lundi 10 juillet 2017

مهتاب؛ زنی که می‌خواست خودش را بسوزاند، شیما شهرابی

از 16 سالگی که لباس عروس به تن کرده تا همین الان که 25 ساله است و روی تخت بیمارستان افتاده، آب خوش از گلویش پایین نرفته است. «مهتاب» یکی از زنان افغانستانی است که خشونت خانگی را با جسم و روح خود تجربه کرده است؛ تجربه‌ای تلخ و گزنده که او را وادار کرده است خودش را با بچه‌ای در شکم همراه سه پسر کوچکش به دست قاچاق‌برها برساند و به امید رهایی از افغانستان، راهی ایران شود. سختی‌های گذشتن از مرز با پای پیاده و سوار بر موتورسیکلت با سه بچه کوچک و شکم برآمده در مقایسه با کتک‌های هر روزه او از خانواده شوهرش، هیچ بوده است.
مهتاب شش سالگی همراه خانواده‌اش به ایران آمده بود. خانه آن ها در محله «دروازه غار» تهران است. او روزهای نوجوانی را درمرکز «آوای ماندگار» دروازه غار که به زنان و دختران برای کسب درآمد، آموزش‌ می‌دهد، می‌گذرانده و نقاشی و معرق و خیاطی یاد می‌گرفته است. 16 ساله بوده که خبر می‌رسد از دره پنجشیر افغانستان برایش خواستگار آمده. خودش روایت عروس شدنش را برای روزنامه «شهروند» این طور تعریف کرده است: «من اصلا ندیده ‌بودمش. اصلا نمی‌خواستم عروس شوم. درس می‌خواندم و عضو کتاب‎خانه بودم. نمی‌خواستم. پدرم این کار را کرد. مادرم راضی نبود. داداش‌هایم و خواهر کوچکم هم راضی نبودند به این عروسی. سه ‌سال پیش از این خواهرم را که دو‌ سال بزرگ تر از من است، به پسر اول داده بودند که ١٨‌سال بزرگ‌تر بود. بعد از سه‌ سال آمدند مرا گرفتند. مادرم اول گفت او خُرد است، نمی‌تواند زندگی کند، من هم پسر شما را ندیده‌ام. گفتند اگر ندهی، از آن دخترت قطع رابطه کن. موافقت کردند.»
او به افغانستان بر می‌گردد اما این بار  پدر و مادرش همراهش نیستند. پدر و مادر داماد می آیند تا عروس‌شان را از تهران ببرند. او خشونت کلامی را از زمانی که هنوز از ایران خارج نشده بوده، تجربه می‌کند و پایش به افغانستان که می‌رسد اولین سیلی را از برادرشوهرش می‌خورد: «همین که به مشهد رسیدیم، مادرشوهرم گفت من که تو را نمی‌خواستم، آبجیت را می‌خواستم. آخر یک آبجی من با ایرانی ازدواج کرده است. از مشهد که پایین شدیم، گفت دست‌هایت را بپوشان. در هرات که رسیدیم، گفت رویت را بسته کن. کم‌کمک که رسیدیم، سه روز در خانه‌شان ماندم، بچه‌شان (پسرشان) را هم ندیدم. برادرشوهر بزرگم گفت ما تو را برای مزدوری آورده‌ایم، برو دست‎شویی را بشور. من نمی‌فهمیدم. هوشیار نبودم که گپ‌شان (حرف‌شان) را بشنوم. گفتم من نمی‌شویم. همین که گفتم نمی‌شویم، او مرا زد.»
مهتاب چیز درستی از زندگی زناشویی نمی‌دانسته. مادرش بارها به او گفته بوده که باید از بدنش در برابر مردها محافظت کند و او روزهای اول هربار که با شوهرش تنها می‌شده، از او فرار می‌کرده. بارها در همان روزهای اول عروسی از شوهر و پدر شوهرش به خاطر فرار از اتاق کتک خورده.مهتاب چیزی از کار در منطقه سردسیر پنجشیر هم نمی‌دانسته و هربار کاری را غلط انجام می‌داده، از شوهر و برادرشوهر و پدرشوهر کتک می‌خورده و فحش می‌شنیده. زندگی پر از خشونت مهتاب حتی زمان بارداری هم تغییر نمی‌کند. او با بدن ضعیف در بارداری اول بچه‌ای 800 گرمی به دنیا می‌آورد؛ بچه‌ای که او هم از خشونت پدربزرگش در امان نبوده و این بیش تر از بلاهایی که سرش آمده، مهتاب را عذاب می‌دهد: «بعد ازظهر بود و هیچ‌کس به خانه نبود. آمد بچه مرا برد پشت بام. پنجره‌ها را بست، چوب را برداشت و زد. این بچه کوچک می‌گفت مادرجان! مرا کشت.»
