از
16 سالگی که لباس عروس به تن کرده تا همین الان که 25 ساله است و روی تخت
بیمارستان افتاده، آب خوش از گلویش پایین نرفته است. «مهتاب» یکی از زنان
افغانستانی است که خشونت خانگی را با جسم و روح خود تجربه کرده است؛
تجربهای تلخ و گزنده که او را وادار کرده است خودش را با بچهای در شکم
همراه سه پسر کوچکش به دست قاچاقبرها برساند و به امید رهایی از
افغانستان، راهی ایران شود. سختیهای گذشتن از مرز با پای پیاده و سوار بر
موتورسیکلت با سه بچه کوچک و شکم برآمده در مقایسه با کتکهای هر روزه او
از خانواده شوهرش، هیچ بوده است.
مهتاب شش سالگی همراه خانوادهاش به ایران آمده بود. خانه آن ها در محله «دروازه غار» تهران است. او روزهای نوجوانی را درمرکز «آوای ماندگار» دروازه غار که به زنان و دختران برای کسب درآمد، آموزش میدهد، میگذرانده و نقاشی و معرق و خیاطی یاد میگرفته است. 16 ساله بوده که خبر میرسد از دره پنجشیر افغانستان برایش خواستگار آمده. خودش روایت عروس شدنش را برای روزنامه «شهروند» این طور تعریف کرده است: «من اصلا ندیده بودمش. اصلا نمیخواستم عروس شوم. درس میخواندم و عضو کتابخانه بودم. نمیخواستم. پدرم این کار را کرد. مادرم راضی نبود. داداشهایم و خواهر کوچکم هم راضی نبودند به این عروسی. سه سال پیش از این خواهرم را که دو سال بزرگ تر از من است، به پسر اول داده بودند که ١٨سال بزرگتر بود. بعد از سه سال آمدند مرا گرفتند. مادرم اول گفت او خُرد است، نمیتواند زندگی کند، من هم پسر شما را ندیدهام. گفتند اگر ندهی، از آن دخترت قطع رابطه کن. موافقت کردند.»
او به افغانستان بر میگردد اما این بار پدر و مادرش همراهش نیستند. پدر و مادر داماد می آیند تا عروسشان را از تهران ببرند. او خشونت کلامی را از زمانی که هنوز از ایران خارج نشده بوده، تجربه میکند و پایش به افغانستان که میرسد اولین سیلی را از برادرشوهرش میخورد: «همین که به مشهد رسیدیم، مادرشوهرم گفت من که تو را نمیخواستم، آبجیت را میخواستم. آخر یک آبجی من با ایرانی ازدواج کرده است. از مشهد که پایین شدیم، گفت دستهایت را بپوشان. در هرات که رسیدیم، گفت رویت را بسته کن. کمکمک که رسیدیم، سه روز در خانهشان ماندم، بچهشان (پسرشان) را هم ندیدم. برادرشوهر بزرگم گفت ما تو را برای مزدوری آوردهایم، برو دستشویی را بشور. من نمیفهمیدم. هوشیار نبودم که گپشان (حرفشان) را بشنوم. گفتم من نمیشویم. همین که گفتم نمیشویم، او مرا زد.»
مهتاب چیز درستی از زندگی زناشویی نمیدانسته. مادرش بارها به او گفته بوده که باید از بدنش در برابر مردها محافظت کند و او روزهای اول هربار که با شوهرش تنها میشده، از او فرار میکرده. بارها در همان روزهای اول عروسی از شوهر و پدر شوهرش به خاطر فرار از اتاق کتک خورده.مهتاب چیزی از کار در منطقه سردسیر پنجشیر هم نمیدانسته و هربار کاری را غلط انجام میداده، از شوهر و برادرشوهر و پدرشوهر کتک میخورده و فحش میشنیده. زندگی پر از خشونت مهتاب حتی زمان بارداری هم تغییر نمیکند. او با بدن ضعیف در بارداری اول بچهای 800 گرمی به دنیا میآورد؛ بچهای که او هم از خشونت پدربزرگش در امان نبوده و این بیش تر از بلاهایی که سرش آمده، مهتاب را عذاب میدهد: «بعد ازظهر بود و هیچکس به خانه نبود. آمد بچه مرا برد پشت بام. پنجرهها را بست، چوب را برداشت و زد. این بچه کوچک میگفت مادرجان! مرا کشت.»
