mardi 25 avril 2017

چه کسی از فمینیسم می‌ترسد؟ سکسیزم در هنر تئاتر، شیرین میرزانژاد

چه کسی از فمینیسم می‌ترسد؟

سکسیزم در هنر تئاتر


شیرین میرزانژاد


  این روزها دیگر کسی نیست که کلمه‌ی فمینیسم به گوشش نخورده باشد. برای خیلی‌ها فمینیسم هیولای یک سر و دو گوشی شده که تا با آن روبرو می‌شوند یا چشم‌ها را بسته و گوش‌ها را گرفته و پاورچین از کنارش رد می‌شوند تا پرش به آنها نگیرد و یا شمشیر از نیام بر کشیده و نفس‌کش می‌طلبند و بعد هم به سلاخی آن و گوینده‌اش می‌پردازند. دسته‌ی دیگر روشنفکرنماهایی هستند که بدون داشتن کوچک‌ترین اطلاعی درباره‌ی فمینیسم با انواع و اقسام ژست‌های روشنفکری به افاضه‌ی فضل پرداخته و ضدزن‌ترین سخنان را بر زبان جاری می‌کنند چنان که خداوندگاران زن‌ستیزی انگشت به دهان جلوی پایشان لنگ می‌اندازند. برای بعضی هم این موضوع دستمایه‌ی شوخی‌های خنک‌ و خوشمزگی در دورهمی‌ها شده که معمولاً این دسته‌ نه تکلیف خودشان را با ماجرا می‌دانند و نه اصولاً می‌خواهند موضع خاصی در برابر آن بگیرند. علاوه بر گروه‌های فوق‌الذکر، گروهی کاملاً وطنی هم وجود دارند که با اتکا به منطق «هر چیزی که پاش به ایران می‌رسه معنیش عوض می‌شه، یکیش همین فمینیسم»، دست به ارائه‌ی تحلیل‌هایی من‌درآوردی می‌زنند و با نگاهی عاقل اندر سفیه در صدد برمی‌آیند که فمینیسم را به خود فمینیست‌ها توضیح بدهند که «نه دوست عزیز، فمینیسم این نیست که تو می‌گی، اجازه بده من برات توضیح بدم.» من اسم این دسته را می‌گذارم تحلیل‌گران تاکسی‌نشین، مثل بحث‌هایی که در تاکسی میان راننده و مسافران صورت می‌گیرد و در نهایت به اینجا منتهی می‌شود که «آقا قربون دستت من همین بغلا پیاده می‌شم.» اینها هم درست جایی که در پیچ و خم بحث به تنگنای استدلال می‌افتند، کرایه را داده و نداده به سرعت پیاده می‌شوند و در را هم پشت سرشان می‌کوبند و خلاص!
اما فمینیسم واقعاً چیست و چرا در جامعه‌ی ما به چنین وضعیتی دچار شده است؟ مهم‌تر از همه اینکه چرا به فمینیسم نیاز داریم؟

فمینیسم چه نیست؟

اینجای بحث جایی است که معمولاً به تعریف و تاریخچه و اهداف موضوع بحث یعنی فمینیسم پرداخته می‌شود، اما من به همین بسنده می‌کنم که «فمینیسم مجموعه‌ای از جنبش‌های سیاسی و اجتماعی و ایدئولوژی‌هایی با هدف مشترک برقراری حقوق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فردی برابر برای زنان از جمله فرصت‌های برابر در تحصیل و اشتغال است.» باقی ماجرا را می‌توانید خودتان در صدها کتاب و دایره‌المعارف و صفحات وب پیدا کنید (اگر دوست داشتید). اینجا ضروری‌تر به نظر می‌رسد که به این بپردازیم که فمینیسم چه نیست؟

۱. آقایان عزیز، کسی با شما جنگ ندارد! فمینیسم مترادف مردستیزی نیست. فمینیسم با زن‌ستیزی مقابله‌ می‌کند اما نه به قیمت چکش زدن بر سر شما. احتمالاً آنهایی که در اول جمله‌شان در دفاع از مسائل زنان می‌گویند: «من فمینیست نیستم ولی….» (چه مرد و چه زن) بیمناک‌اند که مبادا به تیم خودشان گل زده باشند. خیال‌تان راحت که اساساً بازی بین دو تیم متخاصم نیست.
۲. فمینیسم به دنبال برقراری جامعه‌ی زن‌سالار نیست. قرار نیست مردسالاری تبدیل به زن‌سالاری شود و شکل دیگری از بی‌عدالتی جای آن را بگیرد.
۳. فمینیسم باشگاه زنانه نیست. مردان هم می‌توانند فمینیست باشند و با فمینیست بودن، علیه جنس خودشان نمی‌جنگند، بلکه به مبارزه‌ای عدالت‌طلبانه می‌پیوندند.
۴. فمینیسم به ضرر مردان نیست. برابری زن و مرد، نقش‌های تعریف‌شده و کلیشه‌های جنسیتی را از بین می‌برد و در نهایت می‌تواند برای همه رهایی‌بخش باشد. بسیاری از مردان شاید می‌ترسند که با رفتار خلاف عرف جامعه‌ی مردسالار، در چهارچوب تعریف شده‌ی مردانگی نگنجند، اما خبر خوب این است که همین تعریف محدود و نخ‌نمای مردانگی یکی از کلیشه‌هایی است که به همراه دیگر کلیشه‌های جنسیتی بار سفر را خواهد بست.
۵. فمینیسم به دنبال امتیاز ویژه برای زنان نیست. فمینیسم به دنبال کرامت انسانی، آزادی و فرصت‌های برابر است تا زنان هم بتوانند آزادانه انتخاب کنند و به فعالیت‌های مورد نظر خود بپردازند. فمینیسم آزادی انتخاب است.
۶. فمینیسم مسائل مردان را نادیده نمی‌گیرد. از نظر فمینیسم، مسائل مردان و زنان جدا از هم نیستند، بلکه همگی از یک سیستم نابرابر سرچشمه می‌گیرند و در آن ساختار نابرابر است که به مرد و زن اجحاف می‌شود.
۷. فمینیسم همه‌ی مردان و زنان را به یک چشم نگاه نمی‌کند. فمینیسم متوجه تفاوت بیولوژیک بین زن و مرد هست اما آن را در حقوق اجتماعی آنها به عنوان انسان دخیل نمی‌داند. فمینیسم دشمن مردان و حامی مطلق زنان نیست بلکه مخالف ساختاری است که ارزش‌های مردسالارانه در آن پیاده می‌شود. بدیهی است که هم زنان و هم مردان می‌توانند مدافع حقوق برابر یا مدافع نظام مردسالار باشند. جنسیت اصولاً در این ماجرا تعیین کننده نیست.

حال پس از این نیمچه تعریف از موضوع، برویم سر ارتباط این بحث با هنر و حرفه‌ی شریف تئاتر.

اگر مرد بودم چه؟

چهار سال است که به عنوان مترجم و دستیار کارگردان وارد فضای تئاتر شده‌ام. راستش از همان ابتدا در بدو ورود شوکه شدم. تمام تجربه‌ی بزرگسالی‌ام منحصر به فضای دانشگاه و بعد هم آن شرکت و این اداره می‌شد که نسبت به تئاتر فضایی خشک و رسمی است با مناسبات خودش. چه برخوردهای جنسیت‌زده و تبعیض‌آمیزی تا پیش از آن دیده بودم بماند. اما ساده‌لوحانه از فضای هنری انتظار دیگری داشتم، خصوصاً اینکه در بدو ورود تنها یک جمع صمیمی و دوستانه‌ را دیده بودم که از قدیم با هم آشنا بودند. اما دیری نگذشت که فهمیدم کور خوانده‌ام. انگار اینجا هم همان خبرها بود، هر چه نباشد به قول یاسمینا رضا تئاتر آیینه‌ی اجتماع است. فرقش این بود که برای من شخصاً اینجا بیشتر توی ذوق می‌زد. اولین باری بود که چنین تغییر صدوهشتاد درجه‌ای در کارم داشتم و خیلی از برخوردها را می‌گذاشتم به حساب تازه‌وارد بودنم. برای همین کفش آهنی به پا کردم. اما نه، ماجرا بیخ‌دارتر از این حرف‌ها بود. شروع کردم از کلیدی استفاده کردن که مدت‌ها پیش در کارهای‌ قبلی‌ام آن را پیدا کرده بودم و پرسیدن این سوال که اگر مرد بودم هم همین اتفاق می‌افتاد؟
صحبتم از اتفاقات برجسته‌ یا خشونت‌آمیز نیست. هرچند، آنها را هم دیده‌ام و هم از دیگران شنیده‌ام. حرفم از اتفاقاتی است که خیلی‌ها ساده از کنارش می‌گذرند، چیزهایی که نامحسوس و زیرپوستی در اطراف‌مان در جریان‌اند. چیزهایی که آنقدر دیده‌ایم که دیگر انگار عادی شده و به قول بعضی «ارزش فکر کردن ندارند.» اما همین‌ها هستند که نشانه‌های بارزی از نوع خاصی از تفکر هستند. به طور مثال طرف بعد از یک سال که تو را می‌بیند از کارت حرف نمی‌زند، از ظاهرت صحبت می‌کند: «لاغر کردی خودتو؟ چه خوب!» «چاق شدی‌ها! مواظب باش!» انگار که مربی شخصی بدنسازی آدم هستند. «چقدر تو خوشگلی! خواهر نداری برای من جورش کنی؟» عین جنس پشت ویترین با تو برخورد می‌کنند. انگار چون زنی قرار نیست جور دیگری با تو رفتار کنند و این را به حساب توجه نشان دادن می‌گذارند. همان توجهی که به عروسک‌های بازیچه‌ی دستشان می‌کنند. اما زن بازیچه نیست. کسانی که در زمینه‌ی تخصصی کاری‌ات سررشته‌ی خاصی ندارند، اتوماتیک خود را در جایگاهی می‌بینند که در نتیجه‌ی کارت اعمال نظر کرده و حتی بدون اجازه در آن دست ببرند. بارها شنیده‌ام از بازیگرانی که از دست فلان همکار بازیگر یا کارگردان در پشت صحنه آسایش ندارند، چون مدام دوربرشان می‌پلکد و یا به شکل لفظی و یا حتی فیزیکی به آزارشان می‌پردازد و اسمش را هم می‌گذارد ابراز علاقه. این ایستگاه آخر همان رفتار عروسکی است با زن که در فضای حرفه‌ای نمود پیدا می‌کند. جرات هم ندارند صدایشان دربیاید چون طرف اسم و رسمی دارد و با یک اشاره می‌تواند کاری کند که بازیگر بینوا با حرفه‌اش خداحافظی کند و یا بدنام دو عالم شود. نمایش‌های ضدزنی که با عنوان نمایش فمینیستی به روی صحنه می‌آیند که دیگر بماند.
این مثال‌ها را نمی‌زنم که بگویم همه بد هستند و هیچ رفتار انسانی و شایسته‌ای وجود ندارد، رفتارهای شایسته فراوانند. اما قرار نیست که میان خوب و بد تعادل ایجاد شود و چون خوب هست بشود بد را هم نادیده گرفت.

