vendredi 26 juin 2020

چه کسی بی ناموس است؟


من بی ناموسم» یا «من ناموس کسی نیستم»؟»
پس از قتل عمد و فجیع رومینا اشرفی توسط پدرش موج قتلهای فجیع داعشی گوشه و کنار ایران را فرا گرفته است. این موج قتلها و زن کشی ها را «قتل های ناموسی» نامیده اند. چرا که در این با این حربه اولیای دم، فرزند مونث و یا همسر و خواهر خود را می کشد و به نام «ناموس»، آدمکشی خود را توجیه می کند و آنجایی که قانون کنونی حاکم همه راه ها را برای سرکوب زنان تا سرحد مرگ بلکه برای راحت کشتن زنان هموار کرده است به خوبی میداند که با فرمول ناموس و بهتان بی ناموسی و نجات آبرو می‌تواند خود را از مجازات برهاند
اما آیا زنان ناموس یا آبروی مردان هستند؟ یعنی اگر زنی مجرد بود و شوهر نداشت و پدر نداشت و برادر وعمو و دایی نداشت، 
زنی بی آبروست؟ آیا به دلیل کمبود مرد در خانواده اش بی ناموس شده است؟ 
خشت اول را چو بنهاد معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج 
منطق غلط اینجاست. چون زنان ناموس کسی نیستند. در نتیجه استدلال غلط نتیجه گیری غلط را هم به همراه خواهد داشت
بستگی دارد ناموس را چگونه معناگداری کنید
در سربازی به سرباز میگویند «تفنگت ناموس توست» و همچنین «وطنت ناموس توست» پیش از این حکومت غاصب، ناموس برای سرباز میهن، مترادف وطن نیز بود
کمپین « من بی ناموسم» با این همه هیاهو در خارج از کشور چه میخواهد بگوید؟ همان ابتدا در درون کشور، در کردستان، زنان
 آزاده ای از فعالان زنان در سنندج همایشی داشتند که در آن با پلاکارهادهایی علنی در اعتراض به این فاجعه نوشتند: «زن ناموس هیچکس نیست»، آیا این گردهمایی هوشمندانه فمینیستی و این اکسیون هشیارانه راهنمودی روشنگرانه نیست تا راه را از چاه بشناسیم و در دام هیاهوهای مردان چادر بسر نیفتیم.
تجمع ‏اعتراض جمعی از فعالین حقوق زنان در سنندج به قتل فجیع رومینا ...
مردان چادر به سر
تابستان پنج سال پیش، سال ۹۵ دستگاه تبلیغات گوبلزی از مجید توکلی دانشجوی زندانی عکسی با حجاب و مقنعه زنانه منتشر کرد که کمپینی جهت مبارزه با این عمل در فضای مجازی شکل گرفت و در آن آقایان همه با روسری و حجاب عکس خود را قرار دادند و از آنورش افتادند و شیرین خانم برنده نوبل هم در حمایت از آنان نوشت «شما نشان دادید زن بودن ننگ نیست» و خلاصه همگی دست به دست هم دادند و در دفاع از حجاب و «زن یعنی حجاب» و شیرتو شیر کردن و مغلطه کردن بحث از هم پیشی گرفتند. برای یکی روسری و حجاب مترادف بود با مادرش و خلاصه تا توانستند تنور رژیم حاکم را داغ کردند و برایشان از راه دور در فضای مجازی شلوغش کردند

