mercredi 25 mai 2016

نمی‌توانم با سیاستمداران سروکله بزنم، گفتگو با ایزابل آلنده

روایت ایزابل آلنده از نویسندگی در گفتگو با «اچ‌ بی‌ آر»

نمی‌توانم با سیاستمداران سروکله بزنم

ترجمه: مازیار معتمدی

 
مهر- ایزابل آلنده نخستین رمانش «خانه ارواح» را به عنوان نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگش شکل داد. با وجود اینکه این کتاب در سراسر جهان پرفروش شد، او پیش از اینکه به اندازه‌ای احساس راحتی کند که بخواهد از کار روزانه‌اش استفعا بدهد، یک کتاب موفق دیگر هم نوشت.

حالا لیست کتاب‌های او شامل بیش از ۲۰ عنوان از جمله «عاشق ژاپنی» می‌شود که امسال منتشر شد. آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگویی است به همین بهانه با این نویسنده؛

شما کار نوشتن تمام کتاب‌‌هایتان را دقیقا در همان تاریخ آغاز نوشتن «خانه ارواح» شروع می‌کنید. چرا؟

ابتدا به خاطر خرافات بود؛ چون کتاب اول خیلی خوش‌شانس بود. حالا به خاطر نظم است. من زندگی شلوغی دارم برای همین باید چند ماه از سال را نگه دارم که برای خودم باشد. به زمان و سکوت نیاز دارم وگرنه هرگز نمی‌توانم بنویسم. تاریخ شروع داشتن برای من و همه افراد اطرافم خوب است. آن‌ها می‌دانند که روز هشتم ژانویه من دیگر در دسترس نیستم.

همیشه ایده یک کتاب را در ذهن دارید؟

اغلب، ولی خیلی گنگ. هیچ‌وقت نوشته نیست. ممکن است یک زمان و مکان که درباره‌اش تحقیق کرده‌ام داشته باشم. مثلا وقتی داستانی درباره قیام برده‌ها در هاییتی ۲۰۰ سال پیش نوشتم، در مورد آن رخداد مطالعه کرده بودم، اما شخصیت، داستان و پایانی برایش نداشتم. دیگر مواقع هم جلوی کامپیوتر می‌نشینم و می‌گذارم اولین جمله بیاید. این خط اول داستان است، اما نمی‌دانم داستان درباره چیست.

از آنجا به بعد چطور جلو می‌روید؟

به آرامی. چند هفته اول افتضاح است چون هنوز صدای راوی، لحن و حس داستان را پیدا نکردم. بنابراین آن‌ها خوب نیستند و می‌دانم آن صفحه‌ها کارشان به سطل آشغال می‌کشد. اما این‌ها همه‌اش تمرین است: باید فرم خودم را پیدا کنم. بعد از چند هفته شخصیت‌ها ظاهر می‌شوند و داستان‌های‌شان را برایم تعریف می‌کنند. بعد احساس می‌کنم که در مسیر درست قرار گرفتم.

اگر ظاهر شدن این مسیر خیلی طول بکشد چه کار می‌کنید؟

بعضی مواقع حس می‌کنم که شاید قرار نیست این داستان را بنویسم. اما بیشتر مواقع دوباره می‌نشینم و به کارم ادامه می‌دهم و دیر یا زود می‌نویسم. یاد گرفته‌ام به استعدادم اعتماد کنم، ‌ اما این خیلی وقت گرفت.

ابتدا این ایده را داشتم که هر کتاب هدیه‌ای از بهشت است و دوبار اتفاق نمی‌افتد، اما حالا بعد از ۳۵ سال نویسندگی، می‌دانم اگر به خودم یک موضوع و وقت کافی بدهم، می‌توانم تقریبا درباره همه چیز بنویسم. برای همین این به من اعتماد به نفس می‌دهد و می‌توانم راحت باشم و از پروسه لذت ببرم.

شما خودتان را به عنوان یک داستان‌سرای طبیعی توصیف کرده‌اید. استعداد مهم‌تر است یا تمرین؟

من در چند کالج نویسندگی خلاقانه درس دادم و می‌توانم به دانشجویان درس بدهم که چطور بنویسند، اما نمی‌توانم داستان‌سرایی را به آن‌ها یاد بدهم. داستان‌سرایی مثل داشتن گوش موسیقی می‌ماند. یا آن را دارید یا ندارید. آن غریزه اینکه چه چیزی بگویید و چه چیزی را نگه دارید و چطور تعلیق به وجود بیاورید و شخصیت‌های سه‌بعدی خلق کنید و از زبان استفاده کنید؛ فکر می‌کنم آدم با آن متولد می‌شود.

من یک ژن داستان‌سرایی دارم که همه ندارند. اما نویسندگی را نداشتم. می‌توانستم یک داستان را شفاهی بگویم اما نمی‌توانستم آن را بنویسم. به وقتش، با تمرین و کار کردن توانستم آن قابلیت را به دست بیاورم. تنها همین اواخر بود که احساس کردم این توانایی را دارم.

شما پیش از اینکه در ۳۹ سالگی نویسنده شوید، به‌عنوان روزنامه‌نگار، مجری تلویزیونی و مدیر مدرسه کار کردید. درباره پروسه دوباره شکل دادن به مسیر حرفه‌ای کاری‌تان صحبت می‌کنید؟

فکر نمی‌کنم انتخاب کرده باشم. با خودم نگفتم «من می‌خواهم نویسنده شوم.» اتفاق افتاد. بعد از کودتای نظامی در شیلی به عنوان یک پناهنده سیاسی در ونزوئلا زندگی می‌کردم و نمی‌توانستم شغل روزنامه‌نگاری پیدا کنم. در مدرسه کار می‌کردم و احساس می‌کردم داستان‌های زیادی دارم، اما راه خروجی برای آن‌ها وجود ندارد. و بعد در روز هشتم ژانویه سال ۱۹۸۱، یک تماس تلفنی دریافت کردیم که پدربزرگم دارد در شیلی می‌میرد و من نمی‌توانم برای خداحافظی کردن به کشور بازگردم. برای همین شروع به نوشتن نامه‌ای کردم تا به او بگویم تمام چیزهایی که به من گفته را به یاد دارم.

او داستان‌سرای خیلی خوبی بود. او مرد و هرگز نامه را دریافت نکرد، اما من هر شب بعد از کار، در آشپزخانه شروع به نوشتن می‌کردم و بعد از یک سال ۵۰۰ صفحه از چیزی در اختیار داشتم که مسلما نامه نبود. این شد «خانه ارواح».

کتاب چاپ شد و خیلی موفق بود و راه‌ را برای کتاب‌های دیگر من باز کرد، اما همان موقع از شغل روزانه‌ام استعفا ندادم چون احساس نمی‌کردم این می‌تواند یک مسیر حرفه‌ای کاری برایم باشد. به نظر معجزه می‌آمد که این اتفاق شانسی افتاد.

چه چیزی باعث شد بالاخره در مسیر کاری جدیدتان احساس امنیت بکنید؟

داشتم درآمدها را دریافت می‌کردم. کتاب‌ها به ۳۵ زبان ترجمه شدند و مثل کیک داغ می‌فروختند. فهمیدم که اگر بتوانم به نویسندگی ادامه دهم، می‌توانم از خانواده‌ام حمایت کنم.

این احساس به شما دست می‌دهد که دارید موفقیت تحسین‌شده‌ترین کتاب‌های‌تان را دنبال می‌کنید؟

وقتی مدیر برنامه‌هایم کارمن بالسلز (که مادرخوانده تک‌تک کتاب‌های من بود و متاسفانه اخیرا درگذشت) نسخه دست‌نوشته «خانه ارواح» را به اسپانیایی دید، به من در ونزوئلا زنگ زد و گفت «همه می‌توانند یک کتاب اول خوب بنویسند چون همه چیز را در آن می‌ریزند، گذشته، خاطرات، انتظارها و همه چیزشان را. یک نویسنده در کتاب دومش خود را ثابت می‌کند.»

برای همین روز هشتم ژانویه سال بعد شروع به نوشتن کتاب بعدی کردم تا به این مدیر برنامه‌ها که هرگز او را هم ندیده بودم، ثابت کنم می‌توانم نویسنده باشم. «خانه ارواح» در اروپا خیلی موفق شده بود و تا وقتی که من نسبت به آن آگاه شدم، کتاب دوم را تمام کرده بودم. علاوه بر این هر کتاب یک چالش متفاوت است و راه متفاوتی برای تعریف کردن آن وجود دارد. من کتاب خاطرات، رمان‌های تاریخی، داستانی، رمان‌های مخصوص بزرگسالان جوان و حتی یک رمان جنایی نوشتم. برای همین هرگز آن‌ها را مقایسه نمی‌کنم تا بگویم آیا این از «خانه ارواح» بهتر است یا بدتر؟ هر کتاب یک پیشکش است؛ آن را جلوی مردم می‌گذارید تا ببینید چند نفر آن را قبول می‌کنند.

«پائولا» کتاب خاطراتی درباره مرگ دخترتان بود؛ «خانه ارواح» نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگ‌تان. آیا کار به کنار آمدن با این تراژدی‌ها کمک کرد؟

کمی التیام‌بخش بود. «خانه ارواح» تلاشی بود برای بازیابی دنیایی که در تبعید از دست داده بودم؛ خانواده‌ام، کشورم، گذشته‌ام، پدربزرگم. فکر می‌کنم این کار را هم کردم. همیشه در آن کتاب خواهد بود. بعد از اینکه دخترم مرد، همه چیز تیره بود. تمام رنگ زندگی‌ام از بین رفته بود. تمام روزها مثل هم بودند. او یک سال در کما بود و من در خانه از او مراقبت می‌کردم. یک ماه بعد مادرم ۱۸۰ نامه‌ای که طی آن یک سال برایش نوشته بودم را برایم فرستاد و من دوباره شروع به نوشتن کردم.

خیلی دردناک بود، اما شفابخش هم بود چون می‌توانستم اتفاقی که افتاده بود را در آن صفحه‌ها قرار دهم و این به من اجازه می‌داد دوباره اطرافم را ببینم. نوه‌هایم داشتند به دنیا می‌آمدند. شوهری داشتم که دوستم داشت. یک زندگی داشتم.

به نظر می‌رسد با عمومی کردن زندگی خصوصی‌تان مشکلی نداشته باشید.

وقتی «پائولا» را نوشتم مادرم به من گفت تو خیلی از زندگی شخصی‌ات نوشتی، الان خیلی آسیب‌پذیر هستی و من هم گفتم مادر، من به خاطر حقایقی که می‌گویم آسیب‌پذیر نیستم، فقط به خاطر رازهایی که نگه می‌دارم در معرض آسیب قرار می‌گیرم. زندگی من با زندگی دیگران متفاوت نیست. کار خیلی بدی انجام ندادم که نتوانم درباره‌اش صحبت کنم و وقتی این چیزها را به اشتراک می‌گذارم، دیگران هم همین کار را می‌کنند. این تبادلی از داستان‌ها و احساسات است.

