mercredi 28 octobre 2015

قمرالملوک وزیری از نگاه دخترخوانده‌اش، محمود خوشنام


 
 قمر الملوک وزیری (۱۳۳۸-۱۲۸۴)


اهمیت اصلی قمر در چیست؟ در صدای ششدانگ او؟ در تصنیف های برانگیزاننده او؟ در اندیشه های انسانی او؟ در بخشش های بزرگوارانه او؟ یا در تقسیم درآمد کنسرت هایش میان یتیمان و مستمندان؟ راستش را بخواهید در هیچکدام.

صفات و فضیلت هایی که برای او برشمردیم اهمیت دارد ولی هیچکدام اهمیت اصلی حضور قمر را در جامعه موسیقی ایران تبیین نمی کند. اهمیت اصلی در جای دیگری است. در نقش خطیر او در فرآیند آزاد سازی زنان نهفته است.
قمر راه سنگلاخ ورود زنان به عرصه موسیقی را هموار کرده است. در این پنجاه و شش سالی که قمر از دنیا رفته است، حرف ها و نکته های بسیاری درباره او گفته اند و بررسی ها و نقدهای بسیار درباره اش نوشته اند.
حتی در رسالات دانشگاهی در زندگی او دقیق شده اند ولی کم تر کسی قمر انقلابی را کشف کرده است. قمری که با برخورداری از حمایت دولتمردان مقتدر حکومت رضا شاه هراس زنان را در هم شکست. بعد از بیش از نیم قرن هنوز قابل تصور نیست که او چنین شجاعتی از خود نشان داده باشد.
در بعضی روایت ها آمده که چند شبی قبل از کنسرت معروف گراند هتل چند نامه تهدید آمیز نیز برایش فرستاده بودند. نزدیکان همراهش نیز به او هشدار داده بودند که ارتجاع با کسی سر شوخی ندارد، هرچه می گوید عمل می کند. ولی گوش قمر بدهکار این حرف ها نبود. هروقت بیم آن می رفت که منصرف شود دیداری کوتاه با میرزاده عشقی یا با عارف تردیدش را برطرف می ساخت. سرانجام کنسرت بی حجاب و نقاب برگزار شد و او نشان داد که با عزم جزم در برابر واپسگرایان می ایستد و صحنه را از آن خود می سازد.
در کتاب تازه‌ای که عنوان "قمری را که خورشید شد" را بر پیشانی دارد نیز همان صد بار گفته ها درباره قمر تکرار شده است. خانم زبیده جهانگیری (شبنم) فرزند خوانده قمر، که دوستان به شوخی او را "ژرژ ساند"ِ ایرانی می نامیدند، از مجلس نشینان ادبی در تهران و با شاعران و روزنامه نگاران سال های چهل معاشر بوده است.
شبنم در این خاطرات دست کم در پرداختن به خود زیاده روی نکرده و از همه کسانی که در رشد و پرورش "مامان قمر" سهم داشته اند یاد کرده است. از جمله از موسی و مرتضی نی داوود، ارسلان درگاهی، شکرالله قهرمانی و اسماعیل کمالی.
آگاهی هایی که او می دهد به ما در شناخت روحیه آنان یاری می رساند. قمر درست است که برای مستمندان بی نام و نشان می خواند و با میل و علاقه هم می خواند ولی دولتمردان قدرتمند را نیز هیچگاه از یاد نمی برد.
در میان دولتمردان هم فرق نمی گذاشت. با درباریانِ بر سرِ کار، همان گونه نشست و برخاست می کرد که با حاکمان معزول و مقتدران مورد خشم قرار گرفته. معاشرت با اینان را البته با ملاحظه تمام و نیمه پنهان و با مراقبت تمام.

بازی در دو جبهه

یک شب اگر میهمان تیمور تاش می شد میزبان شب بعد ممکن بود یکی از اسب افتادگان باشد. شبنم از زبان "مامان قمر" سفر خوزستان را که به دعوت شیخ خزعل انجام می شد بی نظیر توصیف کرده. بی نظیرتر از هر چیز استقبال خزعل از او بوده است.
"به افتخار او راه بندر تا دفتر خزعل را با سندهای مالکیت فرش کرده بودند...قمر سه شب در قصر خزعل ماند و هدایای بسیار گرانبها به دست آورد. شبی را نیز در کشتی تفریحی خزعل گذرانید."
به گفته شبنم در هیچ یک از خاطرات نوشته شده از این سفر خوزستان مامان قمر یادی نشده است. او از گرفتاری خزعل که با خبر شد از اطرافیانش خواست که درباره این سفر چیزی نگویند و ننویسند. این خاطره نشان از تیز هوشی و کیاست قمر دارد. قمر می توانست درباریان را با خود نگاه دارد و در جوارش با چهره های انقلابی مثل میرزاده عشقی و عارف قزوینی دوست و معاشر باقی بماند.
کتاب قمری که خورشید شد، یکی از ویژگی های سودمندش این است که فضای سیاسی، اجتماعی دوره زندگی قمر را نیز پیش چشم دارد و داوری هایش درباره قمر با توجه به وضعیت آن زمانی ایران و ورود به سال ۱۳۰۰ شکل می گیرد. هنگامی است که احمد شاه از ایران دور شده بود و بسیاری از دولتمردان روشنفکر و میهن دوست گرد هم آمده آند تا راهی برای بحران ایران پیدا کنند.
مردانی چون محمد تقی بهار، رشید یاسمی، علی دشتی، تقی ارانی، یحیی ریحان، وحید دستگردی، علینقی وزیری، حسین سنجری و ایرج میرزا قلم را در راه آگاهی جامعه به کار گرفته بودند. آن ها سعی می کردند در برابر خطری که استقلال ایران را تهدید می کرد عرق ملی را در مردمان برانگیزند. طبیعی است که شعر و موسیقی در این میانه نقشی موثر ایفا می کرد.
خواندن ترانه های انقلابی مشروطیتی از این نیاز تغذیه می کرد. به گفته شبنم، اوج شهامت قمر در همان کنسرت گراند هتل تهران بازتابیده است. اگر شهامت والای قمر و همراهانش نبود چه بسا کنسرتی چنان بی نقاب و حجاب برگزار نمی شد و یا به تشنج و بگیر و ببند می انجامید.
در واقع دوستی با دولتمردان مقتدر، حمایت همه جانبه آنان را از قمر در برابر مخالفان و دشمنانش به دست می آورد و از آن گذشته او را با هنرمندان کم تر شناخته شده آشنا می کرد و از همکاری آن ها بهره می برد.
شبنم از مجلسی یاد می کند که در منزل نظام الدین لاچینی بر پا شده بود و مامان قمر هم جزء مدعوین بود. او در این میهمانی با محمد علی امیر جاهد آشنا شد که علاوه بر موسیقی در شعر و روزنامه نگاری نیزکار کرده. چیزی نگذشت که این آشنایی به همکاری تنگاتنگ تبدیل شد و ضبط و پخش حدود ۲۰۰ صفحه را نتیجه داد.
امیر جاهد چنان مجذوب صدا و هنر قمر شد که دیگر حاضر نشد برای دیگران ترانه بسازد. در میان آهنگ های امیر جاهد با صدای قمر نیز ترانه های میهنی کم نیست. در "امان از این دل" در سه گاه می گوید: تنها باید به یاد وطن جامی پر از خون نوشید.
آخرین ترانه ای که قمر خوانده باز هم محتوایی میهنی دارد و این در حالی است که رکن الدین مختاری، رییس شهربانی وقت است.