اوضاع همیشه یکجور نمی ماند در شلوغی های اعتراضات دیماه ۹۶ بود که ناگهان زنی جوان بامو‌های بلند و بدون حجاب، ویدا موحد برای اولین بار از یک سکوی برق جلوی دانشگاه تهران بالا رفت و یک شال سفید را بی کلام در هوا تکان داد. بعدها دیگران در جاهای دیگر و روزها و شهرهای دیگر این حرکت او را تکرار کردند 
https://gdb.rferl.org/C8671754-9283-4F49-B164-8B446850F231_w1080_h608_s.jpg
حجاب از سر برداشتن در روز روشن و در برابر دانشگاه تهران یک عمل انقلابی بود که ادامه یافت و زنان زیادی تاوان این مبارزه خود را با زندان و تبعید دادند و میدهند. روشن است که کشف حجاب در خارج از کشور و در هاید پارک لندن آن بار انقلابی را نداشته و ندارد. آن گروه به «دختران خیابان انقلاب» مشهور شدند. 
اکسیون آنها سعی شد توسط «چهارشنبه های سفید» در خارج از کشور مصادره و رهبری شود که نشد. اما آنچه مهم و واقعی است در لحظه و درون کشور جریان دارد نه در فضای مجازی 
فراموش نکنیم همه اعتراضات خودجوش این را به خوبی نشان داده اند که مردم ایران ارکستری نیستند که از بیرون رهبری شوند بلکه از شدت فشارهای اقتصادی و نبودن نیازهای ابتدایی مانند آب و هوا و یا سانسورهای اجتماعی بی دلیل جان به لب شده اند و به خیابان ریخته اند
امروز اگر دچار آلزایمر تاریخی نشویم و فریب مبارزات قلابی در فضای مجازی را نخوریم به روشنی می بینیم که چه اکسیون هایی گامهایی عظیم از سوی فمینیستهای حقیقی در راه مبارزه با ارتجاع حاکم بر ایران زمین و حکومت غاصب آن بوده است 

 مردم ایران، مردم شریفی هستند که سخت کار می‌کنند و چهل سال است که به 
 به چشم می بینند که ثروت و دارایی میهن به تاراج می رود و خرج حزب الله فلسطین و لبنان و کشورهای دوردست می‌شود ا نان روزانه از آنها دریغ می‌شود. حال اگر اپوزیسیون خارج از کشور میخواهد بیشرفی و بی غیرتی خودش را در برابر این همه جنایات از میکروفون حمایت از زنان هوار بزند اسمش را عملی فمینیستی نگذارید. شما همان مردان چادر بسر هستید که باز برای قاشق زنی آمده اید. کمپین شما جز شلوغ بازی هیاهو هیچ حاصلی برای زنان سر بریده ندارد. 
در شرایطی که کارگران شریف و گرسنه هفت تپه را به شلاق محکوم می کنند و زنان بیگناه میهن تان را به بهانه های واهی سر میبرند تنها کاری که میتوانستید بکنید این بود که به بی ناموسی خود اعتراف کنید؟ در همین لحظات یک زن جوان، سپیده قلیان به خاطر دفاع از ناموس (Honneur) و شرفش، به خاطر ننوشتن توبه نامه برای چندمین بار راهی زندان اوین است. آیا در برابر او شرمتان نمی آید از این که اینقدر سست و ناپایدار بوده اید؟ آن هم در خارج از کشور؟ آیا جز عوض کردن ریل راه دیگری نبود؟ 
(ای به ناموس کرده جامه سفید، بهر پندار خلق و نامه سیاه (سعدی 

jeudi 11 juin 2020

یاس و داس


فرار دو جوان عاشق به قصد ازدواج علیرغم مخالفت خانواده، به جای پیوندی زیبا همراه با پایانی شاد و
خردمندانه به تراژدی هولناکی انجامید، مرا به یاد تراژدی« رومئو و ژولیت» انداخت. اما تراژدی شکسپیر از ادغام راست و دروغ و از جنگ تضادها بافته شده است. ژولیت در جلو چشم تماشاگران، دوبار خودکشی می کند. یک بار به صورت نمایشی و برای نجات خود از ازدواجی ناخواسته و اجباری با مردی که دوستش ندارد و بار دیگر از فرط نومیدی چرا که معشوقش را در کنار خود مرده می‌یابد.  در هر حال شکسپیر این دو نفر را برای یک شب هم که شده به وصال هم میرساند و کشیش شهر پنهانی آندو جوان عاشق را برای هم عقد میکند

با این همه اجبار و خصومت خانواده ها بر جوانان آنچنان غالب است که جز جنگ و نفرت و مرگ چیزی نمی بینیم و در پایان تراژدی دو خانواده داغدار شرمسار از دست دادن جگرگوشه های خود هستند و شهر ورونا به جای شهر عشق، کلبه غم و عزا می‌شود. خودکشی های «رومئو و ژولیت» و داغدار شدن والدینشان، اعتراضی علیه خشونت و جنگ و نفرت پراکنی و کینه ورزی نسل هاست. «رومئو و ژولیت» مرثیه ایست در ستایش عشق و صلح در اروپای دوره رنسانس.