اشاره کردید که خیلی از نسخه‌های خارجی کتاب‌های‌تان منتشر شده‌اند. فکر می‌کنید چرا کارتان با فرهنگ‌های مختلف ارتباط برقرار می‌کند؟

ما همیشه روی تفاوت‌ها تمرکز می‌کنیم مثل رنگ پوست، فرهنگ، ‌زبان، ملیت و هر چیز دیگر؛ اما مردم همه جا خیلی شبیه هستند. آن‌ها همه از چیزهای مشابه می‌ترسند. چیزهای مشابه می‌خواهند. همه دقیقا همان ارگان‌ها را در بدن‌های‌مان داریم، همان مغز و همان رویاها. بنابراین داستانی درباره مسن شدن در سان‌فرانسیسکو در ترکیه هم طنین‌انداز می‌شود.

گفتید همیشه برای کار کردن مصمم بوده‌اید. چرا؟

چون می‌خواستم هوای خودم را داشته باشم. یک چیزی که به من در زندگی‌ام شکل داد، دیدن مادرم به عنوان یک قربانی بود. او یک زن جوان زیبا بود که با مردی اشتباه ازدواج کرد، در چهار سال سه بچه به دنیا آورد و آن مرد او را رها کرد، برای همین او برای زندگی به خانه پدربزرگم رفت. تحصیلات یا یک مهارت درست نداشت. کاملا وابسته به پدرش بود. من مادرم را دوست دارم و کل زندگی‌ام با او نزدیک بودم، اما نمی‌خواستم مثل او باشم. علاوه بر این خیلی در خانه ماندن هم خوب نیست. عاشق دو فرزندم هم هستم، اما به مادرشوهرم اطمینان کردم و از مادربزرگم خواستم در بزرگ کردن آن‌ها به من کمک کند چون باید وارد دنیا می‌شدم.

شما زمانی تلاش کردید کتابی با شوهر سابق‌تان که رمان‌نویس جنایی است بنویسید. آن کتاب چطور پیش رفت؟

ایده مدیر برنامه‌هایم بود، اما غیرممکن بود. او به انگلیسی می‌نویسد و من به اسپانیایی. بازه توجه او ۱۱ دقیقه است؛ من ۱۱ ساعت می‌نویسم. من تحقیق می‌کنم؛ او نمی‌کند. برای همین من «Ripper» را نوشتم و او پنجمین رمان جنایی‌اش را نوشت.

«خانه ارواح» فیلم شد اما شما حضوری در آن نداشتید. این سخت بود؟

فیلم، نمایشنامه، اوپرا؛ من هرگز وارد این چیزها نمی‌شوم چون یک واسطه دیگر است، یک محصول کاملا متفاوت که من چیزی درباره آن نمی‌دانم. دوست ندارم وقتی خودم دارم می‌نویسم کسی بالای سرم باشد. چرا باید بالای سر یک کارگردان باشم؟ شما امکان ساخت فیلم را به قیمتی نه چندان بالا می‌فروشید و آن‌ها هرکاری که می‌خواهند می‌کنند. وقتی حقوق رسمی «خانه ارواح» را فروختم، دستی روی قرارداد نوشتم که می‌خواهم بیل آگوست، کارگردان دانمارکی آن را بسازد. فیلم «پله فاتح» او را دیده بودم و خیلی دوستش داشتم. برای همین او در نهایت کارگردان فیلم شد. اما تهیه‌کنندگان آلمانی، بازیگران انگلیسی و زبان فیلم انگلیسی بود و فیلمبرداری در اروپا انجام شد، برای همین چیزی از شیلی در خود نداشت. با این حال، به نظرم فیلم خیلی خوش‌ساختی بود.

در سال ۲۰۱۱ درباره بازنشستگی صحبت کردید. هنوز هم درباره‌اش فکر می‌کنید؟

دوران بدی بود و من خیلی خسته بودم. خیلی سفر کرده بودم. تمام دوستانم هم بازنشسته می‌شدند و زندگی خوبی داشتند برای همین با خودم فکر کردم که چرا من نمی‌توانم این کار را بکنم؟ اما حالا می‌دانم که نمی‌توانم بازنشسته شوم. چرا این کار را بکنم؟ من عاشق کارم هستم. برای این نوع شغلی که دارم، لازم نیست قدرتمند یا جوان باشم. باید ذهنم در وضعیت خوبی باشد.

شما خودتان را به عنوان مرشد یا الگوی دیگر زنان کاری می‌بینید؟

نه، اما مردم مخصوصا زنان جوان، می‌گویند شخصیت‌های کتاب‌های من الهام‌بخش‌شان بودند چون زنان قوی و مستقلی هستند که موانع بزرگی را پشت سر می‌گذارند و زندگی‌شان را می‌کنند.

خودتان الگو دارید؟

آن زنان خارق‌العاده‌ای که ما با بنیادمان از آن‌ها حمایت می‌کنیم؛ مثلا زنانی در کنگو که به آن‌ها تجاوز شده اما رهبران جوامع‌شان هستند؛ دختران کوچکی که فروخته شده‌اند و به نحوی فرار می‌کنند و به دیگران کمک می‌کنند. آن‌ها الگوهای من هستند.

خانواده شما میراث سیاسی مهمی در شیلی دارد. به فکر کار دولتی نیفتادید؟

نه. من عموزاده‌ای دارم که اسم من را دارد: ایزابل آلنده بوسی و او سیاست‌مدار خانواده است، نه من. من برای این چیزها ساخته نشدم. من دوست دارم، ساکت و تنها باشم و داستان‌های خودم را در ذهن و قلبم بسازم. نمی‌توانم بیرون باشم و مصالحه کنم و با سیاست‌مداران سر و کله بزنم. دیوانه شده‌اید؟ نه.
برگرفته از سایت اخبار روز  

آنجلینا جولی استاد دانشگاه شد

آنجلینا جولی، هنرپیشه هالیوود به "مرکز زنان، صلح و امنیت" دانشگاه بریتانیایی می پیوندد.یکی از دانشگاه های برتر بریتانیا، دانشگاه اقتصاد لندن، آنجلینا جولی را به عنوان استاد مهمان این دانشگاه انتخاب کرد.

این هنرپیشه هالیوود به "مرکز زنان، صلح و امنیت" دانشگاه می پیوندد و در برنامه تحصیلی جدید دانشگاه "زنان، صلح و امینت" تدریس خواهد کرد.

مدارک دانشجویان متقاضی برای تحصیل در این رشته از پاییز ۲۰۱۶ پذیرفته می شود.
 