مهتاب شکایت زندگی خود را به گوش مادرش می‌رساند. مادر راهی خانه آن‌ها می‌شود و  طلاق دخترش را می خواهد اما آن‌ها گفته بودند باید بچه‌اش را هم ببرید و خرج عروسی ما را پس بدهید. در افغانستان رسم است که بعد از طلاق، خانواده دختر باید خرج عروسی را بپردازند. اما مادر مهتاب پولی در بساط نداشته است. از آن‌ها قول می‌گیرد دیگر دخترش را کتک نزنند اما تا پایش را از خانه بیرون می‌گذارد، آزارها دوباره شروع می‌شوند.
 او بچه دوم و سوم را هم به دنیا می‌آورد. زندگی مهتاب بدون هیچ تغییری پیش می‌رود. کتک می‌خورد، توهین می‌شنود، فحش می‌خورد و هیچ کس به دادش نمی‌رسد. سر حاملگی بچه سوم،  آن‌ها را از خانه پدری شوهرش بیرون می‌کنند. شوهرش اتاقی اجاره می‌کند و زندگی سخت‌تر می‌شود. شوهرش آن قدری درآمد نداشته که هم اجاره خانه و هم هزینه خورد و خوراک و لباس بچه‌ها را بدهد. وضع بهتر نمی‌شود. مهتاب ضعف اعصاب پیدا می کند. او بارها خودش را کتک زده و حتی روی کودکانش هم دست بلند کرده. حالا تلخ‌ترین خاطراتش، کتک خوردن‌های خودش نیست، روزهایی است که خودش کودکانش را کتک زده است.  تلخی زندگی کودکانش زخم بزرگ تری روی تن او است؛ زخمی که از جای همه کمربندها و سیلی‌ها و کبودی‌ها بیش تر درد می‌کند: «پسربزرگم هنوز تنش زخمی است. اعصاب ندارد. پرت است. آرام نیست. خواب نمی‌رود. هنوز خواب می‌بیند که بابابزرگش او را می‌زند. بچه دومم گلویش گوشت اضافی دارد و پاهایش درد می‌کنند. گفتند در هفت‌سالگی باید عمل شود.»
دکتر به مهتاب گفته بود به خاطر کتک‌هایی که خورده، تخمدانش آسیب دیده و دیگر باردار نمی‌شود اما وقتی ازدرد و خون ریزی به دکتر مراجعه می‌کند، متوجه می‌شود بچه چهارم را حامله است. او دیگر توان ماندن ندارد. می‌خواهد خودش را آتش بزند. تصمیمش جدی است اما کسی به او قاچاق بر معرفی می‌کند. خواهرش طلاهایش را می‌فروشد و او دست بچه‌ها را می‌گیرد و راهی می‌شود. دوباره به خانه پدرش برمی‌گردد. مادرش او را به موسسه آوای ماندگار دروازه غار معرفی می‌کند. بعضی مربی‌ها هنوز او را به یاد دارند. مهتاب را به روان شناس و دکتر معرفی می‌کنند. او دو روز پیش زایمان کرده. بچه اما یک ضایعه در سرش دارد. مهتاب و خانواده‌اش خرج بیمارستان را ندارند. بیمارستان بچه را بدون پرداخت هزینه‌ها و بدون جراحی ضایعه ترخیص نمی‌کند. هشت میلیون تومان هزینه بیمارستان و جراحی بچه است. موسسه آوای ماندگار شماره کارت  5892101167016670 بانک «سپه» را داده تا هرکس هر چه قدر می‌تواند، برای تامین هزینه‌های بیمارستان کمک کند. یکی از مربیان این مرکز می‌گوید: «کمک کنیم تا  مهتاب سرپا بماند. او الان میهمان خانه پدری است که خودشان پرجمعیت هستند و 400، 500 هزارتومان در ماه درآمد دارند.»
مهتاب تازه  دوباره مهتاب شده. او  به «شهروند» گفته است که سال ها او را با اسمش صدا نکرده بودند: «شوهرم مرا "هی" می‌گفت، پدر شوهرم "سگ"، برادر شوهر بزرگم "فاحشه".»
برگرفته از ایران وایر