نهضت داس پرور

مصاحبه های متعددی که با افراد پیرامونی قتل رومینا اشرفی نوگل پرپر شده را گوش دادم و خواندم و برداشتم از این جنایت هولناک را می نویسم باشد که خون آن بیگناه خواب حاکمان را آشفته کند تا به وظیفه سنگین خود که تأمین و حفظ جان بیگناهان است آگاه شوند.
عجبا که در ازای فرهنگسازی و چاره اندیشی به حال مادر و برادر خردسالش از دست یک جنایتکار که مدام با داس راه می‌رود و تهدید جانی میکند و می می‌گوید:« میکشم میکشم » رفته اند و برای دومین بار بهمن خاوری را به جرم «آدم ربایی» توقیف کرده اند. در حالی که رومینا خودش در اداره آگاهی شهادت داده که « با پای خودش رفته و کسی او را ندزدیده»، و در ضمن التماس کرده که «مرا به دست پدرم ندهید، او مرا میکشد.» با اینهمه نیروی انتظامی دو دستی دختر را تحویل پدرش داده اند. به گفته مادر رومینا، رضا اشرفی از ده روز قبل که از مکالمات تلفنی رومینا با پسری با خبر شده بود قصد جانش را کرده بوده است. پدری که در پاسگاه به قرآن قسم خورده که به او کاری نخواهد داشت!
از یک طرف عموی غیوری را می بینیم که پیراهن سیاه پوشیده و صاحب عزا شده و حالا طلبکار نشسته است توی ایوان، که « پدر رومینا وقتی شنید پسره عکس رومینا را گذاشته توی اینستا دیوانه شد!» حالا مگر اینها اینستاگرام میشناسند؟ مگر اینستاگرام چه اش است؟ مگر عکسش چه جور بوده؟ او که ندیده؟ تازه اینها مگر خوانندگان پر و پا قرص اینستاگرام هستند؟
- ای بابا
بیشتر از همه شوهرخاله دور برداشته و داد سخن می‌دهد یاگووار سوسه میآید و فتنه به پا میکند پیراهن سیاه به تن دارد و مثل روضه خوان بالای منبر رفته «باجناق ما همچی که شنید عکس رومینا رو پسره گذاشته توی اینستا دیوانه شد» با دست به پیشانی اش میزند و به شکلی ساختگی آبغوره می‌گیرد و اشکهای نیامده را پاک میکند. در حالی که همو بوده که پیام بهمن را برای خواستگاری نرسانده یا حداقل مادر رومینا از این جریان کاملاً بی اطلاع بود. احتمال بسیار زیاد هست که از قول خودش دروغ درآورده و به بهمن جواب رد داده باشد و رومینا را برای شخص دیگری در نظر گرفته باشد.
از سوی دیگر با توجه به همین مستندات ویدیویی شوهر خاله روباه صفت قاتلی است که به داشتن نقشه قتل رومینا اعتراف میکند چون که در ویدیو صریحاً می‌گوید که به باجناقش گفته است « تو او را نکش، مرگ موش بخر بده بخوره خودش بمیره» مادر رومینا هم تایید میکند پیش از قتل شوهرش از او خواسته که از دخترشان بخواهد که مرگ موش بخورد و مادر بچه گفته: «من هرگز همچین کاری را نمیکنم» به نظر میرسد ده روز تمام توی گوش رضا خوانده اند: «دخترت با پسر نامحرم تلفنی حرف زده. ناموست از دست رفت. سرش را ببر. نمیبری؟ طناب بده خودش دار بزند. مرگ موش بخر بده خودش بخورد!» این مردان پلید حسود بدجنس معلوم نیست چه افکار خبیثی در سر داشته اند. آنها از طریق مردی خشن و بی عاطفه و بی مهر تمام فشار خود را بر روی یک دختر نوجوان وارد می‌کرده اند و او را از «شادی های کوچک زندگی» محروم می‌کردند.
سلطه جمعی مردانه حتا در سوگواری پس از قتل او هم به وضوح آشکار است. آنجا که هیچ چهره ای از مقتول برآگهی مراسم سوگواری نمانده و نه نامی از مادر و خاله هایش بر آگهی ترحیمی که در منزل پدر قاتل برگزار شده است و مراسمی کاملاً صد در صد داعشی را در ایران در سالی کرونایی بنیانگذاری میکند.
فرهنگ داس و قمه از کجا به سپیدسنگان رسید؟ چهل سال خزعبلات و اشاره به چرت و پرت از طریق رسانه های میلی و بودجه های نجومی حضرات آخوندی، اثراتش همین هاست. کاشتن تخم فتنه و دانه های جهل در مردمان ساده روستا، مرد ابلهی که داس برمیدارد و گلوی دختر بچه خود را در خواب سر میبرد.

