحتی بود شوهر حق داشت مغز زنش را به دیوار بکوبد؟
  • 4- اشاره به قربانی شدن زنان در خشونت های خانوادگی
وارد این بحث نمی شوم چون ناخواسته در هچل می افتیم و وارد بحث جامعه زنانه و مردانه می شویم. در حالی که بایست گفت قربانیان خشونت های خانوادگی را نبایست تنها گذاشت. چون فقط در یک جامعه مذهبی با سلاح ایجاد ترس از مجازات و عقوبت، می شود از این ادعاها کرد. اما در هزاره سوم و در قرن بیست و یکم برای افرادی که ادعای درک صحیحی از دموکراسی دارند، آموزش و تمرین دموکراسی با ترساندن قاتلان از اعدام و سیخ داغ آغاز نمی شود.
نکته ای فراموش شده که یادآور می شوم. مشکل فمینیست ها جنگ زن و مرد نیست. بلکه دفاع از حقوق سرکوب شده زنان در خلال قرون توسط حکومت و افکار و ادیان پدرسالارانه است. در مورد ساناز و قتل او مسئله مبهم است و فمینیست ها نبایست آن را به جنگ زن و مرد و به بالای دار فرستادن شوهر قاتل تبدیل کنند، که البته درک این مطلب، از سوی حاج خانمها بعید به نظر می رسد. 
  • نامه درخواستی دارد که هر دو در واقع یکی است.
  1. الف - رسانه ای کردن دادگاه که ادعا می کند برای بالا بردن سطح آگاهی زنان و مردان است.
  2. ب) تقاضای اشد مجازات برای قاتل را (در ایالت میشیگان (که مجازات اعدام وجود ندارد) دارد. این یعنی یک قصاص بعلاوه رسانه ای نمودن قصاص در سطح جهانی. چون با مدیاتیزه کردن محاکمه و  تقاضای اشد مجازات بر  اساس قانون قصاص اسلامی، این کنشگران بی مخ به کجا می رسند؟ حالا دستشان نمی رسد وگرنه با طناب اعدام می رفتند جلوی زندانها. 
  3. نپرسید کدام مردم به تماشای اعدام می رود؟ بپرسید چه کسانی ناقل این افکار ارتجاعی  و عامل اجرایی آن هستند؟ چرا که می بینیم یک بار دیگر تحصیل کرده های خارج از کشور افتادند دنبال حاج خانم های مکتب ملایان در جمهوری اسلامی، و به جای تقاضای لغو مجازات های سنگین اسلامی و قانون قصاص تقاضای اشد مجازات را برای مردی که احتمالاً یک بیمار روانی است و نیازمند سالها معالجه و درمان، دارد.
پس «صدها فعال حقوق زنان» دارد چه درس ادبی به جامعه می دهد؟ چه آموزشی؟ و سرانجام چه کسی یا چه کسانی با  نمایش فتح خود و کوبیدن میخ خود در مغزرسانه های جهانی چه هدفی دارد؟ ببینیم چه کسانی امضا کرده اند؟ به سر نخ خواهیم رسید؟
  • در میان لیست امضاکنندگان:
  در میان امضا کنندگان نام چند چهره شناخته شده را می بینیم. چندتایی از کسانی که از دل رژیم آمدند و هنوز از تنه و بدنه و تفکر سیستم رها نشده اند. احتمالاً، در کل، ان. جی. او یا لابی خاصی که در راستای منافع رژیم حرکت می کند. نام چند روزنامه نگار و نام چند خوش بین که زیر هر ورقه ای را امضا می کنند.
مهم اینست که هیچکدام به عنوان وکیل امضا نکرده است. یعنی هیچکدام از حقوقدانان رژیم نبود که اسم و امضای خود را پای این نامه بگذارد؟ چرا هیچ کدام از این حقوقدانان پرورده جمهوری اسلامی دم لای تله نداده؟ هیچ ردی از وکلای حقوق بشری هم نیست. البته تاکنون اعتراضی و یا نکته ای تکمیلی هم بر این نامه منتشر نشده است. همه اینها دارد مشکوک به نظر می رسد. 
وقتی هیچ وکیلی پای قانون بشریت نایستد و به قانون قصاص بچسبد و یا سکوت کند، پس درخواست اجرای قانون قصاص در ایالتی از آمریکا که مجازات اعدام در آن وجود ندارد! از سوی «صد فعال حقوق زن» چه معنایی دارد؟
 


در جواب نامه که از طریق وکیل دادستانی میشیگان (با اسم و رسم) فرستاده شده می خوانیم:
  • 1- خانم عزیز/ یعنی که آن نامه هیچ نامه کاری نیست و روی سخنش با فردی ناشناس است که اگر هم وکیل است حتا وکیل مبارز حقوق بشری جرئت نداشته نامش را زیر یا بالای نامه بگذارد.
  • 2- نگارنده به این نکته اشاره دارد که جواب قاطعی برای چنین نامه ای موجود نیست.
  • 3- نامه با زبانی حقوقی متذکر می شود متهم  نیما نصیری به قتل غیرعمد متهم شده است. و او از پیش نمی تواند مقدار حبس او را تعیین کند و نمی تواند بگوید که حتماً حکم حبس ابد خواهد گرفت. (پیشاپیش نمی تواند بگوید. آخر ایران که نیست که پیش از رفتن به دادگاه تصمیمش را گرفته باشد و دادگاه نمایشی باشد.) توضیح می دهد که مدت زمان محکومیت پس از دادگاه مشخص خواهد شد.
  • 4- نامه دوباره تاکید می کند که دادستانی از حقوق قربانی حمایت می کند همچنان که از زندانی کردن مجرم. (باز تاکید می کند که او تصمیم گیرنده نیست)
  • 5- باز قضیه را رها نمی کند و برای بانوان خشمگین قصاص خواه، می نویسد که با توجه به این که در تعیین مدت زمان زندانی (اینجا یعنی محکومیت) در تصمیم قاضی دخالتی ندارد، نامه را به شخصی که مسئول پرونده است ارائه خواهد داد.
 
 مقایسه دو نامه
1- نامه اول بدون ذکر نامی مشخص نوشته شده و فاقد زبانی حقوقی است.در این نامه فقط اسامی امضا کنندگان مشخص است.
نامه با ذهنیت پرورده داخل کشور نوشته است.
تاکیدش بر «زن» «قربانی» در برابر «مرد» «مجرم» است و بدون تسلط داشتن و شناخت از جامعه غرب و سیستم حقوقی حاکم بر آن، به تدریس یا به قول خودش آموزش حقوقی به دادستان میشیگان می پردازد و توضیحات و تذکراتی در مورد احترام گذاشتن به حقوق مقتول و مبارزه با خشونت خانگی (که اینجا باید آن را «قتل های خانوادگی» نامید)می دهد و بدون تحقیق و پیگیری، برای مشکل مطرح شده (که موردی خاص است) فوری نسخه همگانی قانون جزای اسلامی و قصاص را می پیچد و از دادستان دادگاهی که هنوز صورت نگرفته تقاضای «اشد مجازات» را دارد تا درس ادبی به مجرمان دیگر بدهد و از خشونت های دیگر جلوگیری کند.
نثر و همچنین لحن نگارنده نامه نمونه ای واضح از تولیدات فمینیست های اسلامی دست پرورده رژیم است که اکنون در مأموریت خارج از کشور به سر می برند و دولت در سایه رژیم را تشکیل می دهد. شما که مخالف اعدام هستید و در کشور و یا ایالتی زندگی می کنید که در آنجا مجازات اعدام وجود ندارد یا شمایی که می خواهید آهسته آهسته پیش بروید و  «کارزار اعدام گام به گام!» تشکیل داده اید. هی شعار ندهید. مگر آمار اعدام با ریاست جمهوری روحانی بیشتر نشد؟ حالا با خدمات این بانوان خشمگینی که خواهان اشد مجازات هستند  بیشترتر خواهد شد. چرا که اشد مجازات (خواه اعدام یا خواه حبس ابد) کمکی به رفع مشکل و آموزش و بیداری جامعه نمی کند بلکه فضای ترس بر خشونت ها و بیماری های جامعه ای سرکوب شده می افزاید. میگویی نه؟- بشین و تماشا کن!