مهتاب شکایت زندگی خود را به گوش مادرش میرساند. مادر راهی خانه آنها میشود و طلاق دخترش را می خواهد اما آنها گفته بودند باید بچهاش را هم ببرید و خرج عروسی ما را پس بدهید. در افغانستان رسم است که بعد از طلاق، خانواده دختر باید خرج عروسی را بپردازند. اما مادر مهتاب پولی در بساط نداشته است. از آنها قول میگیرد دیگر دخترش را کتک نزنند اما تا پایش را از خانه بیرون میگذارد، آزارها دوباره شروع میشوند.
او بچه دوم و سوم را هم به دنیا میآورد. زندگی مهتاب بدون هیچ تغییری پیش میرود. کتک میخورد، توهین میشنود، فحش میخورد و هیچ کس به دادش نمیرسد. سر حاملگی بچه سوم، آنها را از خانه پدری شوهرش بیرون میکنند. شوهرش اتاقی اجاره میکند و زندگی سختتر میشود. شوهرش آن قدری درآمد نداشته که هم اجاره خانه و هم هزینه خورد و خوراک و لباس بچهها را بدهد. وضع بهتر نمیشود. مهتاب ضعف اعصاب پیدا می کند. او بارها خودش را کتک زده و حتی روی کودکانش هم دست بلند کرده. حالا تلخترین خاطراتش، کتک خوردنهای خودش نیست، روزهایی است که خودش کودکانش را کتک زده است. تلخی زندگی کودکانش زخم بزرگ تری روی تن او است؛ زخمی که از جای همه کمربندها و سیلیها و کبودیها بیش تر درد میکند: «پسربزرگم هنوز تنش زخمی است. اعصاب ندارد. پرت است. آرام نیست. خواب نمیرود. هنوز خواب میبیند که بابابزرگش او را میزند. بچه دومم گلویش گوشت اضافی دارد و پاهایش درد میکنند. گفتند در هفتسالگی باید عمل شود.»
دکتر به مهتاب گفته بود به خاطر کتکهایی که خورده، تخمدانش آسیب دیده و دیگر باردار نمیشود اما وقتی ازدرد و خون ریزی به دکتر مراجعه میکند، متوجه میشود بچه چهارم را حامله است. او دیگر توان ماندن ندارد. میخواهد خودش را آتش بزند. تصمیمش جدی است اما کسی به او قاچاق بر معرفی میکند. خواهرش طلاهایش را میفروشد و او دست بچهها را میگیرد و راهی میشود. دوباره به خانه پدرش برمیگردد. مادرش او را به موسسه آوای ماندگار دروازه غار معرفی میکند. بعضی مربیها هنوز او را به یاد دارند. مهتاب را به روان شناس و دکتر معرفی میکنند. او دو روز پیش زایمان کرده. بچه اما یک ضایعه در سرش دارد. مهتاب و خانوادهاش خرج بیمارستان را ندارند. بیمارستان بچه را بدون پرداخت هزینهها و بدون جراحی ضایعه ترخیص نمیکند. هشت میلیون تومان هزینه بیمارستان و جراحی بچه است. موسسه آوای ماندگار شماره کارت 5892101167016670 بانک «سپه» را داده تا هرکس هر چه قدر میتواند، برای تامین هزینههای بیمارستان کمک کند. یکی از مربیان این مرکز میگوید: «کمک کنیم تا مهتاب سرپا بماند. او الان میهمان خانه پدری است که خودشان پرجمعیت هستند و 400، 500 هزارتومان در ماه درآمد دارند.»