قتل رومینا مرا به یاد سنگسار فجیع و جمعی دعا اسود خلیل در استان نینوای عراق در بهار ۲۰۰۷ انداخت. دختر هفده ساله را هم پس از فرار به خانواده پدری غیور کوردش تحویل داده بودند و آنها  دلیلِ مخالفت خود با ازدواج آن دو را تفاوت دینی عنوان کرده بودند که با پرتاب تخته سنگ بر پیکر و سر دختر جوان و زیر لگدهای عمو و برادران غیورش تمامی این ایرادات تصحیح شد. اما سالها بعد سرانجام با پیگیری چهار مجرم 
اصلی محکوم به اعدام شدند تا دیگر این هنرنمایی ها تکرار نشود.

جزییات یک قتل عمد از پیش اعلام شده

مطالب بسیاری در مورد این قتل از پیش اعلام شده به صورت ویدیویی و یا نوشته شده، منتشر شده است که پای جامعه و سنت و اسلام را به میان کشیده اند که هر کدام جای بحث مفصل دارد، اما در یک جامعه سنتی و بسته و اسلامی، این از ابداعات کربلایی رضا اشرفی است که سر دختر چهارده ساله خود را در خواب با داس ببرد و نوآوری کند و نام خود را در تاریخ زن کشی ثبت کند.
کربلایی رضا اشرفی پیش از اقدام به قتل همه جوانب را سنجیده بود و با وکیلی آشنا در آستارا تماس تلفنی گرفته و پرس و جو کرده بود که در صورت انجام «قتل ناموسی» چه خواهد شد؟ و وکیل مدبر به او پاسخ داده است «پدر، اولیای دم» است و قصاص ندارد. از اینرو خیالش از سوی قانون زن ستیز داعشی آخوندها کاملاً راحت بود.
کربلایی رضا اشرفی پس در ابتدا اداره آگاهی آستارا به قرآن قسم میخورد که به دختر کاری نخواهد داشت و آن دو را به عقد هم در خواهد آورد و بعد دور دوم در آستارا در اتاقی (در خانه خواهر بهمن) که برای عقد آماده شده مأموران آگاهی‌ را خبر میکند که بیایند و داماد (بهمن خاوری) را به جرم «آدم ربایی» یا «کودک آزاری» دستگیر کنند تا مراسم به هم بخورد و بعد دخترش را با قسم دروغ با همان پیراهنی که قرار بود لباس عروسی اش باشد به سپیدسنگان و به خانه بیاورد و بعد؛ شب در خواب سر او را با داس ببرد.
تا کجا می‌شود دروغ گفت؟ تا کجا حقه بازی کرد و نقش بازی کرد؟
برای دختری نوجوان که چون غنچه ای در حال شکفتن است، زندگی با پدری سختگیر و ستمگر و تشنه محبت بودن مرگبار است. از اینرو ازدواج با مردی که دوست داشتن بلد باشد و بتواند جای خالی کلمات مهرآمیز نشنیده از دهان پدر را پر کند بهترین گزینه و راه فرار است.
یک صدای مردانه مهربان از آنسوی خط تلفن، در یک محیط محدود و بسته با یک تلفن موبایل قرضی به مرور نوید عشق و زندگی می‌شود و دختر را از آن زندان تنگ بیرون میکشد و به عرش اعلا میبرد و با آرزوهای معصومانه در رویای رهایی سیر میکند و آن صدای آن سوی خط تلفن، شاهزاده رهایی بخش او از قصر دیو می‌شود. اینست زیستن در تنگنا و زیستن در تنهایی.
برای او، یک جوان کارگر روستایی در یک فضای بسته، راه فراری می‌شود. برای دختری که میخواهد خود را هر چه زودتر نجات بدهد. این را رومینا به او گفته است « بیا مرا با خودت ببر وگرنه دیر یا زود پدرم مرا میکشد
پیش از فرار هم، رومینا از پدرش میترسیده و افکار و فشار سنگین و مرگبار پدر را بر روی زندگی خود حس میکرده است. به نظر می‌رسد کربلایی رضا اشرفی
۴۲ ساله (و به روایتی سی و هفت ساله) تحمل و ظرفیت بزرگ شدن و بالغ شدن دخترش را نداشته است و از نظر روحی فرد مستقلی نبوده است. او بسیار دهن بین و کوته فکر بوده است. از سوی دیگر به نظر نمیرسد که علاقه و عاطفه زیادی به همسر و فرزندانش و آینده آنها داشته باشد و برای لحظه ای به آینده خانواده خود فکر کرده باشد. این مرد دیو سیرت که قادر بود بچه معصوم خود را مثل مرغ سر ببرد، با آنهمه افکار هرزه و پلیدی که در سرش می لولید چگونه میتوانست برای او پدری کند؟
در مصاحبه ها بازتاب نقشه قتل رومینا از ده روز قبل از حادثه در گفتار شوهرخاله و اظهارات بهمن و مادر رومینا و نقل قولهایی از رومینا و حتا شوهر خاله و عمو منعکس است. نقشه قتل چنان حساب شده است که از حالا شوهرخاله داعشی از خون آن دخترک چون یاس تازه است و هنوز خشک نشده بر سر ندادن دیه به دولت چانه میزند و دبه در میآورد.
تفاوت سنی