dimanche 2 juillet 2017

رمان«کمی بهار » از شهرنوش پارسی پور، کتاب گویا

 

رمان «کمی بهار» در سال ۱۳۱۲ آغاز می‌شود؛ دو سال پیش از کشف حجاب. اردکان در این رمان صحنه‌ای‌ است که در آن و در قالب یک «ساگای خانوادگی» تاریخ ایران رقم می‌خورد. به‌تدریج، هر چه که این داستان بیشتر پیش می‌رود، رد شخصیت‌های تاریخی ایران نیز در آن برجسته‌تر می‌شود.
از ۲۶ مرداد ۱۳۹۲مجموعه «کمی بهار»، همانطور که به تدریج نوشته می‌شد، از رادیو زمانه هم پخش می‌‌شد. اکنون این اثر به پایان رسیده. به همین مناسبت با شهرنوش پارسی‌پور گفت‌و گویی انجام داده‌ایم:

گفت‌و‌گو با شهرنوش پارسی‌پور

■ خانم پارسی‌پور، رمان «کمی بهار» به پایان رسید. شما از قبل از انقلاب آثاری پرمخاطب را منتشر کرده‌اید. تجربه رمان‌نویسی به شکل کتاب گویا، زیر چشم دیگران را چگونه درک کردید؟
به طور معمول هنگامی که یک رمان را می‌نویسم کار دیگری انجام نمی‌دهم و معمولاً هر رمان، حتی وقتی خیلی پر حجم است در حدود شش تا هشت ماه طول می‌کشد. من داستان «کمی بهار» را اما آرام آرام و در طی چند سال نوشتم. گاهی پیش می‌آمد که خط داستانی را گم می‌کردم و مجبور بودم به متن‌های پیشین رجوع کنم. در عین حال تصور می‌کنم برای انجام چنین کاری به طور حتم باید داستان هیجان‌انگیزی انتخاب کرد که برای خواننده تعقیب آن جذاب باشد. رمان‌های پلیسی جنایی بهترین برای این کار هستند، چون نویسنده می‌تواند همیشه در لحظه جذابی از داستان آن را قطع کند و به شماره بعدی برود. به هرحال این هم تجربه جدیدی بود و شاید بار دیگر تکرار شود. بسته به این است که موضوعی برای نوشتن به ذهن‌ آید.
■ آیا فکر می‌کنید داستان‌نویسی آن‌لاین به شکل چندرسانه‌ای مانند «کتاب بهار» می‌تواند بحران کتابخوانی را کاهش دهد؟
بسیاری از مردم ساعت‌های زیادی در ماشین هستند. خیلی‌ها عادت کرده‌اند کتاب‌ها را بشنوند. در آمریکا معمولا نسخه گویای کتاب هم وجود دارد که می‌توان آن را شنید. اما فکر نمی‌کنم این مسئله بتواند برای بحران کتاب‌خوانی راه حلی باشد. تا جایی که می‌دانم مردم در ایران به سریال‌های ترکی زیاد نگاه می‌کنند. دیدن شاید برای آنها جالب‌تر از خواندن است. کتاب باید خیلی کشش داشته باشد تا مردم آن را بخوانند. من فکر می‌کنم مردم زیاد می‌خوانند، اما کم می‌خرند. مثلاً یک خانواده یک نسخه کتاب می‌خرند.
■ تجربه کارگاهی تا چه حد مؤثر است در توفیق در رمان‌نویسی به شکل آن‌لاین و به یک معنا: «زنده» در حضور جمع؟
از زمانی که من کارگاهی در ایران برگزار می‌کردم زمان درازی گذشته است. اینجا اما در کلاس‌های داستان‌نویسی ما داستان‌ها را به صدای بلند می‌خوانیم و بررسی می‌کنیم. نمی‌دانم این روش تا چه حد موفق است. داستان‌نویسی آنلاین یک نوع استعداد ویژه می‌طلبد. اطلاع دارم که بسیاری از نویسندگان بزرگ دنیا پاورقی می‌نوشته‌اند: از جمله داستایوسکی و تولستوی. این پاورقی‌نویسی تقریباً شبیه داستان نویسی آنلاین است. نویسنده باید موضوعی را در نظر بگیرد که پر از ریتم و وزن باشد و هیجان زیادی داشته باشد. مثلاً چنین چیزی در ایران غیر ممکن است، چون ساختار سیاسی ایران مناسب هیچ نوع هیجان یا ایجاد هیجان نیست. من در آغاز «کمی بهار» هیجان ایجاد می‌کردم. زمان که جلو رفت دیگر نمی‌شد هر شماره به مسئله هیجان‌انگیزی پرداخت. داستان را زمانی جمع کردم که دیگر ایجاد هیجان غیر ممکن بود. اکنون در اندیشه یک داستان پر هیجان هستم که یک بار دیگر این تجربه را به انجام برسانم.
■ پاورقی‌نویسی در نشریات ایران، به ویژه در سال‌های قبل از انقلاب مرسوم بود. آیا این پاورقی‌ها را دنبال می‌کردید؟
من در دوان نوجوانی برخی از پاورقی‌ها را دنبال می‌کردم. البته سنم اجازه نمی‌دهد که پارقی‌های حسینقلی مستعان را به یاد بیاورم. اما اطلاع دارم که او پاورقی‌های پرخواننده‌ای می‌نوشته. مثلاً یکی از آنها «آفت» نام داشته که بسیار پرفروش بوده. اما من پاورقی‌های دکتر صدرالدین الهی را که در مجله تهران مصور با نام مستعار می‌نوشت دنبال می‌کردم. این پاورقی‌ها بسیار جالب بودند و اغلب داستان‌های هیجان‌انگیزی داشتند که خواننده را به دنبال خود می‌کشید.
■ خانم پارسی‌‌پور، در پایان از شما می‌پرسیم چرا باید اصولاً داستان خواند؟ فایده آن چیست؟ اگر داستان و رمان نخوانیم چه چیزی را از دست می‌دهیم؟
ما همه در زندگی دچار ضعف‌ها و مشکلاتی هستیم. بسیاری از ما در ذهن خود قهرمان کارهای جالب و با ارزشی هستیم. در حالی که در زندگی عادی ترسو هستیم اما در قلمرو ذهن شجاعت‌های زیادی ابراز می‌کنیم. یک رمان یا داستان بخشی از شخصیت ماست وقتی که قهرمانی‌های ذهنی ما را نشان می‌دهد. شخصیت‌های داستان‌ها با آن که واقعی نیستند اما شناسنامه حقیقی پیدا می‌کنند و با ما زندگی می‌کنند. آقایی می‌گفت من با سینما بزرگ شدم با سینما زندگی کردم با سینما زن گرفتم و با سینما کار پیدا کردم. منظورش این بود که در تمام آنات زندگی‌اش به سینما فکر کرده بود. داستان هم همانند یک فیلم می‌تواند باعث شود که ما با آن زندگی کنیم. مردم اغلب در برخورد با من اعتراف می‌کننند که زندگی قهرمانان کتاب‌های مرا زندگی کرده‌اند. خانمی می‌گفت ازدواج خود را مدیون کتاب زنان بدون مردان است و توضیحی هم نمی‌داد. من شخصاً با قهرمانان کتاب‌های داستایوسکی زندگی کرده‌ام و «پیپ»، قهرمان و راوی کتاب آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز سال‌ها دوست من بوده است. لابد برای مردم دیگر نیز همین‌طور است.