کلاس های درس قرار است از پاییز ۲۰۱۷ آغاز شود.
برگرفته از سایت ایرانیان انگلستان

dimanche 22 mai 2016

گفت‌وگو با زنی که یک روستا را در جزیره قشم متحول کرد


زینت دریایی
شرق ـ صدرا محقق ـ «در جلسه‌ای بودیم و هرکس داشت خودش را معرفی می‌کرد، همه یا فوق ‌لیسانس داشتند، یا دکترا و تخصص‌های بالا، نوبت که به من رسید گفتم من زینت دریایی هستم، فوق پنجم دارم. همه زدند زیر خنده، گفتم خب چه‌کار کنم، تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده‌ام و فکر کردم اگر بگویم تا پنجم بیشتر نخوانده‌ام خیلی کم است، گفتم فوق پنجم». این را می‌گوید و خودش هم می‌خندد.
«زینت دریایی» کسی که سال‌هاست در روستای سلخ در جزیره قشم به کارهای عام‌المنفعه مشغول است، در ١٦ سالگی در حرکتی ساختارشکنانه، برقع سنتی را که همه زنان جزیره باید می‌پوشیدند از چهره برداشت و به‌دنبال آن به گفته خودش کلی حرف‌ها و مشقت‌ها را هم تحمل کرد.
20151125_1327542.jpg
داستان زندگی زینت دریایی پیش از این در کتابی به نام «در گرگ و میشِ راه» به قلم ابراهیم مختاری، سینماگر و مستندساز، نوشته و منتشر شده است، این کتاب را نشر چشمه با عنوان فرعی «تلاش مداوم زنی در جامعه بسته و مردسالار» چاپ کرده است. علاوه بر این یک فیلم و چند مستند هم درباره او ساخته شده.
زینت، حالا حدود یک سال است خانه خودشان در روستای سلخ را به اقامتگاه بوم‌گردی تبدیل کرده تا پذیرای میهمانان و گردشگرانی باشد که برای دیدن جذابیت‌های قشم راهی این جزیره می‌شوند. این اقدام او برای حدود ٢٠٠ نفر به‌صورت مستقیم و غیرمستقیم شغل و محل کسب درآمد شده است، ٩٦ زن اهل سلخ در کار تولید صنایع دستی و فروش آن به گردشگران هستند و بقیه هم یا در آشپزخانه و دیگر قسمت‌های خانه مشغولند، یا راهنمای گردشگران برای دیدن جزیره هستند، اعضای گروه موسیقی سنتی‌ زار، صیادان سنتی، راننده‌هایی که گردشگران را جابه‌جا می‌کنند و... را هم باید به اینها اضافه کرد.
زینت دریایی در گفت‌وگویی با «شرق» درباره تجربه کاری‌اش و اینکه چطور شد خانه محل زندگی خود و اعضای خانواده‌اش را به اقامتگاهی برای اسکان گردشگران تبدیل کرد، این‌گونه توضیح داد: «من از ١١ سالگی‌ام در روستای سلخ فعالیت اجتماعی داشتم، آن موقع کار تزریقات و پانسمان را یاد گرفتم و در روستا انجام می‌دادم، از ١٦ سالگی ماما بودم، بعدها برای مبارزه با اعتیاد تلاش کردیم و توانستیم حدود ٧٠ نفر از اهالی را ترک بدهیم، در زمینه بهداشت محیط و بهداشت محل کار، کلرزنی آب آشامیدنی و... هم تلاش‌ها و فعالیت‌هایی کردم. علاوه بر این از حدود ٢٠ سال پیش با همراهی تعداد زیادی از خانم‌های روستا، تعاونی تولید و فروش صنایع دستی را در سلخ راه‌اندازی کردیم که گاهی آثار آنها را در نمایشگاه می‌فرختیم و بعضی وقت‌ها هم زن‌ها خودشان کالا‌به‌کالا محصولات را بین هم عوض می‌کردند و...؛ بعدها به‌دلیل اینکه من از روستا رفتم، آن تعاونی تعطیل شد و وقتی برگشتم تلاش کردم دوباره آن را احیا کنم، با این کار دختران و زنان جوان روستا مشغول به کار شدند و برای خودشان راه درآمدی پیدا کردند».
او می‌افزاید: «اما در ادامه دیدم با این کار همه اهالی نمی‌توانند مشغول شوند و درآمد داشته باشند، به همین دلیل کار گردشگری را شروع کردیم که هرکسی که توانست و مایل بود بیاید وسط و بخشی از کار را بگیرد، برای مثال برخی از زنان روستا که خودشان هم سرپرست خانوار بودند؛ اما سنشان بالاست و چشم‌هاشان نمی‌بیند که صنایع دستی درست کنند، به این فکر می‌کردیم که برای اینها چه کاری انجام دهیم، به همین دلیل به غیر از اتاق‌های خانه خودمان، در ٢٦ خانه روستا یک اتاق را برای اسکان گردشگران تجهیز کردیم، سرویس بهداشتی را استانداردسازی کردیم که این خانواده‌ها هم از این طریق مقداری درآمد داشته باشند. الان با همین امکانات می‌توانیم در یک شبانه‌روز از ١٥٠ نفر با اقامت، صبحانه، ناهار و شام پذیرایی کنیم».
آن‌گونه که زینت به «شرق» می‌گوید، ایده این کار از مراسم عروسی پسرش به ذهنش خطور کرد، او و خانواده‌اش بعد از بازگشت دوباره به روستای سلخ یک مراسم عروسی سنتی با حضور حدود ٢٠٠ میهمان از شهرهای مختلف ایران در روستا برگزار کردند، هنگام برگزاری مراسم، هرکدام از اهالی روستا تعدادی از میهمانان را اسکان دادند و همین نقطه شروعی شد برای ایده راه‌اندازی اقامتگاه روستایی گردشگری در سلخ.
حالا هرکدام از اهالی روستا به‌نوعی در این پروژه گردشگری روستایی مشغول به کار هستند، گروهی از اهالی که پیش از این در کار نواختن موسیقی سنتی ‌زار بودند، حالا بخش تقریبا ثابتی از کار این خانه شده‌اند، اگر میهمانان خانه زینت دریایی زیاد باشند و تقاضای اجرای موسیقی کنند، این گروه برای آنها خواهند نواخت. اعضای گروه اغلبشان سن بالایی دارند و برخی از آنها بیشتر از ٥٠ سال است که سازهای این موسیقی را می‌نوازند؛ اما پیش‌ از‌ این هیچ منبع درآمدی دست‌کم از راه نواختن موسیقی نداشتند.
٢٧ نفر از اهالی روستا، شامل ٢١ زن و شش مرد هم به‌صورت مستقیم و ثابت در این خانه کار می‌کنند، کارهایی مانند تهیه نان و غذا و مرتب‌کردن محل اقامت و خواب گردشگران و... .
از زینت دریایی پرسیدم، واکنش اولیه اهالی به این کار چه بوده است و پیش‌بینی خودت از آینده و وضعیت روستای سلخ و اهالی‌اش چیست، او در پاسخ این‌گونه توضیح داد: «اهالی روستا در مجموع راضی هستند، چون در چند سال گذشته در منطقه ما شغل کاذب و مخرب قاچاق سوخت به یکی از اصلی‌ترین محل‌های درآمد برای برخی تبدیل شده بود که واقعا آثار مخرب و خطرناکی داشت، هم به‌لحاظ فرهنگی و هم به‌لحاظ زیست‌محیطی به منطقه آسیب‌های وحشتناکی وارد کرد، ریختن و نشت گازوییل در آب دریا، زیستگاه‌های سنتی و صیدگاه‌های قدیمی اطراف روستا را از بین برد، در این محل‌ها در گذشته یک بچه پنج، شش ساله می‌رفت و با یک ابزار ساده به‌راحتی ماهی می‌گرفت برای ناهار یک خانواده پنج نفره؛ اما حالا وضعیت آن‌قدر خراب شده که یک لنج بزرگ می‌رود وسط دریا بعد از کلی مشقت چهار کیلو ماهی می‌آورد. مردم اینها را دیده‌اند و خواستار تغییر وضعیت هستند».
او در ادامه می‌گوید: «اما به نظر خودم چیزی که خیلی وحشتناک‌تر است، اثرات مخرب فرهنگی این شغل کاذب روی ذهن جوانان روستاست، این‌قدر که همه توی کار قاچاق بودند و افرادی یک‌شبه‌ میلیونر شدند، مغز جوان‌های سالم و آماده کار، آسیب‌ دیده و حاضر نیستند سراغ شغل‌های آهسته و پیوسته بروند، نمی‌خواهند با گذاشتن سنگ روی سنگ موفق شوند، من می‌خواستم این را شروع کنم که به آنها نشان دهم می‌شود این‌طوری هم موفق شد، شغل سازنده و مفیدی نیز وجود دارد، هم برای فرهنگ روستا خوب است هم به کمک محیط ‌زیست می‌آید».
زینت دریایی سه فرزند دارد؛ یک دختر و دو پسر که دو نفر از آنها خارج از کشور مشغول تحصیل هستند و یکی از آنها در روستای سلخ به مادر کمک می‌کند، شوهرش نیز صیاد است و در تعاونی صیادان روستا کار می‌کند. آنها زمانی که زینت فقط ١٢ سال و‌ پنج ماه داشت با هم ازدواج کردند و ١٤ سال و هفت ماهه بود که اولین بچه‌اش را به دنیا آورد، شوهری که به گفته زینت، عاشق هم هستند و از همان زمان که او به‌عنوان یک بهورز و ماما برقع را برداشت با وجود سختی‌ها و ملامت‌های بسیاری که کشید؛ اما همیشه و تا همین امروز حامی همسرش بوده است، هرچند ابتدا مخالف کارهای او بود. 
برگرفته از گویانیوز

jeudi 19 mai 2016

معرفی کتاب: «ریشه‌های زن‌ستیزی در ادبیات کلاسیک فارسی»

نویسنده: سولماز دهقانی
ازآنجاکه ادب و فرهنگ هر ملتی تأثیر بسیار مهمی بر تفکرات و جهان‌‌بینی مردمان خود می‌گذارد، مطالعۀ آثار شاخص ادبی و آشنایی با آن‌ها بسیار ضروری می‌نماید. تأثیر این آثار به‌حدی است که گاه یک بیت در قالب ضرب‌المثل چنان در فرهنگ مردم رخنه می‌‌کند که آن را رهنمود گفتار و رفتار خود قرار داده و به‌کار می‌بندند. مریم حسینی در کتاب «ریشه‌های زن‌ستیزی در ادبیات کلاسیک فارسی» چهرۀ زن در آثار طراز اول ادب فارسی را بررسی کرده است. به‌همین سبب، منبع بسیار خوبی برای آشنایی با نظرها و دیدگاه‌های شاعران و نویسندگان کلاسیک دربارۀ زنان است. این کتاب را نشر چشمه در سال ۱۳۸۷ منتشر کرده است.
در فصل اول کتاب، نویسنده به جلوه‌های زن‌ستیزی در ادب فارسی (گونه‌های حماسی، غنایی، عرفانی و تعلیمی) پرداخته است. در شاهنامه که مهم‌ترین اثر حماسی زبان فارسی است، زنان حضور مثبت و پررنگی دارند. زنانی همچون همای و پوران‌دخت و آزرم‌دخت به پادشاهی می‌رسند و دوران پادشاهی آنان سراسر داد و خرمی است. اما ابیاتی که در مذمت زن در شاهنامه آمده است، بیشتر مربوط به سودابه و داستان دلدادگی او به سیاوش و همچنین داستان منیژه، دختر افراسیاب، است.
تصویری که در ادب عرفانی ما از زن ارائه شده است، «مفهومی از زن است که شکل رمزی از نفْس بشری دارد. به‌همین دلیل در بسیاری موارد می‌بینیم که زن همچون نفْس، نقش مار را در بهشت بازی می‌کند که فریب‌کار است و به‌گمراهی‌کشانندۀ آدم. زن‌ستیزی‌ای که در شعر امثال مولانا دیده می‌شود، درحقیقت زن‌ستیزی نیست، بلکه نفْس‌ستیزی است». اما در ادبیات عارفانه‌عاشقانه، زن گاهی شخصیتی الهی است که «سیمای جمال و کمال حق را می‌یابد».
در ادبیات تعلیمی که درواقع ادبیاتی مردانه است و مخاطبان آن اغلب مردان هستند، زن‌‌ستیزی بیشتری را شاهد هستیم. ازسویی، چون این نوع از ادبیات نزدیکی بیشتری با زندگی مردمان روزگارشان دارد، حضور کم‌رنگ و تاریک زنان در این آثار ملموس است. «بزرگ‌نمایی و کوچک‌نمایی‌هایی که زاییدۀ ذائقۀ مردان بوده، موجبات لازم را برای تحقیر زنان در این دسته از آثار فراهم کرده است.» در حکایت‌های مثنوی، حدیقه، بوستان و گلستان، کلیله و… می‌‌توانیم چهرۀ تاریکی را که از زن ترسیم کرده‌اند، ببینیم.
شاید بتوان خاقانی را زن‌‌ستیزترین شاعران دانست که «تولد دخترانش را مایۀ سرافکندگی می‌‌داند و چون نوزاد دختر درمی‌گذرد، مرگ او را عمر دوم و مایۀ شادی تلقی می‌‌کند». جالب است که این شاعر زن‌ستیز در برخی اشعار خود، ملکه صفوه‌الدین، بانوی شروان، را ستوده است.
در فصل سوم، نگرش‌های فلسفی و دینی دربارۀ زن و ریشه‌های زن‌ستیزی نقد شده است. در حکایت‌هایی که اصل هندی دارد، همچون طوطی‌نامه و کلیله‌ودمنه و سندبادنامه، زنان مظهر شهوت‌رانی، حیله، نقصانِ عقل و بی‌وفایی هستند؛ اما در داستان‌‌هایی ایرانی، همچون سمک عیار و مرزبان‌نامه و لطایف‌الطوایف، زنان ارزشی برابر با مردان دارند و از عقل و کیاست برخوردارند. جامی که در مکتب ابن‌عربی پرورش یافته است، از مدافعان ارزش‌های زنان است و در بهارستان بخشی را به زنان عارف اختصاص داده است.
مؤلف در فصل‌های آخر آیات و احادیثی را بررسی کرده است که در ادبیات به‌کار رفته و به‌سبب تحریف جامعۀ مردسالار، باعث سرکوبی زنان شده است.
بر گرفته از سایت جهان زن

mardi 17 mai 2016

پایان بخشیدن به خشونت علیه زنان!، نویسنده: آندریا دورکین - برگردان: دیبا دلارا

پایان بخشیدن به خشونت علیه زنان!