از افسر آگاهی یا کلانتری یا عمو و شوهرخاله شدیداً داعشی، تفاوت سنی بهمن و رومینا را ایراد اصلی عنوان می‌کنند، گرچه به قول بهمن «به آن پیرمرد پولدار که می‌رود و دختر بیست ساله را به زنی می‌گیرد کسی حرفی نمیزند» ایراد اینست که او یک کارگر ساختمانی است و بس و مثل سپاهیان قدر قلدر نظام با مال مفت و باد آورده پولدار نشده است و دست جوری برای جمع آنها نیست. احتمالش هست که جمع مردانه قصد معامله خوبی با شوهر دادن رومینا به شخصی خاص داشته اند که حالا نقشه هایشان بر آب شده و به همین دلیل از طریق پدرش مستبدش او را تحت فشار می گذاشته اند که با فرار رومینا همگی خیط و خشمگین شده و به غیرتشان برخورده که کسی روی حرفشان حرفی بزند و نافرمانی کند.


خیلی راحت می توانستند این دو جوان را برای هم نامزد کنند و برایشان عقد بگیرند تا رومینا بزرگ شود و پایان ماجرا چنین خونین نباشد و نه چنین وحشتناک. اما وقتی سر و کارمان با داعش و داس و قمه است پایان داستان بهتر از این نخواهد بود.
هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر میفهمم اینها چقدرمخوف اند. پدر بزرگی که داس را به پسرش بی کله اش قرض می‌دهد آیا از او نمیپرسد: «پسرم آن داس را برای چه میخواهی؟» برادران غیورش کجای آبرویشان رفته بود؟ که زیر گوش رضا می خواندند اگر تو نمیکشی ما میکشیمش و به زندان میرویم. یاس سفید که مثل دسته گل بکر و سالم بود، پس اینها چه مرگشان بود؟ آیا حالا خوشحالند که برایش ختم گرفته اند و صاحب عزا شده اند؟
آن غنچه گلسرخی که به جای عکس چهره معصوم آن پریرو گذاشته اید را خودتان پرپر کردید. حالا صاحب عزا شده اید و بالای عکس آن گل پرپر نوشته اید: «فرزند عزیزمان»! ؟
آن فرزند اگر برای شما آنقدر عزیز بود اینقدر خوار و سرکوبش نمی کردید. اگر اینقدر عزیز بود دسته جمعی کمر به قتلش نمی بستید. اگر لیاقتش را داشتید از آن شکوفه یاس با لطافت و عطوفت پاسداری می‌کردید نه با عتاب و خطاب داسداری.
ننگ و عذاب هر دو جهان بر شما داسداران غیور نظام باد!