۱۶۴هفته «کمی بهار» با شهرنوش پارسی‌پور


بیست سال بعد از «خدای چیزهای کوچک» آرونداتی روی – دکا ایتکِنهد

بیست سال بعد از «خدای چیزهای کوچک»

آرونداتی روی – دکا ایتکِنهد در گاردین 27 مه 2017*

برگردان: شهاب بیضایی

 

آرونداتی روی، نویسنده و فعال سیاسی هندی، با اولین رمان خود، «خدای چیزهای کوچک»، به شهرت بین‌المللی رسید. او از آن پس تلاش خود را صرف کارزارهای جنجالی و مداخلات چپ‌گرایانه در عرصه‌ی سیاسی کرد. اکنون دومین رمان او، «وزرات منتهای خوشبختی»، بعد از بیست سال منتشر شده است. 



وقتی آرونداتی رویْ رمان جدیدش را، که اولین رمانش پس از بیست سال بود، به پایان رساند به کارگزار ادبیاش گفت: «می‌دانی، دنبال مزایده و این جور مزخرفات نیستم.» او در عوض می‌خواست ناشرانی که مایل به چاپ اثر هستند در نامهای به او بگویند که برداشتشان از کتاب چه بوده. بعد با آنها جلسهای می‌گذاشت. بعد از این اتفاق، کارگزارش گفت: «بسیار خوب، حالا می‌دانی که چه در سرشان می‌گذرد. با آنها دیدار کردی. حالا تصمیمت را بگیر.» روی به کارگزارش گفت: «هنوز زود است. باید با آدمهای داخل کتابم مشورت کنم.» پس نویسنده و کارگزارش با هم در سکوت نشستند تا او از شخصیتهای رمانش بپرسد که کدام ناشر را بیشتر پسندیدهاند. وقتی روی انتخابشان را اعلام کرد، کارگزارش تذکر داد که پولی که این ناشر پیشنهاد داده نصف دیگر ناشران است. او شانههایش را بالا انداخت و گفت: «بله، اما آنها از این یکی خوششان می‌آید.»

وقتی قیافهی من را پس از تعریف کردن این جریان می‌بیند، شروع به خنده می‌کند: «همه فکر می‌کنند که من تنها زندگی می‌کنم، اما نه. همه‌ی شخصیت‌های داستانی‌ام هم با من زندگی می‌کنند.» آیا آنها همیشه با او هستند؟ «بله، به محض این که در را می‌بندم، وضعیت این‌طور می‌شود. "در مورد فلانی چه فکر می‌کنی؟ آدم احمقی است، نه؟"» آیا بعد از رفتنم، او از آنها خواهد پرسید که: مصاحبه چه طور بود؟ به نظر می‌رسد که تعجب کرده است. «بله، البته که می‌پرسم.»

برای بسیاری از کسانی کارهای ادبیِ روی را ستایش می‌کنند، کارنامه‌ی او در بیست سال اخیر از جنبه‌های مختلفی مثل یک معماست. آیا او واقعاً یک چهره‌ی ادبی است یا رمان نخستش تنها محصول یک اتفاق بوده است؟ روی 35 ساله بود که نخستین کارش، خدای چیزهای کوچک، را منتشر کرد و تحسین همگان را برانگیخت. حکایتی شبیه به یک حسبِ حال، درباره‌ی خانواده‌ای هندی که رو به زوال می‌گذارد و با مصیبت و تهمت از هم می‌پاشد. کتاب برنده‌ی جایزه شد و بیش از هشت میلیون نسخه‌اش در بیش از چهل زبان به فروش رفت و یک فیلمنامهنویس گمنام را به ستاره‌ای جهانی تبدیل کرد و او را به عنوان صدای نو ادبی نسلش شناساند. طی بیست سال بعد از این کتاب، روی ده‌ها مقاله و کتاب غیرداستانی منتشر کرده است، مستندهای مختلفی ساخته، ضد فساد دولتی، ملیگرایی هندویی، بحران زیستمحیطی، و نابرابریْ تظاهرات کرده است، و برای استقلال کشمیر، شورشیان مائوئیست، و حق زمینداری بومیانْ کارزار تشکیل داده است، و در بین صد چهرهی تأثیرگذار مجلهی تایمز جای گرفته است. او برای هواداران سیاسی‌اش صدای جریان رادیکال مقاومت اصولیِ چپ است و برای منتقدانش بدترین گونه‌ی یک آرمانگرای بزرگسال: غیرواقعگرا و خودسر. او با اتهامات کیفری مختلفی از جمله اختلال و اغتشاش مواجه شده است، به زندان افتاده و نهایتاً مدت کوتاهی برای حفظ جانش از هند گریخته است.

روی در این سال‌ها حتی یک کلمه هم در زمینه‌ی ادبیات داستانی منتشر نکرده است. در حالی که لحن خدای چیزهای کوچک خیلی ملایم و رمزگونه بود، نوشته‌های غیر ادبی و فعالیت‌های سیاسی او به خاطر افراط در بالا بردن لحن کلام و سطحینگری مورد انتقاد قرار گرفته‌اند. نمی‌دانستم وقتی که در لندن برای صحبت درباره‌ی کتاب جدیدش، وزارت مُنتهای خوشبختی، او را می‌بینم با کدام یک از این دو شخصیت مواجه خواهم شد.

برای بسیاری از کسانی کارهای ادبیِ روی را ستایش می‌کنند، کارنامه‌ی او در بیست سال اخیر از جنبه‌های مختلفی مثل یک معماست. آیا او واقعاً یک چهره‌ی ادبی است یا رمان نخستش تنها محصول یک اتفاق بوده است؟

روی لباسی از جنس کتان و به رنگ صورتیِ روشن به تن کرده (انگار که ساری به تن دارد) و شلوار جین هم به پایش است. صندل‌هایی با پنجه‌های باز پوشیده و به ناخنش لاک قرمز روشن زده است. او با وقارِ گیرایی حرکت می‌کند و به نرمی سخن می‌گوید. در 55 سالگی، همچنان سرخوشی یک دختر سادهدل را دارد، و با شیطنتی که در لبخندش است سرخوشیاش را نشان می‌دهد. در پاسخ به این پرسش که آیا او داستاننویس است یا نه، می‌گوید: «برای من چیزی مهمتر از داستان وجود ندارد. هیچ چیز! اساساً من چنین آدمی هستم، راوی قصهها هستم. این برای من تنها راهی است که بتوانم دنیا را با همهی پست و بلندش درک کنم.» در حالی که اولین اثر او ملهم از داستان خانوادهاش در دوان کودکی او بود، دومین کتاب او یک حسبِ‌حالْ با حسی متفاوت است. این بار حالات و احساسات او در بزرگسالی مایهی کار هستند. «خواستم بنویسم که در چه عوالمی دارم سیر می‌کنم. همان‌طور که در دهلی هستم، در مساجد و جاهای عجیب. همان‌طوری که در تمام زندگیام بودهام. دلخوش به هر دیوانه و دلبر و سرخوش از لذت (حتی در حزنانگیزترین جاها) و سرخوش از غیرمنتظره بودن چیزها.» به خاطر ارزشی که همگان در نظرش دارند، با همه همراه و همدل است.