نویسنده: آندریا دورکین - Andrea Dworkin برگردان: دیبا دلارا
اول از همه، دوست دارم از همه‌ی شما که حامی زنان بي‌پناه و بي‌كس بوديد، تشكر كنم. این زنان در جامعه‌ای زندگی می‌کنند که در آن کسی به این که در خانه‌ی همسایه‌اش چه اتفاقی دارد می‌افتد، اهمیتی نمی‌دهد. از شما به خاطر کمکی که به زنان نیازمند می‌کنید ممنونم.
وقتی از ضرب و شتم حرف می‌زنیم منظور بلایی نیست که بر سر معدودی از زنان می‌آید، بلکه نیمی از زنان متأهل در آمریکا آن را تجربه کرده و می‌کنند. عجیب است بفهمیم جایی که در آن یک زن در معرض بیشترین خطرات قرار دارد، در واقع خانه‌ی اوست. ٤٠٠٠ زن در آمریکا هر ساله در خانه‌های خود، نه به دست غریبه‌ها‌ی متجاوز بلکه به دست مردانی کشته می‌شوند که به نظر می‌رسید، عاشق آنان بوده‌اند. این‌که کجای عمل ضرب و شتم زنان "نرمال" است و این که چرا این عمل در چشم شوهران و اغلب خود زنان، همسایگان و خانواده‌ی آنان یک عمل بسیار زشت و وحشیانه نیست نیازمند یک بررسی عمیق است. وقتی می‌گویم ضرب و شتم زنان "نرمال" است منظورم این است که بیان کننده‌ی رفتارها و عقایدی است که مردم از جمله زنان درباره‌ی زنان دارند. هم‌چنین مبین وجود رابطه‌ی قدرت بین زن و مرد است که نه تنها امری عادی بلکه رابطه‌ای صحیح قلمداد می‌شود که قدرت و به نوعی سلطه‌ی مردان بر زندگی زنان، به خصوص زنانی که با آن‌ها ازدواج کرده‌اند و با آن‌ها زندگی می‌کنند و رابطه‌ای "صمیمی" دارند، در آن امری شایسته است. من دورانی را به یاد دارم که وقتی زنی کتک خورده و تا سر حد مرگ شکنجه شده بود و از کسی کمک می‌خواست، اصلا به رسمیت شناخته نمی‌شد. آن عده از شما که به یاد می‌آورید، دوباره آن را یادآوری کنید و شمایی که اصلا این موضوع را نمی‌دانید، سعی کنید آن را تصور کنید: «تقصیر خودش بود؛ حقش بود؛ خودش بود که کار را به این‌جا کشاند و اگر زن بدی نبود این طور نمی‌شد». تا آن‌جا که آن زن می‌دانست این اتفاق در این دنیا فقط برای او افتاده بود و رفتاری این چنینی از سوی شوهر فقط مختص او بود. کتک خوردن زنان چیزی نبود که در موردش صحبت شود و موجودیت اجتماعی یابد، بلکه کابوسی خصوصی و پنهانی برای زنانی بود که جایی برای کمک گرفتن نداشتند. اگر هم زمانی طلب کمک می‌کردند به آن‌ها گفته می‌شد: «تقصیر خودت است. به خودت رجوع کن. ببین چه کار اشتباهی کردی. آن را درست انجام بده. البته که شوهرت عصبانی می‌شود، چون لباس‌ها را خوب نشستی. او تمام روز به سختی کار می‌کند. خب خیلی ناراحت است. الان دوران رکود است. البته که وقتی شب به خانه می‌آید دوست ندارد نخود‌ها در آن سمت بشقاب باشند. خب حالا ممکن است کمی از کوره در برود ولی یادت نرود که فشار زیادی روی دوش او است».
می‌خواهم یادآوری کنم که ضرب و شتم را تجربه کردن یعنی چه؟ زیرا نسبت به این فجایع داریم بی‌اعتنا می‌شویم.
ضرب و شتمی که من از آن حرف می‌زنم یعنی به باد کتک گرفته شدن؛ بارها و بارها. کتک و درد‌هایی که گاهی اوقات با کبودی‌های روی بدن خود را نشان می‌دهند و گاهی هم هیچ اثری از آن‌ها نیست. این کتک خوردن‌ها گاهی اوقات از دست مردانی است که خیلی خوب می‌دانند کجا و چگونه بزنند. آن‌ها این مهارت را با کتک زدن مکرر زنان به دست آورده و می‌آورند. بعضی از این مردان که در خانه زنان را کتک می‌زنند پلیس هستند و به خوبی یاد گرفته‌اند کجای بدن انسان به درد، حساس‌تر است. بعضی‌ها هم دکتر هستند و به خوبی می‌دانند که برای ضربه زدن به کلیه و طحال باید کجا را هدف بگیرند.
ضرب و شتم حتی بیش از این‌ها است. ضرب و شتم به معنای اسارت هم هست. تنها جای مشابهی که زنان می‌توانند این چنین مورد ضرب و شتم قرار بگیرند، زندان است. جایی که آنان را به طور سیستماتیک مورد آسیب روانی و فیزیکی و شکنجه قرار می‌دهند. تقریبا هر اطلاعاتی که ما اکنون برای کمک به زندانیانی که به دلیل سرکوب سیاسی شکنجه شده‌اند، داریم در نتیجه‌ی مطالعه بر روی زنان کتک خورده و آسیب‌های وارده بر آنان بوده است، چرا که شرایط این زنان در خانه تقریبا عین شرایط یک زندانی در بند و شکنجه است. سوال این است که چرا باید یک زن در خانه هم‌چون یک زندانی و اسیر باشد، و در کابوسی به سر برد که راهی برای بیرون رفتن از آن نتواند پیدا کند؟
دلایل زیادی وجود دارد: برخی از این دلایل اقتصادی، برخی اجتماعی و برخی هم به خاطر وجود همسایگانی است که گوش خود را بر شنیدن فریاد‌ها و ضجه‌های این زنان می‌بندند. دلیل بسیاری از آن‌ها نیز ترس از مردی است که دارد زن را کتک می‌زند: «هی! تو که نمی‌خواهی آن مرد به سراغت بیاید. پس بهتر است اصلا ندانی که چه اتفاقی دارد برای زن می‌افتد».
 قبل از به وجود آمدن جنبشِ زنان کتک خورده، زمانی هم که زن برای کمک به سمت اطرافیان می‌رفت نه تنها خود زن را مقصر می‌دانستند بلکه وانمود می‌کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده است. گویی مطمئنا زن دچار سوء تفاهم، سوء تعبیر و اشتباهی وحشتناک شده است؛ و این اشتباه وحشتناک این نبوده که این زن با مردی زندگی می‌کرده که او را آزار می‌داده بلکه این بوده که زن درباره‌ي اوضاع شکایت می‌کرده است.
وقتی مورد ضرب و شتم قرار می‌گیری، پس از دوره‌ای از لحاظ فیزیکی شکنجه می‌شوی. اغراق نمی‌کنم. در این‌جا منظورم فقط این نیست که تو به طور خیلی خیلی وحشتناکی آسیب می‌بینی. این هم نیست که این یک اتفاق خیلی بدی است، هرچند که هست. منظور بیشتر این است که مردانی که کتک می‌زنند به طور جدی و از روی عمد زنان را شکنجه می‌کنند. شکنجه فیزیکی می‌کنند. گاهی اوقات شدتی که به خرج می‌دهند چنان از روی بی‌وجدانی است که حتی تصورش هم غیر قبل باور و دردناک است: مثلا زن را با تخته چوبی بزرگ، یا چاقو و چوب بیس‌بال مورد ضرب و جرح قرار می‌دهند. گاهی اوقات هم زن به رختخواب بسته شده و مورد شکنجه قرار می‌گیرد و اسمش را سکس می‌گذارند. اغلب زن عمدا از خواب محروم می‌شود، دقیقا مثل شرایطی که اگر در زندان بود، در آن قرار می‌گرفت.
در حقیقت مرد هم‌زمان بدن زن و زندگی زن را مورد حمله قرار می‌دهد تا دیگر نتواند به زندگی ادامه دهد. تأثیرات مخرب ناشی از محرومیت از خواب روی زندانیانی که شکنجه می‌شوند، هیچ تفاوتی با همان تأثیرات روی زنان کتک خورده ندارد.
زمانی‌که که بدنت مال خودت نیست و کس دیگری خود را مالک آن می‌داند، به نحوی که خواب شب هم نداشته باشی آن وقت در یک رفاه شاهانه و پر زرق و برق زندگی کردن چه اهمیتی دارد؟ درک و فهم تو دچار اختلال می‌شود. زمانی‌که از اطرافیان کمک می‌خواهی آن‌ها در عوض به تو می‌گویند، دچار اختلال در فهم و رفتار شده‌ای. تو می‌گویی: "خب، راستش من نخوابیده‌ام."
بعضی از این دست بی‌خوابی دادن‌ها هدف‌مند است: مثلا یک زن ٢٠ دقیقه می‌خوابد، باز هم ٢٠ دقیقه دیگر و باز هم ٢٠ دقیقه و بین هر یک از این دفعات، خواب او با نوعی آزار و اذیت مختل می‌شود. این اتفاق می‌تواند هفته‌ها و ماه‌ها ادامه داشته باشد. 
قدرت آن مردی که کتک می‌زند در مشت او، در پول و مقام اجتماعی او و البته در نامعقولی آشکار او هم است. قدرت او در این حقیقت نهفته است که زنی که در حال کتک خوردن است، نمی‌تواند پیش‌بینی کند که مرد بعد از آن چه بلایی قرار است بر سرش و یا بر سر فرد دیگر از جمله بچه، سگ یا گربه و یا هرکسی یا چیزی که زن آن را دوست دارد، بیاورد.
زن نمی‌داند که مرد بعد از کتک زدن قرار است چه کار دیگری انجام دهد. آن زن چه سکوت کند و چه مقابله، در هر صورت آزار می‌بیند. وقتی در جهانی که قانون‌هایش برایت قابل درک نیستند، زندگی کنی، در نهایت ذهنیت تو به نابودی کشانده می‌شود. هیچ آدمی نمی‌تواند در شرایطی زندگی کند که در معرض نفرتی غیرمعقول از سوی فردی قرار داشته باشد که در زندگی شخصی او حضور دارد. زندگی کردن در جامعه‌ای که هر روز در خیابان‌هایش با تبعیض رو برو می‌شوی به اندازه‌ی کافی سخت است. این‌که به دلیل رنگ پوست، یا داشتن معشوقه‌ای که از جنس مخالف خودت نیست، در معرض ضرب و شتم قرار بگیری به حد کافی سخت هست. ولی وقتی که در فضای خصوصیِ خانه‌ي خود نیز آزار ببینی، آن هم وقتی ندانی چرا، چه وقت و چطور، و تنها چیز که می‌دانی این است که اگر امروز تو را آزار ندهد فردا می‌دهد، این چیزها دیوانه‌ات می‌کند و تازه این جاست که می‌گویند: "آها! دیدید؟ این زن دیوانه بود."
زبان قاصر از ابراز شدت ترسی است که این زنان تجربه می‌کنند. ترس از تهدیدی که همه چیز است. مرد کنترل تمام دنیای یک زن را در دست دارد. این ترس مرتبط با جزء جزء زندگی او است. تنبیهی است برای هر چیزی و در هر لحظه‌ای، و بنابراین یکی در اقیانوس ترس زندگی می‌کند. یکی شنا می‌کند، شنا می‌کند، شنا می‌کند و با خود فکر می‌کند «اگر همین طور شنا کنم چی می‌شه؟ کِی این دست و پا زدن‌ها تمام می‌شود؟ خدایا، کمکم کن، بگذار تا بمیرم!». این چیزی است که بر سر زنان کتک خورده‌ای که از این وضعیت فرار نکرده‌اند، می‌آید. آنان آرزوی مرگ می‌کنند چرا که مرگ بهتر است و با آن به آرامش می‌رسند؛ و احتمالا هم بهتر است. در کتک خوردن حس حقارت شدیدی وجود دارد. در این که مثل یک انسان عادی نمی‌تواند با عزت نفس مقاومت کرده و سر پای خود بایستد: یکی می‌گوید که این فرد حتما خطا کرده در غیر این صورت این بلاها سرش نمی‌آمد. همیشه و همیشه به زن گفته شده که خود او مسئول رفتار مردان اطرافش با او است. بنابراین زن باور دارد زمانی که این بلا سرش می‌آید «تقصیر من است. خودم کردم.» حال هر ایدئولوژی که دارد، فمینیست است یا به شدت مذهبی، فرقی ندارد.
آزار دهنده‌تر از احساس حقارت احساس شرمی است که زن با خود حمل می‌کند. منظورم شرمی است که فقط یک زندانی می‌تواند احساسش کند. زمانی که تو را مجبور به کاری می‌کنند که احساس پست بودن می‌کنی. این که از دستورات کسی اطاعت کنی، تنها به این دلیل که او می‌خواهد و تو از او ترس داری. آن موقع است که تو چنان بی‌حرمتی نسبت به خود را تجربه می‌کنی که دیگر خودی برای حرمت داشتن نمی‌بینی. این‌ها همه در خانه و محفل خصوصی تو اتفاق می‌افتد.  
این‌ها همه نه به خاطر حمله‌ي نازی‌ها یا غارت‌گری مغول‌ها و اشغال سرزمین تو بلکه در زمانی که با فرد مورد نظرت هستی و او برایت اهمیت دارد رخ می‌دهد؛ کسی که دوستش داری؛ کسی که شاید تصمیم گرفته‌اید با هم بچه‌دار شوید؛ شاید قبل از آن احساس می‌کردی که می‌خواهی با او دوست شوی ولی به خاطر این که رابطه‌ای نزدیک‌تر می‌خواستی، اکنون با او هستی و او برایت مهم است و بخشا هم فکر می‌کنی، تو برای او مهم هستی.
استاندارد نامتوازنی برای عشق ورزیدن و ارزش دادن به زن وجود دارد. ما یک استاندارد دوگانه داریم: یک مرد می‌تواند شدت عشق خود به یک زن را با خشونت نشان دهد. او حسودی می‌کند یعنی این که تو برایش اهمیت داری. از طرفی یک زن باید عشق خود را با تحمل و طاقتش نسبت به خشونت مرد نشان دهد. این که چقدر می‌تواند آزار ببیند، چقدر می‌تواند تحمل کند و چقدر آمادگی دارد.
در طول تمام این سال‌ها من در مورد ضرب و شتم زنان فکر کرده و با زنانی که تجربه‌اش کرده‌اند صحبت کرده‌ام. به این نتیجه رسیده‌ام که ما زنان در یک مورد قابل سرزنش هستیم: مسیحیان آن را گناه غرور می‌نامند. آن هم این است که به باور ما زنان، همه چیز را به خاطر عشق می‌توان تحمل کرد. بنابراین به دلیل همین غرور همواره تحمل می‌کنیم. ما نمی‌توانیم این طور ادامه دهیم. ما نباید این طور ادامه دهیم. ما نباید سنگینی چنین چیزی را بر دوش خود اندازیم. ما نباید بار همه‌ی عشق‌های دنیا را با خود حمل کنیم به نحوی که خود را برای زندگی فرد دیگری یا برای اثباتِ زنِ خوبی بودن، و این‌که در عشق صادق و با وفا هستیم، فنا کنیم. بگوییم «ما سزاوار این برخورد نبودیم. ببین، هنوز پیش اوییم. با این که او کار وحشتناکی در حق ما کرده ولی هنوز این‌جاییم و دوستش داریم». ایدئولوژی رومانتیک موجود می‌گوید که استفاده از زور راهی برای ابراز احساساتِ شدیدِ مرد به زن است. یعنی مردی که زنی را مورد حمله قرار می‌دهد، نشان دهنده‌ی علاقه‌ی شدید خود به آن زن است. اغلب ما این ایدئولوژی را از راه‌های مختلفی یاد گرفته‌ایم. بعضی از طریق مذهب، بعضی فرهنگ رایج و بعضی از ما هم فیلم‌هایی مثل «بر باد رفته» را چهار هزار بار دیده‌ایم! در واقع، معیار اندازه‌گیریِ علاقه‌ي مرد به زن را شدت زور و خشونت او بر زن در نظر می‌گیریم. هرچند وقتی زنی در نتیجه‌ی این رفتار‌ها خونین و مالین روانه‌ی بیمارستان می‌شود می‌گوییم: «آن‌قدرها هم رومانتیک نبود».
نه مسلما نبود. از اولش و در زمانی که به نظر می‌رسید «این مرد واقعا خواهان آن زن است» هم نبود. در روابط جنسی و عاشقانه یک حس مالکیت ضمنی، هدف‌مند و سیستماتیکِ مرد بر زن وجود دارد. تمایلات جنسی می‌تواند بیان آن باشد و در قالب کنترل بدن زن خود را نشان دهد. شوهری که همسر خود را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد به مثابه‌ی یک شکنجه‌گر یا قاتل است و تنها فرقش این است که اسمش "شوهر" است. بنابرین زن اجازه بدگویی و شکایت از شوهر را حتی زمانی که به او حمله‌ور شده است، ندارد. وقتی هم که شاهد کتک خوردن یک زن به دست شوهرش هستیم، اکثرمان روی خود را بر می‌گردانیم و دور می‌شویم. البته به این معنا نیست که پیش خود چیزی هم نمی‌گوییم: چرا می‌گوییم. لقب‌های بد بکار می‌بریم، ولی خطاب به آن زن و نه به مرد.
گفتن این که مرد زن را کتک می‌زند تا سلطه‌اش را بر زن بیان کرده و او را کنترل کند کار سختی نیست. این‌ها در حرف آسان است. اما من از شما می‌خواهم به معنای واقعی این حرف فکر کنید. ما از کسانی حرف می‌زنیم که با هم زندگی می‌کنند. در باره‌ی تقریبا ٢٤ ساعت در روز حرف می‌زنیم. ما داریم از بدن یک زن حرف می‌زنیم. از کنترل شدن تمام حرکات بدن او حرف می‌زنیم. از کنترل چگونه لباس پوشیدن و راه رفتن، این که خمیر دندان را از وسط فشار می‌دهد یا از ته و از این که چقدر دستمال توالت استفاده می‌کند، حرف می‌زنیم. در روابط خصوصی، از کنترل همه‌ گونه رفتاری که در حالت عادی هر شخص باید خود درباره‌اش تصمیم بگیرد، حرف می‌زنیم.  
زندگی برای زنانی که کتک می‌خورند مانند زندگی کردن در شرایط حکومت نظامی است. پلیس حکومت نظامی در این‌جا شوهر است.
هر فرد بالغی خودش تصمیم می‌گیرد که با چه کسی دوست شود یا حرف بزند، چه کتابی را بخواند و چه فیلمی را تماشا کند. هر فرد بالغی در شرایط عادی این حق را دارد که تنهایی به دیدن فیلم مورد علاقه‌اش که ممکن است همسرش به آن علاقه نداشته باشد، برود. ولی بیشتر زنان این حد کوچک از آزادی را هم تجربه نمی‌کنند. دلیلش هم تنها این نیست که ما زنان از قدم زدن در تاریکی وحشت داریم زیرا در بیرون از خانه مردانی غریبه هستند و چون ما با آن‌ها ازدواج نکرده‌ایم، از وجود آن‌ها احساس امنیت نمی‌کنیم. هرچند که برای این کارمان و حسی که داریم هم به اندازه کافی دلیل هست. وقتی سیاست‌مداران از سلطه‌ی مردان حرف می‌زنند ما از آن در اشکال وسیعی حرف می‌زنیم: شیوه‌های ستم بر زنان، فقر زنانه و معنای آن در زندگی زنان. اما به خاطر داشته باشید زمانی که از ضرب و شتم حرف می‌زنیم منظور تمام جنبه‌های زندگی انسان در هر روز و هر لحظه است. معضلات پیش روی آزادی بشر هیچ‌گاه از نقطه نظر زندگی زنان مورد بررسی قرار نگرفته است. توماس جفرسون این جنبه از مشکل آزادی را در نظر نگرفت. قانون اساسی ما نیز به این مسأله اشاره نکرده است. وقتی قانون اساسی نوشته شد، زنان بخشی از اموال مردان بودند. بیشتر زنان و مردان آفریقایی ‌ـ آمریکایی برده بودند. در جهان هیچ دولتی نیست به این تفکر استناد کند که می‌گوید: «اگر یک زن رها نباشد، هیچ کس رها نیست». هیچ یک از علوم سیاسی در جهان تا به حال به طور جدی مسأله‌ی زنان و کودکان را به عنوان ابتدایی‌ترین مسأله قابل بررسی در رهایی بشریت در نظر نگرفته است. زیرا این‌ها کسانی‌اند که آزادی نداشته‌اند.
بسیاری از ما وقتی از شدت و حدت خشونت مردان بر زنان حرف می‌زنیم جدی گرفته نمی‌شویم، زیرا گمان می‌کنند ما این داستان‌ها را از خود در می‌آوریم و واقعیت ندارد. در صورتی‌که اغراقی در کار نیست.
دیگر ما می‌دانیم از هر دو زن یکی مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد اما با این وجود تنها می‌توانیم در بعضی شهرها ثابت کنیم که از هر بیست و پنج زن یکی مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد، در نتیجه این طور می‌گوییم: «از هر بیست و پنج زن یک زن». هر چه که بگوییم از طرف مقامات دولتی و اجتماعی پذیرفته نمی‌شود، آن‌ها می‌گویند: «چنین اتفاقاتی نمی‌افتد». وقتی جنبش زنان برای اولین بار در مورد زنانی که کتک می‌خورند حرف زد، مجریان قانون، اف بی آی و جامعه‌شناسانی که اخیرا با کمک هزینه‌های دریافتی راجع به خشونت علیه زنان تحقیق کرده‌اند به ما گفتند: «چنین اتفاقاتی نمی‌افتد». بله! حالا آن‌ها کشف کردند که این چیزها اتفاق می‌افتد. اکنون هم وزارت دادگستری آمریکا این موضوع را پی‌گیر شده است. من به یاد کتاب دل مارتین سال ١٩٧٦ به نام «زنان کتک خورده» (چاپ سان فرانسیسکو) افتادم که در این زمینه پیش قدم بود. او در این کتاب نمونه‌های تصادفی از آمار ضرب و شتم زنان در شهر‌های مختلف آمریکا، که در آن‌ها بیشترین خشونت‌های وارده بر زنان توسط آشنایان صورت می‌گیرد، را تهیه کرده است. این خشونت شامل ضرب و شتمی است که بیش از قبل شدت می‌یابد، آزار جنسی و قتل. ما درست می‌گفتیم. به یک دلیل ساده درست می‌گفتیم: ما پای صحبت کسانی نشسته بودیم که خود ضرب و شتم را تجربه کرده بودند، ما به صحبت زنان گوش دادیم و آن‌ها را باور کردیم. می‌دانیم که وقتی موقعیت ترس را ببینی و بار‌ها بشنوی ممکن نیست که فکر کنی ساخته‌ی ذهن تک تک این زنان است بلکه احتمال این است که ویژگی‌های سیستماتیکی از این ترس وجود دارد که ما باید آن‌ها را مورد بررسی قرار داده و درک کنیم. زمانی که ما از تجاوز به زنان حرف می‌زنیم، خطاب به ما می‌گویند که چنین چیزی واقعیت ندارد. اگر هم اتفاق افتاده باشد حتما توسط یک قاتل روانی بوده است. در هر صورت این اتفاق‌ها چشم‌گیر نیستند. این ادعاها در حالی است که در آمریکا از هر سه زن یک زن قبل از سن بلوغ مورد سوء استفاده جنسی قرار می‌گیرد. بنابران ما تجربیات زنان را داریم و آن‌ها را جدی می‌گیریم.
تاریخ هم هست که اتفاقا نظر یا یک ادعای شخصی نیست. زنان به طور قانونی جز اموال محسوب می‌شدند. ما با استناد به قانون جزو دارایی و اموال بودیم. زنان سفیدپوست در آمریکا به طور قانونی ملک محسوب می‌شدند. زنان سفیدپوستی که در آن زمان در کشور‌های نژادپرست برترین گروه زنان قلم‌داد می‌شدند و در میان زنان دارای بالاترین مقام بودند هم متعلق به مردانی بودند که صاحب آنان بودند. زنان صاحب لباس تن خود نبودند و سرپرستی کودکان‌شان نیز در شرایط مرگ شوهر به مرد دیگری سپرده می‌شد. آمیزش جنسی حق مسلم ازدواج محسوب می‌شد.
زن اگر ازدواج کرده بود، فقط بخشی از اموال محسوب نمی‌شد. برده‌داری یک پدیده‌ی حیاتی در این کشور بود، و تجربیات زندگی زناشویی زنان آفریقایی - آمریکایی متفاوت (و بسیار دردناک) بود، زیرا برده‌داران هم مردان و هم زنان را به بردگی می‌گرفتند و صاحب می‌شدند. اما اگر از آن‌چه که تجربه "بهنجار" می‌نامیم – تجربه‌ی زنان سفیدپوست - استفاده کنیم به خوبی می‌بینیم که از لحاظ تجربی و فرضی زنان به مثابه‌ی طبقه - از جمله زنان برده - جسم آن‌ها نه تنها از بیرون (نه تنها به مثابه‌ی یک شیئ هم‌چون اشیاء و اموالِ دیگرِ مرد. م) بلکه از درون نیز تحت مالکیت بود. حق نزدیکی جنسی با ما نیز جزیی از این حق مالکیت است. فرزندان ما نیز جزئی از اموال همان مردی بودند که صاحب ما بود.
با وجود تغییر نسبی شرایط، دلیل این‌که من هنوز بازگویی این موضوع را مهم می‌دانم این است که قوانین مرتبط با تجاوز در روابط زناشویی چندان تغییری نکرده است. وقتی زنی به وسیله‌ی ازدواج به تملک در می‌آمد حق بی‌قید و شرط نزدیکی جنسی به مرد تعلق داشت، چرا که شوهر صاحب زن بود. در نتیجه هر کاری که آن مرد با زنش می‌کرد هرگز تجاوز و زور محسوب نمی‌شد، زیرا سکس و تنبیه زن که "تربیت کردن" نامیده می‌شد، حق قانونی مرد بود.
زمانی‌که هم که ما موضع می‌گیریم و می‌گوییم: «وقتی زنی را وادار به داشتن رابطه‌ی جنسی در زندگی زناشویی می‌کنید، اسم آن تجاوز است» بدین معنی است که شما نمی‌توانید زن را در ازدواج تصاحب کنید. شما صاحب بدن او نیستید. نه مالک درون و نه بیرون بدن زن هستید. این یک موضع سیاسی ضروری است که ما باید علیه‌ی انقیادی که شوهران بر زنان دارند به کار بگیریم، علیه حق و حسی که می‌گوید: «من حق دارم هر کاری که دوست داشته باشم با زنم انجام دهم پس شما دخالت نکنید و مخل آسایش من نشوید. من این حق را دارم که به او آسیب هم بزنم، دقیقا مثل ماشین سواری‌ام که حق دارم به دیوار بکوبمش چون مال من است. این به شما چه ربطی دارد؟».
 در گذشته منشأ این طرز تفکر در قانونِ حاکم بود. اکنون موضوع تا حدودی تغییر کرده است، اما نه به اندازه‌ي کافی. با مروری به فرهنگ رایج بین مردان و آن‌چه که درباره‌ی زنان می‌گویند همچنین با شنیدن داستان زنانی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند، می‌توانیم بگوییم زمانی که مردان با زنان رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کنند، یک حس محق بودن، برتری و مالکیت دارند که مأورای آن چیزی است که هر انسان بزرگ‌سالی به خود حق می‌دهد درباره‌ی انسان بزرگ‌سال دیگر احساس کند.
این جنبش (جنبش زنان- م) باید موضع بگیرد و بگوید که مردان حق جنسی بر بدن زنان ندارند. این جنبش وقتی زنانی را می‌بیند که صدمه دیده‌اند و به سمت آن‌ها می‌آیند، در عین حال که می‌گوید: «کاملا غیرمنطقی و دیوانگی است، چرا این اتفاقات می‌افتد؟ چه چیزی این مرد را دیوانه کرده است؟»، باید متوجه این حقیقت باشند که بخشی از آن‌چه او را دیوانه کرده، این است که او رابطه‌ی جنسی با این زن داشته و از این منظر زن متعلق به اوست. اگر می‌خواهید در این قضیه دخالت کنید، مسئولیت ریسک آن با خودتان است. اگر فکر کنید که می‌توانید برای مقابله با ضرب و شتم کاری کنید، بدون این‌که به این فرض عام و رایج در این مورد توجه کنید: این‌که "مرد حق تملک سکس را بر زنان دارد"، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید. مردان دلایل تاریخی طولانی برای وجود چنین حسی در خود دارند و واقعا فکر می‌کنند، درست است. ما در صدد تغییر آن هستیم و این به معنای روبرو شدن با تعارضات اجتماعی زیادی است. مردان زیادی عصبانی هستند. زنان زیادی ترس دارند. اما این وضع تغییر خواهد کرد. باید تغییر کند. در غیر این صورت مردان هم‌چنان به خشونت و ضرب و شتم زنان ادامه خواهند داد، زیرا به این باور ادامه می‌دهند که این حق را دارند، حق خدادادی و بی قید و شرط، که مالک زن باشند، چون با او رابطه‌ی جنسی داشته‌اند.
زنان کتک خورده و ستم دیده فرار می‌کنند و بر می‌گردند. آن‌ها پا به فرار می‌گذارند و دوباره بر می‌گردند. دوباره فرار می‌کنند و باز برمی‌گردند. قبلا جایی برای پناه دادن به آن‌ها وجود نداشت. هر کس که می‌خواست به یک زن ضرب و شتم دیده کمک کند باید خود را برای مقابله با عصبانیت مرد آماده می‌کرد. از آن‌جا که اکنون برخی حمایت‌های دولتی در ایجاد سرپناه برای این زنان وجود دارد، می‌شود گفت که دولت به نوعی بین مرد و کسی که قصد کمک به زنان را دارد می‌ایستد، اما نه بین مرد و زن.
می‌خواهم درباره‌ی تجربه‌ی فرار کردن توضیح بیشتری بدهم تا معنای حقیقی فرار کردن و تصمیم به بازگشت دوباره به خانه را برای شما روشن کنم. بیشتر زنان بر این باورند که خانه‌ای را که پس از ازدواج در آن زندگی می‌کنند، تمیز و نگه‌داری می‌کنند و آن را با وسایل زیبا می‌آرایند، خانه‌شان است. آنان این باور احمقانه را دارند و این جای تعجب دارد که انسان تا چه حد نیاز به داشتن یک خانه برای زندگی کردن دارد. بنا بر این یک زن، "یک خانه‌دار"، خانه را اداره می‌کند. جایی که خودش، همسرش و فرزندانش با هم زندگی می‌کنند. ممکن است آن زن "کار" کند یا نکند.
در این برهه از تحولات اجتماعی، ما درباره‌ی تجربیات زیادی حرف می‌زنیم که در حال تغییر هستند. این جنبه‌ی خوبش است. جنبه‌ی سختش این است که چگونگی و مسیر این تغییرات را دنبال کنیم تا بفهمیم در اطراف‌مان چه می‌گذرد. مسلم است که زن کار می‌کند. همیشه مشغول کار کردن است. ممکن هست که در بیرون خانه هم کار مزدی کند. در هر صورت او گمان می‌کند که خانه‌ای دارد؛ و وقتی فرار می‌کند به نقطه‌ای رسیده است که تصمیم می‌گیرد، می‌فهمد و باور دارد که دیگر حتی یک ثانیه هم نمی‌تواند در آن خانه بماند. شاید فرار او از خانه به دلیل خشونتی باشد آن‌قدر شدید که او دیگر تاب ماندن ندارد. ممکن است هنگام فرار خیلی آسیب دیده باشد. شاید هم در نتیجه مدتی فکر کردن در خلوت و آرامش خود و رسیدن به نقطه‌ی "من آن قدر قوی هستم که فرار کنم" باشد، هرچند اکثر زنان در لحظه‌ی اوج بی‌چارگی، با یقین به این که شوهر قصد حمله به فرزندان یا کشتن زن را دارد فرار می‌کنند. اما بعد از فرار حتی با وجود جنبش زنان کتک خورده، هنوز مکانی برای این زنان در این کشور وجود ندارد.
من اهل شهر بزرگ نیویورک هستم. دو سال پیش، ٢٥٠٠٠٠ تماس تلفنی در این مورد که زنی در حال کتک خوردن است، توسط پلیس دریافت شد. فقط تماس تلفنی و فقط به پلیس. در آن زمان ٤٢٩ تخت برای زنان کتک خورده وجود داشت. وضعیت شهرهای دیگر هم بهتر از این نیست.
در نظر بگیرید او فرار کرده، محتاج و عاجز و احتمالا صدمه دیده است. ممکن است بچه داشته باشد. ممکن است پولی داشته باشد یا نداشته باشد. اما حتی اگر پولی هم داشته باشد احتمالا نمی‌تواند به آن دسترسی داشته باشد. پول ممکن است در بانک باشد ولی در مدت 24 ساعت، دیگر مال او نیست. آن مرد نه درمانده است و نه در حال خونریزی. پس خوب می‌داند که چه کار دارد می‌کند. زن بیرون است و مردان زیادی هم در خیابان هستند. او بسیار آسیب‌پذیر است و پولی نیز ندارد. این مردان از طریقی به دنبالش می‌آیند تا او را ببرند، تا با او لاس بزنند، دنبالش می‌آیند تا به او کمک کنند، که معمولا یعنی معامله چیزی که زن نیاز دارد با چیزی که آن‌ها می‌خواهند.