2- نامه دوم بر اساس قانون نامه نگاری اداری غربی نوشته شده است.
نامه بی نام، پاسخش می شود: خانم عزیز!
با زبانی اداری و حقوقی و مهربان، نگاه پدرانه به کودک، نگارنده گوشزد می کند که او تصمیم گیرنده نیست. دادگاه انجام نشده. مجرم محاکمه نشده. پس میزان زندان هم تعیین نشده. اگر هم بشود، پس از محکومیت در دادگاه  است. اما توسط او نیست. و محض دل خوشکنک برای خانم های عصبانی، اضافه می کند که پیگیری خواهد کرد و نامه را به مسئول پرونده خواهد داد.
در سیستم اداری غرب، نامه اداری نباید بی پاسخ بماند و از سه هفته تا سه ماه(این مهلت متنوع است) مهلت برایش می گذارند که به آن پاسخ داده شود. این نامه حتماً به صورت اتوماتیک هم از جانب دریافت کننده پاسخی
دریافت می کرد.
 

شخصاً نامه هایی اداری از جانب رئیس جمهور، وزیر فرهنگ و شهردار دریافت کرده ام که فقط اداری است و فاقد ارزش است  و گاه پاسخی برای خالی نبودن عریضه و نمونه ای از بی عملی سیستم است.
در هر حال مرگ فجیع ساناز معمایی است که هنوز باز نشده و هنوز معلوم نشده چرا آن دختر باهوش و باسواد با آینده ای درخشان، با مردی که از لحاظ قد هم که حساب کنی، یک سر و گردن بالاتر از او بود، ازدواج کرد. در دوران ماه عسل کتک خورد، پلیس آمد. باز از پیوند خود منصرف نشد و باز ادامه داد تا این که سرش به کف اتاق کوبیده شد!
معلوم نیست چرا نیما همسرش را به قتل رسانده؟ خیلی چیزها در این پرونده مبهم است. در عکس، چهره اش غیرعادی به نظر می رسد. آیا او دارای ناراحتی روانی یا اعتیاد بوده؟ و اگر ما در عکس غیرعادی بودن او را می بینیم، چرا ساناز باهوش، با دیدن او به این مطلب پی نبرده است؟ و یا چرا تا این حد شل آمده تا سرانجام به دست او به قتل برسد؟
و در مورد نامه،  تا کی دنبال این حاج خانم های بیسواد حقوق ندان و ناآشنا به حقوق بین الملل و بیگانه با حقوق بشر خواهید رفت؟
و تا کجا؟
____________________________________________________________
متن نامه ها:
دادستان محترم دادگاه ایالت میشیگان،
همانگونه که اطلاع دارید در تاریخ هشتم دسامبر ۲۰۱٣ خانم ساناز نظامی توسط همسرش آقای نیما نصیری، به طرز وحشیانه ای به قتل رسید. بر اساس گزارش خبرگزاری های امریکا، ساناز نظامی، ۲۷ ساله، دختری فعال و باهوش بود که می توانست به سه زبان انگلیسی، ،فارسی و فرانسه صحبت کند. او فارغ التحصیل دوره لیسانس مهندسی و فوق لیسانس مترجمی زبان فرانسه بود.
به گفته سارا نظامی، خواهر ٣۱ ساله مقتول، ساناز با عشق همسرش را برگزید و بخاطر آمدن به آمریکا تن به ازدواج مصلحتی نداده بود. تقاضای او برای ادامه تحصیل، از طرف دو دانشگاه؛ دانشگاه اوتاوا در کانادا برای مقطع دکترای مترجمی زبان فرانسه، و دانشگاه صنعتی میشیگان در آمریکا برای مقطع دکترا در رشته محیط زیست پذیرفته شده بود.
ساناز با انتخاب ادامه تحصیل در رشته محیط زیست، در دانشگاه صنعتی میشیگان، درست زمانی که قرار بود بزودی تحصیلات خود را در مقطع دکترا آغاز کند ، با ضربات وارده بر سرو بدنش توسط شوهرش نیما نصیری، دچار مرگ مغزی می شود.
جناب دادستان،
روزانه در سراسر جهان هزاران زن قربانی انواع خشونت و به ویژه خشونت خانگی می شوند. متأسفانه گاه نادیده گرفتن حقوق قربانی یا فرار مجرمین از قانون، به تدوام خشونت علیه زنان منجر شده است.
با توجه به این امر که ساناز، قربانی مستقیم خشونت خانگی توسط نیما نصیری، شوهرش بوده، و با توجه به این که هیچ یک از بستگان و اقوام ساناز در آمریکا زندگی نمی کنند، ما گروهی از فعالان ایرانی حقوق زنان، به دادخواهی از او برخاسته و از آن مقام محترم درخواست می کنیم با برگزاری دادگاهی علنی با حضور خبرنگاران و رسانه های جمعی و بازتاب آن در سراسر جهان، بار دیگر توجه همه گان را به خشونت های ویران کننده خانگی جلب نمایید.
شاید همانگونه که به درخواست خانواده ساناز، اعضای پیکر زخم دیده و بی جان او، زندگی ساز هفت انسان دیگر گردید، رسانه ای کردن هرچه وسیع تر محاکمه قاتل او بار دیگر مسئله آموزش، درمان و راه های پیشگیری از خشونت خانگی را عمده کرده و در بالا بردن سطح آگاهی زنان و مردان از این بلای جانسوز موثر باشد.
دادستان محترم،
ما فعالان حقوق زنان و امضاء کنندگان این نامه، از شما تقاضا می کنیم تا مطابق با قوانین ایالت میشیگان، اشد مجازات را برای قاتل ساناز در نظر گیرید (با علم و اشراف به اینکه خوشبختانه در ایالت میشیگان مجازات اعدام وجود ندارد).
با احترام

اسامی امضاء کنندگان:
پروین ابراهیم زاده ، مژده ابراهیمی ،آیدا ابروفراخ ، فرح ابهری ، پروین اردلان ،آزاده اسدی محسن اسلامی ،سیروس اسنا ،شریف اسنا ،پروین اشرفی ،لیلا اصلان ،محبوبه افتخاری ،علیرضا افتخاری ، مژگان افروزی ،افرا احرانوئی ،بایز افروزی ، دلارام اکار ،بهمن اکبرخانی ،شهناز امرائی ،ناهید امیری ،امین احمدیان ،رضا امینی ،شهلا انتظاری ، فریدون انجمنی ،نگار انسان ،انسیه الویریان ،الاهه امانی ،آتورآگرین آتور ، سارا آرین مهر ،وحیده آزادی ،سیامک آقائی ،آینده آزاد ، آئیسا اسنا ،سودابه باباصفری ،زینب بایزیدی ،نیما بازاللهی ،باسمیه بابائی ،فریبا باقری ،