مهتاب تازه دوباره مهتاب شده. او به «شهروند» گفته است که سال ها او را با اسمش صدا نکرده بودند: «شوهرم مرا "هی" میگفت، پدر شوهرم "سگ"، برادر شوهر بزرگم "فاحشه".»
برگرفته از ایران وایر
مهتاب شش سالگی همراه خانوادهاش به ایران آمده بود. خانه آن ها در محله «دروازه غار» تهران است. او روزهای نوجوانی را درمرکز «آوای ماندگار» دروازه غار که به زنان و دختران برای کسب درآمد، آموزش میدهد، میگذرانده و نقاشی و معرق و خیاطی یاد میگرفته است. 16 ساله بوده که خبر میرسد از دره پنجشیر افغانستان برایش خواستگار آمده. خودش روایت عروس شدنش را برای روزنامه «شهروند» این طور تعریف کرده است: «من اصلا ندیده بودمش. اصلا نمیخواستم عروس شوم. درس میخواندم و عضو کتابخانه بودم. نمیخواستم. پدرم این کار را کرد. مادرم راضی نبود. داداشهایم و خواهر کوچکم هم راضی نبودند به این عروسی. سه سال پیش از این خواهرم را که دو سال بزرگ تر از من است، به پسر اول داده بودند که ١٨سال بزرگتر بود. بعد از سه سال آمدند مرا گرفتند. مادرم اول گفت او خُرد است، نمیتواند زندگی کند، من هم پسر شما را ندیدهام. گفتند اگر ندهی، از آن دخترت قطع رابطه کن. موافقت کردند.»
او به افغانستان بر میگردد اما این بار پدر و مادرش همراهش نیستند. پدر و مادر داماد می آیند تا عروسشان را از تهران ببرند. او خشونت کلامی را از زمانی که هنوز از ایران خارج نشده بوده، تجربه میکند و پایش به افغانستان که میرسد اولین سیلی را از برادرشوهرش میخورد: «همین که به مشهد رسیدیم، مادرشوهرم گفت من که تو را نمیخواستم، آبجیت را میخواستم. آخر یک آبجی من با ایرانی ازدواج کرده است. از مشهد که پایین شدیم، گفت دستهایت را بپوشان. در هرات که رسیدیم، گفت رویت را بسته کن. کمکمک که رسیدیم، سه روز در خانهشان ماندم، بچهشان (پسرشان) را هم ندیدم. برادرشوهر بزرگم گفت ما تو را برای مزدوری آوردهایم، برو دستشویی را بشور. من نمیفهمیدم. هوشیار نبودم که گپشان (حرفشان) را بشنوم. گفتم من نمیشویم. همین که گفتم نمیشویم، او مرا زد.»
مهتاب چیز درستی از زندگی زناشویی نمیدانسته. مادرش بارها به او گفته بوده که باید از بدنش در برابر مردها محافظت کند و او روزهای اول هربار که با شوهرش تنها میشده، از او فرار میکرده. بارها در همان روزهای اول عروسی از شوهر و پدر شوهرش به خاطر فرار از اتاق کتک خورده.مهتاب چیزی از کار در منطقه سردسیر پنجشیر هم نمیدانسته و هربار کاری را غلط انجام میداده، از شوهر و برادرشوهر و پدرشوهر کتک میخورده و فحش میشنیده. زندگی پر از خشونت مهتاب حتی زمان بارداری هم تغییر نمیکند. او با بدن ضعیف در بارداری اول بچهای 800 گرمی به دنیا میآورد؛ بچهای که او هم از خشونت پدربزرگش در امان نبوده و این بیش تر از بلاهایی که سرش آمده، مهتاب را عذاب میدهد: «بعد ازظهر بود و هیچکس به خانه نبود. آمد بچه مرا برد پشت بام. پنجرهها را بست، چوب را برداشت و زد. این بچه کوچک میگفت مادرجان! مرا کشت.»