اسلام و اختلاف سنی

پیامبر و همسرانش، نمونه جالبی از تفاوتهای سنی در هنگام ازدواج است، چرا که محمد در جوانی با خدیجه که شانزده سال از او مسن تر اما ثروتمندتر و از قبیله ای مادرتبار بود ازدواج کرد و تا خدیجه زنده بود با زن دیگری وصلت نکرد. دیگر زنان پیامبر همگی بیوه بودند. محمد در سنین بالا با عایشه خردسال عقد کرد چرا که دل از او ربوده بود. آیه های نازل شده آن زمان محمد بنابه نیاز زمانه و برای برداشتن موانع از سر راه او نوشته شده است.
محمد پس از فوت خدیجه، رفته رفته و با بالا رفتن سن، و مهاجرت به سوی مکه، پدرمرد سالاری را به اوج خود رسانید و زن را در حد نیمه معلول یا ناقص عقل و مفعول بشر کاهش داد و برای اسارت و کنیزی به درون چادرها و حرمسرا‌ها راند.  
اسلام از همان ابتدای اعلام موجودیت خود، جنبه ویران کننده و تمامیت خواه و تحمیل کننده، و در حجاب پوشاننده ای برای زنان داشته است. در آن ایام مسلمانان توانستند تمام قبایل از جمله توتم قبایل مادرخدایان را بشکنند و به جایش سنگ سیاه کعبه را قرار بدهند. اسلام باعث افول دین مادر خدایان شد. پس از محمد، ملایان و آخوندهای قرن بیست و یکم در این زمینه سنگ تمام گذاشته اند و نه ایران و خاورمیانه بلکه دنیا را به عصر حجر و عصر چماق و عصر داس بازگردانده اند.

نقش حکومت در قربانی کردن یاس سفید به دست داس خونین

یک- حکومت ملایان در ابتدا با تغییر در قانون اساسی راه را برای اسارت زنان و حتا کشتن زنان در قتلهای ناموسی توسط قیم مرد(پدر- شوهر- برادر - عمو - دایی) به راحتی برایشان هموار کرده است و قصاص ندارد و فقط باید دیه را به دولت بپردازند.
دو- حکومت با تبلیغات و مغزشویی و جوسازی، همه زمینه ها را به نفع مرد مهیا میسازد و زن را سرکوب میکند.
سه - در پایان حکومت  یا نیروی پلیس یا نیروی انتظامی، بی توجه به واهمه ها و اظهارات دخترک فراری و اظهاراتش (پدرم مرا میکشد) به جای امانت داری و نگهداری از جانِ یاسِ سپید، او را دو دستی به دست داسِ پدرش میسپارند تا به آن شکل فجیع به قتل برسد.
همه دلایل حاکی از این است که قتل یاسِ سفید مانند بسیاری از قتلهای دیگر در حکومتِ ملایان، حکومت با بی مسئولیتی اش نسبت به شهروندان مقصر است.