آمنه بامدی ،عطیه بختیار ، نسرین براویئی ،سعید برهانی ،بنیاد اسماعیل خوئی ،زهرا بورقانی ،شوانه بوکان ،سوسن بهار ،سایوان بهرامی ،الناز بهنام ،حمید بی آزار ،رویا پازوکی ، لیلا پاپولی ، آنا پاک ،لیلی پاکسار ،ناصر پاکدامن،عزیز پرستان ، کارمینا پرکار ، گلی پریزادی ،لطف الله پژمان ،مهشید پگاهی ، محسن پگاهی ،مهین پگاهی ،جمیله پلوشه ،پورعارض ،شهلا پیام ، فردوس تاجدینی ،سارا تبریزی ، عبدالله تباره ، فرانک تباره ، نیره توحیدی ، بیژن جلالی ،پریسا جلوداری ، مرزه جوانمرد ،فروغ جواهری ، گلرخ جهانگیری ،بهیه جیلانی ، فرانک چالاکی ، طاهره حجتی ، روشنک حریری ،شهلا حسن زاده ،سیدرضا حسینی ،محبوبه حسین زاده ، ناهید حسینی ، فرنگیس حبیبی، سینا حشمتی ،ندا حقیقی صابر ،خان مینا خانی ،مژگان خدادادیان ، دریا خدیر ،آزاده خسروشاهی ،دلشاد خضری ،سوسن خوبانفر ،بهیه خوشکلام ،فریبا داودی مهاجر ،پردیس درخشنده ،مرضه درویشی ،آزاده دواچی ، یحیی دواندری ،طوبا دواندری ،مصطفی دوراپ ،معصومه دهقان ،فرح ناز دیزاجی ،سحر دیناروند ، کورش دیواندری ،سمیه ذراعی ، نسا ذارع ،آیلین ذغالیان ،چیا ذکریائی ،سیما راستین ،سلیمان رحیمی ، نجیبه رحیم زاده ثانی ،نریمان رحیمی ،نیر رستمی ،صبا رستمی ،طاهر رستمی ،کریم رسولی ، سمیه رشیدی ،عفت رضائی ،فاطمه رضائی ،محسن رضوانی ،بابک روغنی ،میهن روستا ، زیلان زارزا ، لیلا ساعیان ،رابین سانستروم ،روحا سبحانی ،شهرزاد سپانلو ،هیوا سروش ،پروین سعید ،صفار سعید ،فرانک سعیدی ،حمید سلطانی ،سلطانی آذر ،نشمیل سلطانی ،انسیه سلمانی ،آزاد سلیمانی ،آزرین سنندجی ،سونیا نگین سینا ، سعیده سهرابی ، حامد سیسی راد ،رضا سیاوشی ،لیلا سیف اللهی ،بیژن سینا ،موژان سینا ،مونیکا شانزر ،رژین شریفی ،مهدی شرفی ،مریم شریف ،منصور شریفی ،امیر شریفی ،ثریا شمس ،اقدس شعبانی ،مریم شفیعی ،زرین شقاقی ، الاهه شکرائی ،رسول شوکتی ،شهاب الدین شیخی ،پروین شهبازی ،کارو شیخ ،آرمان شیرازی ،هما شیرازی ،فرح شیلنداری ، شیوا شفاهی ،بانو صابری ،فهیمه صادقی ، نسیم صداقت ،سوفیا صدیق پور ،فرشته صمیمی ،مریم ضیا ،اعظم طالقانی ،آذرطاهرآبادی ، فاطی طباطبائی ،هداد طلوعی ،سوسن طهماسبی ،شیرین طبیب زاده ،رویا عباسی ،ادریس عبدی ،سیاوش عبقری ،شهلا عبقری ،ساجده عرب سرخی ،هاجر عربی ، سعیده عزت باغانی ،حسین علوی ،بهروز علوی ،مهین علیمرادی ، مسیح علینژاد ،زهریه غفوریان ،الهام غلام پور ،شهناز غلامی ، ساغر غیاثی ،میترا فاضلی ،نسرین فاضل پور ،شیرین فامیلی ،پرستو فتاحی ،دلسوز فتاحی ،گلابکس فتاحی ،شیوا فتح اللهی ،مانلی فخریان ،روناک فدوی ،شیرین فدوی ،سارا فرح زادی ، ستاره فرهانی ،مینو فروغ ،نادر فروزی ، فرح فرنیا ، داریوش فرجی ،نسترن فرنیا ،آرش فرهمند ، سیما فرهودی ،فریده فراست ،فخری فلسفی ،سیاوش قادری ،نیما قاسمی ،مامشاد قاضی ،خباط قریشی ، زینب قره ویسکی ،سما کامیاران ،شهلا کاتبینی ،احمد کاتبینی ، فرناز کمالی ،خاطره کریمی ،بهناز کرم بخشیان ،ایرج کرماشان ، فرشته کریمی بوشهری ،آزاده کریمی استارک ،بهمن کریمی ،پرسوا کریمی دهبکری ،فریوش کریمی بوشهری ، تانیا کلیجی ،علی کلالی ،نازنین کوشیار ،الناز کیان ، خلیل گرجی ، حمید گرمستانی ،مینو گرجی،مهدیه گلرو،مینا گماریان ،اسمار گوهری ،مینا لبادی ،پروین مالک ،کریم محمدی ،فخری محتشمی پور ،سیما محضری ،شادی محضرپور ، تارا محمد ،فرحناز محمدی ،ابراهیم محمدی ،آرام مدرسی ،سهیلا مرادی ،هما مرادی ،منیژه مرعشی،فاطمه مسجدی ، نیما مشعوف ،احمد مشعوف ،انوشه مشعوف ،هاجر مصطفی ، حسن مظفری ،رضوان مقدم ،خدیجه مقدم ، فائزه منزوی ،حمید موسوی پراصل ،فخری موسوی ،نرگس موسوی ،آمنه موسوی ،فرزانه میرزاوند ،بهجت میری ،پروانه نامی ، ناهید ناظمی ، ناهید نصرت ،سوما نبوی، صبری نجفی ،سیمین نصراللهی ،آلا نصیری ،سیمین نصیری ،آسا نصیری ،آوا نصیری ،پریچهر نعمانی ، لیلا نکوفر ،پرتو نوری علا ،پوریا نوری ،شیرین دخت نورمنش ،آزرم نوروزی علیرضا نیاکان ،رضا وحدت پژوه ،فخری هاشمی طریئی ،لادن هاشمیان ،چنور هاما امین ، توران همتی ،مینو همتی ،نگار همتی ، امین هیسی ،مریم سادات یحیوی.

جواب نامه از دادستان:
سی ژانویه ۲۰۱۴
خانم عزیز:
نامه شما و دیگر زنان را در مورد مرگ ساناز نظامی دریافت و بررسی کردم. شور بختانه جواب قاطعی برای سوال شما وجودندارد. آقای نصیری به قتل غیر عمد محکوم شده و این نوع جنایت دارای مجازات حبس دقیق و مشخص نیست. قانون میگوید که کسی که محکوم به قتل غیر عمد میشود میتواند از چندین سال تا حبس ابد مجازات شود. این به این معنی است که متهم ممکن است حکم حبس ابد بگیرد ولی این حتمی نیست.
دفتر من مدت زمان زندان را تعین نمی کند. مدت زمان زندان بوسیله قاضی پس از محکومیت متهم مشخص خواهد شد. مشکل است که مراحل دادگاه را بتوان بدرستی توضیح داد اما شامل تحقیق پیش از حکم زندان ، ارائه گزارش به قاضی و بررسی قوانین زندانی کردن است.
من از مساله زندانی کردن مجرم در سطح عمومی واز قربانی حمایت میکنم ولی من نمی توانم مدت زندان را تعین کنم.
من نامه شما را به مأمورینی که درمورد این پرونده کار میکنند ارائه میدهم اما دفتر من در مورد تصمیم قاضی برای تعین مدت زمان زندان دخالتی ندارد
با احترام
مایکل ماکین
وکیل دادستانی بخش هوتن ایالت میشیگان
پررنگ کردن و قرمز کردن بخشی از نامه ها از بنده است
متن دو نامه برگرفته از سایت اخبار روز

زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می کنیم

Prison1
دوریس لسینگ از جمله نویسندگانی است که پس از برنده شدن جایزه نوبل آثارش در ایران ترجمه و منتشر شدند. "زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می کنیم" نه رمان، بل‌که مجموعه مقاله‌هایی از اوست در زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی. او در بیشتر این مقالات هم‌چون رمان‌های خویش به انسان و موقعیت او در جهان معاصر نظر دارد و می کوشد آدم‌ها را از بی‌تفاوتی به مقاومت و مبارزه بکشاند.
در نگاه به تاریخ، او به حزب، دولت و قدرت می پردازد و این‌که بسیاری از نهادها به ضرورت شکل می گیرند، ولی به تجربه‌ی گذشتگان توجه ندارند و این‌جاست که فاجعه رخ می دهد و جنگ و دیگر گرفتاری‌های وحشیانه، صلح و آرامش را از جامعه و مردم می رباید.
لسینگ نه به عنوان سیاستمدار و یا جامعه‌شناس، بل‌که نویسنده‌ای معترض به این مسائل می پردازد تا ویژگی گرایش به خشونت را در انسان عمده کند. انسان‌ها گاه گوسفندانی هستند که چوپان را می جویند و گاه سربازانی هستند که هم‌نوع خویش را می کشند. علت چه می تواند باشد؟ لسینگ تجربه و نظر شخصی خویش را در این مورد نوشته است.