مهتاب شکایت زندگی خود را به گوش مادرش میرساند. مادر راهی خانه آنها میشود و طلاق دخترش را می خواهد اما آنها گفته بودند باید بچهاش را هم ببرید و خرج عروسی ما را پس بدهید. در افغانستان رسم است که بعد از طلاق، خانواده دختر باید خرج عروسی را بپردازند. اما مادر مهتاب پولی در بساط نداشته است. از آنها قول میگیرد دیگر دخترش را کتک نزنند اما تا پایش را از خانه بیرون میگذارد، آزارها دوباره شروع میشوند.
او بچه دوم و سوم را هم به دنیا میآورد. زندگی مهتاب بدون هیچ تغییری پیش میرود. کتک میخورد، توهین میشنود، فحش میخورد و هیچ کس به دادش نمیرسد. سر حاملگی بچه سوم، آنها را از خانه پدری شوهرش بیرون میکنند. شوهرش اتاقی اجاره میکند و زندگی سختتر میشود. شوهرش آن قدری درآمد نداشته که هم اجاره خانه و هم هزینه خورد و خوراک و لباس بچهها را بدهد. وضع بهتر نمیشود. مهتاب ضعف اعصاب پیدا می کند. او بارها خودش را کتک زده و حتی روی کودکانش هم دست بلند کرده. حالا تلخترین خاطراتش، کتک خوردنهای خودش نیست، روزهایی است که خودش کودکانش را کتک زده است. تلخی زندگی کودکانش زخم بزرگ تری روی تن او است؛ زخمی که از جای همه کمربندها و سیلیها و کبودیها بیش تر درد میکند: «پسربزرگم هنوز تنش زخمی است. اعصاب ندارد. پرت است. آرام نیست. خواب نمیرود. هنوز خواب میبیند که بابابزرگش او را میزند. بچه دومم گلویش گوشت اضافی دارد و پاهایش درد میکنند. گفتند در هفتسالگی باید عمل شود.»
دکتر به مهتاب گفته بود به خاطر کتکهایی که خورده، تخمدانش آسیب دیده و دیگر باردار نمیشود اما وقتی ازدرد و خون ریزی به دکتر مراجعه میکند، متوجه میشود بچه چهارم را حامله است. او دیگر توان ماندن ندارد. میخواهد خودش را آتش بزند. تصمیمش جدی است اما کسی به او قاچاق بر معرفی میکند. خواهرش طلاهایش را میفروشد و او دست بچهها را میگیرد و راهی میشود. دوباره به خانه پدرش برمیگردد. مادرش او را به موسسه آوای ماندگار دروازه غار معرفی میکند. بعضی مربیها هنوز او را به یاد دارند. مهتاب را به روان شناس و دکتر معرفی میکنند. او دو روز پیش زایمان کرده. بچه اما یک ضایعه در سرش دارد. مهتاب و خانوادهاش خرج بیمارستان را ندارند. بیمارستان بچه را بدون پرداخت هزینهها و بدون جراحی ضایعه ترخیص نمیکند. هشت میلیون تومان هزینه بیمارستان و جراحی بچه است. موسسه آوای ماندگار شماره کارت 5892101167016670 بانک «سپه» را داده تا هرکس هر چه قدر میتواند، برای تامین هزینههای بیمارستان کمک کند. یکی از مربیان این مرکز میگوید: «کمک کنیم تا مهتاب سرپا بماند. او الان میهمان خانه پدری است که خودشان پرجمعیت هستند و 400، 500 هزارتومان در ماه درآمد دارند.»
مهتاب تازه دوباره مهتاب شده. او به «شهروند» گفته است که سال ها او را با اسمش صدا نکرده بودند: «شوهرم مرا "هی" میگفت، پدر شوهرم "سگ"، برادر شوهر بزرگم "فاحشه".»
برگرفته از ایران وایر
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire