mercredi 7 janvier 2015

زنان در جست و جوی نان، س. سیفی

 در طلیعه‌ی انقلاب مشروطه نیز مردم به جان آمده از ستمِ دربار و دست‌اندازی‌های کشورهای خارجی، همچنان با شعار محوری نان پای به میدان مبارزه می‌نهادند تا ناتوانی دربار و کارگزاران حکومتی را در برآوردن نیاز حدّ اقلی خود بیازمایند. همچنان که به آشکارا گوشه‌های روشنی از چنین مبارزه‌ای را در لا به لای یادداشت‌های روزانه‌ی اعتمادالسلطنه در روزنامه خاطرات می‌توان مشاهده نمود.
در داستانی هر چند افسانه از زندگی ماری آنتوانت همسر اتریشی لویی شانزدهم گزارش می‌شود که مردم انقلابی معترض چون کاخ سلطنتی را در محاصره می‌گیرند، صدایشان در فضای اندرونی کاخ می‌پیچد. تا آنکه او نیز شگفت‌زده می‌پرسد: این‌ها چه می‌خواهند؟ اطرافیانش توضیح می‌دهند: مردم گرسنه در شهر نان نمی‌یابند در نتیجه به کاخ سلطنتی روی آورده‌اند. اما ماری آنتوانت بی‌خبر از دنیای پیرامون و جهان بیرون از کاخ، در پاسخ به صدای حق‌طلبانه‌ی معترضان یادآور می گردد: آنان می‌توانند نان شیرینی بخورند!
روشنای این طنز تاریخی را به آشکارا می‌توان در انقلاب‌های معاصر از همه‌ی کشورها نشان گرفت. تا آنجا که در کلیه‌ی آن‌ها نان پایه و اساسی برای جنبش حق طلبانه‌ی مردم قرار می‌گیرد. چنانکه شعار "نان مسکن آزادی" بنا به تجربه و آموزه‌‌ای همگانی از جنبش‌های پیشین، به انقلاب بهمن 57 نیز راه یافت. با چنین نگاهی انقلاب می‌بایست با تأمین نان و مسکن بر بستری از رفاه عمومی خواستِ مردم را در خصوص آزادی‌های اجتماعی برآورده می‌نمود؛ که هرگز چنین نشد.
در طلیعه‌ی انقلاب مشروطه نیز مردم به جان آمده از ستمِ دربار و دست‌اندازی‌های کشورهای خارجی، همچنان با شعار محوری نان پای به میدان مبارزه می‌نهادند تا ناتوانی دربار و کارگزاران حکومتی را در برآوردن نیاز حدّ اقلی خود بیازمایند. همچنان که به آشکارا گوشه‌های روشنی از چنین مبارزه‌ای را در لا به لای یادداشت‌های روزانه‌ی اعتمادالسلطنه در روزنامه خاطرات می‌توان مشاهده نمود. خاطراتی که در شانزده مجلد آن وقایع شانزده سال از سال‌های1881 تا 1896میلادی انعکاس می‌یابد. ضمن آنکه منفک از یادداشت‌های مذکور جلد مستقلی از روزنامه خاطرات نیز بر جای مانده است که وقایع سال 1875میلادی را در بر می‌گیرد.
اعتمادالسلطنه در روزنامه‌ی خاطرات خود پیرامون وقایع روز یکشنبه 17ذی‌حجه‌ی 1302قمری (1885.م) می‌نویسد: روز پیش که شاه از شهر به عشرت آباد برمی‌گشتند قریبِ هزار نفر از زنان راه شاه را بستند و از نبودن نان فریاد سر دادند. ولی اعتمادالسلطنه ضمن جانب‌داری از شاه، وقیحانه در نوشته‌های خویش می‌آورد: "شاه به نایب‌السلطنه تغیّر زیاد فرمودند. واقعاً جای تغیّر هم داشت. در این وقتِ سال با فراوانی نعمت این حقّه‌بازی جز تحریک چیز دیگری نیست" (ص287).* ولی ارجاع چنین کاری به نایب‌السلطنه (کامران میرزا) که بیش از همه نقش پلیس امنیتی را برای شاه به اجرا می‌گذاشت چیزی نبود جز آنکه او به وظیفه‌ی امنیتی خویش جهت سرکوب مردم اقدام ورزد. به عبارت روشن‌تر ناصرالدین شاه به جای تأمین مایحتاج عمومی مردم، گزمه‌های حکومتی خود را به منظور سرکوب آنان گسیل می‌نمود. تا جایی که شاه دستور "فرموده بودند که شوهر زنها را بگیرند و گداها را از شهر بیرون کنند" (پیشین). ضمن همین یادداشت به روشنی مشخص می‌گردد که بخشی از زنان مذکور از توده‌های بی‌مسکن و بی‌خانمان‌های شهری بوده‌اند که برای زیستن و تأمین معاش از هیچ‌گونه سرپناهی بهره نداشتند.
اما شاه رفع مشکل را در آن می‌بیند که همین زنان گرسنه و بی‌ سرپناه از سطح خیابان‌های شهر تهران جمع‌آوری شوند تا در کوره‌راه‌های بیرون از شهر رها گردند. چنین شگردی را همیشه فرمانروایان ایرانی در خصوص شهروندان خویش به کار بسته‌اند که ضمن آن همواره متمرّدان نظم حکومتی و اخلاق رسمی از فضای شهرها طرد می‌شدند. چنانکه در روشنای ادبیات هزار ساله‌ی فارسی نیز چنین رویکردی را به آشکارا می‌توان نشان جست. چرا که همیشه مردم شادی و خوشی را فقط در حاشیه‌ی شهرها از خرابه‌آبادها سراغ می‌گرفتند، تا بر گستره‌ی آن‌ها به همراه طردشدگان از شهر آزادانه به رقص و شادخواری دست یازند. دستگیری شوهران نیز بیشتر از نگاه جنسیتی و مردانه‌ای نشأت می‌گرفت که ضمن سود‌جویی از آن، زنان را در عرصه‌های سیاسی جامعه به حساب نمی‌آوردند.
در پیگیری از آنچه اتفاق افتاده بود شاه در فردای همان روز نایب‌السلطنه را فرا ‌خواند تا نتیجه‌ی دستور خود را در خصوص دستگیری شوهران و همچنین طرد بی‌خانمان‌ها (گدایان) از سطح شهر تهران جویا شود. چون شاه که چشمان خود را بر جهان پیرامون می‌بست، به ظاهر هنوز از عمق افلاس و تهی‌دستی توده‌های مردم آگاهی نداشت. چنانکه او با الگو نهادن از هنجارهای رفتاری فرمانروایان قرون میانی، بگیر و ببند و کشتار عمومی را پادزهر مناسبی برای درمان دردهای جامعه به شمار می‌آورد.
ولی هنوز یک ماه از تظاهرات زنان تهرانی در خصوص تأمین نان و مایحتاج عمومی نگذشته بود که اعتمادالسلطنه بر سامانه‌ای از تناقض‌گویی و دوگانه‌نویسی در یادداشت‌های خود یادآور گردید که: "غله گران شده است و نان پیدا نمی‌شود. دیروز جمعی از رعایا بشاه بد گفته‌اند که چاره در باب نان بکنند. زیر سبیلی در کرده‌اند. خدا عاقبت این بی‌اعتنایی را خیر کند." (ص290). به طبع با چنین نگاهی، از همان آغاز ماجرا بخشی از کارگزاران حکومتی علی‌رغم تملق و چاپلوسی‌های متداول به تجربه در می‌یافتند که مشکل نان را نخواهند توانست با دستگیری و یا طرد معترضان از شهر سامان بخشند. همچنان که ناصرالدین شاه جدای از اتکای خویش به پلیس، در ذهن خویش از شبحِ در گشت و گذار مردم گرسنه و تهی‌دست شهری واهمه داشت. مردمی که به نیکی می‌آموختند تا ضمن سازمان‌دهی چه‌گونه از سلاح مبارزه‌ی اجتماعی در راستای اهداف عدالت‌خواهانه‌ سود جویند.
اما شاه همچنان گوشش به شنیدن این حرف‌ها بدهکار نبود چنانکه به تذکّرِ "جمعی از رعایا" نیز وقعی نگذاشت. تا آنکه هفته‌ای پس از آن، حرکت اعتراضی دیگری اتفاق افتاد. بازتاب این اعتراض را نیز اعتمادالسلطنه در روزنامه‌اش این‌گونه می‌نگارد: "شنیدم زنی خود را بروی پای شاه انداخته بود و از نان شکایت می‌کرد" (ص291). با این توضیح حکومتیان دیگر فهمیده‌اند که موضوع نان جدی است و نمی‌توان آن را به اتکای بگیر و ببندهای گزمه‌های حکومتی نادیده انگاشت. اما در این واقعه نیز همچنان زنی جان بر کف پا پیش می‌گذارد تا شاید شاه در نبود قانون بر جایگاه اخلاقی خویش واقف و آشنا شود، ولی پیداست نتیجه‌ای عاید او نمی‌گردد.

در بهار سال 1886میلادی سیل مناطقِ شمالی شهر تهران، قنات قصر و دوشان تپه را در ‌نوردید تا آنجا که خیابان دوشان تپه به طور کلی تخریب گردید. ولی در روز واقعه شاه پس از خستگی از شکار و تفریح روزانه، ول‌انگارانه‌ از مسیر دوشان تپه به کاخ بازمی‌گشت که نعل‌بندی بی‌محابا جلوی کالسکه‌اش را گرفت و نارضایتی همگانی مردم را از سهمیه‌بندی نان به وی اعلام نمود. در واکنش به این حادثه شاه نیز با تغیّر "امین‌السلطان و نایب‌السلطنه و وزیر نظام" را فراخواند و قرار گذاشت تا سالی چهار هزار خروار گندم از انبارهای شاهی به همین منظور اختصاص یابد (ص430). در حقیقت او نیز علی‌رغم سرکوب‌های وحشیانه به مرور از مردم می‌آموخت که جهت رفع مشکل نان با سودجویی از شیوه‌های پلیسی نمی‌توان نتیجه‌ی لازم به دست آورد. چنانکه با این دیدگاه ضمن گردشی آشکار اداره و مدیریت نانواخانه‌های شهر را نیز به امین‌السلطان وزیر اعظم خویش سپرد.
با این همه بر گستره‌ای از ادبیات ممنوع پخش و نشر تصنیف‌ها و هجویه‌های مردمی در خصوص کوتاهی کارگزاران حکومتی در مسأله‌ی نان رشد گرفت و بالید. در همین راستا مردم قصیده‌ای را نشر می‌دادند که در اندرونی شاه هم همچنان دست به دست می‌گشت و خط قرمزها را درمی‌نوردید تا آنکه شاه هم از موضوع آگاهی یافت. دوباره بگیر و ببندها تشدید گردید تا به منظور شناسایی و دستگیری سراینده‌ و توزیع کنندگان قصیده اقدام به عمل آید (ص431). ضمن آنکه در یکی از روزهای ماه مه سال 1887میلادی شاه ضمن دیداری رسمی به ساحت غورخانه پای گذاشت که در آنجا نیز "جمعی هم از زنهای شهر بشاه از گرانی نان شکایت کرده بودند" (ص496). بر پایه‌ی گزارش‌هایی از این دست، روز به روز حضور و مشارکت فعال زنان در صف مقدم مبارزه علیه قحطی و گرانی نان فزونی می‌یافت. همچنان که تلاش عمومی به منظور دستیابی به اهداف اقتصادی هر چه بیشتر رنگ و بوی سیاسی می‌گرفت. به گونه‌ای طبیعی بر بستری از گسترش اعتراضات، در پیام‌های آن اهداف ضد درباری جنبش را نیز می‌شد نشان جست که بازتاب خود را جهت دستیابی به نان بر گستره‌ای روشن از کنش اجتماعی مردم بر جای می‌نهاد.
از سویی دیگر مسؤولیت‌پذیری زنان در امر معاش و گذران خانواده همچنان ضرورت‌های اجتناب‌پذیری را به منظور کنش اجتماعی بر آنان تحمیل می‌نمود تا بر بستر چنین دیدگاهی بیش از مردان به رفع مشکل نان بیندیشند. چنانکه تظاهرات جمعی و گروهی چیزی از اعتراضات مقطعی، موضعی و حتا فردی آنان نمی‌کاست. در عین حال جهت ابراز خواست‌های اعتراضی، مکان‌یابی و جانمایی هم به سهم خویش اهمیت داشت. همچنان که در این دوره شکل‌ها و شیوه‌های ویژه‌ای از مبارزه با دربار و عوامل خودمحور آن شکل می‌گرفت که پیش از آن در تاریخ ایران سابقه نداشت. چنانکه بازیابی نمونه‌های روشنی از آن در تاریخ مدون پیشینیان مشکل می‌نماید. تاریخی که بر سامانه‌ای از وقایع نگاری درباری سر تا سر گزارش‌های آن را در رویکردی مردانه تنها از مردان زمانه انباشته‌‌اند.
در همین راستا شاه در گشت و گذارهای تفریحی خود روزی به روستای شهرستانک در حاشیه‌ی شمال شرقی تهران روی ‌آورد. ملازمان و اطرافیان او تصمیم گرفتند تا در زمین‌های مزروعی روستا چادر بزنند و اتراق نمایند که زنان روستا گزنه به دست به طرف شاه و همراهان او شتافتند و بی‌محابا با هجوم و یورش به نیروهای دولتی آنان را از کشتزارهای خویش پس راندند. تا آنجا که شاه و همراهانش مجبور شدند در بیغوله‌های حاشیه‌ی روستا اتراق نمایند. زنان روستا حتا به فروش محصول خویش نیز رضا ندادند تا مبادا درباریان به بهانه‌ی چادر زدن غاصبانه به زمین‌های مزروعی آنان دست یابند. در نهایت شاه دستور داد تا جای مناسبی برایش بیابند و زمین آن را نیز به "قیمت عادله" بخرند (ص507). ولی اعتمادالسلطنه عمل اعتراضی زنان شهرستانکی را بنا به تربیت درباری خویش "هرزگی" می‌نامد. به هر حال آنچه در شهرستانک گذشت به روشنی تنفر عمومی مردم را از شاه و درباریان او بازتاب می‌داد. تا آنجا که با گسترش مبارزه‌ی همگانی، در بیرون از شهر تهران نیز جایگاهی برای قانون شکنان حکومتی باقی نمانده بود.
در ضمن خط قرمزهای اندرونی شاه هم نمی‌توانست حوادثی را که در بطن و متن جامعه می‌گذشت، نادیده انگارد. در نتیجه خیزابه‌های امواجی که از بین توده‌های مردم برخاسته بود به حرم و اندرونی ناصرالدین شاه نیز راه می‌یافت. تا آنجا که روزی عزیزالسلطان فرزند ملیجک و داماد ناصرالدین شاه، نان خریداری شده از بازار تهران را به سوی شاه نشانه رفت و معترضانه فریاد زد که "این نان را سگ هم نمیخورد، هر کس بخورد میمیرد" (ص523). با این رویکرد کمبود و گرانی نان مشکلی می‌نمود که گذران و زندگی مردم را هدف گرفته بود. تا جایی که با انکار و نفی غیر منطقی مشکل، به هیچ وجه حل و فصل آن پایان نمی‌پذیرفت.
از اوایل سال 1888میلادی جنبش اعتراضی مردم اکثر شهرهای ایران را در بر گرفت. جنبشی که به نان محدود نماند بل‌که مقابله با ظلم و ستم کارگزاران حکومتی را نیز هدف گذاشت. زیرا با آنچه که حاکمان محلی ناصرالدین شاه بر مردم روا می‌داشتند چه بسا آنان بنا به ضرورت و ناخواسته حریم و خاک بیگانه را بهتر و بیشتر از وطن خویش امن می‌یاقتند. در همین راستا روزی مردم در استرآباد بازار و مغازه‌ها را بستند. حاکم استرآباد هم از ترس مردم شهر را رها نمود و در بیرون از شهر پناه گرفت. ضمن آنکه او از ترس ترکمن‌های مخالف حکومت جرأت نداشت از حاشیه‌ی شهر پا فراتر گذارد. هم‌زمان با این واقعه شاه نیز در کوهستان‌های کجور مازندران ضمن اردوکشی گشت و گذارهای تفریحی خود را سامان می‌بخشید. ولی ناصرالدین شاه در وحشت از جنبش اعتراضی مردم استرآباد و شهرهای دیگر ایران تصمیم می‌گیرد که در حوالی کجور قلعه‌ای بسازد و جُبّه‌خانه‌ای را بنا نهد تا برای همیشه به دور از شهر و مردم در آن پناه جوید (ص584). با این همه رشته‌ی امور همه جا حتا در اردوی شاهانه نیز از هم گسسته‌ بود. چنانکه اعتمادالسلطنه در یادداشت‌های روزانه‌ی خود می‌نویسد: "در اردو دزدی ... معرکه است ... نان که وجود عنقا دارد" (پیشین). 
به طبع اعتمادالسلطنه که وقایع‌نویس غیر رسمی شاه به شمار می‌آمد با این گزارش به راحتی آب پاکی روی دست همه می‌ریزد. چون افراد اردوی شاه را دزد می‌‌‌‌‌‌‌خواند و بین همین قافله‌ی دزدان دستیابی به نان را نیز افسانه می‌نامد. همچنان که اردوی شاه دیگر شاهانه نیست و به دلیل کمبود نان بر بستری از دزدی و افلاس از امنیت باز‌می‌ماند. تا آنجا که هنوز چند ماهی از آغاز سال 1889میلادی سپری نشده بود که گروه‌های غیر منسجم دربار به منظور دستیابی به نان جنگ درون حکومتی را سامان می‌بخشند. در یکی از همین درگیری‌ها "بجهت نبودن نان در اردو ساربان و سرباز با هم جنگ کرده بودند" (ص626). همچنین در حوادث سال 1891میلادی زن‌ها به کرات مقابل شاه ظاهر می‌شوند و نسبت به گرانی ارزاق عمومی اعتراض خود را به شاه اعلام می‌نمایند. تا آنجا که دو مورد از این اعتراض‌ها فقط زمانی به وقوع می‌پیوندد که شاه قصد دارد از امام جمعه‌ی شهر دیدار به عمل آورد (ص737و 797). اما دیگر تنها از نان صحبت نیست بل‌که کمبود و گرانی خوردنی‌های دیگر نیز به نان اضافه شده‌اند.
ضمن آنکه از آغاز سال 1891میلادی جنبش‌های اعتراضی زنان دامنه و گستره‌ی بیشتری می‌یابد تا آنجا که زنان مشکل نان را به مضامین سیاسی دیگری از نوع تحریم تنباکو به هم می‌تنند. با این رویکرد دربار که در دوستی و رابطه‌ی تنگاتنگ با دولت‌ها و انحصارات امپریالیستی به سر می‌بُرد، هر چه بیشتر مُسبّب اصلی رنج‌های مردم معرفی می‌گردد. پیداست که در چنین سامانه‌ای عنصر آگاه، سازمان‌ده و تأثیرگذار جنبش ضمن سازمان‌دهی تشکیلاتی خود به آسانی توانایی‌اش را به منظور پیش‌برد هدف‌مند و آگاهانه‌ی مبارزه به نمایش می‌گذاشت. چرا که هر چند چالش و تنش با دربار و در رأس آن شاه برای توده‌های ناآگاه زمانی تابو به شمار می‌آمد، ولی هم اینک مردم ضابطه‌مندی و قانون‌مداری شاه را انتظار داشتند. همچنین توده‌های مردم آگاهانه از شاه می‌خواستند تا به خواست مشروع و اخلاقی توده‌های میلیونی تمکین نماید و امین‌السلطان وزیر اعظم خویش را همراه با گردانندگان دستگاه پلیسی دربار برکنار نماید. در عین حال جنبش، شاه را مجبور می‌نمود تا هر چه سریعتر به برائت از انحصارات امپریالیستی اقدام ورزد. با این دیدگاه شاه می‌بایست به همراه لغو امتیاز واگذاری تنباکو، برای همیشه از واسپاری امتیاز بانک، راه‌آهن و شیلات نیز به دولت‌ها و کمپانی‌های خارجی برائت و دوری می‌جست. پیداست که چنین محتوا و درونمایه‌ای از جنبش و خیزش عمومی مردم آشکارا برنامه‌ی دولتی ملی و دموکراتیک را هدف گرفته بود. همان‌گونه که پس از آن محتوا و درونمایه‌های روشن‌تری را از خود در برنامه‌های احزاب سوسیال - دموکرات مشروطه بر جای نهاد. حتا پس از اعلام مشروطه نیز در خیزش‌های منطقه‌ای پهنه‌ی شمالی ایران، نمونه‌های روشنی از آن در جنبش‌های دموکراتیک مردم خراسان، گیلان و آذربایجان هدف قرار گرفت.
در همین راستا اعتمادالسلطنه نیز مأیوس از سرنوشت شاه و درباریان در یادداشت روز شنبه سوم جمادی‌الاول 1309قمری می‌آورد: "از قراری که از همه کس میشنوم مسئلهً تمباکو خیلی اهمیت دارد و مردم از زن و مرد و عالم و عامی در این کار سخت ایستاده‌اند" (ص780). با چنین نگاهی اعتمادالسلطنه خود نیز به توده‌ای شدن جنبش اذعان دارد. چنانکه به نیکی بر خاستگاه مردمی آن تأکید می‌ورزد. جنبشی که چه بسا در آن زنان بر مردان پیشی می‌گیرند. همچنین در روزنامه‌ی خاطرات پیرامون حوادث همان هفته گزارشی از اعتمادالسلطنه انعکاس می‌یابد که او نادانسته با سیگاری بر لب در خیابان ظاهر می‌شود که با اعتراض شدید مردم رو به رو می‌گردد. ضمن آنکه چند روز بعد از این ماجرا، شاه به اندرون پای می‌گذارد تا زنان خود را به کشیدن غلیان ترغیب ‌نماید. اما زنان حرم بلااستثا از دستور او امتناع می‌ورزند و در عوض شاه را به فساد و عدم پایبندی به مبانی اخلاقی متهم می‌کنند. اعتمادالسلطنه پس از ذکر این ماجرا یادآور می‌شود: "خلاصه عجالة احدی از خانه‌ها و کوچه‌ها غلیان نمی‌کشند. غیر از شاه و امین‌السلطان و امین اقدس" (ص781).
یک ماه پس از این ماجرا مردم، اعتصابی عمومی را سامان می‌بخشند. همه دست از کار می‌کشند و بیست هزار نفر از شهروندان تهرانی در شورشی همگانی با شعارهایی که علیه امین‌السلطان وزیر اعظم شاه سر می‌دادند، به ارگ دولتی روی می‌آورند. نایب‌السلطنه نیز به منظور پیشگیری از هجوم معترضان به ساختمان‌های دولتی، مفتضحانه با گماشتگان خود از ارگ حفاظت می‌نمود. مردم هم ضمن شعارهای خویش تحویلِ امین‌السلطان را از نایب‌السلطنه خواستار بودند تا خود به محاکمه‌ی او اهتمام ورزند، ولی نایب‌السلطنه سر باز می‌زد. سپس ششصد نفر از معترضان به منظور دستگیری امین‌السلطان بی‌صبرانه به عمارت ارگ دولتی هجوم بردند. اما عوامل نایب‌السلطنه در دفاع از امین‌السلطان جنبش همگانی مردم را به خاک و خون کشیدند تا آنکه در این تظاهراتِ خونین هشت نفر از آنان به خاک فرو‌غلتیدند و جان باختند.
در آن سوی ماجرا اعتمادالسلطنه در یادداشت‌های بهار 1892میلادی روزنامه خاطرات، در خصوص گرانی و کمبود نان نمونه‌هایی از فساد کارگزاران حکومتی را بر می‌شمارد که ضمن آن‌ها امین‌السلطان (وزیر اعظم) مبلغی از بشیرالملک "پیشکشی" می‌ستاند و کاسب‌کارانه امر سامان‌بخشی مشکل نانواخانه را به او ‌می‌سپارد. توضیح اینکه پیشکشی گرفتن شگرد و شیوه‌ای مرسوم در دربار به شمار می‌آمد چنانکه ناصرالدین شاه خود نیز همواره از آن در تعامل با کارگزاران حکومتی سود می‌جست. در همین راستا هر چند از انبارهای تهران صد و هفتاد و پنج خروار گندم ترخیص می‌گردد ولی عوامل حکومتی تمامی آن را در بازار سیاه به فروش می‌رسانند. بر پایه‌ی همین گزارش‌ها دوباره قحطی نان حتا در اردوهای شاه بیداد می‌کند. چنانکه در خبر اردوکشی شاه از کهریزک به حسن‌آباد گفته می‌شود: "با اینکه نزدیک شهر هستیم قحطی نان در اردو بدرجه‌ایست که برای احدی نان پیدا نمیشود" (ص811). همچنین اعتمادالسلطنه در گزارشی دیگر از عربی غیر ایرانی یاد می‌کند که "چند تا نان گرفته بود و در میان دستمال گذاشته بخانه‌اش می‌بُرد و به سلطنت و دولت و ملت ایران فحش میداد" (ص865). او نیز جهت فحش‌دادن به دولت و سلطنت وزن کم و گران‌فروشی نان را در شهر تهران بهانه نهاده بود.
گرانی و قحطی نان تا آنجا پیش می‌رود که در آغاز سال1895میلادی مردم اصفهان و شیراز بر حکومت محلی می‌شورند و به نافرمانی مدنی دست می‌یازند. هنوز چند ماهی از سال میلادی جدید نگذشته بود که ناصرالدین شاه در روز نیمه‌ی شعبان جهت زیارت راهی حرم "حضرت عبدالعظیم" می‌گردد. اعتمادالسلطنه دوباره در یادداشت‌های خود می‌نگارد که همراه با حضور شاه "زن‌ها در حضرت عبدالعظیم از گرانی نان و گوشت شکایت کرده‌اند" (ص991).
اعتراضات عمومی در اواخر سال 1895میلادی همچنان ابعاد گسترده‌تری می‌یابد. چنانکه مردم تبریز گرانی نان را بهانه می‌گذارند و به منظور طرح شکایت خویش به خانه‌ی قائم مقام روی می‌آورند. قائم مقام نیز از ترس جان به سربازان خود دستور می‌دهد تا به سوی مردم تیراندازی نمایند. گزارش اعتمادالسلطنه حکایت از آن دارد که سربازان حکومتی در این حادثه بین بیست تا سی نفر از معترضان را به هلاکت ‌رساندند تا آنجا که بنا به گزارش او "نعش مقتولین را به قنسولخانهً روس برده بودند و مردم خود را زیر بیرق روس پناه داده بودند" (ص1027). قائم مقام نیز پس از کشتار مردم از وحشت در عمارت ولی‌عهد (مظفرالدین میرزا) پناه می‌گیرد. در حالی که بسیاری از کارگزاران حکومتی از ترس جان خویش به مدت دو روز از شهر می‌گریزند.
در تهران هم عوامل حکومت در فرصتی پیشگیرانه بنا را به آن می‌گذارند تا گوشت و نان را ارزان نمایند اما چنین راه‌کاری بدون اینکه از پشتوانه‌ای عقلانی مناسبی سود جوید، نتیجه‌ای معکوس می‌بخشد. سپس شورش تهران را هم در بر می‌گیرد. پس از تهران و تبریز شورش عمومی شیراز و خراسان را در می‌نوردد تا جایی که شهرهای دیگر نیز برای پیوستن به جنبش، بی‌صبرانه تهران و تبریز را الگو می‌گذارند (پیشین). با این رویکرد از قیمت گذاری ارزاق عمومی نتیجه‌ای عاید مردم نمی‌گردد چون قیمت مایحتاج عمومی همچنان فزونی می‌گیرد.
در رمضان سال 1313قمری (1896میلادی) ناصرالدین شاه جهت شرکت در مجلس روضه به مسجد سپهسالار وارد شدند که زنان نیز موقع را غنیمت شمرده جهت اعتراض به گرانی و کمبود گوشت و نان به سراغ او می‌شتابند. اما شاه که در حلقه‌ی زنان معترض گرفتار آمده بود اوضاع را چندان مناسب ندید و از جمع معترضان گریخت. در همین راستا اعتمادالسلطنه ضمن تربیت درباری و ادبیات ویژه‌ی خود موضوع را این‌گونه انعکاس می‌دهد: "چند نفر زن که شکایت از نان و گوشت کردند بندگان همایون نخواستند زیادتر توقف کنند به باغ رفتند" (ص1057).
یادداشت‌های اعتمادالسلطنه در روزنامه‌ی خاطرات با مرگ او در سوم آوریل 1896میلادی (چهاردهم فرودین ماه 1275خورشیدی) پایان می‌پذیرد. ده سال و چهار ماه پس از مرگ او در چهاردهم امرداد ماه 1285خورشیدی مردم با تظاهرات و تحصن مستمر و مداوم خویش مظفرالدین شاه را به زانو درآوردند و او را به صدور فرمان مشروطه مجبور نمودند. به طبع در طول این ده سال، جنبش نان با حضور و مشارکت فعال زنان شکل‌های نوتری را آزمود و به کار بست. ولی برای دستیابی به گزارش‌های آن می‌باید در منابع دیگری موضوع را پی جست. در اینجا پرسشی باقی می‌ماند که آیا انقلاب مشروطه توانست جهت دستیابی به نان نیاز مردم را برآورد؟ پرسشی که همچنان پاسخی منفی را به همراه خواهد داشت. چیزی که در خیزش‌های مردمی دیگر نیز مردم ما بی‌صبرانه آن را پی گرفته‌اند. هم اکنون نیز جنبش نان همچنان ادامه دارد و مادران جامعه‌ی ما با نگاهی به آینده‌ی روشن فرزندانشان، در جست و جوی نان به مبارزه‌ای دل سپرده‌اند که زنان تهرانی در سال 1885میلادی آغازگر آن بودند.

-------------------------------------------

*- به منظور بازیابی و بازخوانی کلیه‌ی ارجاع‌ها و استنادهای این مقاله نگاه کنید به:
روزنامه‌ً خاطرات، محمدحسن اعتماد‌السلطنه، مقدمه و فهارس از ایرج افشار، تهران، امیرکبیر، چاپ هفتم.
برگرفته از عصرنو

samedi 3 janvier 2015

رابطه با فروغ، در جایی که “چراغ‌های رابطه تاریک‌اند”،

رابطه با فروغ، در جایی که “چراغ‌های رابطه تاریک‌اند”

نسیم روشنایی

دبستان می‌رفتم که با نام فروغ آشنا شدم. بلافاصله از بزرگ‌تر‌ها درباره‌اش پرس‌وجو کردم. اطرافیانم به اتفاق گفتند که «فروغ زنی بی‌اخلاق و هنجارشکن بود، آخرش هم جوانمرگ شد؛ لازم نیست وقتت را تلف کنی و اشعارش را بخوانی.»
با شنیدن این پاسخ، فروغ هرچه بیشتر برایم به زنی اسرارآمیز تبدیل شد. چند سال گذشت و من از دختربچه‌ای رام و مطیع به نوجوانی سرکش و هنجارشکن تبدیل شدم؛ هیولایی که خانواده‌ام دیگر مرا نمی‌شناخت، هیولایی که نقاشی می‌کرد و کتاب می‌خواند. شانزده ساله بودم که مجموعه آثار کامل فروغ را از یکی از عزیز‌ترین و تلخ‌ترین انسان‌ها هدیه گرفتم. بعد از خواندن‌اش چنان با دفترهای «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» ارتباط برقرار کردم که دیوار اتاقم پر شد از عکس‌های او. تا به حال هیچ زنی بر من چنان تأثیری نگذاشته بود که فروغ گذاشت. همذات‌پنداری‌ام با فروغ تا آنجا پیش رفت که حتی دوست داشتم مثل او در ۳۲ سالگی بمیرم.
فروغ فرخزاد

بعد از کشف فروغ با دختران و زنان بسیاری آشنا شدم که از شناخت فروغ تجربه‌ای مشابه من داشتند. چه چیزی زندگی ما را به زندگی فروغ متصل می‌کرد؟ چرا می‌توانستیم زندگی روزمره خود را در آینه اشعار او پیدا کنیم؟ چرا هنوز هم دختران و زنان جوان اشعار فروغ را زندگی می‌کنند؟

عبور از مرزهای تن

فروغ در برهه‌ای می‌زیست که معیارهای زن بودن از منشور ساختارهای پدرسالار جامعه می‌گذشت. نرم‌ها و ارزش‌های پدرسالاری که با آموزه‌های دین اسلام به خوبی عجین هستند، از زنان مطالبه‌ای جز نجابت، سرسپاری، فداکاری، مادری و همسری نداشت. زن خوب و با فضیلت زنی سنتی بود که به تمام ارزش‌های جامعه پدرسالار پایبند بود. زنی که می‌بایست نجیبانه در انتظار شوهری می‌بود که صاحب او شود. زنی که می‌بایست بدن‌اش را همچون کالایی دست نخورده به مردی تقدیم می‌کرد و برای همیشه به او وفادار می‌ماند. زنی که باید عشق و جسم و لذت و عمر خود را وقف شوهرش می‌کرد تا بنیان خانواده پدرسالار پابرجا بماند و فرزندانی زاییده شوند که سربازان و جیره‌خوران حکومت باشند.
در چنین جامعه‌ای اگر زنی تصمیم می‌گرفت اختیار زندگی‌اش را در دست بگیرد غالباً روسپی، نانجیب و بی‌اخلاق قلمداد می‌شد. فروغ یکی از همین زنان بود، یکی از ماهی سیاه‌های کوچولو. در دفترهای شعر «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» می‌توان تلاش او را برای شکستن هنجارهای پدرشاهی و به رسمیت شناختش بدن و امیالش دید، که همزمان مترادف بود با درافتادن با باورهای مذهبی و عرفی. واکنش فروغ در مقابل سرکوب فرهنگی و مذهبی ایران پدرسالار آن دوران عصیان و سر باز زدن از پذیرش زنانگی سنتی بود. او انتخاب کرد که زندگی‌اش را به کنج خانه و آشپزخانه و پرسه زدن لابه‌لای رخت‌ها و ظرف‌های نشسته محدود نکند. او عاشقی و لذت و دانستن را انتخاب کرد و پی رنج‌ها و زخم‌ها را بر تن خویش مالید. چنانکه در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سرود:
«… من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم
و زخم‌های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب کوه گذر داده‌ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیر‌ترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد…»
جامعه ایران از دوران فروغ تا امروز دستخوش تحولاتی بسیاری شده اما تجربه زیسته زنانی که حاضر نیستند به هنجارهای نامعقول و تبعیض‌آمیز پدرسالاری و اسلامی تن دهند، کماکان‌‌ همان ساز و کاری را دارد که زندگی فروغ. ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در ایران همچنان به آموزه‌های پدرسالار اسلامی پر و بال می‌دهند. از این روست که هنوز هم دختران و زنان جوان می‌توانند رنج‌ها و دردهای خود را در اشعار فروغ پیدا کنند. جامعه ایران، چه از سوی سیستم حکومتی و چه از سوی اکثریت مردم، پذیرای زنان مستقل و آزاد و‌‌ رها نیست. حکومت جمهوری اسلامی ۳۶ سال است که می‌کوشد زنان را محصور در حجاب و همسری و مادری کند. این حکومت از طریق قوانین اسلامی، آموزش و پرورش، رسانه‌های رسمی،… و شروط تبعیض‌آمیز شرکت در عرصه‌های اجتماعی و اقتصادی، تمام تلاش خود را می‌کند که امیال و آزادی زنان را سرکوب و کانالیزه کند تا بتواند سلطه خود را بر ذهن و جسم زنان حفظ کند و قدرت خود را دوام بخشد. اما همیشه فروغ‌هایی هستند که به شرایط موجود تن نمی‌دهند. و یکی از اولین قدم‌های فروغ و فروغ‌ها برای مقابله با سرکوب موجود در ایران، عصیان علیه نرم‌ها و هنجارهای ناعقلانی و تبعیض‌آمیز ساختار پدرسالار و به رسمیت شناختن جسم و میل و لذت و مطالبات زنانه است؛ فرآیندی که در درازمدت به دیکتاتور نشان می‌دهد لباس او نامرئی بوده است.

چراغ‌های تاریک رابطه و پیوستن به خورشید

فروغ در دو دفتر شعر آخرش بیش از پیش از نفهمیده شدن توسط معشوق و جامعه سرود؛ از تنگ‌نظری، دروغ، فریب و ریاکاری جامعه. او در شعر «پرنده مردنی است» ناامیدی‌اش را آشکارا بیان می‌کند.
«دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند
چراغ‌های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.»
فروغ هم از افراد جامعه ناامید است و هم از جامعه به مثابه کل. او ناامید از جامعه‌ای است که مردمش را چنان می‌پروراند که زنان را پست‌تر از مردان می‌داند و آنان را به ابژه‌هایی تقلیل می‌دهد که مردی باید مالکشان شود. فروغ ناامید از جامعه‌ای است که مردمش اختیار جسم و روح خود را ندارند؛ جامعه‌ای که اگر در آن به اسیر بودن خود راضی و خشنود نباشی، هم با حکومت و هم با عرف درخواهی افتاد. این جامعه چگونه می‌تواند زنانی را تاب آورد که به شی ء بودن تن نمی‌دهند؟
برای زنانی که روح و جسمشان را از اسارت پدرشاهی‌‌ رها می‌کنند بسیار دشوار است که از مورد عشق قرار گرفتن توسط مردانی که در هوای مسموم چنین جامعه‌ای نفس کشیده‌اند، احساس خوشبختی کنند. فروغ این ادراک را در شعر «تولدی دیگر» اینگونه به کلام درآورد که «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی کشف نخواهد کرد».
نام دفا‌تر شعر «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» و محتوای اشعار این دو دفتر، گویای تناقصی است که سیر تحول فروغ را از تولدی دیگر به ایمان به ناامیدی و سرمای اجتماعی به تصویر می‌کشد. دانستن تلخ است و هر چه بیشتر بدانیم، تلخ‌تر می‌شویم، خصوصاً اگر در جامعه‌ای زیست کنیم که دانستن در آن جرم به شمار می‌رود. عصیان‌گری و رد شدن شجاعانه از مرزهای کهنه پدرشاهی، سیر تحول زنان بسیاری است که در پی یافتن خود و شکستن این هنجاری پوشالی‌اند. فروغ نیز با دانستن و تجربه کردن‌های مدام و عبور از حصار‌ها تلخ‌تر و تلخ‌تر شد. سیر تحول او جسورانه، واقع بینانه و تلخ بود؛ تحول زنی که می‌خواست انسانی آزاد باشد.
در‌ ‌نهایت، ناامیدی و دلزدگی فروغ از انسان‌ها و جامعه انسانی او را به میل به یکی شدن با طبیعت می‌کشاند. او بیش از اینکه با زن همسایه همذات پنداری کند، با عناصر طبیعت همذات پنداری می‌کند؛ در کنار پنجره می‌ایستد و با آفتاب رابطه برقرار می‌کند. او در شعر «تن‌ها صداست که می‌ماند»، چنین می‌سراید:
«من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.
‌‌نهایت تمامی نیرو‌ها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم…
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم.»
برگرفته از سایت رادیو زمانه

گذار آرزوهای زیبا به کابوس‌های وحشتناک


ملاله یوسف زای به هنگام دریافت جایزه نوبل صلح

سخنرانی ملاله یوسف‌زای ، برنده جایزه صلح نوبل سال 2014 /برگردان: عباس شکری

به نام خداوند بخشنده و مهربان
اعلیحضرت، اعضای محترم کمیته صلح نوبل، خواهران و برادران عزیز، امروز یکی از روزهای مبارک زندگی من است. افتخار می‌کنم که کمیته صلح نوبل مرا برای دریافت این جایزه‌ی پرارزش انتخاب کرده است.
سپاسگزار حمایت‌ها و مهربانی شما دوستان دور و نزدیک هستم. به مهر بی‌پایان شما که هنوز با نامه و کارت از گوشه‌گوشه‌ی جهان برای من فرستاده می‌شود، ارج فراوان می‌گذارم. خوانش نامه‌های محبت‌آمیز شما مرا قوی‌تر می‌کند و انگیزه‌ی بیشتری برای ادامه راه به من می‌دهد.
از پدر و مادرم به خاطر عشق بی پایانشان ممنون هستم. سپاس بیکران از پدرم که بال‌های مرا قیچی نکرد و امکان پرواز را برایم فراهم کرد. تشکر از مادرم که شکیبایی را به من آموخت و هماره از حقیقت حرف می‌زند. حقیقتی که به باور او پیام اصلی اسلام است.
از این‌که اولین فرد «پشتو»، اولین پاکستانی و اولین جوانی هستم که این جایزه گران‌قدر را دریافت می‌کنم، به خود می‌بالم. یقین دارم که اولین دریافت‌کننده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل هستم که هنوز با برادران جوان‌تر خود برای هر چیزی کشمکش دارد. آرزوی صلح و آرامش برای گستره‌ی جهان دارم که خانه‌ی ما هم بخشی از آن است. همراه با برادرانم هنوز باید برای صلح تلاش کنیم.
افتخار می‌کنم که این جایزه را همراه با “کایلاش ساتیارتی” می‌گیرم که مدت زیادی است قهرمان مبارزه برای حقوق کودکان می‌باشد، دوره‌ی پیکار او با بی‌حقوقی کودکان، دو برابر سن من است. خوشحال هستم که ما دو نفر می‌توانیم در کنار هم قرار بگیریم و به جهان نشان دهیم که یک هندی و یک پاکستانی می‌توانند در وحدتی جدا ناشدنی برای حقوق کودکان مبارزه کنند.
برداران و خواهران عزیزم، نام من الهام گرفته از ژاندارک پشتویی است. واژه «ملاله» به معنای اندوه و غم است. اما برای این‌که نام حزن‌انگیز من شادی را به وام بگیرد، پدربزرگم هر روز به من تلفن می‌کرد و می‌گفت: “ملاله، شادترین و خوشبخت‌ترین دختر دنیا.” امروز من شاد و خوشبخت هستم چون اکنون برای هدفی مهم ما در کنار هم ایستاده‌‌ایم
جهان از آن من نیست. این جهان از آن کودکان بی‌نامی است که تشنه‌ی آموزش هستند. جهان از آن کودکانی است که در هراس هستند و چشم‌ به‌راه صلح و آسایش‌اند. این جهان از آن کودکان بی‌صدایی است که در انتظار تغییر آن هستند.
اینجا آمده‌ام تا برای حقوق آن‌ها با هم بپا خیزیم، صدایشان را به گوش جهانیان برسانیم و … اکنون زمان آن نیست که افسوس بخوریم. حالا، زمان عمل است. کنشی که منتهی شود به آموزش کودکان و آخرین باری باشد که شاهد کودکی هستیم بی‌کتاب، بی مدرسه، بی مداد و بی معلم و بی‌سواد.
مردم جهان هر کس مرا به‌ نوعی به تصویر می‌کشند:
برخی می‌گویند: دختری که توسط طالبان به گلوله بسته شد.
دیگرانی، مرا دختری می‌خوانند که برای حقوق خویش می‌جنگد.
و اکنون، بعضی‌ها مرا برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل می‌دانند.
تا آن‌جا که خودم می‌دانم؛ دختری متعهد و یک‌دنده هستم و مدرسه و آموزش با کیفیت برای همه کودکان آرزوی من است. دختری که خواهان برابری زنان و مردان است، دختری که خواهان صلح و آرامش در گوشه ‌گوشه‌‌‌ی گستره‌ی جهان است.
تجربه‌ی هفده سال زندگی به من آموخته که: آموزش درست، از برکت‌های زندگی است و یکی از احتیاجات آن. در دره‌ی «سوات» واقع در شمال پاکستان؛ جایی که من زندگی می‌کردم، هماره به مدرسه و آموختن چیزهای جدید عشق می‌ورزیدم. روزهایی که با دوستان‌ام دست‌هایمان را با حنا برای مناسبت‌های خاص نقاشی می‌کردیم، به‌خوبی به یاد دارم. گُل و طرح‌های زیبای دیگر را نقاشی نمی‌کردیم که به‌جای آن فرمول و معادله‌های ریاضی را با حنا بر دست‌هایمان می‌کشیدیم.
ما تشنه‌ی یادگیری بودیم، چون آینده‌ی ما در همان کلاس‌های درس رقم می‌خورد. می‌توانستیم کنار هم بنشینیم، با هم بخوانیم و بیاموزیم. عاشق پوشیدن یونیفرم‌های شسته‌ و رفته‌ی مدرسه بودیم. در مدرسه می‌توانستیم آرزوهای بزرگ را در چشمانمان ببینیم. با غرور و افتخار می‌خواستیم به والدین خود ثابت کنیم که ما دخترها هم می‌توانیم به چیزهایی دست بیابیم که خیلی‌ها فکر می‌کنند کاری است پسرانه و تنها پسرها از پس آن برمی‌آیند.
همه ‌چیز در حال تغییر است. آن‌گاه که ده‌ساله بودم، دره‌ی سوات، جایی که جذابیت زیادی برای جهانگردها داشت و در واقع سرشار از زیبایی، به ناگاه تبدیل شد به لانه‌ی تروریسم. بیش از چهارصد مدرسه تخریب شد. دختران از مدرسه رفتن بازماندند. زنان شلاق خوردند، انسان‌های بی‌گناه کشته شدند. همه ما در رنج بودیم. آرزوهای زیبای ما هم تبدیل شدند به کابوس‌های وحشتناک.
malala_yousafzai-1 حق آموزش و تحصیل به کنشی مجرمانه تبدیل شد.
اما آن‌گاه که به نا‌گاه جهان من تغییر کرد، اولویت‌های من هم نیز تغییر کردند.
دو گزینه در برابر من بود: یکی انتخاب سکوت و در انتظار کشته شدن بود و دیگری زبان به سخن گشودن بود و بعد کشته شدن. من گزینه‌ی دوم را انتخاب کردم. تصمیم گرفتم که خاموش نباشم.
تروریست‌ها تلاش کردند که ما را از راهی که انتخاب کرده بودیم، باز بدارند؛ نهم اکتبر 2012 به من و دوستانم حمله کردند. اما تلاشی بود مذبوحانه و بی‌ثمر.
ما زنده ماندیم و از همان روز تا اکنون صدای ما نه ‌تنها خاموش نشده که هر روز فریادمان بیشتر می‌شود و به گوش جهانیان می‌رسد. اگر از خودم می‌گویم به این خاطر نیست که آنچه من تجربه کردم، بی‌همتا است، حکایت می‌کنم، چون تنها مورد جهانی نیست. این حکایت دخترهای زیادی در جهان است.
امروز، داستان آن‌ها را هم حکایت می‌کنم. برخی از آن‌ها را با خودم به اسلو آورده‌ام؛ دوستانی که با داستان من مشترک بوده‌اند، دوستانی از پاکستان، نیجریه و سوریه. دوستان شجاع‌ام شازیا و کاینات ریاض که آن روز مانند من مورد حمله قرار گرفتند. آن‌ها هم دوران دردناکی که تن می‌زند به تراژدی را تجربه کرده‌اند. من صدای فریاد خواهر قهرمانم کاینات سومرو هستم که بار سنگین خشونت و سوء‌رفتار جنسی را بر دوش دارد و با وجود آن‌ که بردارش کشته شده، تسلیم نشده و راهش را ادامه می‌دهد.
دخترانی با من هستند که در کمپین بنیاد ملاله با آن‌ها آشنا شدم. دخترانی که خواهران من هستند؛ خواهر شجاع شانزده ساله‌ام مزون اهل سوریه است و اکنون ساکن اردوگاه‌های پناهندگی در اردن می‌باشد. او هر روز از چادری به چادر دیگری می‌رود تا پسرها و دخترها را درس بدهد و نگذارد از آموزش محروم بمانند. خواهرم امینه که اهل نیجریه است، جایی که بوکو حرام دختران را به ‌این‌ علت که به مدرسه می‌روند تهدید به مرگ می‌کند و برای بردگی می‌ربایدشان.
بنابراین من به‌ عنوان یک دختر نمایان می‌شوم، یک فرد، کسی که با حساب آوردن پاشنه‌های بلند کفش‌اش تنها 155 سانتیمتر قد دارد. اما، من صدای تنها نیستم، صدای بسیاری از دختران جهان هستم که خاموش‌اند.
من شازیا هستم، من کاینات ریاض هستم، من کاینات سومرو هستم، من مزون هستم. من امینه هستم و سرانجام من شصت‌وشش میلیون دختری هستم که پشت درهای مدرسه مانده‌اند.