این کتاب مجموعه‌ای است از پنج مقاله با نام‌های: "آنگاه که آیندگان به ما می‌اندیشند"، "تو لعنت شده‌ای، ما رستگار"، "عوض کردن کانال برای تماشای دالاس"، "ذهن‌های جمعی" و "آزمایشگاههای تغییر اجتماعی". او می گوید:
"فکر می‌کنم وقتی آیندگان به زمانه ما فکر کنند، از یک موضوع بیشتر از هر چیز حیرت خواهند کرد. و آن این است که ما اکنون در باره خودمان بیشتر از آن می‌دانیم که در گذشته مردم در باره خودشان می‌دانستند. ولی مقدار خیلی کمی از این دانسته‌ها به مرحله عمل درآمده است. انفجار اطلاعات عظیمی در مورد خودمان رخ داده است. این اطلاعات نتیجه توانایی هنوز نوپای بشر در نگاه بی‌طرفانه به خویش است... حجم عظیمی از اطلاعات جدید از طریق دانشگاهها، موسسات پژوهشی و افراد غیر حرفه‌ای با استعداد فراهم شده، ولی شیوه‌های اداره خودمان تغییر نکرده است". لیسینگ از "زمانه‌ای كه در آن زنده بودن هولناك است"، سخن می گوید، "زمانه‌ای كه فكر كردن به انسان به عنوان موجودی منطقي دشوار است". در چنین زمانی است که ادبیات می تواند نقش بزرگی بر عهده داشته باشد: "يكي از ارزشمندترين كارهای ‌‌رمان‌نويسان آن است كه كه به ما توانايی مي دهند خود را آن طور ببينيم كه ديگران ما را مي بينند".
لسينگ در این اثر از زندان هايي مي‌گويد كه در ذهن‌های ما انسان‌ها آگاهانه و ناآگاهانه وجود دارد و ما اسیر آن هستیم. متأسفانه کمتر می کوشیم تا خود را از آن برهانیم.
این اثر در سال 1988 یعنی زمانی که نویسنده 66 سال بیش نداشت، انتشار یافته است.
Fear2
__________________________________________________

بهومیل هرابال، نویسنده نامدار چک، در ایران با رمان کوتاه "تنهایی پُرهیاهو" به شهرت و محبوبیت رسید. "همه ترس‌هایم" سومین اثری است از او که اخیراً با ترجمه خانم شیما روحانی به بازار آمده است.
میلان کوندرا هرابال را از "بزرگ‌ترین نویسندگان چک" می داند، نویسنده‌ای که همیشه در ترس زیست و از ترس نوشت. تأثیر خفقان حاکم بر کشور را می توان در تمامی آثار او بازیافت. حقوقدانی بود که در عشق به ادبیات، نویسندگی پیشه کرد ولی سراسر عمرش سانسور شد و از مشاغل دولتی محروم گشت. سوزن‌بان، پستچی، کارگر ساختمان، راننده تاکسی از جمله مشاغلی بود که از طریق آن‌ها روزگار گذرانید.
آثار هرابال پیش از آن‌که در چکسلواکی منتشر گردند، در خارج از کشور منتشر می شدند. بر این اساس در کشورهای غربی بسیار شناخته‌شده‌تر بود تا در کشور خویش. در چکسلواکی او به همراه تنی چند از نویسندگانی که وضعی مشابه داشتند، ادبیات زیرزمینی (سامیزدات) را سازماندهی کردند. آثار بسیاری از نویسندگان تحتِ فشار از طریق آنان تکثیر و پخش شد.
هرابال پس از فروپاشی دولت توتالیتر سال‌ها ریاست انجمن قلم آن کشور را بر عهده داشت و این زمانی بود که آثارش بدون سانسور در کشور انتشار می یافتند.
"همه ترس‌هایم" هم‌چون "تنهایی پُرهیاهو" تک‌گویی درونی راوی است که بدین‌شکل مکتوب گشته. حوادث بیشتر در ذهن راوی می گذرند و خیال‌هایی آشفته هستند که نویسنده کوشیده به آن‌ها نظمی داستانی بخشد. ترس حاکم بر زندگی، جانمایه داستان است؛ داستانی که می توان آن را تاریخ نانوشته مردم چکسلواکی به حساب آورد، تاریخی که هیچ‌گاه رسمیت نیافت. و این ارزش والای کار نویسنده‌ای است که وجدان بیدار مردم کشور خویش بود.
"همه ترس‌هایم" اثری‌ست که به شکل نامه‌نگاری نوشته شده. مخاطب دانشجویی آمریکایی‌ست. راوی ذهنی سورئال دارد، مُدام فکر می کند و خیال می بافد و این دنیای اوست که منِ خواننده در جملاتی کوتاه، گاه ناتمام و چه بسا بی‌پایان می بینم. انگار من نیز به سان راوی در تعلیق به سر می برم و کتاب سراسر داستان تعلیق است. از راوی تا حوادث و حتا جملات و کلمات همه در تعلیق هستند.
در چنین فضایی بود که می بینیم نویسنده خود نیز هم‌چون راوی داستان خویش، در تعلیق زندگانی را پشت می گذارد. پایان زندگی او نیز چنین بود. در 1997، در 83 سالگی، زمانی که در بیمارستان بستری بود، به بهانه غذا دادن به کبوترها، به پنجره اتاق در طبقه پنجم نزدیک می شود و از آن‌جا به پایین سقوط می کند؛ به اختیار یا حادثه، معلوم نیست.
شهرزاد نیوز

mercredi 19 février 2014

فروغ از نگاهی دیگر در چهل و هفتمین سالمرگ اش، خدامراد فولادی

  اندیشه گی ِ غالب بر این بخش – و بر کل ِ همسایه در شعر ِ نیمایی – که آنچنانکه در بخش ِ نخست یادآوری نمودم مربوط به اوایل ِ دهه ی ١٣٨٠ است – هنوز تا حدودی اندیشه ی لنینی است با همان نگرش و برداشت از مسایل به ویژه در زمینه ی اجتماعی و سیاسی و حتا ادبیاتی، و این نشان می دهد که من هم مانند ِ همه ی مدعیان ِ اندیشه ی مارکسیستی ِ امروزی گرفتار ِ بیماری دوبینی و دوگرایی ِ ناسازنمایی در نظروری بوده ام. بیماری یی که خوشبختانه برخلاف ِ دیگر دوگرایان به غلط خود مارکسیست نام، توانسته ام بر آن غلبه کنم تا جایی که دیگر اثری از آن در نوشته های من نمی توان یافت.
 بخش پایانی
این نوشتار، منهای برداشت های فلسفی از شعرهای فروغ فرخزاد که برداشت های واقع بینانه ای است، در برخی جهت گیری های سیاسی، اشتباه آمیز و آغشته به تفکر ِ لنینی است، با این همه اما، در کلیت اش هم راستا با جهان نگری ِ سیستمی و وحدت گرای مارکس و انگلس است.
در حقیقت، فائق آمدن ِ مارکسیسم بر لنینیسم در اندیشه، عرصه را برای گسترش ِ کرانهای شناخت و عمل بازتر کرده و ضریب ِ خطا را در این کرانها به صفر می رساند. چرا که لنینیسم به مثابه زائده ای ناهمخوان با مارکسیسم، افق ِ دید ِ مارکسیستی را محدود نموده و مانع فراروی ِ آن در عرصه های مختلف شناخت و عمل می گردد.
در شعر و ادبیات، همچون دیگر عرصه های اندیشه گی، لنینیسم عبارت است از پیوند زدن ِ ناموجه «بلاهت و عقب ماندگی ِ روستایی» با مارکسیسم، که نمود ِ آن را می توان در شعر و ادبیات ِ پیش و پس از خیزش ١٣٥٧، مثلن در دفاعیات ِ خسرو گلسرخی، و در شاعران و نویسندگان توده ای ِ جدا شده از کانون نویسندگان، مشاهده کرد.
در واقع دیواری که لنینیست ها میان بد و خوب ِ یک نظام یعنی سرمایه داری ِ امپریالیستی ِ بد، و سرمایه داری ضد امپریالیستی خوب از یک سو، و به تبع آن میان ِ بد و خوب ِ یک طبقه، یعنی بورژوازی ارتجاعی امپریالیستی بد، و بورژوازی و خرده بورژوازی ِ ضد امپریالیستی – انقلابی خوب از سوی دیگر می کشند، و بازتاب آن را در شعر و ادبیات ِ توده ای فراوان می بینیم، چیزی جز بازتاب دیواری نیست که لنینیسم عقب مانده ی آنها را از مارکسیسم پیشرو و تکامل گرا جدا می کند.