رواج قتلهای عمد علنی کودکان و بزرگسالان در ایران

رومینا اولین دختر بچه ای نبود که توسط جمهوری اسلامی به قتل رسید. هنوز هیچ آمار دقیقی از جان باختگان آعتراض آبان ماه ۹۸ نداریم اما بر اساس اطلاعات داده شده که کامل نیست میدانیم حداقل بیست و هفت نفر از آنها به سن قانونی نرسیده بودند و کودک بودند، گویا دختربچه هشت ساله ای نیز در میان آنها بوده است که نامش ذکر نشده است. بدون هیچ دلیل ناموسی، نیکتا اسفندانی ۱۴ساله تا علی غزلاوی ۱۲ ساله همگی با تیر مأموران رژیم به قتل رسیدند و هیچ جرم و محاکمه و قصاصی هم تاکنون در کار نبوده است.
از
۱۷۶نفر مسافر و ۹ خدمه هواپیمای اوکراینی، ۸۱ نفرشان زن و ۱۵ کودک و یک نوزاد قربانی قتل عمد و خطای انسانی و موشک بازی سپاه امام زمین و زمان شدند. هنوز که هنوز است نه اسمی از مقصر به میان آمده و نه حرفی از محاکمه و نه کسی به خودش زحمت پاسخگویی می‌دهد.
قربانیان توطئه اسیدپاشی اصفهان در پاییز
۹۳،به کجا رسیدند؟ آیا مهاجمان اسیدپاش دستگیر و محاکمه و تنبیه شدند؟ آیا قصاص شدند؟ امام جمعه اصفهان یا عامل اصلی و فتوادهنده چنین اعمالی به دادگاه کشیده شد؟
از یک سو با موشک بازی می کنند و اظهار می دارند که وارد عرصه فضاپیمایی شده اند و ماهواره به فضا فرستاده اند، از سوی دیگر ذهنیتشان در عهد عتیق و عصر حجر و سنگسار و قصاص و چشم در آوردن و قطع دست و قطع عضو با جراحی سیر می کند و با یک تار مو غیرتشان به جوش میآید و رگ گردنشان ورم میکند و زود ناموسشان از کف می‌رود؛ طوری که حتا پس از قتل، عکس مرده را روتوش می‌کنند تا مبادا ارواح با دیدن آن عکس، آلتِ رجولیتشان بجنبد. مگر آنها نمی دانند که سانسور به این شکل بیش از هر چیزاهانتِ به مرد است.
مردی که با دیدن عکس یک کودک مرده شهوتش بیدار شود یک بیمار روانی است.
آیا کشتن کولبران مجاز است؟ تاکنون ده ها کولبر جوان به ضربِ گلوله پاسداران نظام جان باخته اند، آیا حکومت غاصب خود را موظف به پاسخگویی در مورد قتل این جوانان فقیر میداند؟
کشتن آسیه پناهی در روز روشن هیچ علتِ ناموسی نداشت، مادر فقیر کپرنشینی که از آشیانه اش دفاع می‌کرد را با اسپری فلفل ‌حمله با بولدوزر شهرداری به مرگ رساندند . اما آیا حکومت خود را در این مورد مسئوول میداند؟

مشتی بیمار روانی، مشتی عقده ای، مدام در حال سانسور و محدود کردن آن مردم رنج کشیده و تشنه محبت اند، رسانه ها و روزنامه ها و مراکز آموزشی و تفریحی و فرهنگی و هنری را همین عقده ایها کنترل و رصد می‌کنند، سریال گاندو میسازند و مست از فتح و فتوحات خود، همین داعشی ها هر چه بیشتر فرهنگ ارتجاعی خودشان را به ملت ایران تحمیل کنند بیشتر فرصت دارند تا کشور را بچاپند.

مشکل کربلایی رضاها و پدوفیلی

در میان مطالب و گفته های مربوط به قتل رومینا اشرفی به پدوفیلی اشاره شده است. جمع برادران قاتل مشکل اختلاف سنی بهمن با رومینا را مطرح می‌کنند. در حالی که رابطه دو جوان بهمن و رومینا علیرغم اختلاف سنی موجود، رابطه ای پر محبت و عاشقانه است و اگر پدوفیلی وجود داشته باشد مشکل کربلایی رضا اشرفی پدر رومیناست که به دختر خود نظر دارد و به شکل بیمارگونه ای (سادیسم) او را زجر می‌دهد چون گمان میبرد رومیناست که او را وسوسه میکند پس او را از پوشیدن لباسی زیبا و هر چیزی که زیباترش کند ممنوع میکند و از سوی دیگر حبسش میکند چون گمان میبرد اوست که باعث وسوسه است و نباید به جایی برود و نباید کسی او را ببیند. این افکار توی کله پوک وول میخورد و با گاو و گوسفندهایش در مزرعه همدم است و میگردد. هنگامی که زیرقولش میزند و عروسی بهمن و رومینا را به هم میزند و بهمن را به جرم «آدم ربایی»توقیف می‌کنند و به آگاهی می برند. (بنا به گفته خواهر بهمن) رضا اشرفی در اداره آگاهی چیزی را می‌گوید که از افکارش پرده برمیدارد. «میخوام ببرم عروسِ خودم بکنم» این نشان می‌دهد که علت شکایت مجدد و پاپوش دوختن و بهتان به بهمن خاوری، او بیش از هر چیز از روی حسادت اینکارها را میکند. یک ذهن علیل و ناتوان و بیمار این پیچیدگی ها و دورویی ها و لجنهای پنهان را دارد.
زن ستیزی رایج در حکومت سفاک و ستمگر نباید ما را به دنده تلافی بیندازد. عدالت هرگز در صدد کشتن و انتقامجویی از بیگناهان نیست. این که دو جوان همدیگر را میخواستند اما در تفکر حاکم پدر - مرد سالار برای یک تار مو به زن شک می‌کنند و ماجرا ناموسی می‌شود و احیاناً زنی به قتل می‌رسد نباید صحنه را به انتقامجویی برعکس تبدیل کنیم و خواهان انتقامجویی از پسر جوان باشیم و او را اغفال کننده و گمراه کننده رومینا بدانیم.
کدام راه؟
کدام بیراهه؟
کدام قله؟
کدام اوج؟
آنها با همدیگر فقط مکالمات تلفنی داشته اند. گاهی هم از دور همدیگر را دیده اند. هیچ رابطه جنسی نداشته اند. این همه هیاهو برای چیست؟ حالا گاو و گوسفندهای کربلایی رضا اشرفی خیالشان راحت است که دیگر هیچ نامحرمی چشمش به روی و موی «فرزند عزیزشان» نخواهد افتاد؟
جمعه پنجم ژوئن 2020 - پاریس