در کنسرت های استانی

یکی دیگر از ویژگی های کنسرت های قمرالملوک وزیری این بود که وابسته به تهران نبود و بیشتر شهرستان ها را از جاذبه خود بهره مند می ساخت.
به گفته شبنم، قمر و یارانش به هر شهری که می رفتند با استقبال پر شور مردم روبرو می شدند. کنسرت های سفر همدان و رشت با ابراز احساسات شدید مردم روبرو شد.
یکی دو نکته جالب دیگر در خاطرات شبنم و در ارتباط با سفرهای استانی قمر آمده است. در سفر رشت او اعلام کرد که وزیری نام تازه اوست و آن را از استاد علینقی وزیری به وام گرفته که مجذوب صدا و هنر او شده است.
وزیری ولی با همه احترامی که برای قمر قائل بود صدای پر و پیمان او را آغشته به رنگ و بوی سنتی تشخیص می داد که با نوآوری های او سازگاری نمی داشت. او چیزی نگذشت که صدای سازگار با کارهای خود را در حنجره روح انگیز پیدا کرد.
و اما سفر همدان نیز از این بابت مهم است که کنسرت در محل زندگی عارف قزوینی شاعر انقلابی برگزار می شد که در واقع دوره تبعید خود را می گذرانید.
حسن دیگر خاطرات شبنم این است که چشمش را تنها به مامان قمر نمی دوزد و اهمیت کسانی را یادآور می شود که قمر را پرورش داده اند. از جمله از موسی و مرتضی نی داوود که اگر نمی بودند معلوم نبود که قمری در کار می بود یا نه. این ها آنقدر به یکدیگر وابسته بودند که سبب شهرت هر کدام را باید در دیگری جست. قمر را در حوزه تاثیرات متقابل اجتماعی دیدن، هنوز پژوهش و بررسی می طلبد.
برگرفته از سایت بی بی سی

mardi 27 octobre 2015

دختر بدل‌کار ایرانی فیلم جیمزباند چمدان‌هایش را بست


مهسا احمدی، بدل‌کار آخرین فیلم جیمز باند به نام Skyfall بار دیگر خبرساز شد و در گزارش‌های روزنامه‌های آلمانی "تاگس‌اشپیگل" و "زوددویچه‌" قرار گرفت.

مهسا احمدی در مصاحبه با رسانه‌های آلمانی بعد از شرح مشکلات موجود در کار خود در ایران به عنوان یک زن بدل‌کار می‌گوید: «در ایران امکانات کم و ممنوعیت‌های بسیار وجود دارد.»

او از حجاب به عنوان یکی از عواملی نام می‌برد که کار بدل‌کاران زن را در ارائه نقش خود دشوار می‌سازد.
خانم احمدی می‌گوید، زمانی که در فیلم جیمز باند بازی کرد متوجه موضوعی شد، این که "انسان در خارج از کشور همواره در حال یاد گرفتن است."
"تاگس‌اشپیگل" می‌نویسد، احمدی مدارک سفر به خارج از کشور خود را آماده کرده است. او می‌خواهد به آمریکا و "شاید هم به هالیووود برود، چرا که نه؟"

احمدی: صد در صد می‌روم

به نوشته روزنامه آلمانی "زوددویچه‌"، مهسا احمدی گفته است: «ایران امکانات کافی را به من نمی‌دهد. من می‌خواهم بروم. صد در صد.»

آنچه که احمدی را مصمم به خروج از ایران کرده است قولی است که تولیدکنندگان فیلم بعدی جیمز باند به او داده‌اند. آن‌ها قول داده‌اند که در فیلم بعدی جیمز باند او نیز در هر صورت حضور خواهد داشت.

مهسا احمدی، نخستین دختر بدل‌کار ایران پیش از این زمانی که فیلم Skyfall جیمز باند در بخش بدل‌کاری توانست جایزه سالانه انجمن بازیگران فیلم آمریکا را از آن خود کند نیز در رسانه‌ها خبر ساز شده بود. در فهرست بدل‌کاران این فیلم، منتشره در سایت انجمن بازیگران فیلم آمریکا نام سه ایرانی، از جمله مهسا احمدی به چشم می‌خورد. دو ایرانی دیگر ارشا اقدسی و امیررضا بدری هستند.

مهسا احمدی عضو گروه "بدل‌کاری ۱۳" ایران است که اعضای آن در بسیاری از پروژه‌های سینمایی ایران نقش ایفا کرده‌اند. او به مدت ۱۱ سال قهرمان رشته ژیمناستیک دختران بوده است.

خانم احمدی در دوران ریاست جمهوری حسن روحانی، رئیس جمهوری ایران نیز دست به تابوشکنی دیگری زد. او نخستین زن در تاریخ جمهوری اسلامی است که در چتربازی شرکت کرده و با چتر پریده است.
 برگرفته از دویچه وله