نباید عادت کرد

مثال‌هایی که زدم، همه برخوردهای«سکسیستی» بودند. یعنی برخوردهایی تبعیض‌آمیز مبتنی بر جنسیت فرد. برخوردی که کمابیش در تمام عرصه‌ها با افرادی می‌شود که نیمی از جامعه را تشکیل می‌دهند. افرادی که بنا بر جنسیت خود چه به واسطه‌ی قوانین و چه به واسطه‌ی عرف پایین دست قرار گرفته و از بخشی از حقوق خود محروم شده‌اند. بر اساس تعاریف کلیشه‌ای در چهارچوبی مشخص قرار گرفته‌اند. زن ناز است، لوند و تو دل برو است، خوشگل است و همین تعریف به ظاهر شیک و بی‌آزار سرچشمه‌اش به همان نگاه جنسیتی و سکسیستی برمی‌گردد که زن را متفکر، پرقدرت، سازنده و برابر با مرد نمی‌داند.
اگر زیبا هستم به تو چه؟ لوندی و تو دل برویی من یا چاقی و لاغری‌ام اصولاً موضوع نمره دادن هیچ مرد و زنی نیست. نمره‌ی من به کارایی‌ام در اجتماع، فعالیتم و ثمربخش بودنم به عنوان یک انسان بازمی‌گردد. این را باید در ذهن مردان و زنان این سرزمین حک کرد که در دنیای امروز، روابط انسانی بر اساس این تعارفات جنسیتی قابل قبول نیست. زن امروز نیازی به شنیدن این تعاریف سکسیستی از خود ندارد و باید قادر باشد که تفاوت بین فضای شخصی و اجتماعی خود را در درجه‌ی اول متوجه باشد و سپس بتواند جلوی تعرض به آن را بگیرد. این موضوعات در حیطه‌ی فضای کاملاً خصوصی اوست و تنها افراد مشخصی که به آن حیطه راه دارند اجازه‌ی چنین ابراز نظرهایی دارند. اما در اجتماع، این فضای خصوصی به هیچ عنوان نباید شکسته شود، علی‌الخصوص در فضای حرفه‌ای. جالب است بدانید که در بسیاری از کشورها چنین برخوردها و ابراز نظرهایی از نظر حقوقی می‌تواند پیگیری شود و ممکن است به قیمت از دست دادن شغل فرد متعرض و پرداخت غرامت‌های سنگین تمام شود.
چنین امری غیر ممکن نیست. من به شخصه در همین فضای تئاتری نمونه‌های عملی مثبت چنین برخوردهایی را دیده‌ام. زنانی را در تئاتر ایران می‌شناسم که به پشتوانه‌ی سال‌ها تلاش و تجربه و از پای نایستادن جایگاهی برای خود ساخته‌اند که به هیچ مرد یا زنی اجازه نمی‌دهد حرمت کار حرفه‌ای‌شان را زیر پا بگذارد.

چگونه می‌توان این راه را هموار کرد؟

با نگاهی به ساختار اجتماعی می‌توان دریافت که تمام تقسیم‌بندی‌های اجتماع از جمله همین تقسیم‌بندی زن و مرد به گونه‌ای مبتنی بر قدرت است، خطی که افراد را به فرادست و فرودست و اقلیت و اکثریت تقسیم می‌کند و شکافی که در غیاب عدالت اجتماعی میان آنها فاصله می‌اندازد. از سوی دیگر در طول تاریخ بسیار جنبش‌ها و مبارزات عدالت‌طلبانه و آزادیخواهانه را دیده‌ایم که در تلاش بوده تا این شکاف‌ها را از میان برده و خطوط را از بین ببرد. دست‌کم تاریخ دویست سال گذشته‌ی ایران و جهان پر از این نمونه هاست: کمون پاریس، انقلاب اکتبر، جنبش مشروطه، جنبش‌های کارگری برای حقوق سندیکایی، جنبش‌ حقوق مدنی آمریکا، جنبش بر ضد آپارتاید و…. این جنبش‌ها بر اساس حقوق طبیعی و اولیه‌ی انسان‌ها و در مطالبه‌ی این حقوق شکل گرفتند و زنان به عنوان نیمی از اجتماع در تمام این جنبش‌ها نقشی اساسی ایفا کرده‌اند و موضوع حقوق برابر زنان نیز در بسیاری از این جنبش‌ها در کنار حقوق دیگر اجتماعی مطرح شده است. معیار آزادی و عدالت در اجتماع با حقوق برابر زن و مرد سنجیده می‌شود. پس چگونه می‌توان حقوق زن را از بحث عدالت اجتماعی در کلیت خود جدا کرد و یا نادیده گرفت؟ چگونه می‌توان نقش زنانی چون رزا لوکزامبورگ، اما گلدمن و سردار بی‌بی مریم بختیاری را در مبارزه برای احقاق حقوق اجتماعی همگان نادیده گرفت و آنها را در ویترینی به عنوان زیبا و لوند و خواستنی به سخره گرفت؟ در همین هنر تئاتر، چطور می‌توان زنانی چون سارا برنار محبوب‌ترین بازیگر زن تمام دوران‌ها ، بانو لرتا اولین بازیگر زن تئاتر ایران، مهین اسکویی اولین زن کارگردان تئاتر ایران و بسیاری دیگر که در عرصه‌ی تئاتر تاثیرگذار بوده‌اند را فرودست خواند؟ تئاتر به عنوان هنری که به صورت زنده با مردم در ارتباط است می‌تواند پیشگام باشد تا تمام این چهارچوب‌ها و کلیشه‌ها را در هم ریخته و الگویی از برابری را ارائه دهد. هر چه نباشد، به قول برشت، «هنر آیینه‌ا‌ی نیست که در مقابل اجتماع قرار داده شود، بلکه چکشی است که با آن به اجتماع شکل داده می‌شود.»

*شیرین میرزانژاد حقوقدان، مترجم و عضو ثابت هیئت اجرایی گروه تئاتر اگزیت می باشد.
برگرفته از سایت اخبار روز

lundi 17 avril 2017

چرا “فروغ زنی تنها” سی سال بعد از تالیف هنوز خواندنی است؟




چرا “فروغ زنی تنها” سی سال بعد از تالیف هنوز خواندنی است؟

0

مایکل هیلمن
استاد زبان فارسی دانشگاه تگزاس
نویسنده فروغ زنی تنها
به نقل از: آکادمیا
در معرّفی کتاب A Lonely Woman سی سال پس از چاپ آن و چهار ماه پس از چاپ زنی تنها، ترجمه فارسی آن.
چند ماه پیش به مناسبت انتشار کتاب زنی تنها از طرف تینا حمیدی دعوت شدم که ویدئویی تهیه کنم جهت ارائه در آیین رونمایی کتاب در کتابفروشی نشر هنوز در تهران. که کوتاهی کردم. و دو هفته پیش دوباره دعوت شدم که ویدئویی جهت ارائه در جلسه معرفی و بررسی زنی تنها در کتابفروشی خانه کتاب در تهران درست کنم. که بازهم کوتاهی کردم.
یکشنبه، ۱۶ آوریل عازم دانشگاه ویرجینیا هستم تا در کنگره ای یکروزه در آنجا به عنوان «قدرت شفابخشی در ادبیات های خاورمیانه و آسیای جنوبی» شرکت کنم و در آنجا دو کار انجام بدهم. یکی ایراد سخنرانی با عنوان «شفابخشی و مقاومت در اشعار فردوسی و جلال الدین رومی و حافظ و فروغ فرخزاد». دوم اینکه در جلسه سؤال و جواب در کلاسی مربوط زندگی و کارهای فرخزاد شرکت کنم که دانشجویان آن کلاس کتاب A Lonely Woman را خوانده اند.
به عنوان نوعی آمادگی برای آن کلاس فهرستی در سه صفحه از مندرجات، نکات اصلی کتاب، نکاتی مهم که در کتاب ذکر و بررسی نشده، و فهرست کتابشناسی کتب (بیش از ۳۵ کتاب) و مقالاتی (بیش از ۲۰۰ مقاله) که به فارسی پس از انتشار زنی تنها نوشته شده تدوین کرده ام. فی المثل، فروغ فرخ زاد همراه با کتابشناسی به قلم روح انگیز کراچی، اولین تپش های عاشقانه ی قلبم: نامه های فروغ فرخ زاد به همسرش پرویز شاپور به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی، فرهنگ واژه شناسی فروغ فرخ زاد و آسمان روشن شعر: واژگان و ترکیبات از روح انگیز کراچی و میترا طوسی و زندگی نامه ی فروغ فرخزاد همراه با نامه های چاپ نشده از فرزانه میلانی؛ به علاوه سه چهار تا مصاحبه با ابراهیم گلستان که در سالهای اخیر ضبط شده و مقالات مهمی نیر در وبلاگ و وبگاه هایی متعدد منجمله مقالاتی به قلم سایه اقتصادنیا در روانشناسی شعر و شخصیت فروغ فرخزاد.
خلاصه کلام اینکه کتاب زنی تنها در مورد جزییات زندگی خصوصی فرخ زاد در خانه ی پدری و رابطه ی او با پرویز شاپور و ابراهیم گلستان و غیره و خاطرات دوستان و آشنایان فاقد اطلاعات زیادی است. فی المثل در سال اخیر بحثهای تأمل انگیزی چاپ شده در مورد خودکشی های فرخ زاد، حاملگی اش در سالهای اولش با گلستان و اینکه آیا دچار افسردگی بوده یا اختلال خلقی دو قطبی. بی تردید این بحث ها جالب و مهم به نظر می آید. منتهی از زاویه دید نقد فمینیستی ممکن است خطر این باشد که با انتساب بیماری روحی به فرخزاد نوعی رده بندی نادرست از شعرگویی او مطرح بشود. به عبارت دیگر، اگر شعرهای فرخزاد به عنوان کارهای یک نفر آنرمال شناخته شود، ممکن است عده ای از خوانندگان اشعار فرخزاد را کار یک شاعر بیمار بدانند و ارزیابی نسبی آن اشعار طوری بشود که اشعاری چون «کوچه» فریدون مشیری یا «کارون» فریدون توللی به مثابه شعر موفق تر به نظر آید تا اشعار فرخزاد. مثلاً وقتی شجاع الدین شفا در مقدمه ی مجموعه ی دیوار شعر «در برابر خدا» را بهترین شعر محموعه شناخت، تلویحاً می گفت که اشعار عاشقانه فرخزاد  کمتر اززش شعری دارد چون که  ظاهراً متضاد بوده با اخلاقیات مرسوم در فرهنگ مردسالارانه ی آن دوره.
البته باید اضافه کنم که کتاب زنی تنها به موضوع اشعار فرخزاد به مثابه شعر یعنی ارزیابی اشعار از زاویه دید نقد ادبی علمی نمی پردازد با وجود این که در بلند مدّت مهمترین جنبه آن اشعار ماهیت و ارزش شعری آنهاست که در این باره هم عقیده با شاعر هستم که در بند اول شعر «تولدی دیگر» می گوید: «همه ی هستی من آیه ی تاریکست / که ترا در خود تکرار کنان / به سحرگاها شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد / من در این آیه ترا آه کشیدم، آه / من در این آیه ترا / به درخت و آب و آتش پیوند زدم.»
در هر حال در اوّل جلسه با دانشجویان در دانشکاه ویرجینیا، بدون مقدمه، به موضوع اصلی قضیه زنی تنها خواهم پرداخت یعنی از چه نظر امکان دارد که آن کتاب که در سال ۱۹۸۷ به انگلیسی به چاپ رسید و حالا بدون تغییراتی به فارسی متنشر شده است مربوط و مطرح باشد. آخر این کتاب کار یک آمریکایی است که تا بیست و پنج سالگی یک کلمه فارسی به گوشش نخورده بود و به قول ابراهیم گلستان سالهای پیش در مقاله ای در مجله دنیای سخن فارسی را به حد سلام و علیک هم بلد نیست!
چه مانده در کتاب زنی تنها که دلیل توصیه خواندن آن سی سال پس از تألیف کتاب منطقی به حساب آید؟ تینا حمیدی در مقدمه کتاب توجیهات خود را در این باره مطرح می کند. و برای من آنچه کتاب را زنده نگه می دارد با وجود اشتباهات فاحشم در آن ادامه وجود تبعیض جنسی در ایران و آمریکا نیم قرن پس از مرگ فرخزاد است و مقاومت شخصی و لفظی او با آن وضعیت ناجور و تأسف انگیز برپایه اراده اش در پرورش و ابراز  فردیت خود. وقتی می گویم «لفظاً» منظورم هم برخورد او در زندگی روزمره با افراد مرد-برترنگر و هم اشعار اتوبیوگرافیک یا اتوبیوگرافیک‌نما است در محیط فرهنگی که در آن اتوبیوگرافی مرسوم نبوده و اینکه یکی از خطرناک ترین نوشته ها برای اجتماعی به حساب می آید که فردیّت در آن تقریباً جا ندارد. به قول شاعر:
«سخن از پیوند سست دو نام / و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست / سخن از گیسوی خوشبخت منست / با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو / و صمیمیت تن هامان در طراری / و درخشیدن عریانیمان / مثل فلفس ماهی ها  در آب… / سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست / سخن از روزست و پنجره های باز / و هوای تازه… / و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است / و تولد و تکامل و غرور…»
و شاعر فردگرا در شعر دیگری نیز می گوید: «گل سرخ / گل سرخ / گل سرخ / او مرا برد به باغ گل سرخ / و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد / وسرانجام / روی برگ گل سرخی با من خوابید… / ای پنجره ی کور، / زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم، اکنون / گل سرخی دارد میروید / گل سرخ / سرخ / مثل یک پرچم در / رستاخیز / آه، من آبستنم هستم، آبستن، آبستن.»
طبیعی است که به خاطر سانسور شعر «گل سرخ» حذف شده از پنج کتاب مجموعه اشعار فروغ فرخزاد (چاپ تهران در سال ۲۰۰۵). و دلیلش؟ گوینده با شگفت و خوشحالی («آه» یعنی؟) می گوید که حامله شده ونتیجتاً احساس می کند که تا حد امکان زنده است (آیا مرد این احساس را می تواند درک یا تجربه کند؟) و پدر کیست؟ شوهر؟ احتمالاً نه. فرض کنیم که فقط گوینده خواهد دانست پدر بچه کیست. عکس العمل اجتماعی پدر سالارانه و یا مردسالارانه به زنی فرد گرا که کنترل تام بر بدن خود دارد چیست؟
نادر نادرپور تا آخر عمرش معتقد بود که اشعار فرخزاد ماندنی نخواهد بود و رضا براهنی لابد هنوز خیال می کند که آن اشعار فاقد عمق فرهنگی است. و حتماً  عده زیادی هم هنوز بر این عقیده هستند که زن نباید حرف های عاشقانه و یا احساسات خود را در باره امور جنسی  در شعر بگوید در حالی که مانعی ندارد که شعرای مذکّر چون حافظ شعرهای عاشقانه بگویند. به عبارت دیگر، هنوز که هنوز است زنی تنها رمقی دارد!
——————————–
*نویسنده متن را به فارسی نوشته است که با اندکی ویرایش در راهک بازنشر می شود.
Print Friendly

برکرقته از سایت راهنمای کتاب


samedi 15 avril 2017

زنان شاعر از جنگ خاورمیانه چه می‌گویند؟، اِد وولیامی



جنگ‌های خاورمیانه و کشتارها در سوریه و ترکیه زخم‌های عمیقی در جسم و جان اهالی این منطقه ایجاد کرده است. دو شاعر برجسته‌ی زن، یکی از کردهای ترکیه و دیگری از عرب‌های سوریه، نفرت خود از این ستم‌ها و خون‌ریزی‌ها را در اشعار درخشان خود بازتاب می‌دهند.

شهر حلب بر اثر حملات بمب‌های روسی و توپ‌خانه‌ها و سلاح‌های شیمیاییِ دولتی به ویرانه‌ای تبدیل شده است. در گرماگرم نبرد، نیروهای نظامی ترکیه و مبارزان کرد به یک‌دیگر حمله می‌کنند و، به جای جنگیدن با دشمن مشترک‌شان یعنی «دولت اسلامی» (داعش)، جنگ قدیمی خود را دنبال می‌کنند. «دولت اسلامی» (داعش) نیز با یک حرکت گازانبری مرگ‌بار در حال پیش‌روی به سمت شهروندان مجروح و شکنجه‌دیده‌ی شهر حلب و دیگر اقلیت‌های سوری و کرد است.
فروپاشیِ خاورمیانه ادامه دارد. شاید باورکردنی نباشد، اما در میان این آشفتگی، نیرویی دیگر خود را نشان می‌دهد: نیرویی شاعرانه و ادبی. این نیرو در خبرنگاریِ جسورانه نمود پیدا می‌کند، مانند گزارش رسانه‌ای از داستان باغبانی در شهر حلب که هفته‌ی گذشته از تلویزیون پخش شد: او در حالی که مشغول رسیدگی به گل‌های رز خود بود، بر اثر بمباران کشته شد و پسرش، که او را کمک می‌کرد، یتیم شد. همچنین، این نیرو در ابیات دو شاعر زن نمود پیدا می‌کند؛ این دو شاعر به مکتب شعری تعلق دارند که اکثر اعضای آن را زنان تشکیل می‌دهند: بِژان ماتور (کرد) و مرام مصری (سوری). ماتور و مصری درخشان‌ترین و استوارترین اعضای این نسل از شاعران زن اند؛ مجموعه‌ی اشعار آن‌ها چشم‌انداز کلامیِ نیش‌دار اما شکوهمندی را رقم می‌زند که در آنِ واحد حماسی و عمیقاً انسانی است: سرراست و تغزلی، مربوط به لحظه‌ی حال اما ریشه‌دار در خاطرات مردم، اکنونی و ابدی.
نوشته‌های این دو شاعر بسیار متفاوت است. شعر مصری تصویری جاندار از شکنندگی وضعیت انسانی در جامعه‌ای بی‌رحم ارائه می‌کند؛ او سرگشتگی مردم خود را در قالب تأملی فلسفی درباره‌ی معنا و پوچی هستی به تصویر می‌کشد. اشعار مصری مدرن است و به شعر جنگ در دوران مدرن تعلق دارد، و در همین حال ماتور تجسمِ رمانتیک‌هایی مانند کولریج و امیلی برونته است. هردو شاعر با قدرت و انسانیتی پراحساس به ثبت گردابِ جنگ در جهان کنونی ما و وضعیت میلیون‌ها انسانی که به سبب این جنگ‌ها در سراسر جهان – به ویژه در سواحل اروپا – پراکنده شده‌اند می‌پردازند.
هردو شاعر با قدرت و انسانیتی پراحساس به ثبت گردابِ جنگ در جهان کنونی ما و وضعیت میلیون‌ها انسانی که به سبب این جنگ‌ها در سراسر جهان – به ویژه در سواحل اروپا – پراکنده شده‌اند می‌پردازند.
ماتور می‌گوید: «من تنها با نوشتن شعر است که می‌توانم به افق‌های دید خودم دست پیدا کنم.» پس از گفت‌وگویی که درباره‌ی آثار او در کتاب‌خانه‌ی شهر کُرک (ایرلند) برگزار شد، ما به کافه‌ای در کنار روخانه‌ی لی رفتیم و مشغول صحبت شدیم. در جریان آن گفت‌وگو، او یادآور شده بود که تمام اشعار وی تا کنون نه به زبان مادری‌اش، کردی، بلکه به زبان ترکی بوده است: به علت قدغن بودن زبان کردی، این زبان به محیط خصوصیِ خانه و خانواده محدود شده بود.
اما او در این کتاب‌خانه اولین شعر کردی خود را با صدای بلند خواند. ماتور به حضار گفت: «مادرم اشتباهات‌ام را تصحیح می‌کرد. برای مثال، او اشاره می‌کرد که در زبان کردی برای "بازگشتن" و "برگشتن" کلمات متفاوتی وجود دارد – من آن‌ها را درست به کار نبرده بودم. به این ترتیب، مادرم که سواد خواندن نداشت، ویراستار من شده بود.»
ماتور با تأمل درباره‌ی ریشه‌های خود می‌گوید: «ما زندگی شاد اما پر از محدودیتی داشتیم؛ حتی زمانی که کودک بودم این را می‌فهمیدم. من کرد ام و کردها از همان کودکی می‌فهمند که از نظر دیگران زادگاه‌شان به آن‌ها تعلق ندارد.» پس از کودتای ناموفق علیه رجب طیب اردوغان، رئیس جمهور ترکیه، اکنون تمام کردهای علوی، از جمله خانواده‌ی ماتور، با سرکوب مواجه اند – آنها نه تنها دشمن دولت محسوب می‌شوند بلکه به سبب جریان اسلامی‌سازیِ تهاجمیِ دولتی، ملحد نیز قلمداد می‌شوند. ماتور می‌گوید، گروه‌های طرفدار رژیم به اقلیت‌های کرد حمله می‌کنند و به همین علت «هیچ‌کس احساس امنیت نمی‌کند.»
ماتور در سال 1968، در شهر باستانی هیتی‌ها، مرعَش، واقع در جنوب شرقی ترکیه، به دنیا آمد. او می‌گوید: «من دختر کوچکِ کتاب‌خوانی بودم.» دوران دانشجویی او در اواخر دهه‌ی 1980 مصادف بود با حمله‌ی شیمیایی صدام حسین به کردهای عراق و آزار و اذیت آن‌ها و همچنین سرکوب کمتر خشونت‌بار اما بی‌امانِ تمام مظاهر کرد بودن – دیگر چه برسد به نمود سیاسی آن – در ترکیه. «در نتیجه، فهم و برداشت من از کرد بودن برایم اهمیت اساسی‌تری پیدا کرد. نسبت به دانشجویان کرد سوء‌ظن وجود داشت، و به خاطر فعالیت‌های‌شان دستگیر می‌شدند، و من – به عنوان دانشجوی رشته‌ی حقوق در آنکارا – یکی از آن‌ها بودم.»
ماتور در سال‌ 1988 دستگیر شده و به 12 سال زندان محکوم شد، و در زندان نوشتن شعر را آغاز کرد. او اخیراً در جریان جشن عروسی یکی از خویشاوندان‌اش در سوئیس، پدر و مادر خود و خویشان و دوستانی را که از دوران کودکی دیگر ندیده بود ملاقات کرد. «در طول عروسی من و پدرم تلاش کردیم حساب کنیم در دوران بازداشت، چند روز را در سلول انفرادی گذراندم. فکر می‌کردم، 18 روز بوده اما پدرم تصحیح کرد و گفت 28 روز بوده. و این مسئله برایم خیلی عجیب بود، چون در زندان راهی برای فهمیدن آن وجود نداشت. من در تاریکی مطلق و تنها نگه‌داری می‌شدم – در آن‌جا زمان وجود نداشت. شمردن روزها بر عهده‌ی کسانی، مانند پدرم، بود که بیرون بودند.»

زنی در منطقه‌ی باب النیرب در شهر حلب، پس از حمله‌ی هوایی، ابعاد ویرانی را بررسی می‌کند (اوت ۲۰۱۶). عکس: عبدالرحمن اسماعیل

ماتور می‌گوید: «بازجویی‌ها در همان سلول تاریک شروع شد. در آن تاریکی مطلق، دنیای‌تان را از شما می‌گیرند. زمانی که بازجویی‌ها متوقف شد، با خودم گفتم: "در این تاریکیِ بی‌زمان نمی‌توانم فقط برای درک گذر زمان تلاش کنم، باید راه دیگری برای ابراز موجودیت خود پیدا کنم." این‌گونه بود که نوشتن شعر را شروع کردم، در ذهن خودم. می‌خواستم با این کار به وجودی که آن‌ها قصد نابود کردن آن را داشتند جانی دوباره بدهم. شعرهای من درباره‌ی بازسازی موجودیتی ازهم‌پاشیده است. روی این شیوه‌ی بقا متمرکز شدم. کلمات – و به کمک آن‌ها، واقعیت هستی – در برابر چشمان‌ام قرار گرفت. من در ذهن‌ام قلم و کاغذ داشتم و در سکوت کلمات را برای خودم بازگو می‌کردم. این کلمات، مانند سنت شفاهی ما، ریتمی موسیقایی داشتند – در زندان، حس و حال آواز خواندن وجود ندارد اما این کلمات در آن تاریکی باعث حفظ تعادل من می‌شدند. من دیگر به آن بازجویان تعلق نداشتم.»
ماتور و سایر دانشجویان را به علت سوء‌ظنی که درباره‌ی عضویت‌شان در جنبش سیاسی شورشیان کرد وجود داشت دستگیر کرده بودند، «اما آن‌ها نتوانستند چیزی پیدا کنند – کرد بودن برای دستگیر شدن کافی بود.» پس از این که هشت ماه او را در زندان نگه داشتند، دادگاه او را بی‌گناه دانست. «اما زمانی که به در ورودی زندان رسیدم، جایی که پدرم منتظرم بود، پلیس من را دوباره، بدون هیچ دلیلی، بازداشت کرد. آن‌ها حتی تمام اشعارم را که در دوران زندان، پس از خروج از سلول انفرادی، نوشته بودم سوزاندند. بعد از این که بالأخره پلیس آزادم کرد، دوباره برای چهار ماه به زندان افتادم در حالی که افسرده، ویران، و شکسته بودم – دل‌ام می‌خواست بمیرم.»
اما پس از تحمل این کابوس‌ها، ماتور در یکی از کنفرانس‌های سازمان «عفو بین‌الملل» سخنرانی کرد. او می‌گوید، برای اولین بار «توان لازم برای به اشتراک گذاشتن داستان‌ام را پیدا کردم.» او سپس یکی از جسورترین کتاب‌های پرفروش، نگریستن به پشت کوه، را تألیف کرد. این کتاب مجموعه‌ای از  روایت‌های کردها است که به شکلی ساده اما با ذکاوت – و در نتیجه بسیار تأثیرگذار – کنار هم قرار گرفته‌اند. این کتاب با مقاله‌ای آغاز می‌شود که در آن ماتور می‌گوید: «ما به فردی مانند ماهاتما گاندی نیاز داریم.»
کلام ماتور ترکیبی نادر از تعهدی پرشور و کیفیتی اثیری است، امری که با شعر او همخوانی دارد: خود او به اندازه‌ی صخره‌های کهن‌سال، سرچشمه‌های رودها، و پندهای نیاکان در شعرش نقش دارد. 
ماتور سال‌ها است که در کار نوشتن شعر است – کتاب اول او در سال 1996 منتشر شد و جوایز ادبی بسیاری را برد، و از آن زمان جوایز بیشتری نیز نصیب او شده است. منتقد ادبی، جان برجر، درباره‌ی کارهای او می‌نویسد: «او می‌خواهد با غافلگیر کردن بیهودگی، آن را شکست دهد. او در این کار موفق است. زمانی همه‌چیز بود و در نتیجه هیچ نیز وجود داشت. سپس، این هیچ تکه‌تکه شده و به تکه‌سفال‌هایی واقعی تبدیل شد. بر روی این تکه‌سفال‌ها، عبارت‌هایی مبهم نوشته شده بود، عبارت‌هایی که او، به عنوان شاعر، امروز مشغول بازگویی آن‌ها است. خواننده نه کلمات را بلکه، دست‌ در دست شاعر، خود او را دنبال می‌کند تا در تاریکی، این تکه‌ها را یکی پس از دیگری لمس کرده و بازشناسد.»
مجموعه‌ی اول اشعار او، در معبد یک خدای شکیبا، در سال 2003 به زبان انگلیسی انتشار یافت. مورین فریلی در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد: «خواندن آثار بژان ماتور مانند راه رفتن در کویر بادگیری است که خدایان غایب در آن استخوان‌ها و اجسام شکسته و سنگ‌هایی آغشته به رنگ قرمز را پراکنده‌اند ... این‌جا سرزمینی خالی از سکنه، متروک، و ازهم‌گسیخته است.» به باور فریلی و مترجم اثر، روث کریستی، ارجاع ماتور به «عمارت‌هایی که با باد زوزه می‌کشند» یادآور بلندی‌های بادگیر است. همانند بکت، ماتور که او را تحسین می‌کند، می‌نویسد: «دریافتم که / زمان می‌گذرد./ رفتن رفتن نیست/ ماندن ماندن نیست.»
و البته، حضور جنگ در اشعار او اجتناب‌ناپذیر است. فریلی می‌نویسد: «آثار او خودزندگی‌نامه نیستند. ماتور درباره‌ی مردم می‌نویسد و نه یک شخص.» ماتور درباره‌ی پناهجویان می‌نویسد، همان کسانی که اکنون در اخبار شبانگاهی ما دائماً درباره‌ی آن‌ها صحبت می‌شود: «پرندگان بین زمین و آسمان معلق بودند./ دیگر امیدی به نجات این قبیله نیست / این را گفتند و پرواز کردند و رفتند./ ما اضطراب پرندگان را باور کردیم،/ باور کردیم که امیدی به نجات قبیله نیست./ به همراه جان‌های دلواپسِ تمام مهاجران/ ما به خودمان خیره نگریستیم./ ابتدا در کوه‌ها / سپس در دشت.»
کلام ماتور ترکیبی نادر از تعهدی پرشور و کیفیتی اثیری است، امری که با شعر او همخوانی دارد: خود او به اندازه‌ی صخره‌های کهنسال، سرچشمه‌های رودها، و پندهای نیاکان در شعرش نقش دارد. «من از زبانی سیاسی استفاده نمی‌کنم اما شعر من بسیار سیاسی است. شعر درباره‌ی معنایی عمیق‌تر است، درباره‌ی چرایی و معنای وجود ما است. این مسائل به طرز اجتنا‌ب‌ناپذیری به پرسش‌هایی سیاسی نیز تبدیل می‌شوند.» او می‌گوید: «من مانند یک ایلیاتی سفر کرده‌ام، اما زمانی که به روستای خود بر می‌گردم و در کنار مادرم می‌نشینم، خود را در میان مردم‌ام می‌بینم. می‌خواهم بگویم: برخلاف آن‌چه دولت ترکیه می‌گوید، ما نامرئی نیستیم. ما فرهنگی داریم، زبانی داریم، و می‌خواهیم که دیده شویم. تلاش من این است که معنای هستی خود را بفهمم، و زمانی که چنین کاری می‌کنید، در واقع موضعی سیاسی می‌گیرید، کنشی مقاومتی انجام می‌دهید.»
پس از مصیبت‌هایی که رژیم ترکیه بر ماتور تحمیل کرد و با وجود تهدید‌های تازه علیه دوستان و همکاران‌اش، او می‌خواهد در بریتانیا ساکن شود که بستگانی در آن‌جا دارد. چند ماه پس از ملاقات‌مان در ایرلند، در حالی که در کنوودِ لندن مشغول قدم زدن بودیم، او گفت: «لحظه‌ای که شما برای مبارزه با نظمی وحشتناک از معیارهای همان نظم استفاده می‌کنید، [در واقع] بخشی از آن نظم شده‌اید. باید راه دیگری بیابید و شعر درباره‌ی یافتن آن راه دیگر است.»

بژان ماتور. عکس: سوکی داندا

مرام مصری، پشت‌ میزی بیرون کافه‌ای در پاریس منتظر ‌ماند، و من برای پرداخت صورت‌حساب به داخل رفتم؛ زمانی که بازگشتم، چشمان‌اش پر از اشک بود، و قطره اشکی را که به گوشه‌ی لبان‌اش غلتیده بود با زبان‌اش پاک کرد. او با اشاره به تصویر مرد خوش‌قیافه و خندانی در گوشی‌اش گفت: «نگاه‌اش‌ کن. قاتلان رژیم اسد او را تازه کشته‌اند. او روزنامه‌نگار و عکاس بود. باز هم یک نفر دیگر، دوستی دیگر [را از دست دادم]. این اتفاق هرروز می‌افتد، هربار که اخبار سوریه را چک می‌کنم.»
مصری می‌گوید نام آن مرد خالد عیسی بوده، «مردی دوست‌داشتنی که کار خود را خوب بلد بود، مهربان و نجیب بود. نگاه کن!» و ویدئوی خالد را به من نشان می‌دهد که در حالی که دانه‌ها را بر روی زبان خود می‌گذارد، مشغول غذا دادن به پرنده‌ای است که بر روی انگشتش نشسته است. مصری می‌گوید «صبر کردن، خبر داشتن، بی‌خبری، و فکر و خیال مانند شکنجه‌ای طولانی است: نوبت کدام‌یک از دوستان یا بستگان‌ام است؟ و همچنین فکر کردن به سرنوشت هرروزه‌یِ سایر مردم.» مصری بعداً به من گفت که زمانی که اعتراضات شروع شد، پسر او – که 13 سال است او را ندیده – در میان شورشیان بوده است. «از او پرسیدم: به انقلاب پیوستی؟ او هم جواب داد: بله، و من خیلی خوشحال شدم – اگر می‌گفت نه، احساس بدی پیدا می‌کردم.»
مصری درباره‌ی تنگ‌تر شدن حلقه‌ی محاصره‌ی حلب می‌گوید: «[محاصره‌ی] حلب آخرین انتقام از شهری است که مهد انقلاب مسالمت‌آمیز بود – نسل‌کشیِ همه‌ی کسانی است که تمام داشته‌ها و قبرهای خانواده‌های خود را ترک نمی‌کنند و نمی‌گریزند. من لحظه‌ به لحظه اخبار را دنبال می‌کنم.» او ادامه می‌دهد: «گفته می‌شود شعر یک اسلحه است، اما من این‌طور فکر نمی‌کنم. چرا اشعار باید اسلحه باشند؟ اگر این‌طور بود، آن‌ها ما را به میدان جنگ باز می‌گرداندند. شعر باید ضداسلحه باشد، ابزاری برای کم کردن تعداد اسلحه‌ها.» در طول روز، فروپاشی کشورش او را متأثر می‌کند «حتی بر خواب‌ام هم تأثیر می‌گذارد. خواب‌های‌ام درباره‌ی جنگ است. من آن‌جا هستم و نیستم. من این‌جا هستم اما خانواده و دوستان‌ام در سوریه ‌اند – و از همه مهم‌تر، مردم من آن‌جا هستند.»
مصری ساسونِ زمانه‌ی ما نیست. اشعار او پیچیده‌تر و پسامدرن اند و رنج متفاوتی را تحمل می‌کنند: آنها شعر جنگ‌ اند که در مهاجرت سروده شده‌اند، شاعر آن از جمله‌ی کسانی است که در میدان جنگ حضور ندارند و در برزخ پراکنده اند. یکی از شعرهای او درباره‌ی این است که «ما تبعیدیان ایم/ زندگی ما وابسته به قرص‌های آرام‌بخش است / ... / ما در حالی که موبایل‌های‌مان را در آغوش گرفته‌ایم/ و با نور صفحه‌ی آن‌ها به خواب می‌رویم.»
 اشعار او با جسارت قدم به سرزمین تابوی اصول جزمی و رسوم اسلامی می‌گذارد، همان اصولی که بخشی از کابوس سوریه از آن‌ها ناشی می‌شود.
کمی بعد، مصری، در حالی که با بی‌میلی شام‌اش را می‌خورد، می‌گوید: «می‌توانم تشنگی و گرسنگی آن‌ها را احساس کنم، و هرچند اینجا هستم، مثل این است که در کنار آن‌ها زندگی می‌کنم.» او در اتاق کوچکی در مونپارناس (محله‌ای در پاریس) زندگی می‌کند که «تقریباً از روشنایی روز خبری در آن نیست – اما این محله را دوست دارم. نیمی از من این‌جا است و نیمی آن‌جا. به عبارتی، به دو شیوه زندگی می‌کنم.»
مصری در شهری در ساحل مدیترانه، به نام لاذقیه، به دنیا آمد و در محیطی رشد یافت که بنا بر توصیف خود او محل تلاقی ریشه‌های عربی و [فرهنگ غربی بود]: «ما با باب دیلن، جون بائز، و لئونارد کوهن پرورش پیدا کردیم.» او در کودکی کتاب‌خوان و نویسنده‌ای مشتاق بود. پدر و مادر او زبان فرانسوی را بلد بودند و مصری در دانشگاه دمشق ادبیات انگلیسی خواند. او در خلال دهه‌ی 1970 اشعار خود را در مجله‌هایی در سراسر جهان عرب منتشر می‌کرد؛ در دهه‌ی 1980 او به فرانسه نقل مکان کرد و بین زادگاه خود و این کشور در رفت‌وآمد بود. در سال 1987 اولین مجموعه‌ی اشعار مصری چاپ شد و ده سال بعد کتابی با عنوان گیلاسی سرخ بر کاشی‌های سفید از او منتشر شد. اشعار او اشعار عاشقانه‌ی متفاوتی اند، و همین امر باعث شد تا او «جایزه‌ی آدونیس» را – جایزه‌ای که نام معروف‌ترین شاعر زنده‌ی جهان عرب را بر خود دارد – [در سال 1997] از آن خود کند. کتاب او به قلب‌های شکسته یا حتی عواطف جریحه‌دار شده نمی‌پردازد بلکه با شور و هیجان سر و کار دارد. او از خیانت و دروغ، در واقع سر سپردن به دروغ، صحبت می‌کند: «دروغ‌های‌ات را به من بده/ آن‌ها را خواهم شست/ و در پاکی قلب‌ام جای خواهم داد/ و آن‌ها را به واقعیت تبدیل خواهم کرد.»
مصری می‌گوید: «پیش از جنگ، زنِ درون‌ام جهانِ من و منبع الهام‌ام بود. همین من را آسیب‌پذیر کرد، و بهای آن را هم پرداختم. این کار مانند برهنه شدن در برابر مردم بود. در قضیه‌ی طلاق، [وکیل همسرم] از اشعارم علیه من استفاده کرد. قاضی هم با او موافق بود که این اشعار با ازدواج و با ذهن زنی شایسته و وفادار سازگاری ندارد.» در حلقه‌های ادبی فرانسه، چاپ چهارمین مجموعه‌ی شعر او در سال 2009 با تحسین مواجه شد. این مجموعه با عنوان ارواح پابرهنه به زبان انگلیسی ترجمه شده است. او می‌گوید: «من درباره‌ی جهان کوچک خودم، چیزی که به من تعلق داشت، می‌نوشتم: درباره‌ی قلب‌ام. با این کار و به عنوان یک زن، مادر، همسر، و زن خانه‌دار پنجره‌هایی به جهان‌های افراد دیگر گشوده بودم.»

زنان در میان خرابه‌های محله‌ای در حلب راه می‌روند (اوت ۲۰۱۶). عکس: عبدالرحمن اسماعیل

این کتاب جهان شاعرانه‌ای را ترسیم می‌کند که مصری پیش از کشتار سوریه ساخته و پرداخته بود، پیش از زمانی که دشمن اصلی عشق، یعنی جنگ، در آثار او مضمون عشق را ببلعد. اما روایت مصری از عشق چنان لایه‌های دردناک و لذت‌بخشی دارد که در آن ابداً درد و لذت در تقابل با یک‌دیگر قرار ندارند. بخش عمده‌ی کتاب شامل پرتره‌هایی از زنان و در نتیجه زنانگی است، و هریک از شعرهای کوتاه بازتاب صدای یک فرد است. کتاب ما را وارد دنیای شخصیت‌های او می‌کند، و با شعری طنزآلود و تلخ آغاز می‌شود. شعر درباره‌ی بتی، مدیر بازنشسته‌ی مدرسه، و گربه‌ی او، کاتلین، است، گربه‌ای که «همه از او نفرت دارند/ به جز بتی/ و او هیچ‌کس را دوست ندارد/ به جز کاتلین.»
سپس اشعار او با جسارت قدم به سرزمین تابوی اصول جزمی و رسوم اسلامی می‌گذارد، همان اصولی که بخشی از کابوس سوریه از آنها ناشی می‌شود: فاطمه، دختری 12 ساله «در گوشه‌ای محبوس شده/ تا بداند از این پس/ او/ شرایط ازدواج و فرزندآوری را دارد.» دختر در نهایت مرد زندگی‌اش را پیدا می‌کند، اما او دختر را رها می‌کند و دختر «دست‌بند طلای خود را می‌فروشد» تا «باکرگی‌ای جدید بخرد./ اما این کودکی او است/ که/ دیگر هرگز نمی‌تواند آن را دوباره به دست آورد.» در شعری دیگر، عاطفه می‌پرسد که آیا عشق به زندگی و حس زنانگی جرم است: «برای لمس گوهر زمین»، «بگذار گیسوان‌ام در هوا رها باشد»، «بگذار رنگ بر لبان‌ام بگذارم/ تا نشان بدهم که دهانی دارم.» این شعر تجلیل از زندگی است، اما این زندگی در بند آخر ناگهان به پایان می‌رسد: «آیا زیستن در کشوری که/ آزادی در آن/ به دار آویخته می‌شود، جرم است؟» این داستان واقعی است و آن کشور ایران است؛ آن دختر به خاطر  لذتجویی زنانه‌اش از زندگی اعدام شد.
مصری به عمل وحشیانه‌ی ناقص‌سازی جنسی زنان نیز می‌پردازد: امیناتا، اهل سنگال، بین پاهای‌اش «اندوهی جاندار و خون‌چکان دارد.» «آن‌ها آن را تکه تکه/ بریدند ... و با افتخار گفتند: "سر شیطان را بریدیم".» اما اینک زمان جنگ است: گلوله‌های توپ می‌بارد، سوختگی‌های شیمیایی سر بر می‌آورد، محاصره‌ی حلب، حمص و زادگاه مصری آغاز می‌شود و تداوم می‌یابد. دوستان و خانواده‌ی او در خلئی واقعی گرفتار شده‌اند، در آن‌چه که اول با عنوان «بهار سوری» آغاز و سپس به «انقلاب سوریه» تبدیل شد و اینک نبردی است که هدف غایی آن زنده ماندن است.
مصری می‌گوید: «و بعد جنگ شروع شد و با آن جهانِ قلب‌ام وسعت پیدا کرد. شروعِ آن با انقلاب بود. هرروز صبح این تغییر را احساس می‌کردم و آرزو داشتم که آن‌جا باشم.» درباره‌ی یکی از شعرهای‌اش از او پرسیدم که آیا درباره‌ی پسرش است یا خیر. گفت: «این شعر برای تمام مادرانی است که فرزندان‌شان در انقلاب شرکت دارند.»
اینک مصری تنها یک عشق دارد، کشورش و مردم رنج‌دیده‌ی آن، مردمی که هر ساعت ممکن است کشته شوند، مانند خالد و یا حتی پسر خود او. گروهی دیگر از آن‌ها که از سوریه گریخته‌اند با تلاطم مرگ‌بار دریای اژه مواجه می‌شوند. مصری به اردوگاه‌های پناهجویان در آلمان، ترکیه، و لبنان سفر می‌کند و از مجموعه‌ی اشعار جنگ خود، آزادی برهنه قدم می‌زند، برای آن‌ها شعر می‌خواند. می‌گوید: «من باید به این اردوگاه‌ها بروم. تنها کاری است که می‌توانم انجام بدهم. نمی‌توانم به سوریه بروم. به محض ورود، یا به زندان می‌افتم یا کشته می‌شوم. هیچ جایی برای پنهان شدن وجود ندارد. این یک جنگ واقعی، نبردی واقعی بین سربازانی برابر نیست بلکه تنها یک قتل عام است.»
این کتاب جهان شاعرانه‌ای را ترسیم می‌کند که مصری پیش از کشتار سوریه ساخته و پرداخته بود، پیش از زمانی که دشمن اصلی عشق، یعنی جنگ، در آثار او مضمون عشق را ببلعد. 
مصری درباره‌ی زمانی که مشغول خواندن اشعارش برای پناهجویان بوده می‌گوید: «با زنی آشنا شدم که شش مرد به او تجاوز کرده بودند؛ تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که بغل‌اش کنم. بعضی از زنانی که به آن‌ها تجاوز می‌شود به دست خانواده‌های خودشان کشته می‌شوند – تصور می‌کنند آن‌ها باعث شرمساری خانواده شده‌اند. یکی از زنان در ترکیه به من گفت که سه پسرش را از دست داده است، او همه‌چیز – خانه و فرزندان‌اش – را از دست داده بود. چشمانش پر از رنج بود. چه‌طور می‌توانم به چنین کسی کمکی کنم؟ یکی می‌تواند پول بدهد و من هم می‌توانم کلمات‌ام را برای‌شان بخوانم. من قهرمان نیستم، نمی‌توانم هم باشم. اما آن‌ها با دقت گوش می‌دهند؛ اغلب وقتی برای‌شان شعر می‌خوانم، گریه می‌کنند و با من درباره‌ی آن‌چه برای‌شان اتفاق افتاده صحبت می‌کنند. دیگر نمی‌دانم بعد از آن روز چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد، اما صدای‌شان هنوز در گوش‌ام است.»
کتاب او که به زبان فرانسوی منتشر شده در حال ترجمه به زبان انگلیسی است. این کتاب یکی از بهترین مجموعه‌ اشعاری است که اخیراً درباره‌ی جنگ سروده شده است. مصری برای اشعار خود هشت جایزه‌ برده است، از جمله «جایزه‌ی دانته آلیگیری» در سال 2015؛ در پاریس برخی در تلاش اند تا او را نامزد جایزه‌ی ادبی نوبل کنند. او می‌گوید: «کشته‌شدن سربازها هم من را غمگین می‌کند. آن‌ها هم فرزندان سوریه اند – هیچ‌کس پیروز نیست. غرب درباره‌ی ارزش‌های خود، دموکراسی و آزادی، داد سخن می‌دهد اما آنها را به سوریه نمی‌آورد. غرب انقلاب را مانند یتیمی به حال خود رها کرد.»
مردم سوریه، کسانی که دل مصری پیش آن‌ها است، در زیر بمب‌ها به زندگی و مرگ خود ادامه می‌دهند: «در ماشین کوچک سوزوکی خود/ جسد زن‌اش را بر کف ماشین می‌خواباند/ لباس پاره‌ی او را مرتب می‌کند/ گویی خفته است./ بر طاقچه‌ای در همان نزدیکی/ پاکت نانی را که زن برای سیر کردن شکم کودکان خریده بود،/ می‌گذارد/ تا مرگ همسرش/ بیهوده نبوده باشد.»
مصری می‌گوید سرودن این اشعار را «پس از بمباران دانشگاه آغاز کردم، با دیدن تصویر زنی که کفش‌های دختر کوچک‌اش را در دست داشت. تنها چیزی که برای او مانده بود کفش‌ها بود، دخترک مرده بود.» سپس، عکس دل‌خراش پسری را نشان می‌دهد که جسدش بر روی ویرانه‌ها افتاده است، «این آلان دیگری است در سوریه، که نتوانست خود را به یونان برساند. از نظر من این‌ها شعرهایی در حال سروده شدن‌ اند. صحنه‌هایی که در ذهن من جولان می‌دهند. امیدوارم این اشعار بنای یادبودی در قالب کلمات باشند و یادآور بعضی از خاطرات. برای اسد خیلی مهم است که در آینده چیزی از امروز باقی نماند، و به همین خاطر باید چیزی باقی بماند.» در نهایت، در شعر آخر، آزادی نمایان می‌شود: «نام من آزادی است./ او برهنه قدم می‌زند .../ او از این سرزمین عبور می‌کند/ در حالی که کودکان‌اش بازوان او را محکم گرفته‌اند .../ آن‌ها گلوی‌اش را می‌درند/ اما او هنوز می‌خواند.»

برگردان: هامون نیشابوری 

برگرفته از آسو
____________________________________
اد وولیامی نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی او است:
Ed Vulliamy, ‘Voices above the Chaos: Female War Poets from the Middle East,’ Guardian, 4 September 2016.

دختران غزه و عزم‌شان برای ادامه‌ی تحصیل، دریل چن و لورا بوشناک


دختران ساکن غزه باید جریان طولانی و بسیار دشواری را پشت سر بگذارند تا بتوانند تحصیلات عالی‌شان را در دانشگاه‌های خارجی دنبال کنند، که این هم البته برای جامعه‌ی محافظه‌کار فلسطینی موضوع بحث‌برانگیزی است. داستان زندگی و تلاش چهار نفر از این زنان را در ادامه می‌خوانید.

لورا بوشناک، عکاس خبری فلسطینی‌ای که در کویت بزرگ شده است، می‌گوید: «برای من دو تا از مهم‌ترین حقوقِ بشر عبارت اند از حق تحصیل و حق سفر. حالا محرومیت از هردوی این‌ها را تصور کنید.» این شرایطی است که بسیاری از کسانی که در غزه زندگی می‌کنند به واسطه‌ی محدودیت ظرفیت دانشگاه‌ها با آن مواجه هستند. این عکس‌ها از زنان ساکن در نوار غزه، که در بهار سال 2016 گرفته شده‌اند، از آخرین بخش‌های پروژه‌ی «من می‌نویسم و می‌خوانم» بوشناک هستند، و تمرکز آن‌ها روی زنان و دخترانی است که می‌کوشند با ادامه‌ی تحصیل، شرایط زندگی‌شان را بهبود بخشند. اما خواست زنان غزه برای ادامه دادن به تحصیل‌شان، به دلیل مسدود شدن مرزهای غزه از سوی اسرائیل و مصر، به بن‌بست خورده است.
در نتیجه، سفر به خارج از این منطقه برای ادامه‌ی تحصیل نیاز به اجازه‌ی خروج دارد، و این عده که امید دارند روزی دانشجو شوند باید ماه‌ها و گاهی سال‌ها منتظر بمانند، و تازه آن وقت جواب رد تقاضای‌شان را می‌گیرند. به رغم همه‌ی موانع و شکست‌ها، بوشناک که از همراهان همایش‌های تد است می‌گوید: «تنها چیزی که در داستان‌های غزه به گوش‌ام می‌خورد امید است. این‌ها حرف‌شان صریح است، جواب نه را قبول نمی کنند و می‌دانند که سیستم باید تغییر کند.»

جایی شلوغ برای یادگیری
غزه موطن دو میلیون انسان است، جمعیتی که به سرعت در حال افزایش است. مدارس دو نوبته کار می‌کنند، کلاس‌ها بزرگ هستند و چهل تا پنجاه دانش‌آموز در هر کدام‌شان می‌نشینند. سازمان ملل، که مدارس منطقه را اداره می‌کند، پیش‌بینی کرده است که تا سال 2020 چیزی حدود 440 مدرسه‌ی دیگر لازم خواهد بود تا جواب‌گوی رشد جمعیت باشد. با وجود جمعیت فراوان، نرخ باسوادی در غزه بالا است: 93 درصدِ زنان و 98 درصدِ مردان.
جایی برای زندگی
غزه تنها حدود 40 کیلومتر طول و 9/9 کیلومتر عرض دارد و ساحل آن گردشگاه محبوب اهالی است. غزه از یک طرف محدود به دریای مدیترانه و از جانب دیگر هم‌مرز اسرائیل و مصر است. در سال 2005، اسرائیل از این منطقه عقب‌‌نشینی کرد و حدود هفت هزار تن از یهودیانِ شهرک‌نشین هم نوار غزه را تخلیه کردند. یک سال بعد، گروه نظامی حماس در انتخابات مجلس قانون‌گذاری فلسطین پیروز شد. هنگامی که حماس در غزه قدرت را در دست گرفت، اسرائیل این منطقه را به حال محاصره در آورد، رفت‌وآمد مردم و کالا را محدود کرد، و مصر هم مرزهای جنوبی را بست.
بیانِ خود از طریق موسیقی
ریم، 26 ساله، در استودیویی در غزه قطعه‌های موسیقی‌ای را ضبط می‌کند که خودش در ساخت‌شان شرکت داشته است. نوازنده‌ی عودی که خودش موسیقی را یاد گرفته و تنها عضو مؤنث گروه است. او اخیراً از جانب دولت حماس از اجرای موسیقی برای عموم منع شده است. او می‌گوید: «غزه محیط محافظه‌کاری دارد و عود هم ساز مردانه‌ای است. برای همین است که کم پیش می‌آید که زنی را در حال نواختن عود ببینی، چون که این کار را بد می‌دانند. همین من را در یاد گرفتن این ساز مصمم‌تر کرد، و مادرم هم همیشه از علاقه‌ی من به موسیقی پشتیبانی کرده است.» او همیشه دل‌اش می‌خواسته که به خارج برود و در رشته‌ی موسیقی تحصیل کند چرا که در غزه مدرسه‌ی موسیقی وجود ندارد. «یک بار برای یک دوره‌ی موسیقی در خارج تقاضا دادم که رد شد. مسئولان آن‌جا گفتند که چون مشخص نیست که آیا من بتوانم برای شرکت در آن دوره غزه را ترک کنم یا نه، ترجیح داده‌اند که جای من را به کس دیگری بدهند.»
وقار اجباری
ریم در تاریکی می‌نشیند و، در بین قطع برق‌های پی‌در‌پیِ غزه، تلویزیون تماشا می‌کند (او یک موتور برق کوچک برای برق رساندن به تلویزیون‌اش دارد). او می‌گوید: «ما از هر طرف داریم فشار زیادی را تحمل می‌کنیم. علاوه بر محدودیت سفر، فشار اجتماعی فوق‌العاده‌ای هم روی زنان هست. من فقط وقتی بیرون می‌روم حجاب دارم؛ به خاطر این که از من چنین انتظاری می‌رود. وقتی که غمگین می‌شوم موسیقی می‌زنم. موسیقی زندگی من است.»
قدرت خانواده
اسما، 21 ساله، برای گردش در ساحل غزه به خانواده‌ی پرجمعیت‌اش ملحق می‌شود که شامل شش خواهر و پنج برادر و فرزندان‌شان است. مادر و پدرش او را زیر فشار گذاشته‌اند که ازدواج کند و در غزه بماند. او فکر می‌کند که برای ازدواج کردن خیلی جوان است و می‌خواهد که اول تحصیلات‌اش را تکمیل کند. اسما می‌گوید: «وقتی به پدرم گفتم که می‌خواهم در خارج درس بخوانم، این طور جواب‌ام را داد: اگر کسی به خواستگاری‌ات آمد، می‌توانی بله را بگویی و با او ازدواج کنی و با همان هم به سفر بروی.»
دعا برای رهایی
اسما از خدا می‌خواهد که رفتن از غزه را برای‌اش آسان‌ کند. بعد از این که موفق به گرفتن پذیرش برای تحصیل در رشته‌ی ادبیات انگلیسی از یکی از دانشگاه‌های آمریکایی شد، بیش از یک سال کوشید تا از طریق یکی از دو گذرگاه رسمی مرزی غزه خارج شود، اما نتوانست مجوزهای لازم برای سفر را بگیرد.
حفظ روحیه
بعد از این که آخرین درخواست اسما برای دریافت مجوز سفر رد شد، او و دوست‌اش محمد به دنبال پیدا کردن راه حل از طریق وکیلی در مرکز حقوق بشر فلسطین هستند. او می‌گوید برای مقابله با اضطراب و نگرانی، «مطالعه می‌کنم، موسیقی گوش می‌دهم، و وقتم را با دوستان‌ام می‌گذرانم. در غزه نمی‌شود کار زیادی کرد، اما سعی‌ام را می‌کنم تا تمام این مشکلات را به منبع یک انرژی مثبت تبدیل کنم تا مشکلات حل شوند.» در اکتبر 2016 اسما توانست از غزه خارج شود. اینک او در آمریکا دارد ادامه‌ی تحصیل می‌دهد.

تفریحات جداگانه
اسما و دوست‌اش عبیر در یک کنسرت در غزه، که در آن زنان و مردان جدا از هم هستند، دارند از خودشان عکس می‌گیرند. عبیر روزنامه‌نگاری است که برای تایمز لندن و چند نشریه‌ی دیگر کار می‌کند. افراد زیادی او را در شبکه‌های اجتماعی دنبال می‌کنند، جایی که او نظرات انتقادی‌اش را درباره‌ی سیاست و حقوق زنان آزادانه بیان می‌کند. او می‌گوید: «غزه جامعه‌ی محافظه‌کاری دارد، اما به واسطه‌ی حرفه‌ام باید زیاد این طرف و آن طرف بروم و از این بابت مشکلی ندارم.» البته این آزادی محدود به رفت‌وآمدهای داخلی است و برای سفر به سایر کشورها او هم با همان محدودیت‌هایی مواجه است که سایر شهروندان. «20 ساله بودم که بستن مرزها شروع شد، و حالا از آن وقت نُه سال می‌گذرد و من هم از سه جنگی که در کم‌تر از شش سال اتفاق افتاده جان سالم به در برده‌ام.»

رویارویی با فرهنگِ جامعه
عبیر با سامی ابو وطفة، مدیر کل فعالیت‌های مدنی وزارت فرهنگ، در دفترش در غزه گفت‌وگو می‌کند. عبیر از او در خصوص افتتاحیه‌ی جشنواره‌ی پنج روزه‌ی فیلم می‌پرسد که چند ساعت به تأخیر افتاد و علت‌اش هم این بود که پلیس وارد سالن شده بود تا مطمئن شود که زنان و مردان از هم جدا نشسته‌اند. عبیر می‌گوید: «من 29 سال سن دارم و هنوز ازدواج نکرده‌ام. به حسابِ این‌جا برای‌ام دیر شده است. در مورد من، چون که کار می‌کنم و دست‌ام توی جیب خودم است، سخت است که یک مردی پیدا بشود که بتواند رضایت خانواده‌اش را جلب کند تا با من ازدواج کند. در نظر دیگران، من آدمی هستم که نمی‌تواند یک لیوان قهوه درست کند. مردم در مورد من می‌گویند: او ذهن‌اش باز است؛ مثل دختران ما نیست.»