بر این دوگرایی و دوبینی ناسازنماست که اندیشه و عمل ِ مارکسیستی باید غلبه کند، و تا زمانی که چنین نکند، همچنان در چنبره ی ناسازنمایی در گفتار و کردار در همه ی عرصه های نظر و عمل گرفتار خواهد بود.
٭٭٭
شعر فروغ، عمدتاً دارای دو وجهِ فلسفی و سیاسی است. وجه فلسفی در شعر هایی که جنبه ی خصوصی دارند، و وجه سیاسی در شعرهایی که جنبه ی اجتماعی و عام دارند غالب اند. البته زبان او گاهی آن چنان پیچیده و ایهام آمیز است که تفکیک دو وجه از همدیگر دشوار می نماید. «ای هفت سالگی» شعری از این دست است. شعری سرشار از نو اندیشی های فلسفی و در عین حال اجتماعی و سیاسی. در این شعر ماهیتِ ضدِ انسانیِ سرمایه داریِ میلیتاریستی به طرزِ عالی بیان شده است:
«ای هفت سالگی/ای لحظه ی شگفت عزیمت/بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت/بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن/میانِ ما و پرنده/میانِ ما و نسیم/شکست، شکست، شکست/بعد از تو آن عروسکِ خاکی/که هیچ چیز نمی گفت، هیچ چیز جز آب، آب،آب/در آب غرق شد.» این خصوصیتِ فرهنگِ بورژوایی است که بعد از هفت سالگی که قاعدتاً باید انسانها به دانش و آگاهی دست یابند، برعکس، در انبوهی از جنون و جهالت غوته ور می شوند. رابطه ها آنچنان غیر انسانی می شود که انسانها آرزو می کنند ای کاش در همان روابط کودکی باقی می ماندند. نظامِ آموزشی بورژوازی مبتنی بر نفعِ خصوصی و علم بورژوایی علم اسلحه سازی است برای حفظِ بقای خود و سرمایه. عجیب نیست که سطرهایی از این شعر که بازگوکننده ی ماهیتِ کثیفِ بورژوازیِ کمپرادوریِ زمانِ شاه و تضادهای حل ناشدنی آن بود در همان وقت اجازه ی چاپ نیافت:
«بعد از تو ما به هم خیانت کردیم/بعد از تو ]ای هفت سالگی[ ما تمام یادگاری ها را/با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده ی خون/از گیجگاه های کچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم/بعد از تو ما به میدان ها رفتیم، و داد کشیدیم/ -زنده باد- مرده باد./و در هیاهوی میدان برای سکه هایِ کوچک آوازه خوان/که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم». این شعر، ادعانامه ی یک روشنفکرِ چپِ رادیکال علیه پول پرستیِ نظامِ سرمایه داری است. نظامی که در آن قلبِ انسانها به جای آنکه در سینه شان باشد، در جیب های شان می تپد: «بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم/برای عشق قضاوت کردیم». شعرِ فروغ نه مردگی آموز است نه مرگ ستا. برعکس، زندگی آموز است و امیدوار.  در این شعر، مرگ زیرِ چادرِ مادربزرگ ها نفس می کشد. و مانندِ همه ی شعرهای مانیفست وارِ فروغ که نمایشگرِ تقابلِ دیالکتیکیِ «خیر و شر»، و مبارزه ی نو و کهنه اند، از بطنِ جامعه ی در حالِ احتضار است که «ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند...». و این «ناگهان»، همان جهشِ ناگهانی از کمیتِ متراکم شده به کیفیتِ نوینِ پدیده است. فرارفت از پیشامدرن به مدرن، از قرونِ وسطا به عصرِ تجدد در علم و اندیشه است.
در شعرِ فلسفی-اجتماعی «پنجره» به دنبالِ آزادی و آگاهی ست. خواهانِ پنجره ای ارتباطی برای رسیدن به آزادی سیاسی و آگاهیِ فلسفی (جهان شناختی) است: «یک پنجره برای دیدن/یک پنجره برای شنیدن/یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلبِ زمین می رسد/و باز می شود به سوی وسعتِ این مهربانیِ مکررِ آبی رنگ/.../یک پنجره برای من کافی ست/یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت/اکنون نهالِ گردو/آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند.»
فروغ روشنفکری جهانی است و «پنجره» اعتراضی است علیه مناسباتِ غیرِ انسانیِ سرمایه داریِ. «از آینه بپرس/نامِ نجات دهنده ات را/آیا زمین که زیرِ پای تو می لرزد/تنها ترازو تو نیست؟/پیغمبران ]متفکرانِ بورژوازی[ رسالتِ ویرانی را/با خود به قرنِ ما آوردند/این انفجارهای پیاپی ]انفجارهای اتمی و بمب های ویرانگر[/و ابرهای مسموم/آیا طنین آیه های مقدس ]تئوری های انسان دوستانه[ هستند؟/ای دوست، ای برادر، ای همخون/وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتلِ عام گل ها را بنویس./» و تعلقِ طبقاتی و ایدئولوژیکِ خود را به طبقه ی کارگر و رهبرانِ  فکری اش اعلام می دارد: «من شبدرِ چهارپری را می بویم/که روی گورِ مفاهیمِ کهنه روئیده ست». «من در پناه پنجره ام/با آفتاب رابطه دارم».
در شعرِ «دلم برای باغچه می سوزد» با جامعه ی بیمار و استبدادزده ی عصر پهلوی سر و کار داریم. باغچه (جامعه ی استبدادزده ی بیمار) دارد می میرد. قلبِ باغچه در زیرِ آفتابِ مرگ آور ورم کرده. و ذهن اش از خاطراتِ سبزِ (دهه ی بیست) تهی می شود. حیاط خانه، یا همان باغچه در انتظار بارشِ یک ابرِ ناشناس (انقلابِ نوین) خمیازه می کشد.
«ستاره های کوچکِ بی تجربه ]روشنفکرانِ انقلابیِ تک رو]... و از میانِ پنجره های پریده رنگِ ماهی ها/شب ها صدای سرفه می آید./حیاطِ خانه ی ما تنهاست». فروغِ جوان مانندِ یک جامعه شناس، تیپ هایِ مختلف اجتماعی را زیرِ ذره بین می گذارد و باورها و عملکردهای اجتماعی شان را به ما نشان می دهد. پیرها و جوان ها. پدرها، مادرها، خواهرها و برادرها. جامعه متشکل از همین پروتوتیپ ها (افراد نمونه وار) است. فروغ به آنها فحش نمی دهد نفرین شان هم نمی کند. بلکه مانندِ یک جامعه شناس، خصوصیاتِ شان را می گوید. اینهایند که باید فکری برای باغچه (جامعه ی بیمارِ در حالِ احتضار) بکنند. این ها تیپ های اجتماعیِ نخستین سال های دهه ی چهل (١٣٤٠) هستند، با چنین خصوصیاتی:
«پدر می گوید: /از من گذشته است/از من گذشته ست/من بارِ خود را بردم/و کارِ خود را کردم/.../مادر تمامِ زندگی اش/سجاده ای ست گسترده/در آستانِ وحشتِ دوزخ/مادر همیشه در تهِ هر چیزی/دنبالِ جای پای معصیتی می گردد/.../برادرم به باغچه می گوید قبرستان/برادرم به اغتشاشِ عَلَف ها می خندد/.../برادرم به فلسفه معتاد است/.../او مست می کند/و مشت می زند به دیوار/و سعی می کند که بگوید/بسیار دردمند و خسته و مأیوس است/.../و خواهرم که دوستِ گل ها بود/.../در میانِ خانه ی مصنوعی اش/و در پناه عشقِ مصنوعی اش/و زیرِ شاخه های درختانِ سیبِ مصنوعی/آوازهای مصنوعی می خواند/...»