dimanche 25 octobre 2015

خودآزمایی پستان و گفت و گو با لونا شاد

گفت و گو با لونا شاد؛ با خودآزمایی پستان، زندگی خود را نجات دهید

گزارش  ماهرخ غلامحسین‌پور در ایران وایر

«لونا شاد»، مجری تلویزیون و خبرنگار، بعد از ابتلایش به سرطان پستان و گذراندن یک دوره دشوار درمان، خموده و عزلت نشین نشد. او راه دیگری برگزید؛ مسیر آگاهی­بخشی به زنانی که ممکن است در معرض سرطان پستان باشند. بی وقفه از تجربیاتش طی پروسه درمان در صفحه فیس بوک و هر رسانه دیگری که دستش می­رسید، نوشت. این روزها هم ویدیوهایی در مورد آموزش خودآزمایی پستان در فضای مجازی منتشر کرده که جزو پربیننده ترین ها است.
او در آخرین ویدیوی خود می گوید: «شاید اگر به موقع خودآزمایی کرده بودم، درد کم تری را تحمل می کردم. شیمی درمانی کار ساده ای نیست. با تشخیص به هنگام می شود جلوی سرطان پستان را گرفت و انجام خودآزمایی پستان می تواند به سادگی، نجات دهنده یک زندگی باشد.»
«ایرانوایر» از لونا شاد درباره تجربه اش عبور از دوران سرطان پرسیده است.
پس از ابتلا به سرطان، به جای ایفای نقش قربانی، نقش یک نجات یافته و راهنما را داری بازی می کنی؛ این تصمیم خودت بود؟
  • همیشه از نقش قربانی بدم می آمد. قبول دارم که در هر تراژدی، ما در ابتدا قربانی هستیم. ولی از این که آن به ناچار قربانی شدن تبدیل به شغلی بشود برای گرفتن توجه، بیزارم. نوشتن و گفتن از آن داستان­ها برای من نوعی تراپی به شمار می  رفت و شروع و تاثیری که گذاشت، کاملا بدون برنامه ریزی بود. اما در طول مسیر متوجه شدم که چه قدر جامعه ایرانی در این زمینه نیاز به آگاهی دارد. برای همین هم حاضر شدم با آن ریخت و حال و روز، حضور رسانه ای داشته باشم تا مردم متوجه وجود آن بیماری و وخامت اوضاع بشوند و بدانند که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. بیماری سختی که با آگاهی و فرهنگ‏سازی، هم می شود از بروز آن پیش گیری کرد و هم پروسه درمان را برای بیمار و خانواده اش راحت تر و آسوده تر.
با توجه به این که برای مخاطب عام شناخته شده هستی، به ذهنت نرسید کمپینی در حوزه آگاهی بخشی درباره سرطان پستان راه اندازی کنی؟
  • مسلما نسبت به این مساله حساس هستم اما دلم نمی خواهد تبدیل به شغلم بشود. راه اندازی کمپین و حوزه اداره کردن آن، توانایی های خاصی می خواهد که از عهده من خارج است. در حد توانم اقداماتی انجام داده ام؛ مثلا یک فیلم مستند در طول چند هفته آینده توسط شبکه «زنان تی» منتشر می شود. «تا دیر نشده» مستندی است از دوره درمان خودم که اطرافیانم جسته و گریخته فیلم‎برداری کرده بودند و تصاویری سخت و عریان در آن جا به نمایش داده خواهد شد که امیدوارم نوعی روشن‎گری باشد برای کسانی که شرایط مشابه را تجربه کرده اند.
در طول دوره شیمی درمانی هیچ پیش آمد که احساس کنی بریده ای و دیگر نمی خواهی در مقابل بیماری مقاومت کنی؟
  • بله؛ لحظاتی داشتم که دلم می خواست بمیرم یا از جلسه های شیمی درمانی فرار کنم. اما ترسوتر از این حرف ها بودم و تلاش پدر و مادرم که دور وبر من پرپر می زدند، باعث شد خودم را جمع و جور کنم. من کلا هیچ ایده ای نداشتم که قرار است چه بلایی به سرم بیاید. وقتی به من گفتند که مبتلا شده ام، تصور نمی کردم قرار است اتفاقی برایم بیفتد. فکر می کردم این داستان ها برای بقیه اتفاق می افتد. از همان اول تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی در مورد نوع بیماری ام  جست وجو و کنجکاوی نکنم. حتی یک بار هم در موردش در اینترنت کنجکاوی نکردم. اما نوع غده ای که داشتم، امکان داشت با شیمی درمانی از بین نرود. کما این که مجبور شدم بعد از جراحی، یک دوره اضافه هم تحت پروتکل شیمی درمانی جدید قرار بگیرم. هنوز هم نمی دانم اگر از روز اول همه این اطلاعات را داشتم، باز هم خودم را در این مبارزه می کشاندم یا می بریدم. واقعا نمی دانم.
کنار آمدن با سرطان آسان است؟ چه میان‌برهایی هست که بشود این بیماری را دور زد ؟
  • نه، آسان نیست و هیچ میان‏بری هم در کار نیست.هیچ جوری هم نمی شود دورش زد. فقط باید صبور بود و تحمل کرد و مراقب بود و امید داشت؛ حتی اگر رفتنی باشیم.
قرار گرفتن در یک دایره حمایتی از دوستان و خانواده چه قدر در بهبود شرایط بیمار موثر است؟
  • خانواده و دوستان نقش اول را بازی می کنند. اما در دوره درمان هیچ تجربه ای بهتر از تجربه تماس بیمار با زنان دیگری که آن شرایط را داشته اند، نیست. چون حتی نزدیک ترین افراد هم نمی توانند بفهمند که آن درد چیست مگر این که خودشان تجربه کرده یا در حین آن باشند.
 ابتلا به سرطان مطمئنا زندگی هر شخصی را متحول می کند. تاثیر این بیماری بر روند زندگی شما چه بود؟ 
  • برای من تعریف و معنای خوشبختی تغییر کرد. نمی شود مرگ را تجربه کنید و باز هم نگاه قبل از تجربه مرگ را به زندگی داشته باشید. در واقع، این یک تجربه سخت و طولانی بود که زندگی مرا به دو بخش قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم کرد.
چه طور ماجرا را فهمیدی؟ برخورد اولیه ات با این بیماری و همان دم که شنیدی، چه گونه بود؟
  • اتفاقی یک قلمبه بالای سینه راستم زده بود بیرون. اولین بار که غده را دیدم، به همه چیز فکرکردم به جز این که ممکن است بدخیم باشد. توجه نکردم تا شش ماه بعد که بزرگ تر شده بود و درد داشت. می شود گفت بعد از ماموگرافی و بیوپسی، پزشک عمومی من هم یادش رفته بود نامه هایش را باز کند و در نتیجه، به مدت چهار ماه من هم تصور کردم چیز مهمی نیست تا این که از دردی که داشت، به فکر پی گیری جریان افتادم.
اولین حست چه بود؟ ناامیدی یا کرختی؟
  • همان دم اول شوکه بودم و گیج. وقت گرفتاری های بزرگ، انکار همیشه هست. اما این انکار باعث نشد که امیدم را از دست بدهم و بسیار سریع توانستم خودم را جمع و جور کنم و شروع کردم به مدیریت ماجرا.
با استرس ناشی از شنیدن این خبر چه طور روبه رو شدی؟
  • با نوشتن، طنز، شوخی و خنده  گاهی ردش می کردم. خیلی وقت ها هم یواشکی گریه می کردم. الان زمان زیادی گذشته و حس آن روزهایم تازه نیست اما همان روزها سعی کردم در مورد تجربه ای که از سرم می گذشت، بنویسم. اتفاق جالبی که افتاد، این بود که من هیچ وقت آدم برنامه ریزی­های جدی نبودم. برای اولین بار وقتی این جریان اتفاق افتاد، مجبور شدم به یک برنامه ریزی جدی و منظم تن بدهم چون به هر حال، صحبت مرگ و زندگی در میان بود.
الان چه طوری؟ بیماری کاملا درمان شده؟
  • فعلا به لحاظ پزشکی کاملا تحت کنترلم تا آن پنج سال معروف بگذرد.
توصیه ات به زنانی که در ایران زندگی می کنند و ممکن است با این بیماری روبه رو شوند، چیست؟
  • متاسفانه در ایران اغلب این بیماری را پنهان می کنند. به نظرم بهترین شروع این است که بیماری را پنهان نکنند. ضمن این که مردانی که در تماس و همراه با این زنان هستند، به شدت نیاز به آموزش دارند.
تا به حال علت های علمی زیادی در مورد تکثیر این سلول بدخیم بیان شده، به نظر خودت شغل روزنامه نگاری و استرس­های ناشی از محیط کار در بروز این مشکل موثر بود؟
  • هر کسی بسته به شرایط کار و زندگی یا طبیعت و کارکرد بدنش می تواند در معرض بیماری­های ناشی از استرس قرار بگیرد. من هم در شرایطی مورد حمله بیماری قرار گرفتم که سیستم دفاعی بدنم ضربه پذیر شده بود و به لحاظ روحی و روانی در شرایط چندان خوبی نبودم. فکر نمی کنم بشود شغل خبرنگاری را مقصر دانست چون اگر این طور بود، باید الان همه خبرنگارها تحت شیمی درمانی باشند.

باید به شکل جدیدی از زن و مرد سخن بگوییم

گزارشی از کارگاه «لوس ایریگاری» در دانشگاه وین باید به شکل جدیدی از زن و مرد سخن بگوییم تهیه و تنظیم: زهیر نوع پرست