وزارتِ منتهای خوشبختی دقیقاً همانی است که باید باشد، داستانی بسطیافته و دارای شخصیتهای بسیار و متنوع دربارهی یک زن تراجنسی است، که در هند با عنوان هیجرا شناخته می‌شوند؛ خانهاش را در دوران کودکی ترک می‌کند تا در جمع هیجراها در ویرانه‌های شهر قدیمی دهلی زندگی کند. بدقلق و در عین حال خودمانی، جسور، و آسیبپذیر است؛ اعضای این جمع در عین حال هم مطرودِ جامعه هستند و هم باعث یک کنجکاوی شدید. انجوم در 46 سالگی در گجرات در یک کشتار انبوه گرفتار می‌شود، و بعد از آن تصمیمِ ترک جمع هیجراها و ورودِ دوباره به جهان را می‌گیرد. او دچار ضربهای حیاتی شده و حالا رویِ یک هدف متمرکز شده است. سرپناهی در یک گورستان دست و پا می‌کند و کم‌کم روی گورها مهمانخانهای می‌سازد، تا این که مهمانخانهی «جنت» به نحو شگفت‌انگیزی جایگاهی برای طیف متنوعی از مطرودانِ جامعه می‌شود: نجسها، تازه‌مسلمانان، معتادان، و حتی یک کودک سر راهی به نام زینب که انجوم سرپرستیاش را به عهده می‌گیرد.

در عین حال کتاب، که به شکل استادانه‌ای روایت می‌شود، در کشمیر اتفاق می‌افتد و درباره‌ی کشمیر است. لایه‌های مختلف داستان برای روی با هم در یک راستا هستند. بدین ترتیب، مرزها موضوع کتاب هستند. «کشمیر به لحاظ جغرافیایی با مرزها چندپاره شده است، و هر فردی در کتاب مرزی درونی دارد. پس این کتابی است در درک این مرزها و چگونگی عبور از آن‌ها و گفتن به هر کس که "به مهمانخانه‌ی جنت بیایید! قدم همه روی چشم."» وزارت منتهای خوشبختی بیشتر شبیه یک کارناوال شلوغ است، یک مهمانی که مهمانان جدید مرتب به آن وارد شوند. رویه‌ی روی مبنی بر گنجاندن فضایی خالی از تبعیض یک انتخاب از جانب نویسنده نیست؛ یک نوع بیان ادبی برای تصویر اتحاد است و این موضوع اصلی کتاب و خط مشی او است.

«وجود طبقات اجتماعی برای تقسیم کردن مردم به گروه‌هایی است به نحوی جلوی اتحادشان گرفته شود، برای این که حتی در پایینترین درجات هم دستهبندی‌هایی برای طبقات فرعی وجود دارد، و همه به این دادوستدِ سلسله مراتبی و جامعه‌ی دسته-دسته فرا خوانده می‌شوند. این سیاست درست کردن شبکه‌ی طبقاتی، کاستی، نژادی، و مذهبی است. تحکیمِ این شبکه‌ی طبقات اجتماعی بخش مهمی از روشی است که به جهان حکومت می‌کند. می‌گویند: "تو مسلمان هستی، تو هندو هستی، تو سنی هستی، تو برهمن هستی، تو دالیت هستی، تو همجنسگرا هستی، تو دگرجنسخواه هستی، تو تراجنسی هستی. و تو تنها می‌توانی در مورد خودت حرف بزنی و هیچ شکلی از اتحاد پذیرفته نیست." برای همین چیزی که مردم فکر می‌کنند آزادی است در واقع بردگی است.»

حتی در جامعه‌ی «مدرنشده‌ی» هندِ معاصر هم کمتر از یک درصد مردم با فردی خارج از طبقه‌ی خودشان ازدواج می‌کنند. «چیزی که در انجوم هست و خیلی دوستش دارم این است که وقتی در کشتار گجرات دستگیر می‌شود، بخشیده می‌شود چون که هیجرا است.» بخشش به واسطه‌ی هویتی که باعث طرد او شده بود باعث می‌شود که «احساس کند که با جامعه یکی است و می‌خواهد که بفهمد که بیرونِ دنیایی که در آن به سر می‌برد چه خبر است. وقتی که مادرِ زینب می‌شود، دلش می‌خواهد که به خاطر زینب دنیا را بفهمد. او این طبقهبندی را نمی‌پذیرد. میخواهد که خود را از قید این شبکه‌ی طبقاتی رها کند و از آن خارج شود.»

روی خودش تمام عمرش را خارج از این «شبکه‌ی طبقاتی» زیسته است. او که در سال 1961 در مگالایا در هندوستان به دنیا آمده است حاصل یک ازدواج بیعاقبت و پر حرف و حدیث بین مادر اعیان مسیحی و سوری‌اش با پدر سطح پایین هندو و بنگالی‌اش بود. وقتی که این دو از هم جدا شدند، او به همراه مادر و برادرش به کرالا کوچ کرد، جایی که مادرش مدرسه‌ای برای دختران بنا نهاد و به عنوان فعال حقوق بشر شناخته شد. روی به شوخی در مورد مادرش می‌گوید: «مادرم با آن شخصیت فرهمند، سرکش، و نسبتاً مغرور، مثل شخصیتی است که از فیلم‌های فلینی گریخته باشد.» اگر چه او یک الگو است، وقتی با مادرش است با او شوخی می‌کند: «احساس می‌کنم که ما مثل دو کشور هستیم که هردو به سلاح اتمی مجهزیم. باید قدری احتیاط کنیم.»