فروغ مردمِ زمانِ خودش را به ما می شناساند. اما هیچ حکمی درباره شان صادر نمی کند. آنان محصولِ فرهنگِ رایج آن زمان اند. با این همه، او به شناساندنِ افرادِ جامعه بسنده نمی کند. راهِ برون رفت از وضعیتِ موجود را نیز به زبانِ اشاره گوشزد می کند. فروغ آگاه است که ما به مثابهِ انسان، در جامعه ی جهانی زندگی می کنیم. جامعه ی ایران بخشی از جامعه ی بزرگِ جهانی است. در همان زمان، در مناطقی از جهان چندین انقلابِ اجتماعی در جریان بود. و مهم ترین شان انقلاب ویتنام بود:
«از پشتِ در صدای تکه تکه شدن می آید/و منفجر شدن/همسایه های ما همه در خاکِ باغچه ها شان بجای گل/خمپاره و مسلسل می کارند/همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشی شان/ سرپوش می گذارند/و حوض های کاشی/ بی آن که خود بخواهند/انبارهای مخفیِ باروت اند.» و افسوس از این همه پتانسیلِ انقلابی که به هرز می رود:
«من از تصورِ بیهودگیِ اینهمه دست/و از تجسمِ بیگانگیِ اینهمه صورت می ترسم.» پس چه باید کرد؟ راهِ برون شدِ جامعه از این وضعیت چیست و در کجاست؟ فروغ خود به این پرسش ها در «کسی که مثلِ هیچ کس نیست» پاسخ می دهد. « کسی که مثلِ هیچ کس نیست» اوجِ درگیریِ فروغ با مسائل سیاسی است. شعری که اگر چه شعریتِ دیگر سروده های فروغ را ندارد، اما   سیاسی ترین و جهت دارترین شعرِ او و شعرِ معاصر ایران است.
فروغ نه تاریخ نگار بود نه مفسرِ سیاسی. وظیفه ی شعر هم تاریخ نگاری و تفسیر نویسی نیست. اما شاعر به مثابه عضوِ حساسِ جامعه بازتاب دهنده ی کنش های متنوعِ اجتماعی است. در جامعه، برخی روابط و کارکردهای اجتماعی مشهودند و برخی نامشهود. کارکردهای مشهود همان هایی هستند که در گفتارهای روزمره ی مردم و یا در روزنامه ها انعکاس می یابند. کارکردهای نامشهود که بسیار با اهمیت و تعیین کننده هم هستند، تنها با شاخک های حساس قابلِ تشخیص و شناسایی اند. این کارکردهایند که در هنر و شعر بازتاب می یابند. عملکردهای طبقاتی از این   جمله اند. حتا شعرهای «غیر سیاسی» هم منعکس کننده ی چنین عملکردهای تقریباً پنهانی اند. در حقیقت، هنر و ادبیات، و از جمله شعر، چه چنین وظیفه ای، برای شان قایل باشیم، چه نباشیم –عرصه های مهمِ پیکارِ آشکار و پنهان طبقاتی اند. وقتی چهل سال بعد از مرگِ فروغ، منوچهر آتشی شعرِ «کسی که مثل هیچ کس نیست» را با چنین لحنِ طعنه زنِ تمسخر آمیزی تفسیر می کند: «گویا از اول ]فروغ[ با ما مزاح می کند که: غصه نخورید که من می روم... کسی می آید که مثلِ هیچکس نیست. او عادل است. مثلِ مرگِ عادل! و همه ی اختلافها را از میان بر می دارد. و ما را در عرصه ای وا می گذارد. هندوانه و فیلم فردین را بین همه تقسیم می کند. طنزِ تلخِ این شعر را می توان به رویای پیرزنانی تعبیر کرد که دمِ آخر ما را نویدِ بهروزی از سرِ صدق می دهند.» (-فروغ در میانِ اشباح ص١٠٣ - ١٠٢). در واقع، ایدئولوژیِ مستتر در شعر را به ریشخند گرفته است. امروز فروغی نیست که آتشی بخواهد او را به باد طعنه و استهزاء بگیرد. اما، اندیشه ی فروغ هست. و امثال آتشی کینه ی طبقاتی نسبت به «فروغ»های زنده دارند. پیش تر هم، زمانی که فروغ زنده بود، همین کینه را در چند شعر نسبت به او و ایدئولوژی اش اعمال کرده بود. این نکته را همینجا بگویم که شعرِ معروفِ «ظهور» آتشی، در تضاد با ایده ی جمهوری خواهانه و سوسیالیستی «کسی که مثل هیچ کس نیست» سروده شده. و من هنگامِ بررسیِ شعر و اندیشه ی آتشی آن را نشان خواهم داد. و نشان خواهم داد که ظهورِ «عبدوی جط» رویای چه کسانی بود –وهنوز هم هست- .
«کسی که مثل هیچ کس نیست» مانیفستِ جمهوری خواهی و اعلام موضعِ سوسیالیستیِ فروغ در اوایلِ دهه ی چهل است. و هیچ شاعری –دستِ کم تا آن زمان- چنین صریح و بی پروا از سوسیالیسم سخن نگفته است. فروغ خواب نجات دهنده ای را دیده است. نجات دهنده ای که علامت مشخصه اش یک ستاره ی قرمز (ستاره ی سرخ) است. خواب را نه در خواب بلکه در بیداری (هشیاری و آگاهیِ کامل) دیده است. در واقع این بیانِ یک خواب و رویا نیست. توصیفِ واقعیتِ قابلِ لمس است. آنکه قرار است بیاید «شخص» نیست. هر چند برای توصیفش فروغ از فعلِ مفرد استفاده کرده باشد. رویداد است. رویدادی تاریخی که تاکنون در جامعه ی ما نظیرش مشاهده نشده. به زبانِ راحت تر، انقلاب است. پیش تر ما انقلاب مشروطیت را داشته ایم. اما آن که، یا آنچه قرار است این بار بیاید، پیش از این ما نمونه اش را ندیده ایم. جلوی آن را (انقلاب را) نمی توان گرفت و به آن دستبند زد. این علمی ترین و دقیق ترین تعریفِ انقلاب است. جلوی هیچ انقلابی را با هیچ قدرتی نمی توان گرفت. و فروغ نشان می دهد که معنیِ انقلاب را می داند. این انقلاب از آنجا که کار توده هاست، پس به زبان خودشان باید توصیف شود، که یا «قاضی القضات» است، - یعنی نیرویی که میان خلق و ضدِ خلق داوری خواهد کرد - یا حاجت الحاجات- که برآورنده ی مبرم ترین نیازهای مردم- می باشد. «و می تواند/تمامِ حرفهای سختِ کتابِ کلاس سوم را/با چشمهای بسته بخواند». چرا کتابِ کلاسِ سوم؟ اینجاست که باید چشم ها را به معانی (مدلول ها) باز کرد. کلاس به معنای طبقه است. منظور از کلاسِ سوم، طبقه ی سومِ جامعه است. در کنارِ طبقه کمپرادور (اعیان و اشراف)، و طبقه ی میانی (بورژوازی متوسط یا میانه حال شاملِ قشرهای وسیعی از مردم که میانِ بالایی ها و پایینی ها در نوسان اند)، در زمانِ شاه، توده های مردم جزء طبقه ی (کلاسِ) سوم جامعه به حساب می آمدند. به گفته ی فروغ، آن کس (آن رویداد) حرفِ مردم را می فهمد. با آنان همدرد و همدل است. چون از خودِ آنهاست و برخاسته از اراده ی آنان است، پس مشکلات و حرف ها و دردِ دل های شان را با چشمِ بسته می خواند. «و می تواند حتا هزار را/بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بر دارد.» ما ایرانی ها، حافظه ی تاریخیِ عجیبی داریم. و شاعران یکی از این حافظه های تاریخی اند. اگر تاریخ نویسانِ مان گوش به فرمانِ حاکمان بوده، حقایقِ تاریخی را تحریف نموده و وارونه تعریف کرده اند. اما، این شاعران اند که کارِ تاریخ نویسان را هم بر عهده داشته اند. شعرِ حافظ تاریخِ بی ریای عصرِ حافظ است. و از همین روست که این همه میانِ مردم محبوبیت دارد. برای فهم «کسی که مثل هیچ کس نیست» باید به دورانِ فروغ مراجعه کرد. به بیانِ بهتر، با « کسی که مثل هیچ کس نیست» فروغ ما را به عصرِ خودش می برد. پس شعرِ او نیز بخشی از حافظه ی تاریخیِ ماست. تمامِ اصطلاحات، تکیه کلام ها، آرزوها، و خلاصه شرایطِ فرهنگی –سیاسیِ آن روزگار را در این شعر می توان دید. هیچ واژه و اصطلاحی بی دلیل (بدون مدلول) واردِ شعر نشده است. اگر فروغ از سینمای فردین و «هندوانه» (به طعنه ی آتشی) می گوید، این ها جزیی –و جزءِ مهمی- از زندگی و مطالبات مردم آن زمان اند. گناهِ فروغ نبود که رژیمی تبهکار آنچنان مردم را در تنگنای معیشتی و فرهنگی قرار داده بود که دست رسی به سینمای فردین و «هندوانه» جزیی از خواسته ها و آرزوهای شان شده بود. عدالتِ موردِ نظرِ فروغ، بر خلافِ تصور آتشی، رویای پیرزنی که دمِ آخر عمر دیگران را نویدِ بهروزی از سرِ صدق می دهد، نبود. یک حقیقتِ کتمان شده ی تاریخی –طبقاتی بود. تا سینمای فردین، و هندوانه به یکسان میانِ همه تقسیم نشوند، عدالتی در جامعه برقرار نخواهد بود. و شرطِ تحققِ این عدالت، در آن زمان، برداشتنِ هزار از روی بیست میلیون بود: -ببینید فروغ چه گونه فرهنگِ توده را، آگاهانه و استادانه واردِ شعر کرده است: زمانِ شاه، حکومتگران، شاملِ درباریان و نزدیکان و وابستگانِ آنها به خانواده ی هزار فامیل معروف بودند. مردم به کسی که پست و مقام مهمی داشت می گفتند: از هزار فامیل است. جمعیت ایران در زمانِ سرایشِ شعر، دور و برِ بیست میلیون بود. شاه یکبار، در همان زمان گفته بود: حکومت بر بیست میلیون فقیر برای من افتخاری ندارد. با توجه به این دو واقیعتِ اجتماعی است که فروغ می گوید: آن رویداد (انقلاب) می تواند و وظیفه اش این است که هزار فامیل را از روی بیست میلیون جمعیت بر دارد. یا به اصطلاح شر هزار فامیل را از سرِ مردم کم کند.