1lus 
-« بسیاری من را به ذات‌گرایی متهم می‌کنند، ولی خود ذات‌گرا هستند. آن‌ها می‌گویند که «انسان» وجود دارد و برای انسان ذات یا ماهیت قائل می‌شوند. ولی «انسان» وجود ندارد، «انسان» مطلقاً یک سازه[۱] است. آن‌ها برای چیزی که وجود ندارد ذات قائل هستند. ولی باید توجه داشت که زن و مرد وجود دارند. زن یا مرد بودن هویت‌های طبیعی ما هستند، ذات نیستند. این‌یک واقعیت است. بنابراین شخص گمنام یا بی‌نام‌ و نشان وجود ندارد، یک سازه محض است، مگر اینکه یک ماشین یا روبات باشد. ما یا با انسان مواجه هستیم یا با یک درخت یا یک‌چیز دیگر، ولی هر یک از این‌ها منفرد و واحد هستند. اگر شخصی از فرهنگی دیگر نزد من بیاید، می‌توانم با سخن گفتن با او با فرهنگش آشنا شوم. فرد نمی‌تواند نامعین باشد، انسان نامعین و نامشخص ایده‌ای تخیلی است. می‌توانیم با هر فردی سخن بگوییم و با فردیت او آشنا شویم.
شخص نامعین نداریم، هر شخصی که وجود دارد یا مرد است یا زن. اگر فردی مرد یا زن نیست، پس چیست؟ ما ضرورتاً مرد یا زن هستیم. برخی انتقاد می‌کنند که ما افراد تراجنسیتی داریم و این دسته‌بندی باعث نادیده گرفتن آن‌ها می‌شود. در پاسخ باید بگویم که من دوستان تراجنسیتی دارم، آن‌ها از من خیلی سپاسگزار هستند چراکه به آن‌ها این امکان را داده‌ام تا هویت خود را انتخاب کنند. می‌توانند انتخاب کنند که مرد هستند یا زن، چراکه به‌طورکلی هر شخصی یا مرد است یا زن، حالت دیگری نداریم. در مواجهه با هر شخصی، زن یا مرد، باید پرسید مهم‌ترین مسئله تو به‌عنوان یک فرد چیست، و می‌توانیم به هم کمک کنیم تا به مهم‌ترین مسئله خود پی ببریم.
زمانی که من درباره تفاوت‌های جنسی می‌نوشتم، بسیاری از من می‌پرسیدند تفاوت جنسی چیست؟ البته همچنان هم این پرسش را مطرح می‌کنند. یکی از جنبه‌های مهم در تفاوت جنسی، تفاوت اندام و ویژگی‌های اندامی بین زن و مرد است. زن‌ها و مردها اندام‌هایی یکسان ندارند و این تفاوت جسمانی بر نوع مواجهه ما با جهان و مواجهه با خود تأثیر می‌گذارد. رابطه با زمان و مکان به‌واسطه تفاوت‌هایی که زن و مرد دارند فرق می‌کند. روابط بین انسان‌ها نیز به این دلیل بین زن و مرد متفاوت است. مواجهه مرد و زن با بچه‌دار شدن یا روابط بین فردی یکسان نیست. زن‌ها درون بدن خود معاشقه می‌کنند درحالی‌که مردها بیرون از بدن خود معاشقه می‌کنند. حمل کردن یک کودک درون بدن خود با حمل کردن کودک بیرون از بدن خود (مثلاً در بغل گرفتن) متفاوت است. تأکید من بر بدن برای این نیست که زن‌ها باید مادر بشوند، هدف ما مادر شدن نیست، هدف ما زن شدن است. تأکید بر این است که باید زن بودن خود را کشف کنیم. پس‌ازاینکه خود را کشف کنیم می‌توانیم علایق خود را پیگیری کنیم.
به همین شکل به‌جای استفاده از کودک باید از دختربچه یا پسربچه سخن گفت. برای فهم آن‌ها باید از آن‌ها پرسید «در این لحظه که زندگی می‌کنی چه تجربه‌ای داری؟» «چه چیزی برایت مهم است؟» من در ایتالیا با پسربچه‌ها و دختربچه‌های زیادی به خاطر تحقیقی که در مورد زبان و جنسیت انجام می‌دهم صحبت می‌کنم. در سال‌های اول مدرسه تغییری در بچه‌ها شکل می‌گیرد و دخترها و پسرها از یکدیگر جدا می‌شوند چراکه آموزشی در زمینه روابط دریافت نمی‌کنند. پسرها خشن می‌شوند و دخترها شروع به آرایش کردن می‌کنند. اگر با پسربچه‌ها و دختربچه‌ها با صمیمیت و راحت سخن بگویید دیر یا زود درباره روابط خود با دیگران سخن خواهند گفت. من از پسرها و دخترها خواستم با استفاده از واژه‌های «من»، «تو»، «ما» جمله بسازند؛ یا با «مشترک مصرف کردن» یا «دوست داشتن» جمله بسازند؛ یا از واژه «با هم» در جمله‌هایی استفاده کنند. کودکان از سن شش‌سالگی می‌توانند این کار را انجام دهند. مشخصاً ساختار نحوی جملاتی که دخترها و پسرها ساختند یکی نبودند. هنگامی‌که به پسربچه‌ها گفتم با واژه «با» جمله بسازند، می‌نوشتند «من این جمله را با مداد نوشتم» یا «من با کامپیوترم به مدرسه آمدم» ولی دختربچه‌ها می‌نوشتند «من امروز با دوست‌پسرم به سینما می‌روم» یا «من می‌خواهم با تو بمانم». پسرها از واژه «با» برای برقراری ارتباط بین یک سوژه (من) و یک ابژه (مداد یا کامپیوتر) استفاده می‌کنند. دخترها از واژه‌ی‌ «با» برای برقراری ارتباط بین دو سوژه (من و دوست‌پسرم/ من و تو) استفاده می‌کنند. دخترها رابطه مبنی بر میان‌سوژگی[۲] را ترجیح می‌دهند درحالی‌که پسرها رابطه بین سوژه و ابژه را ترجیح می‌دهند و بنابراین خود را محور رابطه با دیگر افراد یا چیزها در نظر می‌گیرند. اگر از پسرها بخواهیم شخص دیگری را در جمله‌های خود به کار ببرد، خود را با یک فرد در یک جمله قرار نمی‌دهند. آن‌ها دیگر پسرها را به‌عنوان یک گروه در جمله خود به کار می‌برند. مثلاً پسرها می‌گویند «من با دوستانم فوتبال بازی می‌کنم». درحالی‌که دخترها ترجیح می‌دهند یک نفر جنس مخالف را در جمله خود به کار ببرند. دخترها رابطه افقی یا هم‌سطح را ترجیح می‌دهند مثل جمله‌ی «من با دوست‌پسرم به سینما می‌روم». در چنین جمله‌ای هر دو نفر در یک سطح قرار می‌گیرند ولی پسرها به رابطه عمودی یا سلسه‌مراتبی علاقه دارند. دخترها زمان حال و آینده و پسرها گذشته را ترجیح می‌دهند. می‌توانیم دخترها و پسرها را از نوع نگرشی که دارند آگاه کنیم. بدین شکل کودکان را می‌توان تشویق به انجام فلسفه کرد. فلسفه یعنی مواجهه با یک مشکل و اندیشیدن به آن و یافتن راه‌حل برای آن مشکل. مطمئناً این مواجهه برای دختربچه‌ها و پسربچه‌ها متفاوت است چراکه مشکلات دخترها و پسرها یکی نیست. من به آن‌ها نخواهم گفت مشکلاتشان چیست، بلکه اجازه می‌دهم خودشان مشکلاتشان را کشف کنند. ولی کم‌کم به آن‌ها کمک خواهم کرد دریابند به جهانی به‌خصوص تعلق دارند_ جهان مردانه یا جهان زنانه. کم‌کم باید کمکشان کرد تا از این مسئله آگاه شوند. تنها با توجه به تفاوت‌های جنسی می‌توانیم بشریت را نجات دهیم. مشخصاً پسرها و دخترها در دنیایی یکسان زندگی نمی‌کنند. یکی از اشتباهات فرهنگ این است که دخترها و پسرها را به یک فرد خنثی و نامعین فرو می‌کاهد و آن‌ها را به یک ماشین، موجودی تصنعی یا روبات تبدیل می‌کند. من با دخترها و پسرهای زیادی کارکرده‌ام، می‌توانم به شما بگویم دخترها خیلی از پسرها تواناتر هستند، ولی چرا سیستم آموزشی باعث پیشرفت دختران نمی‌شوند؟ سیستم آموزشی نامناسب برای دختران باعث می‌شود آن‌ها نتوانند استعدادها و توانایی‌های خود را کشف کنند و از ساخت فرهنگی مختص خودشان بازمانند.