روی امروزه خودش را بیش از همیشه مخالف دولت نارندرا مودی، نخست وزیر ملیگرای هندو، می‌داند.

او در دهلی معماری خواند و با یک فیلمساز مستقل به نام پرادیپ کریشِن ازدواج کرد، اما علاقه‌ای به نقش‌های قراردادیِ همسر بودن یا مادر بودن نداشت. او همواره گفته است که بخش عمده‌ای از کودکی‌اش را صرف کمک به مادرش کرده است تا از دختربچه‌ها در مدرسه‌اش نگهداری کند. «وقتی شانزده ساله شدم، دیگر دلم نمی‌خواست نگاهم به بچه‌ها بیافتد.» تمایلات و انگیزه‌های سیاسی او باعث شد که او با مائوئیست‌های هندی در جنگل زندگی کند، با ادوارد اسنودن در مسکو ملاقات کند، علیه سیاست خارجی آمریکا در افغانستان کارزار به راه اندازد، ضد برنامه‌ی هسته‌ای هندوستان تظاهرات کند، هوادار جنبش ضد جهانی‌شدن شود، و به چهره‌ی شاخص و نماد استقلال کشمیر تبدیل شود. همه‌ی این‌ها او را همواره در برابر جریان اصلی مدرنیسم در سرزمین مادری‌اش قرار دادند.

روی امروزه خودش را بیش از همیشه مخالف دولت نارندرا مودی، نخست وزیر ملیگرای هندو، می‌داند. اوایل سال گذشته دانشجویان در سراسر هند در ماجرای اعدام یکی از جداییخواهان کشمیری، که روی در حمایت از او چیزی نوشته بود، دست به تظاهرات زدند. «پلیس وارد ماجرا شد و دانشجویان را دستگیر کرد. آن‌ها به زندان افتادند و کتک خوردند و راهی دادگاه شدند. مردم بدون محاکمه مجازات و مضروب شدند. ناگهان یک شب در شبکه‌ی اصلی خبر این‌طور می‌گویند: "بله این‌ها دانشجو هستند اما چه کسی مغز متفکر پشت کارهای آن‌ها است؟ چه کسی فلان و فلان و فلان را نوشته است؟ او آرونداتی روی است. خودتان می‌دانید." مردم به سوی دادگاه‌ها هجوم بردند و می‌گفتند: "او کسی است که همه‌ی این‌ها را نوشته است." من هم برای این که داشتم روی کتابم کار می‌کردم و اواخر کار بود یک بلیت خریدم و رفتم. آمدم اینجا، به لندن. خیلی احساس شرمساری می‌کردم.» برای این که فرار کرده بود؟ «بله. به اینجا آمدم برای این که باید از این چیزها مراقبت می‌کردم. داشتم روی کتابم کار می‌کردم و به آخرش نزدیک شده بودم. برای همین گذاشتم و رفتم. اینجا در یک ناامیدی، ترس، و شرمساری عمیق بودم.»

این اولین باری بود که او به خاطر خطرات سیاسی به خارج از کشور پناه می‌برد؛ اما مبارزات سیاسی او در دادگاه‌های هند بیست سال بود که جریان داشت. در خدای چیزهای کوچک آمیزش جنسی بین یک خواهر و برادر مطرح می‌شود، و وقتی کتاب منتشر شد، «پنج وکیل با هم پرونده‌ای برایم باز کردند و گفتند که من اخلاق مردم را فاسد می‌کنم.» در سال 2002 کارزار او علیه ساخت سد نارماندا در گجرات باعث شد که برای او به خاطر اخلالْ یک پرونده‌ی قضایی درست کنند، و او به صورت «نمادین» برای یک روز زندانی شد. قبلاً هم او برای انتقاد از سیاست هند در قبال کشمیر به اغتشاش متهم شده بود، و حالا یک پرونده‌ی باز برای نوشتن مقاله‌ای در دفاع از استادی دارد که به اتهامِ «اقدام علیه مصالح ملی» به حبس ابد محکوم شده بود؛ آن پرونده هنوز در دست بررسی است. خنده‌کنان می‌گوید: «آدم‌ها فکر می‌کنند: "اگر موضعی در مقابل او بگیرم، اسمم می‌رود توی روزنامه‌ها."» منظورش از این حرف چیست؟ روی می‌گوید: «خب، هر احمقی که توی کوچه خیابان برود برای من پرونده‌سازی کند، مشهور می‌شود.»