بسیاری از مردم می‌پرسند که چرا آموزش، آن‌هم به‌طور ویژه برای دختران، اهمیت دارد؟ پاسخ من هماره یکی است: آنچه از دو سوره‌ی قران شریف آموخته‌ام یکی واژه‌ی «اقرأ» به معنی بخوان است و دیگری ترکیب «ن وَالْقَلَم» است به معنای سوگند به قلم است.
چنانچه سال پیش در اجلاس سازمان ملل هم گفتم: “یک کودک، یک معلم، یک ‌قلم و یک کتاب می‌توانند جهان را تغییر دهند.”
امروز، در نیمی از جهان شاهد رشد سریع و روند مدرن کردن هستیم و تحول و توسعه. با این‌ وجود، هنوز میلیون‌ها کودک در سراسر جهان از دشواری‌های قدیمی مانند گرسنگی، فقر، بی‌عدالتی و ستیز در رنج هستند.
در واقع، سال 2014 یادآور گذشت یک قرن از آغاز جنگ جهانی اول است. اما هنوز ازآنچه تجربه کرده‌ایم و منتهی شده به از دست دادن میلیون‌ها جان در صدسال پیش، درس نگرفته‌ایم.
هنوز هم جنگ و ستیزهایی رخ می‌دهد که در آن صدها هزار نفر جان خود را از دست می‌دهند. بسیاری از خانواده‌ها از سوریه، عراق و غزه به‌قصد پناهندگی سرزمین خود را ترک کرده‌اند. در شمال نیجریه، هنوز دختران حق رفتن به مدرسه را ندارند. در 
پاکستان و افغانستان شاهد مرگ بی‌گناهانی هستیم که در عملیات انتحاری یا انفجار بمب به هلاکت می‌رسند.
malala-1 
بسیاری از کودکان آفریقایی به خاطر فقر و نداری، مدرسه و درس برایشان آرزویی است که هرگز برآورده نمی‌شود.
میلیون‌ها کودک در پاکستان و هند به خاطر تابوهای اجتماعی از مدرسه محروم می‌مانند. آن‌ها یا به کار گماشته می‌شوند یا به ازدواج اجباری زودرس.
یکی از دوستان هم‌مدرسه‌ای من، که هم‌سن هم بودیم، با برجستگی که در درس داشت، با اطمینان می‌خواست که دکتر شود. اما آرزوی او برای همیشه در حد آرزو باقی ماند. چراکه در سن دوازده‌سالگی مجبور به ازدواج شد و در سن چهارده‌سالگی که هنوز خود کودکی بیش نبود، مادر شد. نیک می‌دانم که او اگر ادامه تحصیل می‌داد، دکتر شایسته‌ای می‌شد.
او نتوانست دکتر بشود چون یک دختر بود.
این ماجرا دلیل اهدای این جایزه است به بنیاد ملاله تا دخترها را در هر جای جهان اگر ممکن باشد برای آموزش کمک کند. به این وسیله، همه‌ی رهبران را هم فرامی‌خوانم که دخترهایی مثل من، مزون و امینه را کمک کنند. نخستین جایی که بنیاد ملاله دست ‌به‌ کار ساختن مدرسه خواهد شد، جایی است که قلب من برای آن می‌تپد. پاکستان به‌ ویژه منطقه‌ی دره سوات و شانگلا را می‌گویم.
در روستای محل تولد من، هنوز مدرسه دوره‌ی راهنمایی دخترانه وجود ندارد. می‌خواهم که نخستین مدرسه دخترانه راهنمایی را بر پا کنم. به‌این‌ترتیب، دوستان من امکان آموزش و درس خواندن را پیدا می‌کنند که به‌ احتمال آرزوی آن‌ها نیز برآورده می‌شود.
پاکستان نقطه عزیمت من است، اما هدف نهایی یا نقطه پایان کار نیست. این پیکار ادامه خواهد یافت تا زمانی که شاهد حتا یک کودک نباشیم که به مدرسه راه نیافته باشد. بعد از حمله تروریست‌ها احساس می‌کنم که توان بیشتری دارم، چرا که می‌دانم هیچ ‌کس نمی‌تواند مرا از ادامه‌‌‌ی کار وابدارد یا ما را متوقف کند. چون اکنون ما میلیون‌ها نفر هستیم که دوشادوش هم برای رسیدن به این هدف گام برمی‌داریم.
خواهران و برادرانم، انسان‌های بزرگی مانند مارتین لوتر کینگ، نلسون ماندلا، مادر ترزا و آنگ سان سون‌چی، که تحولات بزرگی رقم زده‌اند و موجب تغییر شرایط شده‌اند، روزی بر همین میز خطابه ایستادند و سخن راندند. امیدوارم که گام‌های کایلاش ساتیارتی و من که تاکنون برداشته‌شده و ادامه نیز خواهد یافت بتواند موجب تغییر شود.
امید بزرگ من این است که همین گام‌ها آخرین مرتبه‌ای باشد که ما مجبور می‌شویم برای آموزش کودکان دست به مبارزه می‌زنیم. به همین خاطر از همه می‌خواهیم که در کنار هم چنان عمل کنیم که یک‌بار برای همیشه این مشکل حل شود.
چنانچه پیش ‌از این گفتم، ما تاکنون گام‌های مؤثری در مسیر درست برداشته‌ایم. اکنون زمان جهش رسیده تا به هدف نزدیک‌تر شویم.
دیگر زمان آن نیست که به آموزگاران بگوییم که اهمیت آموزش را دریابند. آن‌ها خود نیز آگاه‌ اند که کودکانشان در مدرسه‌های خوب مشغول تحصیل هستند. اکنون زمان آن فرارسیده که به آن‌ها بگوییم؛ وارد عمل شوید. همه‌ی رهبران جهان را فرا‌می‌خوانیم که به ما بپیوندند و تحصیل و آموزش کودکان را سرلوحه‌ی برنامه‌های خود قرار دهند.
پانزده سال پیش، رهبران جهان تصمیم‌هایی برای توسعه‌ی هزاره بعد گرفتند. طی سال‌هایی که پشت سر گذاشته‌ایم، پیشرفت‌هایی به‌دست‌آمده؛ شمار کودکانی که هرگز مدرسه نمی‌رفتند، نصف شده. با وجود این، تمرکز سیاستمداران بر مدرسه‌های ابتدایی است و هنوز هم نتوانسته همه‌ی کودکان جهان را در بربگیرد.
سال آینده (2015)، نمایندگان کشورهای جهان گرد هم می‌آیند تا برنامه‌ی چند دهه‌ی آینده را تنظیم کنند. برنامه پایدار توسعه را. این برنامه می‌تواند تحول نسل آینده جهان را رقم بزند. این نمایندگان باید این فرصت را غنیمت شمرده و آزادی، برابری و تحصیل دوران ابتدایی و متوسطه برای همه‌ی کودکان جهان را تضمین کنند.
شاید برخی بگویند؛ این کار شدنی نیست، یا گران است، یا بگویند به‌کلی دشوار است و ناممکن. اما اکنون دیگر در دورانی زندگی می‌کنیم که باید جهان به کارهای بزرگ‌تر فکر کند.
برادران و خواهران عزیز، بسیاری از کسانی که موسوم شده‌اند به بزرگ‌ترها، شاید این مفهوم را درک کنند اما ما کودکان نه. چرا کشورهایی که ما نام قدرتمند را بر آن‌ها می‌گذاریم، توان برپایی جنگ دارند اما نمی‌توانند صلح و آرامش برقرار کنند؟ چرا دادن اسلحه به دست مردم آسان است اما دادن کتاب به آن‌ها دشوار و گاه ناشدنی؟ چرا ساختن تانک و اسلحه این‌همه آسان است اما ساختن مدرسه دشوار؟
ما در سده‌ی بیست و یکم که موسوم است به دوران مدرن زندگی می‌کنیم و همگی هم باور داریم که هیچ‌چیز ناممکن نیست. ما ماه را تسخیر کرده‌ایم و شاید به‌زودی بر سطح مریخ هم پیاده شویم، پس باید به این تصمیم برسیم و هدف خود قرار دهیم که تحصیل و آموزش با کیفیت را ممکن سازیم. آموزش امری است واقعی و باید از سطح آرزو به حقیقت تغییر شکل دهد.
پس بیایید برابری، عدالت و صلح را به مردم جهان هدیه دهیم. این کنش تنها مربوط به سیاستمداران و رهبران کشورهای مختلف نیست که من، شما و ما نیز مسئول هستیم.
بنابراین، باید تلاش کرد و جای توقف نیست.
از همه‌ی دوستان‌ام که هم سن و سال خودم هم هستند، می‌خواهم که در سراسر جهان به‌پا خیزند.
دوستان من، بیاید تصمیم بگیریم که نخستین نسلی شویم که آخرین هم هست. کلاس‌های خالی، کودکی از دست رفته، ظرفیت‌های تلف شده، بیایید کاری کنیم که این پلشتی‌ها هم با ما به پایان خود برسد.
بیایید چنان کاری کنیم که آخرین مرتبه‌ای باشد که دختر یا پسر خردسالی در کارخانه‌ یا کارگاهی مشغول کار می‌شود.
بیایید اجازه ندهیم که دیگر دختر خردسال را مجبور به ازدواج زودرس کنند.
بیایید کاری کنیم که دیگر هیچ کودکی در جنگ به هلاکت نرسد.
بیاید اجازه ندهیم که بازهم کلاس درسی بدون دانش‌آموز بسته بماند.
باید کاری کرد که دیگر هرگز به دختربچه‌ای گفته نشود که تحصیل جرم است نه حق.
بیایید کاری کنیم که هرگز کودکی پشت میله یا دیوار مدرسه‌ای حسرت مدرسه رفتن را نخورد.
بیایید پایان این‌همه نامردمی را آغاز کنیم.
و سرانجام بیایید از هم‌اکنون و از همین‌جا باهم آینده‌ی بهتری برای کودکان رقم بزنیم.
سپاس از مهرتان.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com
برگرفته از هفته نامه شهروند چاپ کانادا