یک چشم‌انداز جهانی
عبیر صدای سایر زنان هم‌سن‌وسال خود است و می‌گوید: «دل‌ام می‌خواست به راحتی می‌توانستم به هر کجا خارج از غزه سفر کنم و هر وقت دل‌ام می‌خواست می‌توانستم برگردم.» عبیر موفق به دریافت کمک‌هزینه‌ی تحصیلی دانشگاهی از خبرگزاری رویترز شده بود، که به او اجازه می‌داد برای یک سال به دانشگاه آکسفورد در بریتانیا برود. او مجبور شد که شش هفته برای گرفتن ویزا در اردن منتظر بماند، و نهایتاً توانست در ماه دسامبر اجازه‌ی سفر به بریتانیا را بگیرد.

آسایش یک مادر
سالی، هجده ساله، در گذرگاهِ مرزی رفح به همراه مادرش منتظر است تا بلکه نام‌اش را صدا بزنند. او برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی از دانشگاهی در آلمان پذیرش گرفته است. روادید آلمان‌اش را هم گرفته بود، اما بعد از این که سه بار درخواست خروج‌اش از طریق اردن رد شد، پدرش اقدام کرد تا بلکه از مرز رفح بتواند برود. امروز وسایل‌اش را برداشته و به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرهای‌اش راهی مرز شده و نمی‌داند که آیا موفق به خروج می‌شود یا نه. می‌گوید: «مرز رفح معمولاً فقط چند روز در سال باز می‌شود. خیلی از مردم، ناامید از رفتن، این‌جا جمع می‌شوند. در شبکه‌های اجتماعی خوانده‌ام که این جریان گذر از مرز چه قدر با تحقیر و سختی همراه است.»
دل‌شکستگی و سپس موفقیت
بعد از این که اسم سالی در اولین فهرست مسافران اعلام نمی‌شود، واکنش او حاکی از ناامیدی است. می‌گوید: «پدر و مادرم می‌خواهند که من بروم. می‌گویند که من این‌جا در غزه آینده‌ای ندارم. اما شاید روزی به این‌جا برگردم و به عنوان یک جراح به مردم کمک کنم.» کمی بعد، در همان روز، بالأخره نام او را خواندند و اجازه یافت که به آن سوی مرز در مصر برود. صبح روز بعد او با یک ماشین وَن کوچک به قاهره رفت و با هواپیما به آلمان پرواز کرد. حالا دارد آن‌جا زبان آلمانی یاد می‌گیرد تا بعد از آن تحصیلات‌اش در رشته‌ی پزشکی را آغاز کند.

برگردان: شهاب بیضایی
برگرفته از آسو

دریل چن دبیر بخش «ایده‌ها» در تد است، و لورا بوشناک عکاسی فلسطینی و ساکن سارایوو است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته است:

Daryl Chen and Laura Boushnak, ‘Gallery: Women in Gaza and their Determined Quest for Higher Education,’ IDEAS.TED.COM, 28 February 2017

نامه‌های منتشر نشده سیلویا پلات: راز خشونت خانگی و آرزوی مرگ

نامه‌های منتشر نشده سیلویا پلات، شاعر و نویسنده مشهور آمریکایی به درمانگرش، حاکی از این است که او کتک می‌خورده. بر اساس این نامه‌ها، تد هیوز، همسرش که شاعر مشهوری بود، به او گفته که آرزوی مرگش را دارد.
Poet and writer Sylvia Plath.
سلیویا پلات، در این نامه‌ها نوشته که تد هیوز او را دو روز قبل از سقط دومین فرزندشان زده و می‌خواسته او را بکشد. این دو اتهام از جمله اتهامات جنجالی درباره رابطه پر مشکل و تلخ زناشویی این دو چهره مشهور ادبی است.
این نامه‌ها در ۱۸ فوریه ۱۹۶۰ و چهارم فوریه ۱۹۶۳ یک هفته پیش از مرگ سیلویا پلات نوشته شده‌اند. این نامه‌ها دورانی از زندگی او را روایت می‌کنند که خوانندگان و پژوهشگران از آن به دور مانده بودند.
سیلویا پلات، نویسنده آمریکایی، نامه‌نویس قهاری بود و از ۱۱ سالگی یادداشت‌های روزانه‌ای همراه با جزییات می‌نوشت، اما تد هیوز، همسرش پس از مرگ او اعلام کرد که یادداشت‌های او گم شده‌اند؛ به ویژه آخرین دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش، که تد هیوز گفت آن را به خاطر حفاظت از فرزندانش فریدا و نیکولاس از بین برده است.
سیلویا پلات این نامه‌ها را به دکتر روت بارن هاوس -الگوی دکتر نولان در رمان زندگی‌نامه‌ای پلات به نام «حباب شیشه‌» که نویسنده را پس از نخستین تلاشش برای خودکشی در سال ۱۹۵۳ درمان می‌کند- نوشته است. به نظر می‌رسد که این نامه‌ها از معدود مدارکی است که از ماه‌های آخر زندگی پلات به جا مانده است. در این ماه‌ها، پلات برخی از مشهورترین شعرهایش را سروده است، مجموعه اشعار «غزال» از آن جمله است.
در مجموع ۹ نامه بعد از جدایی پلات از همسرش در جولای ۱۹۶۲، به دلیل خیانت تد هیوز و رابطه‌اش با همسایه‌شان آسیا وویل نوشته شده است. این نامه‌ها بخشی از آرشیوی است که محقق فمینیست «هریت روزنشتاین» هفت سال پس از مرگ شاعر جمع کرد تا بر اساس آن زندگی‌نامه‌ای بنویسد که هرگز به پایان نرسید. در این مجموعه همچنین پرونده پزشکی او از ۱۹۵۴، نامه‌های پلات به دوستانش و مصاحبه‌هایش با بارن هاوس درباره روند درمانش وجود دارد. این مجموعه‌، بعد از اینکه یک فروشنده کتاب‌‌های عتیقه آن را به بهای ۸۷۵ هزار دلار به فروش گذاشت، مورد توجه قرار گرفت.
درمان پلات به وسیله بارن هاوس زمانی که شاعر به انگلستان مهاجرت کرد متوقف شد، اما آن دو دوستی خود را حفظ کردند؛ موضوعی که به دلیل اثرگذاری آنها بر هم، مدت‌ها محل علاقه پژوهشگران بود. مکاتبات آنها نشان می‌دهد که صمیمیتی گرم و آشکار همراه با شوخ طبعی میان آنها وجود داشته است.
اما نامه‌های جدید در عین اینکه رنج پلات را از خیانت هیوز روشن می‌کند، پاراگراف‌هایی هم درباره خشونت جسمی هیوز با او دارد که درست چند روز قبل از سقط فرزندشان در سال ۱۹۶۱ اتفاق افتاده است. این‌ نامه‌‌ها در سپتامبر ۱۹۶۲ همان ماهی که آنها از هم جدا شدند، نوشته شده‌ا‌ند. چندین شعر پلات هم به سقط جنین او اشاره می‌کند.
میزان و درجه بیگانگی آنها در این دوران در نامه‌ای دیگر به تاریخ ۲۱ اکتبر ۱۹۶۲ نمایان است که در آن پلات به بارن هاوس می‌گوید که هیوز مستقیم به او گفته که آرزوی مرگش را دارد. با آنکه پلات سابقه افسردگی داشته و چندین بار تلاش کرده بود خود را بکشد، درباره مشکلات روانی‌اش تا مدتی پس از ازدواج چیزی به هیوز نگفته بود.
هیوز سیلویا پلات را در دوران دانشجویی در دانشگاه کمبریج در سال ۱۹۵۶ دید. هیوز شاعر شناخته شده‌ای بود و پلات روز ۲۵ فوریه همان سال برای دیدن او به یک مهمانی رفته بود. در عرض چهار ماه، با هم ازدواج کردند و رابطه‌ای خلاقانه و پرشور را آغاز کردند که منجر به خلق مجموعه موفق «شاهین در باران» برای هیوز و رمان شبه زندگی‌نامه‌ای «حباب شیشه‌» برای پلات شد.
رابطه آنها بسیار مورد توجه و تحسین عموم بود، به خاطر اینکه آنها آن را تبدیل به فرصتی برای خلاقیت ادبی خود کرده بودند. در اکتبر ۱۹۶۲، پلات اغلب شعرهای مجموعه «آریل» را که در ۱۹۶۵ منتشر شد، نوشته بود. او در این شعرها اشاراتی دارد که محققان آن‌ها را به عنوان اشاراتی به هیوز می‌شناسند. مثلا ابیاتی از شعر پدر: «طرحی از تو ساختم/مردی در لباسی سیاه با چهره گشتاپویی/ مردی عاشق شکنجه دادن و شهوت راندن/ و با خود گفتم حالا درست شد.»
در همین زمان پلات برای مادرش نوشت: «من در حال سرودن بهترین شعرهای عمرم هستم. این شعرها مرا مشهور خواهند کرد.»
چند دهه بعد، هیوز در مجموعه‌اش به نام «نامه‌های تولد»، درباره اوقاتش با پلات و دوران پس از مرگش، رابطه‌شان را توفانی خوانده است. این مجموعه که در ۱۹۸۰ منتشر شده به منتقدان فمینیستی که در دهه ۷۰، در برابر هیوز قرار داشتند می‌تازد. در آن زمان، او را «قاتل پلات» می‌خواندند. حتی فمینیست آمریکایی رابین مورگان، شعر تفهیم اتهام خود را با این بیت شروع می‌کند: «من تد هیوز را متهم می‌کنم.» پلات در قبری مدفون شده که بر آن به اصرار تد هیوز نوشته شده بود «سیلویا پلات هیوز»؛ اما نام او را بارها افراد ناشناسی از قبر پاک کرده‌اند.
در شعرش به نام «زوزه گرگ‌ها» که در ۱۹۹۸ منتشر شده، هیوز یکی از پاسخ‌های بارن هاوس به پلات را که مربوط به سپتامبر ۱۹۶۲ است، در شعر کوتاهی نقل می‌کند: «و از طرف تحلیلگر تو: او را از تخت‌خوابت بیرون کن. بیش از هر چیز او را از تخت‌خوابت بیرون کن.»
در سال ۲۰۱۰، آخرین گفته‌های هیوز درباره این رابطه پر مشکل، در قالب شعرش به نام «آخرین نامه» منتشر شد که در آن آنچه را که در سه روز آخر عمر پلات گذشته، توصیف می‌کند.
پژوهشگران نامه‌ها و آرشیو مربوط به پلات را منبع اطلاعات جدید درباره پلات می‌دانند. مجموعه نامه‌های پلات به زودی از سوی انتشارات فابر، منتشر خواهد شد. پتر استینبرگ همکار سرپرست این مجموعه می‌گوید: «این مجموعه، مجموعه‌ای فوق‌العاده است از منبعی که تاکنون در دسترس نبوده است.»
او این نامه‌های جدید را «وسوسه انگیز» توصیف می‌کند و اضافه می‌کند که انتظار دارد این نامه‌ها جزییاتی را که در غیاب یادداشت‌های روزانه پلات ناشناخته مانده، روشن کند. او ابراز امیدواری کرده که نامه‌های تازه یافته شده در جلد دوم این مجموعه منتشر شود. استینبرگ با اشاره به شعرهای شورانگیزی که پلات در اکتبر ۱۹۶۲ نوشته، مثل کارآگاه، شعرهای زنبور و آریل می‌گوید: «احتمالا پلات با نامه نوشتن به دکتر بارن هاوس به آرامش دست می‌یافته و در انجام این کار، به آن آزادی دست یافته که آن اشعار فوق‌العاده و ماندگار آخر را بسراید.»
اندرو ویلسون، نویسنده کتاب «آواز عاشقانه دختر دیوانه» که کتابی درباره زندگی پلات پیش از ملاقات تدهیوز است، می‌گوید که مصاحبه‌هایی که با بارن هاوس انجام شده منابع پر ارزشی برای رسیدن به ریشه‌های مبارزه پلات با افسردگی و قطعه گم شده زندگی‌نامه شخصی و ادبی او هستند: «این نامه‌ها گویی می‌توانند خلاء دانش ما را درباره او پر کنند و نوری تازه بر ازدواج آشفته و پر مساله پلات و هیوز بیندازند.»
این آرشیو، نخستین بار وقتی مورد توجه پژوهشگران درباره پلات قرار گرفت که یک فروشنده کتاب‌های عتیقه از جانب روزنشتاین، آگهی فروش آنها را در اینترنت منتشر کرد.
با این حال ممکن است این نامه‌ها تا مدتی منتشر نشوند.کالج اسمیت، کالجی که پلات در آن تحصیل کرده، ۱۲ مارس دعوایی در دادگاه مطرح کرده مبنی بر اینکه این آرشیو بخشی از دارایی‌های روزنشتاین است که پس از مرگش به این کالج داده شده است.
روزنشتاین قبلا گفته بود که این نامه‌ها را بارن هاوس، ۴۷ سال قبل به او داده است. تا زمانی که تکلیف این پرونده در دادگاه معلوم شود، این نامه‌ها منتشر نخواهد شد.
برگرفته از رادیو زمانه

dimanche 9 avril 2017

هزار کلمه سخن با آقای فرهادی / رابعه موحد - روان‌شناس

هزار کلمه سخن با آقای فرهادی / رابعه موحد - روان‌شناس
برگرفته از انجمن قلم آذربایجان جنوبی - ایران
http://iran-women-solidarity.net/local/cache-vignettes/L200xH112/arton3179-33c2d.jpg
از حوزه ی هنر نیستم اما می دانم که توان گشودن زاویه ی دید متفاوت به جهان معلق در فضای چه باید کردها را دارید ونگاه تماشاگر را همراه دوربین های چرخان فیلم برداری به چرخشی و فکری نو درجهان واقعی دعوت می کنید.

اما من نه جنبه های اختصاصی هنر وفیلم -که از تخصص من خارج هست- را می فهمم و نه دلیل به به و چه چه های عامه ی مردم را .ناشناخته ها وشگرد های فیلم شما نگاه منتقد یک هنرمند را می طلبد، که من نیستم و نقد پیام های آشکار آن زیبنده ی زنان هنرمند سینما بود که شاید مرعوب جایزه های شما و یا هراسناک از تهمت حسادت شدند وسکوت کردند .

 ناخود اگاه جمعی ما زنان، لبریز از سکوت است و شما مردان مشوق آن. اعتراض من به عنوان یک زن و یک درمانگر همین جامعه به پیام رک وراست و آشکار فیلم شماست که همواره و بی کم وکاست از کودکی در گوش مان نجوا شده است. البته نمی‌گذرم از پیام پر ارزش شما در مورد ادعای روشنفکری مردان مردسالار - که قابل تحسین است – .

ما را با مردی همراه می کنید که تا نیمه های راه فریب امروزی بودنش را می‌ خوریم با نگاهی متفاوت به زن وخشونت علیه زنان، درکی همراه با تواضع در برابر تجربیات وبرخوردهای توهین آمیز زنان ،و یکباره نیمه ی تاریک و نگاه قدیمی او از زیر لباس نو روزی اش هویدا می شود.

باید انتقام بگیرد زیرا مردی دیگر به سهم او(زن) - که اینجا دیگرجایگاه سوژه ی انسانی بودن را از دست می دهد و به ابژه ی موثر در ارضاء افکار مردانه تعریف شده‌ی شوهر خویش تبدیل می شود که نه هراس هایش و نه روح زخمین اش تعیین کننده ی رفتار مرد غیرتمند فیلم نیست- دست درازی کرده است.

.شما حق به جانب بودن مردی را که دغدغه اش دفاع از ناموس است نه درد قربانی و بیچاره گی مرد متجاوز را که دغدغه اش بر هم نخوردن عروسی دخترش است که با اگاهی داماد می تواند به هم بخورد و نه درد قربانی، عالی به تصویر کشیده شده اید .

مهم تر از آن موقعیت سخت این مرد در مقابل آن مرد دیگر است ،اعتراف از زبان یک مرد جا افتاده که مانند یک نوجوان خام از وسوسه سخن می‌گوید ونمی‌تواند مسئولیت رفتارش را توضیح دهد، ضربه ایی بزرگ به توصیف پر طمطراق مردانگی باستانی است که از افلاطون تا به امروز مرد را نماینده ی خرد و منطق و اراده و زن را نماینده ی حس های گمراه کننده وبی اراده گی خوانده‌اند و در کمال تعجب همین زن بی خرد را مسئول اعمال نادرست مردان معرفی کرده اند .!

شما دانسته یا نداسته دست به یک افشاگری بزرگ زده‌اید که این مرد خردمند نمادین در لحظه لحظه‌ی زندگی‌اش چگونه و به‌راحتی گول شیطان را می‌خورد، بی آن‌که دست به دامان خردی شود که مختص او آفریده شده است. از تحسین ها بگذریم . نگاه به قلم ودوربین شما به زن و باید ونبایدهایش .بکنیم، که همین جا نقطه‌ی تشابه عملکرد خود شما و قهرمان مرد فیلم شماست. شما هم تاجایی امروزی و از جایی به بعد صدای کهنسال مردسالاری شده اید. نقشی که شما به یک زن قربانی تجاوز می‌دهید نسخه‌ی قدیمی این نقش‌هاست در قامت زنان امروز.

سکوت ، بخشش، همدردی با زن دیگری که از جانب مردی که فکرش را نمی‌کرد به او خیانت کرده است. حرف مردسالاری یکی است .خیانت وتجاوز هر دو باید مسکوت بماند و از همین جا شما می شوید حاج اصغر فرهادی . نوبت به زنان که می رسد زاویه ی دید متفاوت شما محو می شود و همرنگ جماعت می شوید. اینجاست که گویی معیارهای ارزیابی شخصیت یک مرد از دید بقیه ی مردان با کاری که او با زنان می کند، خدشه دار نمی شود . شخصیت مردانه از جایی دیگر برای دوام وبقا خود وام می گیرد، در حالی‌که رفتار با یک گربه هم نشانه‌ای از شخصیت انسان‌ها را عریان می کند. چگونگی رفتار با زنان اعتباری از آنان ساقط نمی کند. در دنیای مردسالاری زن وجود دارد تا به او خیانت کنی، دروغ بگویی، تجاوز کنی و آن ها اگر جزیی از امتیازات مردانه محسوب نشود مدرکی برای دروغگو بودن متجاوز بودن وخائن بودن هم نیست. این مفاهیم در دنیای مردانه و در تعامل وتقابل با مردان دیگر معنی‌دار شده و نام یا ننگ محسوب می‌شوند، ولی وجود همین زن در تحریک و ترغیب مردان به اعمال ناپسند نقش اول را ایفا می کند و تعیین کننده ی رفتار منفی این معصومان فی نفسه و شیطانی دم دست برای رفع مسئولیت ها ی دنیای مردانه (تعریف شده ) می شوند. بنای فکری یک بام ودو هوا همین جاست.

چه جالب است تشابه سکوت زن قربانی در فیلم و سکوت در برابر واقعیت های تلخ اجتماعی وفرهنگی مان. ایشان باز خوانی پیام زن سرکوب شده را از پشت تریبون مردسالاری از طرف حاج فرهادی قبول کردند . نقشی را پذیرفتند که اگر دادخواهی به دیوان بیدادگری مردسالاری نمی برد خود نیز هیچ روش مستقلی برای تنبیه متجاوز ارائه نمی دهد ونسخه ی کهنه‌ی بخشش مخصوص زنان است را اجرا می کند. به صحنه ی تئاتر بر می گردد و بی خیال مردان متجاوزی که ممکن است هم بازی او باشند به ایفای نقش می پردازد گویی."همین هست که هست " آیا قبول این نقش نتیجه ی خو کردن به فضای مسموم جامعه ی ما و سیما و سینما ست؟ ایا ایشان هرگز مخاطب درد دل های دختران آسیب دیده در این فضا نبودند ؟ اگر بودند آیا سکوت اختیار کردند؟

فمنیسم امروز می گوید هر لحظه از زندگی ما مبارزه علیه نابرابری ست. نباید منتظر سمینارها وکنفرانس ها بود .فمنیسم هفت خوان رستم دارد و به راحتی یک تاتوی زیبا "من فمنیست هستم " بر روی پوست مان نمی نشیند. مسئولیت این جمله پوست‌مان را می کند تا تعیین کننده ی قدم ها و نقش های ما شود .

جناب فرهادی؛ تقریبا دو سال پیش من درمانگر ومشاور و مشوق به شکست سکوت دخترانی بودم که تجاوز به آن‌ها در هییت داوران خانه ی تئاتر واقع در خیابان ولی عصر با نیشخند های بزرگان هنر روبرو شد ویک سوال پیر به قدمت تاریخ زن ستیزی مطرح شد : شما خانه ی آن مرد هنرمند چه می کردید تا به شما تجاوز شود .؟ شماها خانواده ندارید ؟

امروز دنیا فریاد می زند که سکوت محیط امنی را برای تدوام خشونت مردان بیمار ،مهیا می کند. سکوت را بشکنید و اگر زن هنرمند و روشنفکر فیلم شما این نقش را در زندگی واقعی و یا حداقل در فیلم به عهده نگیرد، وظیفه ی من اعتراض به این سکوت است.

جناب فرهادی کاش می توانستم بگویم که شما این بخشش چندش آور را به چالش کشیدید و نه تائید، اما با همه ی بیسوادی‌ام در فیلم ، تاکید می‌کنم که هیچ کدام از حرکات و آن صحنه ی اخری که خانم علیدوستی در خیابانی خلوت از پشت سر نمایش داده می شود نشانه‌شناسی چالش را ندارد.

ایشان با توهم زنی فرهیخته ، رها شده از کینه وآسوده از انتقام جویی‌های مردانه به راه خود می رود. شما برای نوشتن این فیلم با چند زن قربانی هم کلام شده اید که جرات چنین سهل گیری در مورد درد تجاوز را به خود دادید؟ من عمق زخم های خونریز زنانی را می دانم که هر روز از تعدی پدر ، برادر ، همسر و بیگانه داستان هایی می‌گویند که با وجود یکسان بودن درد هر کدام زخم منحصر به فردی را تجربه کرده اند.

ای کاش وارد این حوزه نمی‌شدید و لی شما با دهن‌کجی به این درد انسانی، سر مشق غلط این جامعه را پر رنگ کردید.گمان می کنم در گرفتن جایزه‌های جهانی، محتوای فیلم ها هیچ نقشی ندارند ویا جایزه های ما، یارانه ی جهان سومی بودن ماست و دست نوازش از ما بهتران بر سر ما .
انجمن قلم آذربایجان جنوبی - ایران
منبع : جهان زن