به دلیل همه‌ی دشمنی‌های سیاسی و قضایی، فکر کردم که روی باید یک شخصیت منفور در هند شده باشد، اما او می‌گوید که هیچ چیز مهمتر از حقیقت نیست. در عمل هیچ وقت نشده که کسی او را ببیند و بگوید که او یک خائن به وطن است. «نه. مطلقاً نه. برعکس است.» این ادعایی است که سخت می‌شود اثبات یا انکارش کرد. هزاران انسان که عاشقانه او را می‌ستایند در سرتاسر دنیا جمع می‌شوند تا به سخنان او گوش دهند، اما وقتی از او می‌پرسم کجا احساس می‌کنی که مردم بیشتر از لحاظ فکری حمایتت می‌کنند بیدرنگ می‌گوید: «هند. بدون شک. من آدمی نیستم که تنها کارم را بکنم. من وقتی کارم را می‌توانم بکنم که در رودخانه‌ای بزرگ و پر جوش و خروش از همبستگی قرار بگیرم.»

می‌گویند که افرادی برای حمله به خانه‌اش اجیر شده‌اند؛ او می‌خندد: «آن‌ها می‌روند و به یک خانه‌ی دیگر آسیب می‌زنند. بله، چند باری این اتفاق افتاده است.» او محافظ رسمی ندارد، برای این که: «به نظرم خطر بیشتری دارد. برای من، برای همه. راننده تاکسی‌ها، سیگارفروش‌ها، و سگ‌های ولگرد نیروهای محافظ من هستند. سگ‌های خیابانی زیادی هستند که روی پله‌های جلوی خانه‌ام می‌خوابند.»

روی برای موفقیتی که رمان اولش قرار بود برایش به بار بیاورد اصلاً آماده نبود. «جنبه‌های منفی کار خیلی جدی بودند. اما به جایی که فکرش را می‌کردم رسیدم. آیا از نوشتن این کتاب پشیمان خواهم شد؟ فردی که فکرش را می‌کردم نبودم، حالا مشهور هستم. در لندن یا نیویورک زندگی خواهم کرد و به رؤیاهایم خواهم رسید.» و می‌خندد. از او می‌پرسم که از خدای چیزهای کوچک چقدر پول عایدش شده است. قدری فکر می‌کند. «نمی‌دانم. هر چقدر که فروخته، فروخته. خودتان می‌دانید. من از این حساب و کتاب‌ها سر در نمیآورم. اما در آغاز پول برایم مسئله‌ی مهمی بود.» او از همان اول با همین حق تألیف زندگی‌اش را گذرانده، اما همچنان بخش عمده‌اش را به جاها و افراد مختلف می‌دهد.

روی سال‌ها پیش، از شوهرش طلاق گرفت اما آن‌ها هرگز از هم جدا نشدند؛ روی می‌گوید که همسر سابق و دو دختر همسرش را خانواده‌ی خودش می‌داند، اگر چه که او در دهلی به تنهایی زندگی می‌کند. این زوج هیچ وقت فرزندی نداشته‌اند و این تصمیمی است که هیچ وقت از بابت آن پشیمان نشده است. «خودم را به عنوان یک زن نمی‌توانم تصور کنم، هرچند که اسماً و رسماً ازدواج کرده‌ام. حتی زمانی هم که زندگی مشترک داشتم هم نمی‌توانستم تصور کنم که یک زن هستم. این قدری تصادفی است.»

زندگی او به غنای یک رمان است. ممکن است که رویْ یک هیجرا نباشد که در یک گورستان زندگی کند اما بیتردید خود او صدای انجوم است. می‌گوید: «بله. زندگی من خیلی نامتعارف است. منظورم این است که دوستان بسیاری دارم که تصور و فکرشان نسبت به بدنشان مردانه است، پسرانی که همجنسگرا هستند. دوستی می‌گفت که در دهلی در یک اتوبوس، گفتوگویی بین دو جوان را شنیده، پسری می‌گفته که دلم می‌خواهد زن آرونداتی روی باشم.» چهره‌اش از هم می‌شکفد و، در حالی که ماجرا را تعریف می‌کند، می‌خندد: «من عاشق این جور اوضاعِ قاراشمیش و دوستداشتنی هستم.»

منبع: آسو


آرونداتی روی نویسنده و کنشگر هندی است. دکا ایتکنهد نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی است. آن‌چه خواندید برگردان و بازنویسی بخش‌هایی از این گفت‌وگو است:

داونلود کتاب «زنان انقلابی از آناهیتا اردوان

     داونلود کتاب «زنان انقلابی  از آناهیتا اردوان
 
کتاب “زنان انقلابی” نوشته آناهیتا اردوان به درخواست نویسنده آن در کتابخانه زمانه گذاشته می‌شود.
این کتاب پنجاه زن پیشرو و عمدتا فعال در جنبش سوسیالیستی را معرفی می‌کند.
کتاب “زنان انقلابی” را می‌توانید از اینجا در فرمت PDF دانلود کنید.