لویناس از «دیگری» سخن گفته بود. برخی به من می‌گویند که نوشته‌های تو خیلی شبیه نوشته‌های لویناس است. نمی‌دانم چرا این سخن را می‌گویند. درواقع من و لویناس رویکردهایی بسیار متفاوت داریم. ازنظر لویناس، تنها یک جهان وجود دارد و «دیگری» نیز در این جهان واحد تعریف می‌شود. ازنظر من، ما دوجهان داریم و باید این دوجهان را به یکدیگر نزدیک کنیم. در سنت فکری ما تنها یک نوع سوژه داریم ولی انسان از دو گونه سوژه (مرد و زن) متفاوت تشکیل‌شده است که در دوجهان متفاوت زندگی می‌کنند. باید تلاش کنیم جهان‌سومی بسازیم، جهانی که از برقراری رابطه بین این دو سوژه متفاوت تشکیل خواهد شد.
ما موجوداتی طبیعی هستیم، آنچه فرهنگ بر ما تحمیل می‌کند، تصنع است. اگر یک زن در پاریس و یک زن در استرالیا نتوانند با یکدیگر به‌واسطه طبیعت زنانه خود سخن بگویند، سازه‌هایی صرف شده‌اند، تبدیل به محصول فرهنگی شده‌اند و هویت فردی ندارند. فرم بدن‌های ما خیلی مهم هستند، اینکه ما زنان امکان به دنیا آوردن کودکان را داریم خیلی مهم است، جهان زنان و جهان مردان متفاوت است. من با دخترانی از سرتاسر جهان که در رابطه با نوشته‌های من پایان‌نامه دکتری می‌نویسند سروکار دارم. من چگونه می‌توانم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم اگر به لحاظ طبیعی یکسان نباشیم؟ بعضی از آن‌ها از ژاپن، چین، استرالیا و دیگر کشورها می‌آیند. ما مشکلی در برقراری ارتباط نداریم. چراکه اساسی‌ترین و ابتدایی‌ترین پیش‌زمینه مشترک ما طبیعت ما است، که یکسان است. تفاوت‌های فرهنگی ثانویه هستند. ما باید به طبیعت خود بازگردیم و از فرهنگ فراتر برویم. می‌دانم کار آسانی نیست. ممکن است فکر کنید من خیلی رادیکال هستم، من رادیکال هستم چون راه دیگری وجود ندارد. با بازگشت به طبیعت خود قدرتمند می‌شویم، درحالی‌که فرهنگ به شما می‌گوید که شما هیچ‌کس نیستید، و با یک ماشین یا یک قطعه تکنولوژیک تفاوتی ندارید. فرهنگ باعث می‌شود ما طبیعت خود را فراموش کنیم.
بعضی از نقدها به آثار من به این خاطر است که نظرات من را متوجه نمی‌شوند. جنسیت یک سازه فرهنگی است و مسلماً باید سازه‌های قدیمی جنسیت را واسازی[۳] کنیم. ولی باید به یاد داشته باشیم که پس از واسازی باید سازه‌ جدید جنسیتی بسازیم. علت این امر این است که در فرهنگ گذشته، جنسیت تنها با در نظر گرفتن یک نوع سوژه ساخته شد. یک وحدت تخیلی و بی‌اساس بین مردانگی و زنانگی در نظر گرفته شد، و سوژه نامعین و خنثی ساخته شد. این سوژه نامعین وجود ندارد. نوشته‌های «سیمون دوبووار» واسازی مفاهیم جنسیت قدیمی هستند ولی دوبووار سازه جنسیتی جدیدی مطرح نمی‌کند. برای دوبووار ایده‌آل این است که من یک مرد باشم. نه، ممنون از پیشنهادتان، ولی من می‌خواهم یک زن باقی بمانم. ما باید فرهنگی جدید و جنسیتی جدید متناسب با طبیعت خود بسازیم. دو موجود طبیعی که جهان خود را می‌سازند و پس‌ازآن سعی می‌کنند با برقراری جهانی سوم با یکدیگر رابطه برقرار کنند.»
آیا شما فکر می‌کنید برابری یک ایده‌آل است؟ برابری از نظر شما چیست؟ بسیاری برابری حقوق و فرصت‌ها را مطرح می‌کنند. در سیستم آموزشی امروز اینکه دخترها می‌توانند به مدرسه بروند به‌عنوان یک دستاورد خیلی مهم مطرح می‌شود. بله این خیلی خوب است که دخترها به مدرسه می‌روند و از اینکه در خانه بمانند بهتر است. ولی دخترها به مدرسه می‌روند و آموزشی دریافت می‌کنند که متناسب با طبیعت آن‌ها نیست. مدرسه رفتن دخترها آخر داستان نیست، ما به آموزشی مناسب دختران نیاز داریم. در مورد قوانین هم این‌چنین است. مثلاً سقط‌جنین، قانونی است که مختص زنان است. نباید برابری را با فرصت‌های برابر اشتباه گرفت. اگر بخواهیم فرصت‌های برابر را تحقق ببخشیم، به قوانینی متفاوت برای زنان و مردان نیاز داریم. تغییر دادن قوانین به‌صورت موردی کفایت نمی‌کند، باید تأکیدهای قانون را نیز تغییر دهیم. قانون مردانه‌ی سنتی به همه‌چیز به دید کالا، مال و اموال نگاه می‌کند. مثلاً زن و بچه داشتن برای مردان در این فرهنگ با داشتن مال و اموال یا دارایی مقایسه می‌شود. قوانین باید به شکلی تدوین شوند که به‌جای تأکید بر رابطه بین «مرد» و «دارایی» بر روابط میان «سوژه‌ها» تأکید کنند.
مثلاً امروز می‌بینیم که برخی از زنان توانسته‌اند به دنیای سیاست راه پیدا کنند. مشخصاً من مخالف ورود زنان به سیاست نیستم ولی زنان بسیار کمی با ورود به سیاست، در سیاست موجود تغییری ایجاد می‌کنند. چگونه می‌توان ورود یک زن به سیاستی که در آن فرهنگ مردانه برقرار است و زن‌ را به مرد تبدیل می‌کند، جشن گرفت؟ اگر زنی با ورود به سیاست زن باقی بماند و اسیر فرهنگ موجود مردانه نشود خیلی ارزشمند است ولی متأسفانه تلاش بسیاری از زن‌ها بر این است که ثابت کنند به‌اندازه مردها خوب هستند. مسلم است که به‌خوبی مردها هستند، ولی لطفاً تفاوت‌های جنسی خود را نیز در نظر بگیریم. هنگامی‌که تلاش می‌کنید به‌خوبی مردها باشید، خودتان را از دست می‌دهید، انرژی، تخیل و خلاقیت خود را از دست می‌دهید و در این صورت برای بشریت مفید نیستید. گاهی خیلی ناراحت می‌شوم وقتی می‌بینم که زن‌ها فرصت شکوفایی زنانه خود را از دست می‌دهند؛ این واقعاً مایه تأسف است. ما به ارزش‌های زنانه نیاز داریم. زن‌های زیادی دارند مرد می‌شوند. این در حالی است که ما باید فرهنگی بسازیم که متناسب باوجود طبیعی ما زنان باشد. زنان نباید به نیروهایی برای تثبیت و تقویت فرهنگ مردانه موجود تبدیل شوند.
سخن گفتن از زن و مرد را نباید به‌طورکلی کنار گذاشت. درگذشته به شکلی متفاوت از زن و مرد صحبت می‌شد. تأکید من این است که سخن گفتن از زن و مرد را باید حفظ کرد ولی به شکل جدیدی از زن و مرد سخن بگوییم. باید سازه‌های جدیدی از زن و مرد بسازیم. بگذارید یک مثال مطرح کنم. تفاوت انسان با درخت این است که رشد درخت از قبل مشخص است، اینکه چگونه رشد خواهد کرد و چه خواهد شد. ولی انسان‌ها این امکان را ندارند. ما به جهان وارد می‌شویم و دارای طبیعتی هستیم. بخشی از این طبیعت ما جنس ما است. هنگامی‌که ما وارد جهان می‌شویم، فرهنگ به شکل‌های متفاوت سازه‌های مصنوعی‌اش را بر ما تحمیل می‌کند و به ما اجازه نمی‌دهد براساس طبیعت خود رشد کنیم. شما را دعوت می‌کنم به خودتان بازگردید. یکی از بی‌شمار تفاوت‌هایی که دیدگاه من با «ژان ژاک روسو» دارد این است تلاش برای بازگشت به طبیعت توسط او تنها به دنیای مردانه ارجاع دارد درحالی‌که من به دنیای مردان و زنان در این بازگشت اشاره می‌کنم. امروز نه‌تنها کره زمین که انسانیت نیز درخطر است. ما باید به این پرسش که «بازگشت به انسانیت یعنی چه؟» فکر کنیم.
*این متن برگرفته از کارگاهی است که ایریگاری در تاریخ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۵ در دانشگاه وین برگزار کرد.
Footnotes:
[۱] construct
[۲] intersubjectivity
[۳] deconstruct
منبع: بیدارزنی برگرفته از جهان زن

mardi 13 octobre 2015

صادق هدایت و شکنجه زنان ، جواد موسوی خوزستانی



مدرسه فمینیستی: موضوع محوری این گزارش که در سه قسمت عرضه می‌شود، به پرسش‌گرفتنِ تفسیر رایج در باره قصه «زنی که مردش را گم کرد» نوشته صادق هدایت است. زیرا این تفسیر مسلط - به طور قصدناشده - برداشتی خاص از قصه را در فضای ادبی ما جا انداخته که گویا زن قصه (زرین‌کلاه) از کتک‌ها و شکنجه‌های هر روزۀ شوهرش، «کیف می‌کند». برخی شارحان آثار هدایت که طی دهه‌های اخیر این تفسیر را مدام بازآفرینی و رواج داده‌اند حقیقتاً باور دارند که شکنجه‌خواهی زرین‌کلاه ناشی از ابتلا به نوع خاصی از بیماری‌های روان‌تنی – موسوم به مازوخیسم – است. با وجود حاکمیت بلامنازع این تفسیر اما می‌توان چند پرسش را با شارحان آثار هدایت و همفکران ایشان به اشتراک گذاشت: آیا زرین‌کلاه واقعاً از شکنجه‌شدن لذت می‌برد؟ و اگر چنین است آیا علت‌اش وجود بیماری خودآزاری-مازوخی است یا شاید نوعی تمایل و کشش غریزی جنس مؤنث نسبت به اقتدار مذکر باشد، یعنی کششی ناخودآگاه که فیلسوفی برجسته همچون «نیچه» را به ثبت جمله مشهورش «به سراغ زن‌ها می‌روی، تازیانه را فراموش نکن» وا می‌دارد؟... جست‌وجو برای پاسخ به پرسش‌هایی از این دست، گزارش کنونی را شکل داده است.
زندگی «زرین‌کلاه» و قرائتِ شارحان آثار هدایت
به تجربه می‌دانیم که هر متن ادبی به ویژه اگر «داستان» باشد بنا به تفسیر و قرائت ما خواننده‌گان «معنا» پیدا می‌کند. جان‌مایه این سخن آن است که «معنا»ی هر داستان یا افسانه‌ای به گوهر، سیّال و تغییرپذیر است و هیچ قصه‌ای به خودی خود معنا و تفسیر یکّه و مطلقی ندارد. از سوی دیگر گفتمان‌های مسلط بر جامعه در زمان قرائت داستان نیز معناشدنِ آن را در ذهن خواننده‌گان، به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهند. برای مثال، هشتاد سال پیش صادق هدایت قصه «زنی که مردش را گم کرد»[۱] را نوشت. این داستان که از منظر زاویه دیدِ نویسنده نسبت به «شکنجه‌شدنِ زنان»، همچنان محل مناقشه است حکایتِ زندگی اندوه‌بار زنی روستایی به نام «زرین‌کلاه» است که عشق صادقانه به مردی جوان (گُل‌ببو) و تصوّر خیال‌انگیز رهایی از منجلاب فقر و فائقۀ خانۀ پدری، او را به حرکتی جسورانه وا می‌دارد و به رغم مخالفت شدید خانواده (مادرش) سرانجام با گُل‌ببو ازدواج می‌کند. آنها برای شروع زندگی مشترک‌شان، از روستا به پایتخت مهاجرت می‌کنند و در خانه‌ای محقر در محله «سرچشمه» ساکن می‌شوند. اما پس از دوماه که از ازدواج‌شان می‌گذرد «بدن» زن توسط شوهرش، هر روز در معرض شکنجه و آزارهای وحشیانه قرار می‌گیرد. کتک‌های هر روزۀ گُل‌ببو نزدیک به دو سال ادامه می‌یابد و زرین‌کلاه نه تنها به کتک‌های شوهرش معترض نیست بلکه با هر روز تحمل شلاق و شکنجه، به مردش وابسته‌تر هم می‌شود! دو سال به همین منوال می‌گذرد تا این که روزی گُل‌ببو ناگهان زن - و فرزند تازه متولدشده‌اش - را به امان خدا رها می‌کند و به روستای محل تولدش در مازندران، باز می‌گردد و آن جا، زن دوم اختیار می‌کند.
فرآیند خلق مضامین این قصه - و نیز برخی شارحان آثار هدایت که پس از خودکشی نویسنده، آن را تفسیر کردند - عمدتاً زیر تأثیر گفتمان‌های ادبی مسلط بر آن دوره (متأثر از آراء روانکاوی فروید) قرار داشتند در نتیجه، رفتار «زرین‌کلاه» را - در مواجهه با خشونت شوهرش - به «طرز رفتار مازوخیستی زنی بیمار» که از شکنجه‌شدن «لذت می‌بَرد» تعبیر کردند و این تفسیر روانکاوانه، تا به‌کنون، رایج و مسلط است. برخی خواننده‌گانِ معاصر آثار هدایت نیز که با استفاده از حقوق‌شان در تفسیر متن، نویسندۀ تحسین‌شدۀ این قصه را به «تحقیرکردن زنان» متهم می‌کنند احتمالاً مستندشان همین تفسیر رایج است.
همچنین این دسته از خواننده‌گان هدف هدایت از نگارش این داستان را منطبق‌کردنِ صوری و «اراده‌گرایانه»ی نظریه‌های جدید روانکاوی روزگارش - از جمله اثبات همین روحیه «خودآزاری/ مازوخیسم» - بر تمایلات جنسی و الگوی رفتاری زن ایرانی می‌دانند و جالب است که شماری از پژوهش‌گران و منتقدان ادبی برجسته – از جمله محمدعلی همایون کاتوزیان – نیز بر این رهیافت مُهر تأیید زده‌اند. برای نمونه دکترکاتوزیان می‌نویسد: «این داستان به احتمال زیاد آگاهانه بر اساس پاره‌ای مقولات علم روانشناسی نوشته شده است. خواننده در این داستان با زن دهاتی رو به رو می‌شود که تمایلات مازوخی دارد».[۲] این قصه در «ویکیپدیا، دانشنامه آزاد» نیز با همین تعبیر، معرفی شده است: «زنی که مردش را گم کرد نام داستان کوتاهی از صادق هدایت است که در سال۱۳۱۲در مجموعه «سایه روشن» به چاپ رسانید. این داستان به امور و روابط جنسی زنی مازوخیست می‌پردازد.»[۳]
اما می‌شود از زاویه دیگری هم به رفتار نامتعارف زرین‌کلاه نگریست. این زاویۀ دیگر یا رهیافت دوم، با تکیه بر یافته‌های جدیدتر علم روانکاوی، نکاتی معاصرتر در این قصه می‌بیند و به طور ویژه «رابطه بغرنج قربانیِ شکنجه را با شکنجه‌گرش» مورد ملاحظه قرار می‌دهد. از دریچۀ این تفسیر دوم، و با تکیه بر افق گسترده‌تر دانسته‌های اکنونی‌مان متوجه می‌شویم که «سرسپردگی» زنِ قصه (زرین‌کلاه) به مردی که مدام تن و بدن او را به طرز خشونت‌باری دست‌کاری می‌کند در واقع سرسپردگی ناگزیر زنی «به دام افتاده» است که به دلیل تحمل «بلندمدتِ» شکنجه، به تدریج عزت نفس، فردیت، سلامتِ روان و قالب‌های شخصیت‌اش را در مقابل شکنجه‌گرش از دست داده است. یعنی ما در این داستان با «وابستگی نامتعارفِ» زنی مواجه هستیم که وابستگی‌اش، نتیجۀ مستقیم اِعمال یکی از بی‌رحمانه‌ترین و پنهان‌ترین خشونت‌های رایج جهان («خشونت خانگی») است. در حقیقت با انسان بی‌پشتوانه‌ای که «خودِ واقعی‌اش» - به دلیل تحمل طولانی‌مدتِ خشونت - از درون فروپاشیده و به «تندیس حقارت و استیصال» تنزل یافته روبه‌روییم، نه لزوماً با زن بیماری که از نظر برخی شارحانِ آثار هدایت «از شکنجه‌شدن لذت می‌برد.»!
حتا از منظر روانکاوی فروید هم اگر به این رابطه نگاه کنیم باز هم نمی‌توانیم به ضِرسِ قاطع، این زن روستایی و زحمتکش را به بیماری مازوخیسم متهم کنیم. زیرا او به واسطۀ روحیه مقاومی که تا پیش از ازدواج، ازش سراغ داریم طبعاً با «غریزه مرگ» و «میل به تخریبِ خود و دیگری»، فرسنگ‌ها فاصله دارد اتفاقاً زرین‌کلاه شور و غریزۀ زندگی دارد: عاشق می‌شود و به رغم مخالفت خانواده‌اش، با گُل‌ببو ازدواج می‌کند، برای استحکام و تداوم زندگی مشترک‌شان ازخودگذشتگی نشان می‌دهد، مولّد است و بچه‌دار می‌شود، حتا برای یافتن شوهرش سفری حماسی را آغاز می‌کند و..و..و.. این در حالی است که جامعه‌شناسانی چون فیرکاند و پس از او زیگموند فروید، بیماری مازوخیسم را زاییدۀ میل به تخریب (غریزه مرگ) دانسته‌اند. اریک فروم می‌نویسد: فروید به این نتیجه رسید که مازوخیسم اصولاً محصول چیزی است که وی بدان « غریزه مرگ» نام داد.[۴]
شخصیت «متعارفِ» مردان خشونت‌پیشه
می‌دانیم که میان واکُنش قربانیِ شکنجه (محکوم) با کُنشِ شکنجه‌گر (حاکم)، میان مظلوم با ظالم، میان استثمارشونده و استثمارکننده، و میان زندانی با زندانبان‌اش معمولاً روابطی خاص و پیچیده شکل می‌گیرد یعنی نوع شخصیت و طرز برخورد حاکم و زندانبان هم خواه ناخواه بر رفتار محکوم تأثیر می‌گذارد. به همین سبب نیز بسیاری از روانکاوان و پژوهش‌گران حوزه رفتارشناسی به منظور شناختِ رفتار قربانیانی که در محیط‌های گوناگون (در خانه، محیط کار یا در زندان‌ها) به دام خشونت اسیر می‌شوند، تحقیقات‌شان را فقط به دایره واکنش‌های فرد قربانی، محدود و ملزم نمی‌کنند زیرا به درستی معتقدند که برای درک و فهم واکنش‌های نامتعارفِ قربانیِ شکنجه، لازم است که شخصیت و رفتار شکنجه‌گر نیز به تناسب، مورد مطالعه قرار گیرد. بنابراین شاید از این منظر متفاوت یعنی از دریچۀ واکاوی شخصیت و رفتار شکنجه‌گر (در این‌جا گُل‌ببو) بتوان برخی گره‌ها و ابهام‌های رفتار زرین‌کلاه را گشود و هم‌هنگام به لایه نهفته دیگری در مضمون محوری داستان نیز دست یافت زیرا در میان ماجراهای این قصه، شکنجه‌شدن زن توسط شوهرش، نقش کلیدی دارد؛ و همان طور که در بالا هم گفته شد «گُل‌ببو» شوهر زرین‌کلاه، مردی پرخاش‌جو و بسیار خشن است و در طول دو سال زندگی مشترک‌اش با زرین‌کلاه تقریباً هر روز، همسرش را با «شلاق سیاه چرمی»، نواخته است. همچنین می‌دانیم که گُل‌ببو پس از رها کردن زن و بچه‌اش، از تهران به روستای زادگاه‌اش (زیناباد/ مازندران) می‌رود. وقتی هم زرین‌کلاه با شجاعت و همتی در خور تحسین، راه سفر در پیش می‌گیرد و با پول ناچیزی که از فروش اسباب-اثاثیه زندگی‌اش به دست آورده، سرانجام خود را به زیناباد و به شوهرش می‌رساند مشاهده می‌کند که گل‌ببو تجدید فراش کرده و از قضا همین برخورد سرکوب‌گرانه را با زن دوم‌اش هم دارد: «...زن زرد لاغري با چشم‌هاي درشت كنار گل‌ببو آمد و خودش را به او چسـبانيد. داغ شلاق به بازو و پيشاني او هم ديده مي‌شد، مي‌لرزيد و بازوي گل‌ببو را گرفته بود...»(ص۱۳).
در ادامه واکاوی از شخصیت و رفتار شکنجه‌گر (مردانی که دستِ بزن دارند)، و متناسب با نیاز ملی و منطقه‌ای‌مان به نقد خشونت و سرکوب، می‌توانیم جستجوی‌مان را حتا به «هدف» پنهان یا آشکار گُل‌ببو از تنبیه «بدن»ی زرین‌کلاه هم بسط دهیم و از خود بپرسیم که آیا گُل‌ببو با هدف کنترل بر «تن» زرین‌کلاه، او را شکنجه کرده است؟ یعنی آیا اِعمال خشونت و به خدمت‌گرفتن شلاق و کابل و زندان و تعزیر و جریمه توسط مردان اقتدارگرا برای دست‌کاری در بدن زنان است تا که سهل‌تر بتوانند سرنوشت تن و جسم آنان را در اختیار بگیرند و این گفتۀ پیر بوردیو که «سلطه به همان اندازه و یا بیشتر، بر جسم تحمیل می‌شود تا بر ذهن» با تنبیه بدنی زرین‌کلاه توسط شوهرش انطباق دارد؟ یا که اساساً چنین خشونت‌های جنون‌آمیزی، نه لزوماً برای اعمال سلطه بر بدن زنان، بلکه «نقابی» برای لاپوشانی عقده‌های درونی و ضعف و فرومایگی جلادِ شکنجه‌گر است؟ یعنی شبیه ضعف و پلشتیِ پنهان‌شده‌ای است که مثلاً در شهریار روان‌پریشِ قصۀ «هزار و یک شب» می‌شناسیم؟...
پانوشت‌ها:
۱. متن کامل داستان «زنی که مردش را گم کرد» می‌توانید در این لینک بخوانید:
- http://dl.irpdf.com/ebooks/Part6/(2812).pdf
۲. دکتر کاتوزیان در ادامه می‌افزاید: «البته ممکن است این طور نباشد...اما این گفته نیچه، “به سراغ زن‌ها می‌روی تازیانه را فراموش نکن” که در صدر داستان نقل شده، بی اهمیت نیست.» محمدعلی‌کاتوزیان،«زن درآثار صادق هدایت»،
- http://homakatouzian.com/?p=542
۳. لینک معرفی «زنی که مردش را گم کرد» در ویکیپدیا:
- https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D9%86%DB%8C_%DA%A9%D9%87
۴. «گریز از آزادی»، اریک فروم، ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص۱۶۱، انتشارات مروارید، ۱۳۷۹.
برگرفته از مدرسه فمینیستی

vendredi 9 octobre 2015

سوتلانا الکسیویچ برنده جایزه نوبل ادبی ۲۰۱۵ شد




آکادمی سوئد سوتلانا الکسیویچ (Svetlana Alexievich)، نویسنده اهل بلاروس، را برنده جایزه ادبی نوبل ۲۰۱۵ اعلام کرد.
اعضای آکادمی سوئد او را به دلیل "روایات چندصدایی‌اش، که مظهر محنت و شجاعت در روزگار معاصر ماست" ستوده اند.
"صداهایی از چرنوبیل، تاریخ شفاهی یک فاجعه اتمی" مشهورترین اثر اوست.
الکسیویچ از منتقدان دولت کشورش بلاروس است و در یک دوره، از سوی دولت بلاروس مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود، از جمله تلفنش شنود می شد و اجازه حضور در محافل عمومی را نداشت.



خانم الکسیویچ تاکنون چند داستان کوتاه، مقاله و گزارش نوشته است ولی خود می گوید تحت تاثیر الس آدامیویچ، نویسنده اهل بلاروس، صدای خود را در ژانری موسوم به "رمان جمعی" یا "رمان-سند" پیدا کرده است که روایت کردن زندگی آدم ها از زبان خودشان است.
او به همین سبک، کتاب "پسران زینک؛ صداهای شوروی از جنگ افغانستان" را نوشته است که خاطرات سربازان اتحاد جماهیر شوروی سابق از جنگیدن در افغانستان است.



 
آثار منتشرشده خانم الکسیویچ در محل اعلام برنده جایزه نوبل به نمایش درآمد
برندگان نوبل تاکنون معمولا بابت آثار داستانی و شعر خود این جایزه را گرفته اند و سوتلانا الکسیویچ از معدود نویسندگانی است که در تاریخ نوبل، برای آثار کم و بیش غیرداستانی خود برنده این جایزه شده اند. برتراند راسل و وینستون چرچیل از دیگر برندگان نوبل ادبی برای آثار غیرداستانی بوده اند.
خانم الکسیویچ که متولد ۳۱ مه ۱۹۴۸ است، چهاردهمین زنی است که برنده جایزه نوبل می شود. پیش از او آلیس مونرو، نویسنده کانادایی و "بانوی داستان کوتاه" بود که سال ۲۰۱۳ جایزه را دریافت کرده بود.
سوتلانا الکسیویچ در کنفرانس مطبوعاتی خود در مینسک که ساعتی پس از اعلام نامش به عنوان برنده جایزه ادبی نوبل برگزار شد، گفت که جای تاسف است که شخصیت های "صداهایی از چرنوبیل" اکنون نیستند تا خبر جایزه بردن او را بشنوند.



http://ichef-1.bbci.co.uk/news/ws/304/amz/worldservice/live/assets/images/2015/10/08/151008160501_f_281x351__nocredit.jpg
او جایزه خود را به وطنش بلاروس تقدیم کرد و گفت: "این جایزه برای من نیست بلکه برای فرهنگ ماست، برای کشور کوچک ما که در طول تاریخ مصائب فراوانی کشیده است."
او گفت وزیر اطلاعات روسیه به او تلفن زده و تبریک گفته است ولی لوکاشنکو، رئیس جمهور بلاروس، هیچ گونه تماسی نگرفته است.
خانم الکسیویچ گفت:‌ "آنها وانمود می کنند که من وجود ندارم."
او در پاسخ به سوالی درباره رابطه پوتین و لوکاشنکو، از "فرهنگ سازشکاری با دشمن که رهبران تمامیت خواه روی آن زیاد حساب می کنند" انتقاد کرد.
سال آینده کتاب دیگری از او با عنوان Time Second Hand به زبان انگلیسی منتشر خواهد شد. این کتاب که در سال ۲۰۱۳ به زبان روسی منتشر و به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده، درباره زنان پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است.



سوتلانا الکسیویچ در سال ۲۰۱۳ برنده جایزه صلح اتحادیه ناشران و کتاب‌فروشی‌های آلمان در نمایشگاه کتاب فرانکفورت شده بود.
جایزه نوبل در رشته ادبیات از سال ۱۹۰۱ تا کنون ۱۰۶ بار روی هم به ۱۱۱ نویسنده تقدیم شده است.
این جایزه علاوه بر اهمیت و اعتبار ادبی، گرانبهاترین جایزه جهان است و مبلغ هشت میلیون کرون سوئد، برابر ۸۷۰ هزار یورو یا حدود یک و نیم میلیون دلار ارزش دارد.
نوبل را نویسندگان هم برای مجموعه کارها دریافت می‌کنند و هم برای یک کار ادبی، مثلا توماس مان، نویسنده بزرگ آلمان، در سال ۱۹۲۹ برای رمان "بودن بروکس" جایزه را دریافت کرد؛ یا آلبر کامو که در سال ۱۹۵۷ برای "خلاقیت ادبی که بر مسائل وجدان بشری دوران ما نوری تازه افکنده است".
سال گذشته، آکادمی سوئد پاتریک مودیانو، نویسنده فرانسوی را برنده جایزه ادبی نوبل اعلام کرد.
برگرفته از سایت بی بی سی فارسی

mercredi 7 octobre 2015

شانتال آکرمن، فیلمساز فمینیست و آوانگارد بلژیکی درگذشت

شانتال آکرمن، سینماگر لهستانی تبار بلژیکی در سن ۶۵ سالگی در پاریس درگذشت.
مرگ او از سوی خواهرش تائید شده است، اما تاریخ دقیق و علت مرگ او مشخص نیست.
به گفته نیکلا ماتستانتی، رئیس آرشیو سلطنتی فیلم بلژیک این اتفاق در چند روز گذشته زخ داده است.
برخی از گزارش‌های تائید نشده خبر از خودکشی او داده‌اند.
آکرمن یکی از برجسته ترین فیلمسازان تجربی و آوانگارد سینمای اروپا و جهان بود که تاثیر بسیاری بر سینماگران تجربی، آوانگارد، فمینیست و مینی مالیست جهان گذاشت.
آکرمن در حالی درگذشت که آخرین ساخته اش "نه یک فیلم خانگی" که فیلم مقاله ای دربارۀ مادرش ناتالیا بود در ماه گذشته در جشنواره فیلم لوکارنو و هفته گذشته نیز در جشنواره نیویورک به نمایش درآمد.
آکرمن قرار بود ماه آینده در برنامه مرور بر آثارش در مرکز هنرهای معاصر لندن (آی سی ای) سخنرانی و کارگاه آموزشی برگزار کند.
ماه گذشته سینما تک موزۀ هنرهای معاصر تهران در برنامه ای به مناسبت بزرگداشت آکرمن، چند فیلم او از از جمله "ژان دیلمن"، "خبرهایی از خانه" و "شرق" را به نمایش گذاشت.
شانتال آکرمن در سال ۱۹۵۰ در یک خانواده یهودی لهستانی مذهبی در بلژیک به دنیا آمد. مادرش از بازماندگان هولوکاست بود. ابتدا می خواست نویسنده شود اما پس از دیدن فیلم "پیرو خلۀ" ژان لوک گدار در سن ۱۵ سالگی، تغییر عقیده داد و تصمیم گرفت فیلمساز شود.
رویکرد غیرمتعارف و ساختار شکنانه گدار برای آکرمن هیجان انگیز بود و از نخستین فیلم کوتاهش تا آخرین کارش با او باقی ماند.
آکرمن بعد از انصراف از تحصیل در مدرسه سینمایی، در سن ۲۱ سالگی به نیویورک مهاجرت کرد. در آنجا با آثار سینمای تجربی و زیرزمینی نیویورک از جمله کارهای جوناس مکاس و مایکل اسنو آشنا شد و تحت تاثیر آنها قرار گرفت و فیلم های مستند و داستانی زیادی با رویکرد تجربی و آوانگارد ساخت.
آکرمن را یکی از مهمترین نمایندگان سینمای مینی مالیستی هم معرفی کرده اند. سینمای مینی مالیستی آکرمن استوار بر برداشت های بلند، دوربین ثابت، سادگی روایت، ریتم آرام و فقدان نماهای نقطه نظر (پی او وی) است. ویژگی هایی که در فیلم های سهراب شهید ثالث هم می توان جستجو کرد.
بیشتر فیلم های آکرمن به نوعی اتوبیوگرافی او به حساب می آیند و بر اساس تجربه های شخصی زندگی او و افراد خانواده اش به ویژه مادرش شکل گرفته اند. در مورد فیلم "ژان دیلمن" خود گفته است که آن را بر اساس رفتار و ژست های مادرش ساخته است.
نخستین فیلم آکرمن، فیلم کوتاهی بود به نام "شهرم را منفجر کن" که در سال ۱۹۶۸ در سن ۱۸ سالگی ساخت و خود نیز در آن نقش دختر جوانی را بازی کرد که خسته از زندگی ملال آور روزمره با انفجار گاز به زندگی اش پایان می داد.
در واقع با همین فیلم کوتاه بود که او تم ها و استراتژی هایی را از نظر سبک سینمایی برگزید که در همۀ فیلم هایش به آنها پایبند بوده است.
آکرمن، فیلم های داستانی و مستند زیادی ساخت اما فیلمی که نام او را به عنوان سینماگری فمینیست و مینی مالیست بر سر زبان ها انداخت، فیلم "ژان دیلمن" بود دربارۀ زن خانه داری که از راه تن فروشی زندگی می کند و خرج خود و پسرش را درمی آورد.
روزنامه نیویورک تایمز آن را شاهکار فمینیستی در تاریخ سینما خواند. آکرمن در این فیلم، سه روز از زندگی زن چهل ساله ای به نام ژان دیلمن (با بازی دلفین سیریگ، بازیگر فیلم "سال گذشته در مارین باد" آلن رنه) را با جزئیات کامل و نمایش فعالیت های روزمره زندگی اش به تصویر کشیده است.
"من، تو، او"، "خبرهایی از خانه"، "شرق"، "اسیر" و "حماقت آلمایر" از مهم ترین کارهای شانتال آکرمن در سینماست.
آکرمن در دهۀ نود شروع به ساختن ویدئو آرت و برپایی چیدمان در گالری ها و موزه های هنرهای مدرن در شهرهای مختلف دنیا کرد که بیشتر آنها درونمایه تاریخی داشت و همان رویکرد تجربی او را در سینما دنبال می کرد.
آکرمن در مورد تفسیرهای گوناگونی که از فیلم هایش می شد گفته بود: "وقتی که فیلم ساختید دیگر متعلق به شما نیست بلکه به تماشاگر تعلق دارد."
شانتال آکرمن در سال های اخیر در کالج نیویورک تدریس می کرد.
مارک کازینز، فیلمساز و منتقد فیلم در توییتر خود نوشت: شانتل آکرمن مرده است اما فیلم های بزرگش به زندگی ادامه می دهند.
برگرفته از سایت رادیو بی بی سی فارسی