dimanche 30 mars 2014

ریحانه جباری: این خانه در ندارد

چهار شعر از ریحانه جباری،

 زن جوانی که به جرم دفاع از شرف خود در آستانه اعدام است.

1

باد بارَش را کجا زمین بگذارد
که سایه ی هیچ پرنده ای
درختی
بر سرش نباشد

من از تمام رویاهای جهان
بوسه به باد سپردن را بلدم
برای پیامبری
که از تمام معجزه ها
سنگ شدن را برگزید

این جا همه دان است
صدای زنی را می شنوید
که نمی داند موهایش را
دخیلِ کدام کوه ببندد
تا باد
برای بوسه هاش
مادری کند...


2

از ستاره های روی شانه ات بپرس
ماه که بگیرد
خدا کجا پیدای مان می کند؟

سرباز
هرقدر هم ستاره داشته باشد
سرباز است
لباس نظامی ات را دربیاور
به آغوشم بیا
بی ماه
بی ستاره
بگذار خدا دنبال مان بگردد


3

این دیوار قرار بود دری داشته باشد
رو به دریا
من تنم را به آب بدهم
موج ها
بوی پیراهن تورا بیاورند
پری های دریایی از چشم هات     افسانه ها بسازند
و گوش ماهی ها
سینه به سینه
داستان زنی را بگویند
که با دریا خوابید
تا مردش را پس بدهد
...
این دیوار در ندارد
تو با دریا نرفته ای
و من
به هیچ موجی تن نداده ام


4

تقصیر تو نیست
این شهر
دریا و
جنگل و
رودخانه ندارد

کوه های بلند
شهر را محاصره کرده اند
و حواس شان هست
کسی عاشق نشود

تجربه ی تلخی بود بیستون
برای تمام کوه ها
 برگرفته از وبلاگ آن دیگری احمد مسعودی

samedi 29 mars 2014

ريحانه جباری را اعدام نکنید!

jabbari 01ريحانه جباری زن جوان ۲۶ ساله‌ای است که در خطر اعدام است. او به اتهام قتل فردی به نام مرتضی دستگير شد و تاکنون هفت سال در زندان بوده است. دستگاه قضایی جمهوری اسلامی اخیرا حکم اعدام او را صادر کرده است.
ریحانه طراح دکوراسیون بود. مرتضی زمانی که ريحانه در یک کافی‌شاپ مشغول مکالمه تلفنی بود، تصادفا این مکالمه را شنیده و از شغل ریحانه خبردار می‌شود. او از ريحانه می‌خواهد که برای انجام کار دکوراسیون به دفترش مراجعه کند. چندی بعد آنها با هم قرار می‌گذارند که برای نشان دادن محل و صحبت کردن در مورد کار راهی‌ دفتر مرتضی‌ شوند. برای رفتن به محل کار، ریحانه سوار ماشین مرتضی می‌شود. سر راه، مرتضی در مقابل داروخانه‌ای توقف می‌کند و اجناسی از داروخانه می‌خرد، سپس سوار اتومبیل شده و همراه ریحانه به سوی دفتر مرتضی‌ حرکت می‌کنند.
پس از اینکه به محل می‌رسند، ریحانه متوجه می‌شود که آنجا محل کار نیست بلکه یک خانه متروکه است. مرتضی دو ليوان شربت روی ميز گذاشته و فورا در را می‌بندد و دستش را دور کمر ريحانه گره زده به او می‌گويد راه فرار نداری! در حین درگيری بین ريحانه با مرتضی در جريان دفاع از خود، ريحانه با چاقو به کتف مرتضی ضربه‌ای  زده و فرار می‌کند. مرتضی گويا در اثر خونريزی فوت می‌کند. آزمايشات بعدی نشان داده که آبميوه روی ميز حاوی داروی بيهوشی بوده است. ريحانه را دستگير کرده و بعد از شکنجه از او اقرار می‌گيرند که قتل برنامه‌ريزی شده بوده، و حتی چنین شنیده شده که به او گفته‌اند قتل سياسی بوده است. ظاهرا مرتضی قبلا برای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کار می‌کرده است. بدین ترتیب ريحانه را به اعدام محکوم کرده‌اند و اکنون با تائيد اين حکم و ابلاغ آن به واحد اجرای احکام ممکن است هر لحظه ريحانه را اعدام کنند.
ما با اعلام کمپين نجات ريحانه از همگان خواهانيم هر امکاناتی دارند را برای نجات او بکار گيرند. اگر امکان تماس با رسانه ها را داريد، به آنها خبر بدهيد؛ اگر امکان تماس با دولتها و نهادهای حقوق بشری را داريد، با آنها تماس بگيريد؛ و اگر امکان سازمان دادن ميتينگ و يا ارسال نامه اعتراضی را داريد اين اقدامات را فورا در دستور کار قرار دهید. ما از شنبه ۲۱ مارس تا شنبه ۲۸ مارس را هفته همبستگی با ريحانه اعلام می‌کنيم؛ و در روز شنبه ۲۸ مارس در شهرهای مختلف دنيا ميتينگ و اعتراضاتی عليه حکم اعدام او بر پا خواهيم کرد. کمک کنيد جان اين زن جوان را نجات دهيم. در قدم اول اين طومار اعتراضی را امضا کنيد. اين تومار براي بان کي مون، کاترين اشتون و احمد شهيد ارسال خواهد شد.
مينا احدی
شبنم اسداللهی
نازنين افشين جم
شادی پاوه
۲۱ مارس ۲۰۱۴
تماس با ما: hamseda@gmail.com و

ریحانه جباری، هنرمند سینما و تاتر را اعدام نکنید

اخبار روز: مدافعین حقوق بشر و مخالفین اعدام، این روزها تلاش می کنند مانع اعدام زن جوان ۲۶ ساله ای به نام ریحانه جباری بشوند. ریحانه ی جباری متهم است مردی را، همسن پدرش و مامور سابق وزارت اطلاعات، که قصد داشته با نقشه ی قبلی به او تجاوز کند، با ضربه ی کارد مجروح کرده و گریخته است. این مرد بر اثر خون ریزی درگذشته است. عبدالصمد خرمشاهی وکیل مدافع ریحانه جباری گفته است، حکم اعدام قطعی شده و به دایره ی اجرای احکام رفته است.

متن زیر نوشته ی خانم فاطی حمیدی، دوست خانوادگی و هم دانشکده ای مادر ریحانه ی جباری است.

ریحانه جباری، هنرمند سینما و تاتر را اعدام نکنید


آنروزها تو دانشکده به فکر هیچ دانشجو و استادی نمی رسید که تو دختر کوچولوی باهوش موفرفری، همانی که لای یونولیت ها و اسفنج های کارگاه عروسکی وول می خورد، همانی که با شیرین زبانی کودکانه خود قدرت خنداندن همکلاسی و استادی جدی را داشت، دختری با پیشانی بلند ی که نشان زندگی بلند و بختی سپید است، امروز چنان سیاه بخت است و اسیر کابوس زندگی، شب های سیاه خود را در کابوس با وحشت به صبح می رسانی، ودر هر انتظار تا رسیدن آن سپیده شوم، هزاران بار می میرد و دوباره زنده می شود.

سال ۷٣ بود من و مادرت شعله هر دو درگیر پایان نامه دانشجویی بودیم، قرار ما بر این بود که پایان نامه عملی را مشترکا انجام دهیم، پروزه کارگردانی مادرت و پروژه بازیگری من، نمایشی که مادرت انتخاب کرده بود نمایش بلبل سرگشته از علی نصیریان بود، ما هر دو مادر بودیم و کودکانی در راه و کودکانی در بغل داشتیم، روزی در حالی که خسته بودم و غر می زدم به شعله گفتم " نگاه کن این دانشجوهای دیگه چه زود پایان نامه هایشان را کار می کنند و فارغ التحصیل می شوند ولی واحدهای ما دیر به دیر پاس می شه و پایان نامه ما سخت کار می شه" خندید و گفت آخه فاطی جان اینها که مثل ما بچه ندارند تا مشکلی داشته باشند، این ما هستیم تا از در خونه بیرون می ایم بچه هامون جیششون می گیره و یه پامون پای کهنه گرفتن بچه ها و شستن ان و گوهشونه و یه پای دیگه دانشگاه ، یادم رفت تا برات بگم که مادرت این وظیفه ان و گوه شستن و کهنه گرفتن را در دانشگاه هم بعهده داشت، مادری که عشق به فرزند و عشق به هنر داشت.
تارا دخترم هنوز یادش می یاد که وقتی برای تمرین و صحبت برای نمایش، خونه ی شما جمع می شدیم تو و تارا که آن موقع یکسال ازت کوچکتر بود به پشت بام می رفتید یا ساعتها پشت در قایم می شدید تا جادوگری را که فکر می کردید روی پشت بام خانه شما زندگی می کنه، گیر بندازین، چه کسی فکر می کرد ریحانه با هوش و خوشبخت آنزمان نوه ارشد پدر بزرگ و مادربزرگ فرهنگی، گل سر سبد دایی و خاله، امروز نا امید اسیر سیاهچال دیو شده باشد.

ریحانه جان آنروزها من خیلی غمگین بودم و این مادرت بود که به من قدرت و جسارت بازی کردن و روی صحنه رفتن را می داد، این مادرت بود که غصه ی من، فاطی حامله و افسرده را می خورد، این مادرت بود که از خاله مهربانش که ماما بود خواست تا برایم بیمارستان برای زایمان ردیف کنه و خودش پسرم را علی گویان به دنیا بیاورد، پسری که بند ناف چند دور به گردنش گره خورده بود و اگر مادرت نبود و خاله اش، شاید پسر رعنا و رشید بیست ساله ام هم الان نبود.
اما امروز که تو، ریحانه جباری، دختر شعله پاکروان، بازیگر و کارگردان، محقق و مدرس تئاتر در پشت میله های زندان در نوبت مرگ کفتار اعدام نشسته ای چه می توانم به مادرت بگویم ، جز بغضی در گلو و اشکی حلقه زده در چشمانم.

روی سخنم با توست ، ریحانه جباری هنرمند، دختر بازیگر و بازیگوش! دختر کوچولوی دانشکده هنرهای زیبا، دختربچه ای که در ۹ سالگی بر روی صحنه رفت تا نقش اصلی نمایش عروسکی "رویای شبانه" را درفستیوال بین المللی نمایش عروسکی تهران بازی کند. سخنم با بازیگر نقش دخترکی است که از تنهایی و شب می ترسید و در یکی از شبهایی که تنها بود و وحشتزده، ماه و ستاره ها به دیدنش می ایند و با رقص و سرود و صحبت به دخترک ثابت می کنند که شب ترسناک نیست. ریحانه جان این نمایش به کارگردانی مادرهنرمندت شعله پاکروان بود و منهم یکی از عروسک گردان ها، وقتی شعله گفت که بازیگر نقش دخترک نمایش تو هستی، من تعجب کردم، مگر می شود از کودکی نه ساله انتظار بازی در چنین نقش پر تحرک و سختی را داشت، تمرین ها بیشتر تو خونه ی شما بود، همه گروه جمع می شدیم،
و این تو بودی که با جدیت و دیسپلین یک هنرمند حرفه ای بازی می کردی، می خواندی و با ماه و ستاره ها حرف می زدی و در نهایت اجرای موفقیت آمیز نمایش در فستیوال عروسکی با هنرنمایی تو و کارگردانی مادر نازنینت،
ریحانه جان حالا شب تو چگونه می گذرد، آیا در پشت ان میله های خاکستری، آیا در این بازی تیره و تارزندگی هم ماه و ستارگان به خوابت می آیندتا تو را از وحشت تیرگی شبانه برهانند،

روی سخنم با توست ریحانه جباری، بازیگر خردسال سریال های اقای اصغر فرهادی، برنده ی سرشناس اسکار، آیا آقای فرهادی که دل بر پیرمردی الزایمری می سوزاند، با خبر است که غنچه ناشکفته سریال هایش باز نشده در حال خشکیدن است.

ریحانه جان، چطور، قاضی های بی انصاف و دادستان های بیدادگر دلشان آمد که خانواده شریف تو را خانواده ای لاابالی بدانند، تویی که بیشتر افرادخانواده ات تا سه نسل دارای تحصیلات عالیه بودند، تویی که مادرت فقط به دلیل حامله بودنش، به دلیل شرم از شکم بزرگش، بر عکس من بی شرم هفت ماه حامله بر روی صحنه بازی کردم و سماع رقصیدم، هفت ماه تمرین نمایش بلبل سرگشته را تعطیل کرد.

بعضی وقتها از غصه خنده ام می گیرد که تو را در دادگاه سگ باز خواندند، تویی که در کوچه و محل می گشتی تا حیوانات زخمی را پیدا کنی ، به درمانگاه ببری و در خانه از آنها مراقبت کنی، کاری که اگر در مملکت اینور آبی می کردی،شاید به پاس دوست دار و حامی حیوانات بودن مدالی هم می گرفتی.

ریحانه جان، اما آن مرد، همان که با کاندوم و زور و داروی بیهوشی و پول آمد، هیچوقت نفهمید که دختری مثل تو افقی بسیار وسیعتر از همه خیال های او دارد، کاش آتش به رویاهایت نمی زد با خیال های باطلش.

ریحانه جان، شاید ندانی که آدم های زیادی در دنیا هستند که دل نگران تو و دنبال نجات تو هستند

فاطی محمدی

«ملکه ابر بهار»: شاعری با اشعاری لطیف ولی ناشناخته ، ترجمه فریبا عادل خواه

مارسلین دسبوردـ والمر[1] (1786ـ1859)، یکی از زنان شاعر فرانسوی است که در آن زمان به او ملکه ابر بهار (یا قدیس اشک) داده بودند زیرا مرگ عزیزان خود را بویژه چهار فرزندش را پیش از خود دید و بسیار گریست.
تولد این شاعر، سه سال قبل از انقلاب فرانسه بود. وقتی پنج ساله بود پدرش با انقلاب فرانسه ورشکسته شد. از این رو مارسلین پنج ساله به اتفاق مادرش برای کمک گرفتن از اقوام اش به گوادالوپ می رود، ولی وقتی به آنجا می رسند، خبردار می شوند که طاعون همگی آنها را از پای درآورده است. مادر مارسلین، یک سال بعد در همانجا بدرود حیات می گوید. مارسلین به پایتخت باز می گردد. در سن شانزده سالگی وارد دنیای تئاتر و هنرپیشگی می شود و در بیست و دو سالگی با «هانری لاتوش» آشنا می شود، ارتباطی که سی سال بطور مخفیانه و با تلاطم بسیار به طول می انجامد. ده سال بعد، در سن شصت سالگی با هنرپیشه ای مستمند ازدواج می کند و با سختی و دربدری روزگار می گذراند.
زندگی ادبی مارسلین در سن 35 سالگی و تحت فشار و نیاز مالی، با چاپ مجموعه «مرثیه و داستان های عاشقانه» آغاز می شود و با مجموعه های دیگری ادامه پیدا می کند که از آن جمله می توان به: «بیچاره گل»، «ادعیه و دسته های گل»، «اشکها» و... اشاره کرد.
«بالزاک» درباره اشعار او می گوید: مجموعه ای لطیف با اوزانی ملایم و آهنگین که تداعی زندگی آدم های ساده است.
«پل ورلن» درباره مارسلین می گوید: با صدایی بلند و رسا اعلام می کنم که مارسلین تنها زن نابغه و با استعداد این قرن و تمام قرنهاست.
«رامبو» نیز مانند پل ورلن اعتقاد داشت که مارسلین مبتکر اوزان یازده سیلابی بوده است.
و بالاخره «شارل بدلر» در مورد او می گوید: خانم دسبوردـ والمر همیشه یک زن بود، یک زن واقعی؛ او به راستی بیان شاعرانه تمام زیبایی های طبیعی یک زن بود.
با تمام این اوصاف و نیز با وجود حجم اشعار بسیار لطیف اش، زندگی مارسلین دسبورد و آثار او متاسفانه ناشناخته ماند. بی شک بدنامی انتخاب حرفه هنرپیشگی او مخصوصا در آن دوران، در کنار زن بودن و نیز نوع انتخاب زندگی شخصی اش در گمنامی او بی تاثیر نبوده است.
برای درک بیشتر روحیه لطیف این شاعر فرانسوی، در ادامه، ترجمه گونه ای از راز و نیاز یک گل که وصف آنرا شاعر به نظم در آورده است، تقدیمتان می گردد:

چه به روزش آوردید؟

- دل من ز تو بود
- دل تو با من،
- دل به دل دادیم
- خوشی بود همدم

- دلی که خواستی
- به تو دادم پس،
- دلی که داشتم
- رفته ام از دست

- دلی که خواستی
- به تو دادم پس
- گمشده با تو
- هرچه پیش و پس

- با اینهمه برگ
- با این همه گل
- همه میوه ها
- با اینهمه برگ
- با این همه گل
- دود عود هوا،

- راستی چه کردید؟
- ای جان جانان
- چه کردید راستی
- با اینهمه ناز، نعمت و کرم،
- لطف بی پایان؟

- همچنان طفلی
- رفته اش مادر
- بیچاره طفلی
- بی یار و یاور

- گذاشتید مرا
- یکه و تنها
- گذاشتید رفتید
- خدایی است بالا!

- می دونید اما
- آدما می شند یه روزی تنها!
- می دونید یه روز مثل هر کسی
- عاشقم می شید دوباره اما!

- صدام می زنید
- بدون جواب
- دوباره میاید
- یه بغل رویا در عالم خواب...

- دوباره میاید
- به در می زنید
- مثل همیشه
- پر پر می زنید

- صدایی میگه
- کسی خونه نیست...
- "آخرت سفر" رفته،
- جا خالی است.
- می شنوید، آره؟
- که دیگه اونجا دلسوزی نیست!
- اون روز، اونجا.. - کی شما رو داره؟
از مجموعه «بیچاره گل» / ترجمه، فریبا عادل خواه
پانوشت:
  [1] Marceline Desbordes-Valmore
برگرفته از سایت مدرسه فمینیستی