زمانِ سرودنِ شعر، ده –دوازده سال از کودتای مرداد ٣٢ و انحلال حزبِ توده گذشته است. حزبی که پیش از کودتا، تابلو، و به اصطلاحِ فروغ، «لامپ» فعالیت علنی داشت. و اینک از فعالیت محروم و لامپ و تابلوی اش خاموش شده است. با آن رویدادِ تاریخی، لامپ و تابلوی حزب، دوباره (به واژه تاکیدیِ دوباره توجه داشته باشیم) روشن می شود. روشنی آزادی است، دموکراسی است. و چه قدر روشنی خوب است. این انقلاب که به اعتقاد فروغ باید انقلابی سوسیالیستی می بود، شورشِ قهرمانان و نخبه گان نبود. انقلابِ مردم (توده ها) بود. و این مردم اند –و از جمله مردمِ محله ی کشتارگاه تهران- که باید این حرکت تاریخی را سامان دهند و به پیش ببرند. و فروغ به جای آن که به مردم فحش بدهد و ناسزا بگوید، از آنان می خواهد تکلیف خود را با رژیم زودتر یکسره کنند. آنان اند که باید کاری کنند. نه قهرمانان و آنارشیست ها. فروغ آنقدر امیدوار بود که فکر می کرد این انقلاب در زمانِ حیاتِ خودش اتفاق خواهد افتاد (قابلِ توجه آنان که معتقدند فروغ مرگ خودش را پیش بینی کرده بود). این یک پیش گویی حکیمانه ی شهودی نبود. پیش بینی یک پدیده تاریخی بود که فروغ با نگاه به شرایط جهانیِ روزگار خویش انتظارِ وقوعِ آن را داشت. حرکتِ تاریخ اما کند است. مانندِ آفتابِ زمستان که تنبل است (چه تشبیه زیبایی کرده است فروغ، حرکت تاریخ و جامعه را به حرکتِ آفتابِ تنبلِ زمستان). مهم این است که فروغ نه ناامید است و نه آیه ی یاس به گوش دیگران می خواند و نه به زمین و زمان فحش می دهد. او در انتظار حادثه ای است که به گمان او وقوعش حتمی است و به همین دلیل پشتِ بام را جارو کرده و شیشه های پنجره را هم شسته است تا آفتابِ تنبلِ زمستان سرانجام خانه اش را روشن کند. به تعریف هایی که از انقلاب کرده اند، این تعریف فروغ را هم باید اضافه کرد: جلوی انقلاب را نمی توان گرفت و دستبند زد و به زندان اش انداخت. این، یکی از بهترین تعریف های انقلاب است. زیرا که انقلاب کار چند فرد و سازمانِ توطئه گر نیست. کارِ توده های میلیونی است. فروغ یک اصل دیالکتیکی را می داند که هر تغییرِ اساسی از تغییراتِ جزیی آغاز می شود. تغییرهای کمی سرانجام به تغییر کیفی منجر می شود. انقلابِ اجتماعی نیز از این قانونِ عام مستثنا نیست. انقلابی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است و روز به روز بزرگ و بزرگتر می شود. صدای شر شرِ باران و پچ پچِ گل های اطلسی به هم می پیوندند و به همسراییِ بزرگی تبدیل می شود با نام انقلاب. رویدادی که از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش بازی می آید. بافتِ ظاهری واژه ها و ترکیب های «کسی که از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش بازی می آید» حکایت از یک رویدادِ معمولی نظیر جشن و شادی توام با آتش بازی در میدانِ توپخانه ی تهران دارد. اما در عمق اصطلاحات و ترکیبات –با توجه به مضمون کلی شعر- معنای انقلابی که از حوالی توپخانه –یعنی مناطق محروم شهری- و به شیوه ی قهر آمیز همراه با آتش سلاح گرم روی می دهد نیز نهفته است. همان رویدادی که در سال ١٣٥٧ شاهدش بودیم. و از دیدگاهِ فروغ، پیامدها و نتایج آن انقلاب برای همگان باید چنین می بود:
«]انقلابِ برابری طلبانه ی ایدئولوژیک[سفره را می اندازد/و نان را قسمت می کند/و پپسی را قسمت می کند/و باغ ملی را قسمت می کند/و شربتِ سیاه سرفه را قسمت می کند/.../و رخت های دختر سید جواد ]خانواده ی درباری و هزار فامیلِ معروف را[ قسمت می کند/و هر چه را که باد کرده باشد ]از جمله ثروت های باد کرده در گاوصندوق ها و حسابهای بانکی را[ قسمت می کند/». این ایده های ضد سلطنت است که سلطنت طلب را «آتشی» می کند و وا می دارد تا بعد از نزدیک به چهل سال، «کسی که مثل هیچ کس نیست» را رویای پیر زنانی که دمِ آخر –دمِ مرگ- ما را نوید بهروزی از سرِ صدق (ساده لوحی)می دهند، بنامد.