زمانی که زن خانه‌ای را که فکر می‌کرده داشته، ترک می‌کند، پا به سرزمینی پر از شکارچی می‌گذارد. شکارچیانی که از آمدن او خوشحال هستند، چرا که او را آسیب‌پذیر می‌بینند. در این لحظه است که زن یاد خانه‌اش می‌افتد؛ و این که حق دارد خانه داشته باشد. حتی ممکن است از دست مردی که او را کتک زده و خانه‌اش را از او گرفته عصبانی شود. ممکن است به نحوی در ذهنش توجیهی بیابد تا خانه‌اش را که فکر می‌کند حق اوست باز پس بگیرد. اما در این جامعه هیچ راه روشن و مشخصی برای این‌که او قدمی در این زمینه بر دارد، نیست. او نمی‌تواند به دادگاه برود و بگوید: "ببینید، من خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردم را خود ساخته‌ام و دوست دارم در آن زندگی کنم. من پرده‌های آن خانه را خریدم و کف آن را تمیز کردم. من بودم که غذا می‌پختم".
او ناگهان بی‌خانمان شده است. قدرت، میل و حس محق بودن در آن خانه، اغلب دلیلی است که خیلی اوقات یک زن را بر می‌گرداند تا در جهت توافق با کتک زننده تلاش کند. او مجبور است بگوید: "ببخشید که از خانه رفتم". او مجبور است بگوید: "اشتباه از من بود؛ ولی هیچ منظوری نداشتم". او مجبور است بگوید: "حق با تو بود"؛ و اگر آن زن بتواند طوری این حرف‌ها را بزند که قانع‌کننده باشد و در ضمن مرد نیز بخواهد که او برگردد - به هر دلیلی- زن سپس می‌تواند خانه داشته باشد.
اما چه بر سر آن زن خواهد آمد؟ او به طور واقعی سر افکندگی و حقارت را تجربه می‌کند: "زانو می‌زنم، به پایت می‌افتم، خواهش می‌کنم من را بپذیر!"، "التماست می‌کنم من را برگردان!". معنای حقیقی این حرف‌ها گاهی این است: "بگذار به خانه برگردم. من احتیاج به جایی برای زندگی دارم و تو بهترین شانس من هستی، لطفا مرا بپذیر!". ما زنانی را دیده‌ایم که تنها به خاطر به دست آوردن غذایی برای کودکان‌شان وارد معاملاتی می‌شوند که در آن هیچ‌گونه امنیت بدنی و جانی ندارند. این تنها معاملات پولی و اقتصادی نیست، بلکه نکته این است که ما حق داریم خانه‌ای داشته باشیم، نداریم؟  
چه زمانی در زندگی یک زنِ بزرگ‌سال فرا می‌رسد که این جامعه بگوید: یک زن بدون داشتن مردی در زندگی‌اش حق داشتن خانه‌ای برای خود دارد. این حق یک زن است که در وقار و امنیت زندگی کند.
مشکل ضرب و شتم بدون درک حق مسلم زنان برای داشتن خانه از بین نخواهد رفت. ما بی‌خانمان هستیم، مگر این‌که برای داشتن خانه با مردی در رابطه باشیم. منظورم این نیست که ما نباید با مردان وارد رابطه شویم؛ منظورم این است که برقراری رابطه با مردان باید در آزادی واقعی و به خاطر خود رابطه باشد و نه از سر نیاز. زمانی که زنی از ضرب و شتم فرار می‌کند، پی می‌برد که تمام مدت می‌خواسته است که آزار ببیند. ممکن است این شوکه کننده‌ترین خبری باشد که در زندگی‌اش شنیده است. حتی امروزه هم بعید نیست که به تراپیست رجوع کند که به او بگوید به این دلیل این کارها را کرده تا صدمه ببیند. کشیش و خاخام هم ممکن است همین را به او بگویند. دکتر خانوادگی‌اش هم ممکن است همین را بگوید. زن امیدوار است که حد اقل در پناه‌گاه‌ها یک نفر نظری متفاوت داشته باشد، ولی آن‌جا هم از این موارد هست.
این یک ایدئولوژی فراگیر درباره‌ی زنان است: یعنی آن‌چه که ما را از دیگران متمایز می‌کند، این است که ما تمایل به جلب توجه بی‌رحمانه از طرف مردان داریم، و ما این حس و توجه را در مردان تحریک می‌کنیم، چون که به دنبال درد هستیم. فلسفه‌ای اصولی در این مورد وجود دارد که می‌گوید زنان اساسا خود آزار هستند، این خودآزاری جنسی است و بخشا به این معنا است که وقتی مردان ما را می‌آزارند، در واقع متفاوت از آزاری است که مردی بخواهد مرد دیگری را ربوده و آزار دهد. هیچ‌کس نمی‌گوید زمانی که مردی یک مرد دیگر را آزار می‌دهد، مرد صدمه دیده از آن لذت می‌برد یا برایش تجربه‌ای جنسی بوده است. هیچ‌کس نمی‌گوید که: "چیزی در ذات او تمایل به این تجربه دارد، در غیر این صورت چطور می‌توانست به طرز احمقانه‌ای در میخانه آن حرف‌ها را به آن مرد بزند؟"
مهم نیست مردان چگونه تحریک به خشونت می‌شوند، هیچ‌کس نمی‌گوید تحریک خشونت در طبیعت مردان است. مهم نیست که ما در جامعه چقدر موارد خشونت مرد بر مرد را می‌بینیم، هیچ‌کس نمی‌گوید "خدایا چگونه ممکن است این مردان نه تنها دوست دارند، دیگران را کتک بزنند بلکه دوست دارند کتک هم بخورند؟" اما در مورد زنان مسأله فرق دارد. آنان هر وقت کتک بخورند یک تحلیل از پیش نوشته شده برایش وجود دارد: ما خودمان می‌خواستیم.
این تحلیل بخشا ما را درجه دوم می‌کند زیرا به این معنی است که برای زنان استاندارد متفاوتی در تعیین این که چه چیزی برایشان مناسب است، وجود دارد. استاندارد متفاوتی از شأن و منزلت وجود دارد. برای مثال تصور کنید زن و مردی باهم ازدواج می‌کنند و زن برای اولین بار کتک می‌خورد - نه برای چهار و یا دهمین بار- و به خانواده‌اش پناه می‌برد "او مرا کتک زد". آیا اطرافیانش به او می‌گویند که "ترکش کن چون که حقوق تو را نقض کرده است؟" بعید است. در عوض به او می‌گویند که این وظیفه و طبیعت تو است که مراقب او باشی و در ضمن درد این برخورد‌ها را تحمل کنی. این نصیحت بدی است. چرا که آن زن باید در اولین باری که خشونت می‌بیند آن مرد را ترک کند.
این‌جا مسأله بر سر حقوق انسانی است. اگر زن را به چشم یک انسان ببینید، باید از خود بپرسید: راه درست و مناسب و محترمانه برای رفتار با این شخص توسط شخص دیگر چیست؟ وقتی ما از فمینیست‌ها به طور مشخص این سوال را می‌پرسیم، به ما جواب می‌دهند که ما به واقعیت‌های مربوط به جنسیت توجهی نداریم. راستش ما خیلی هم به مسائل مربوط به جنسیت توجه می‌کنیم. به همین دلیل است که مسائلی چون تجاوز و ضرب و شتم را می‌بینیم و در تلاشیم تا کاری در این زمینه انجام دهیم چون این‌ها، جنایتی علیه بشریت هستند که به دلیل تبعیض جنسی پدید می‌آیند. تبعیضی که علیه زنان است. این‌ها نشانه‌ی نفرت از زن است که سزاوار ما نیست و ما مسبب آن نیستیم و هیچ‌کس حق ندارد این‌گونه با ما رفتار کند. ما زنان این نفرت را در خود درونی می‌کنیم و برای بهترین در دوم بودن تقلا می‌کنیم چرا که می‌دانیم نمی‌توانیم کیفیت واقعی روزانه داشته باشیم. ما سعی می‌کنیم جلوی تلفات‌مان را بگیریم و توافقی را ترتیب دهیم و هر کاری بتوانیم انجام می‌دهیم. اما زنان هم‌چنان مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرند.
فعالینی که در جنبش زنان کتک خورده هستند، فمینیست‌ها، به نظرات ما در مورد تجاوز در ازدواج، سکس همراه با خشونت مردان با همسران‌شان و سوء‌استفاده‌ی عاطفی که با این خشونت همراه است، توجه چندانی نشان نمی‌دهند. به عقیده‌ی من زمانی که زنی مورد بی‌رحمی، شکنجه، ضرب و شتم و ارعاب قرار می‌گیرد و سپس مرد با او آمیزش جنسی دارد، این امر تجاوز محسوب می‌شود. زن در یک موقعیت مستمرِ اجبار قرار دارد.
این‌که این خشونت درست قبل از سکس نبوده، دلیل بر این نیست که آزادانه و با انتخاب زن صورت گرفته است. در چنین وضعیتی حرف از آزادی و رضایت خاطر طنزی مزخرف است.
زمانی که زن در شرایطی زندگی می‌کند که آب و نان او، درد و ترس و تهدید و خشونت است، مسلما هیچ آزادی در کار نیست. می‌خواهم دست از برخورد‌های متمدنانه با همین کسانی که ما را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، برداریم و دیگر فکر نکنیم که باید چیزی را به مردان ثابت کنیم. این مردان هستند که باید به ما ثابت کنند، می‌توانند به زندگی ما احترام بگذارند. تا زمانی که خشونت ادامه دارد، زنانی که مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرند، مورد تجاوز هم قرار می‌گیرند. به عقیده‌ی من این "حقیقت" است و می‌خواهم که آن را به حاشیه نرانیم، در غیر این صورت درباره‌ی آن چه که بر سر زنان می‌آید دروغ می‌گوییم؛ هم‌چنین این فرض ناگفته را محکم‌تر می‌کند که می‌گوید خشونت در سکس ممکن است مهم نباشد، اما ضرب و شتم چیز دیگری است. ضرب و شتم چیز متفاوت دیگری نیست. مالکیت چیزی است که این‌ها را به هم مرتبط می‌سازد.
٢٠ سال پیش، در سال ١٩٧٢، من فرار کردم (منظورم از خانه‌ای که در آن کتک می‌خوردم، نیست. چون از آن‌جا خیلی وقت قبل فرار کرده بودم و هنوز هم شوهر قاتلی را می‌بینم که هر زمانی که به مرحله‌ی مهمی از زندگی رسیده‌ام، آماده است تا مرا به باد کتک بگیرد). من در نیمه شب به کشور دیگری فرار کردم. اگر این کار را نکرده بودم، زنده نمی‌ماندم. تحقیقات اخیر نشان داده است که زنان خشونت دیده‌ای که از خانه فرار کرده و در بیرون به سر می‌برند در مقایسه با زمانی که در همان خانه به سر می‌برند، بیشتر در معرض خطر کشته شدن قرار دارند. اگر در زندگی چیزی برای برد و باخت نباشد، این چنین است. فرار معنایی جز ادامه‌ي زندگی در شرایطی که همیشه کسی در پی آزار تو است، ندارد؛ و تنها زمانی می‌توانی آرام بگیری که آن مرد زن دیگری را برای آزار دادن پیدا کرده باشد. در این هم آرامش چندانی نیست.
ما با فرد ضرب و شتم کننده باید چه کار کنیم؟ این یک سوال ضروری است. زنی را از زیر دست آن‌ها نجات می‌دهیم ولی زن دیگری را پیدا می‌کنند. راه حل‌های فردی برای این مشکل وجود ندارد، هرچند نجات هر یک زن هم خودش به نوعی پیروزی است. نکته‌ای که می‌خواهم روشن کنم این است که فرار زن همیشه فقط بخشی از راه‌حل است. زنانی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌اند، معمولا گرفتار می‌مانند. منظورم تنها گرفتاری به ترس نیست؛ که البته هست. تنها این نیست که گرفتار کابوس‌های شبانه می‌شویم؛ که این هم هست. تنها این نیست که گریزی به گذشته می‌زنیم که در آن گویی همه چیز دوباره دارد به طور واقعی اتفاق می‌افتد؛ که البته این هم هست. منظورم این است که آن مرد هنوز هست. در جایی زندگی می‌کند. او در حال آزار کسی است. اگر این طور نباشد تصادفی است. دلیلش هم هرچه که باشد ربطی به عدالت ندارد. تو ممکن است موفق به ترک آن مرد شده باشی، ولی هیچ دادخواهی برای آن‌چه به سر تو آمده، صورت نگرفته است. تو ممکن است در رفته باشی، ولی آزادی به دست نیاورده‌ای چرا که آن مرد هنوز آن بیرون است.  
من از خودم می‌پرسم که آزادی برای یک زنِ کتک خورده چیست؟ اول از همه کتک نخوردن است. یعنی هر چیزی که تو را از کتک خوردن نجات می‌دهد. این یک آزادی فوق العاده است: این‌که در طول یک روز هیچ کس تو را نزند. دو روز سپری می‌شود و کسی تو را کتک نزده است. یک هفته گذشته و هیچ کس تو را آزار نداده و این برایت باور کردنی نیست. اما زمانی می‌رسد که تو می‌خواهی در خیابان قدم بزنی و نمی‌دانی که آیا با آن مرد روبرو می‌شوی یا خیر. آیا تو آزادی؟ خیر نیستی. ما تا وقتی ندانیم آزادی برای زنانی که کتک خورده‌اند چیست نمی‌توانیم از این که آزادی برای زنان چه معنایی دارد به طور کلی حرف بزنیم. به عقیده‌ي من این یعنی هر زنی که کتک خورده یا می‌خورد در جامعه باید دارای حق مالکیت تام بر بدن خود باشد.   
زنان باید بتوانند یکسری مرز‌هایی را مشخص کنند و دیگران نیز قانونا به احترام گذاشتن به آن مرزها فرا خوانده شوند. در صورت عدم احترام هم باید مجازات شوند. بدون هیچ استثنا و بهانه‌ای. امنیت حق زنان است، در زندگی واقعی. خیلی امور باید تغییر کند تا امنیت برقرار شود. تمامی فرضیات مرتبط با فرودستی زنان باید تغییر کند.
زنان آزاد نخواهند شد مگر آن که دیگر به چشم کالا به آنان نگاه نشود که این شامل کالای جنسی نیز هست. ما انسان هستیم. ما مرکز زندگی خود هستیم. ما کالا و مفعول نیستیم که مردان بر ما حاکم شوند. ما هرگز آزاد نخواهیم شد مگر آن که باور به عادی بودن خشونت بر زنان را از بین ببریم. خشونت امری عادی نیست. هیچ انسانی حق کنترل انسان دیگر از طریق خشونت را ندارد. ما دیگر نمی‌توانیم به پذیرفتن خشونت به عنوان روشی برای تداوم زندگی ادامه دهیم. این شامل هر دو، قربانی و جلاد می‌شود. زنان هرگز آزاد نخواهند شد، مگر آن‌که تمامی ‌مؤسساتی که خشونت و آزار رساندن به زنان را ترویج می‌کنند از میان برداشته شوند. این شامل استفاده از پورنوگرافی توسط مردان هم می‌شود، چیزی که آزار دیدن زنان را به شکل یک سرگرمی جنسی به نمایش در آورده است و شامل بهره‌کشی از زنان در تن‌فروشی می‌شود، به طوری که مردان را محق به کرایه دادن بدن زنان در هر زمان برای ارضای جنسی خود می‌کند؛ شامل آزار جنسی کودکان هم می‌شود و اکنون هم مدل حاکمی از روابط زن ـ مرد است.
ما باید با برخورد جنسی با کودکان در جامعه مقابله کنیم. همان طور که زنان شورش کرده‌اند و به امید داشتن نوعی برابری اجتماعی هستند ـ علی‌رغم این‌که فکر می‌کنیم موفق نبوده است ـ مردان هم به دنبال ابژه‌های جنسی بوده‌اند که مطابق با الگوهای جنسی مبتنی بر نابرابری باشد. سوال این است که آیا مردان می‌توانند به طور برابر رابطه‌ي جنسی برقرار کنند؟ جواب احتمالا خیر می‌باشد. اگر جواب خیر است، یا باید مردان تغییر کنند یا این که ما زنان باید از رسیدن به برابری دست بر داریم. به نظرم ما هیچ وقت نباید از دست یافتن به برابری صرف‌نظر کنیم.
چیز دیگری که باید تغییر کند مردمی هستند که تا کنون صدای جیغ و فریاد زنان را نمی‌شنیدند. آنان باید شروع به شنیدن آن کنند. آنانی که کبودی‌های بدن زنان ایستاده رو برویشان را نمی‌بینند باید چشم‌هایشان را باز کنند. این مردم باید کاری درباره‌ی این چیزها که می‌بینند و می‌شنوند، بکنند.
به معنای اجتماعی و حقوقی "حریم خصوصی" بیندیشید، مفهومی که در آن خانه‌ی یک مرد هم‌چون مقر حاکمیت‌اش است. اکثر اوقات حریم خصوصی برای مردان قدرت کنترل زنان و کودکان است. ما زنان نیاز به بحث و مشاجره برای رسیدن به برابری داریم و نه برای حفظ حریم خصوصی. شما حاضرینی که با مسأله‌ی حمایت از حق انتخاب سقط جنین درگیر بوده‌اید، در مورد نقش "حریم خصوصی" به عنوان پایه‌ي بحث‌ها برای گرفتن حق‌مان بر بدن خود بیندیشید. زمانی که برای حفظ "حریم خصوصی" مبارزه می‌کنیم، با مردان در حفظ حریم خصوصی‌شان در خانه که زنان و کودکان را در آن می‌آزارند، تبانی می‌کنیم. ما باید با یک استدلال و استراتژی دیگری به مطالبه‌ی حق سقط جنین بپردازیم.
من می‌دانم خیلی از شما با من موافق نیستید ـ به حق انتخاب گرایش ندارید - اما نکته‌ی من به طور کلی این است که هر موضوعی باید از دریچه‌ي رابطه‌ای که با سلطه‌ي مرد بر زن و فرزندان دارد، مورد بررسی قرار بگیرد. این‌که آیا تسلط قدرت مردان بر زنان و کودکان در خانه را تقویت می‌کند یا خیر؟
زنان قوی هم قربانی ضرب و شتم مردان می‌شوند؛ همان طور که زنان با هوش، ضعیف و احمق. نمی‌توان ادعا کرد که قربانی شدن زنان با شخصیت آن‌ها ارتباط دارد. ما حق داریم که در برابر ناعدالتی‌ها ایستادگی کنیم و این یک مبارزه‌ي سیاسی است.
اگر ما با مسائلی که سبب برتری قدرت اقتصادی و اجتماعی مردان بر زنان می‌شود مقابله نکنیم، قادر به متوقف کردن ضرب و شتم نخواهیم بود. ممکن است بتوانیم از یک زن صدمه دیده حمایت کنیم و همین‌طور یکی دیگر پس از آن، ولی نمی‌توانیم جلوی کتک خوردن را به طور کلی بگیریم؛ و مطمئنم هر کس از شما هم که این زنان زخم خورده را دیده است، ترجیح می‌دهد این گونه آسیب دیدن‌ها را متوقف کند تا این‌که تنها از زنانی که یکی پس از دیگری مورد آزار قرار می‌گیرند، حمایت کند.  
می‌خواهم توان خود را که صرف تحمل رنج و درد می‌کنیم، ـ دردی که اتفاقا در زنان بسیار گسترده شده است - در راستای پی‌گیری تغییرات سیاسی به کار بگیریم. می‌خواهم تمام دغدغه‌هایی که داریم ـ از این که در جامعه با ما هم‌چون فردی بی‌گانه رفتار شده است، از این‌که چون تسلیم نشده‌ایم ما را به انزوا کشانده‌اند - را به طور سیاسی به کار بگیریم.
در نهایت می‌خواهم بگویم که آشکار کردن جنگی که علیه‌ی زنان در جریان است امری ضروری است. چرا که در صورت مخفی ماندن این جنگ، ما قادر به مقابله با آن نخواهیم بود و همین‌طور هر زنی نیز در نتیجه‌ي مخفی بودن آن خود را در این درد و رنج تنها می‌بیند. او هیچ راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت را نداشته و نمی‌تواند خود را باز یابد. اما با ایستادن در کنار یکدیگر و با دیدن رابطه بین انواع مختلف خشونت به زنان و در استثماری که خشونتش چندان عریان نیست، می‌توانیم علیه قدرت عاملین این ضرب و شتم‌ها، سیستم قانونی که هم‌چنان از او حمایت می‌کند و علیه جامعه‌ای که به آنان امتیاز برتری بر ما را می‌دهد، مقابله کنیم. زنان باید برنده شوند. ما باید برنده شویم. زندگی ما در خطر است. فرار بدون وجود آزادی، بسیار ناراحت کننده است. اما از فرار نکردن خیلی بهتر است. احساس خوشبختی که یک زن کتک خورده که دیگر می‌تواند یک زندگی جدا و برای فرد خودش داشته باشد و برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد - از بزرگ تا کوچک ـ و همین‌طور لذت بردنش در تعیین سرنوشت خویش، بسیار منقلب کننده است.    
من از شما برای هر قدمی که در زندگی‌تان برای کمک به زنان کتک خورده برداشته‌اید سپاسگزارم. من از طرف زنان بسیاری، از صمیم قلب از شما سپاسگزارم.

* Ronet Bachman, U. S. Department of Justice, Bureau of Justice Statistics, Violence Against Women: A National Crime Victimization Survey Report (Washington, D. C.: January 1994).
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره 34
 برگرفته از سایت هشت مارس

سازمان زنان 8 مارس ایران - افغانستان