هدف های اعلام شده (تئوریک) سوسیالیسم همان هایی است که فروغ به زبان توده (عوام) بیان کرده است. و آن زبان و آن مطالبه ی انسانی است که آتشی ریشخند می کند. و این پیش بینیِ قانون مند علمی –تاریخیِ فروغ است که تحقق یافت، لکن در نبودِ صفِ مستقلِ «اهالی کشتارگاه». آرمان گراییِ سیاسیِ فروغ را، با محتوای سوسیالیستی، در شعرِ «به علی گفت مادرش روزی» از مجموعه ی «تولدی دیگر» نیز مشاهده می کنیم. «علی کوچیکه» حکایتِ روشنفکرِ بهانه گیر (معترضی) است که خود را به آب می زند تا آنچه را که دلخواه اوست به دست آورد. در این شعر نگاهِ فروغ به مسائل جامعه نگاهِ روشنفکرگرا است. روشنفکری که از وضعیت موجود ناراضی است و به دنبالِ راه حلی می گردد که او را «از توی این دنیای دل مرده ی چار دیوار یا/نقنقِ نحسِ ساعتا، خستگیا، بیکاریا/دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی/دردِ قولنج و دردِ پر خوردن و دردِ اختگی/دنیایِ بشکن زدن و لوس بازی/ عروس دوماد و ناموس بازی/.../دنیایی که هر وقت خداش تو کوچه هاش پا می ذاره/یه دسته خاله خانباجی از عقبِ سرش/یه دسته قداره کش از جلوش میاد/» در می آورد و به «آبیایِ پاک و صافِ آسمون می برتش/به سادگیِ کهکشون می برتش». به جایی با این خصوصیات: «سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم/به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم/به گله های کف که چوپون ندارن/به دالونای نور که پایون ندارن/به قصرای صدف که پایون ندارن». در این شعر، فروغ نشانی روشن تری از جامعه ی ایده آلِ خود به خواننده می دهد که جای دوری هم نیست. و نه تنها «علی کوچیکه» بلکه همگان به آنجا دعوت می شوند. و چون «فراخوان» همگانی است، با تلفات کمتری همراه است. به گمانِ من «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد برداشتِ آزادی از علی کوچیکه است. هم علی کوچیکه و هم ماهی سیاهِ کوچولو در پیِ رسیدن به دریا (جامعه ی مطلوب)اند. هر دو می خواهند از «دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن» رهایی یابند. هر دو با مخالفتِ «ننه قمر خانم»ها مواجه می شوند که آنها را از خطر کردنِ «بیهوده» و مخالفِ   سنت های رایج بر حذر می دارند. و هر دو هم به نصیحت های ننه قمر خانم ها گوش نمی دهند و راهیِ دریا (هدف غایی) می شوند. ماهی سیاهِ کوچولوی صمد همان علی کوچیکه ی فروغ است. روشنفکری است که به دنبال آگاهی، شکوفایی و تکامل است. و جامعه ای که چنین امکاناتی را برایش فراهم سازد. و سرانجام او هم مانند علی کوچیکه به هدف اش می رسد. هدفی که با گذشتن از هفت خوانِ جامعه ی سرمایه داری میسر می گردد: «علی کجاس؟ -تو باغچه/چی می چینه؟ - آلوچه/آلوچه ی باغ بالا/جرئت داری؟بسم الله» این یک سرانجام دلخوش کننده نیست که شاعر به قصد رضایتِ خواننده برای شعرش رقم زده باشد. یک سرانجام و پایان تاریخی، و بنابراین محتوم است بر «هر آنچه رونده است». بیانِ این حکم تاریخی و دیالکتیکی است که همه چیز دستخوشِ تغییر و رو به تکامل است. این نگرش، همچنین نگرشی آینده گرا است در جامعه ای که از همه چیز بوی سکون و فساد به مشام می رسد. و تنها هنرمند و روشنفکرِ جامعه گرای متعهد به انسانیت است که از ورایِ امروزِ تیره و تار فردای روشن را می بیند و خواننده را نیز در روشن بینی (واقع گرایی) خویش سهیم می کند.
بسیاری از تحلیل کنندگانِ شعرِ فروغ از نزدیک شدن به شعرِ «گل سرخ» خودداری کرده اند. لابد با این تصور که این، شعری اروتیک است. شاید به همین دلیل هم باشد که در اغلب مجموعه ها و دیوان های فروغ که از دهه ی ٦٠ به این سو به چاپ مجدد رسیده اند، از این شعر خبری نیست. ولی، بر خلافِ این تصور، گلِ سرخ یکی از ایدئولوژیک ترین شعرهای فروغ است. اکنون ما آنقدر قد کشیده ایم که از پشت واژه ها معنا ها را ببینیم و فریبِ تعبیر و تفسیر های نادرست و نیز ظاهرِ کلمات را نخوریم. گلِ سرخ، شعری از مجموعه تولیدی دیگر است. نهادنِ نام تولدی دیگر بر روی یک مجموعه به این معنا  است که شاعر پیوند خود را با گذشته اش گسسته و اکنون شخصیتِ دیگری است.
تولد دیگر فروغ، چشم باز کردن به زندگی از موضع جهان بینانه ی تازه بود. این چشم باز کردن، جهان شناختی و ایدئولوژیک بود. و موجب شد که دگرگونی نه تنها در سبک و ساختارِ شعری، که مهمتر از آن در اندیشه و بینش پدید آید. گلِ سرخ کنایه از آگاهی است. و باغِ گلِ سرخ فضایی است متفاوت و به دور از فضای رمانتیک پیشین. «او» در شعرِ گل سرخ –که هر روشنفکر آگاهی می تواند باشد- شاعر را به باغِ گلِ سرخ –آگاهی سوسیالیستی- برده و در تاریکی –در فضای اختناق آمیز آن دوران مخفیانه- گل سرخی به گیسوهای مضطرب اش زده. در آن سالها فروغ هنوز جوان بود و استعداد پذیرشِ دانش و آگاهی را داشته است. اما او به طور خود به خودی و مکانیکی به بلوغ فکری و شعور سیاسی دست نیافت. کسی (صاحب اندیشه ای) بر او تاثیر نهاده و از نطفه ی آگاهی آبستن اش کرده. این یک شبیه سازی شاعرانه است نه توصیفی پورنوگرافیک. درونمایه ی سیاسیِ شعر ما را مجاز نمی دارد که از آن برداشتی پورنوگرافیک (شهوانی) بنماییم. درونمایه ای که حاکی از شعور و آگاهیِ سیاسی است. فروغ به عنوان شاعر –و بنا بر ملاحظات سیاسی- مستقیماً نمی گوید من تغییر کرده ام و عاملِ این تغییر کسی بوده که مرا با فلسفه و جهان بینی چپ (مارکسیستی) آشنا نموده.او شاعر است و منظورش را با زبان شعر به خواننده تفهیم می کند. وقتی می گوید: «ای کبوترهای مفلوج/ای درختان بی تجربه ی یائسه، ای پنجره های کور» روی سخن اش با آدم های کم تجربه، معمولی و نا آگاه است. به دیگران اعلام میکند که او دیگر آن شخصیت پیشین –که در ذهنِ دگماتیستِ آنان به صورت یک مجسمه ی ساکن بی تغییر درآمده- نیست. او را از این پس باید با هویتِ تازه اش –آبستن از شعورِ سیاسیِ متفاوت از آنچه بود- بشناسند. و از آنجا که زن است، طبیعی است که با بکارگیری ترمینولوژی ویژه ی جنسِ خویش که برای بسیاری ناآشنا و رد گم کننده است، منظورش را بیان می کند. «زیرِ قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون/گلِ سرخی دارد می روید/گل سرخ:/سرخ مثلِ یک پرچم در رستاخیز». توصیفی شاعرانه و در عینِ حال زنانه از تغییر وضعیتی که برای اش پیش آمده. و نه آنچنان که تصور می شود توصیفی هرزه گرایانه. ما، نمودِ این دگرگونی شخصیتی و رسیدن به سطح بالاتری از آگاهی و شعورمندی را در شعرهای بعدی اش به خوبی مشاهده می کنیم. اگر بعد از «گل سرخ»، فروغ باز هم به سرودنِ شعرهایی نظیرِ آنچه در دیوار و اسیر و عصیان سروده بود ادامه می داد. یا اگر شعرهای بعد از گلِ سرخ اش فاقد جهان بینی مطرح در گلِ سرخ می بود، حرف و گمان سطحی نگر درست بود. اما، این چنین نیست. اندیشه ای که دچار تحول شده بود دیگر به وضعیتِ پیشین باز نگشت. از سکوی همین دیدگاهِ تحول گرا بود که چند سال بعد در کنارِ نیما در قله ی شعر نوِ فارسی قرار گرفت. و از آن بالا سرود: «مرا به زوزه ی درازِ توحش/در عضوِ جنسیِ حیوان چکار/مرا به حرکتِ حقیرِ کرم در خلاء گوشتی چکار/مرا تبارِ خونیِ گل ها به زیستن متعهد کرده است/تبارِ خونیِ گل ها، می دانید؟». و می دانیم واژه ی گل در شعرِ فروغ معنای والایی دارد. و او بعد از رفتن به باغِ گل سرخ به این معنا و مفهوم عالی دست یافته بود. 
برگرفته از سایت گزارشگران