vendredi 1 juin 2018

سرگذشت اولین زن خلبان ایرانی از تهران تا سوئد

کیهان لندن ـ فیروزه رمضان‌زاده - اکرم منفرد آریا، زاده سال ۱۳۲۵در تهران، خلبان، شاعر، نویسنده و نقاش ایرانی ساکن سوئد است.
به غیر از شاهدخت فاطمه پهلوی، او اولین زن ایرانی است که دارای گواهینامه پرواز با هواپیمای با موتور است.
وی در ۱۶سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج به تحصیل ادامه داد و با دریافت دیپلم دبیرستان در رشته زبان انگلیسی تحصیل کرد. او پس از ازدواج در ۲۶ سالگی به پرواز علاقمند شد.
دوره‌های پرواز با هواپیمای گلایدر یا بدون موتور را در باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی دوشان تپه گذراند و گواهینامه گرفت. سپس در فرودگاه قلعه مرغی در دوره‌های آموزشی پرواز با هواپیماهای مختلف یک موتوره شرکت کرد و موفق به دریافت گواهینامه شد.
اکرم منفرد آریا قرار بود در شرکت ایرآسمان به عنوان کمک خلبان برای هواپیمای دوموتوره استخدام شود. اما با وقوع انقلاب اسلامی در سال ۵۷ همه برنامه‌ها و آرزوهایش نقش بر آب شدند و سرانجام پس از سپری کردن روزهایی سخت در ایران، همراه با پنج فرزندش مجبور به ترک ایران شد و به سوئد رفت.
منفرد آریا که اکنون عضو اتحادیه نویسندگان سوئدی است از سال ۱۹۹۹ تا کنون ۱۶ کتاب به زبان‌های فارسی، انگلیسی و سوئدی منتشر کرده است. سه کتاب او در کانادا به انگلیسی ترجمه و منتشر شده که به شکل کتاب الکترونیک در اینترنت به صورت رایگان قابل دریافت هستند.
کیهان لندن با اکرم منفرد آریا درباره چگونگی آشنایی وی با پرواز، علت مهاجرت از ایران و سکونت در سوئد، فعالیت‌ها و زندگی جدیدش در این کشور گفتگو کرده است.
 خانم منفرد آریا، چطور شد که خلبان شدید؟

 زمانی تصمیم به این کار گرفتم که مادر ۵ فرزند بین ۲ تا ۱۱ ساله بودم؛ در سال ۱۳۵۴زمانی که ۲۶ ساله بودم یک آگهی تلویزیونی که در آن دو تن از خوانندگان آن روزنامه با هواپیمای یک موتوره پرواز می‌‌کردند توجهم را جلب کرد. همان موقع به شوهرم که مردی تحصیل‌کرده و بسیار روشنفکر بود، گفتم «ببین اینها دارند پرواز می‌کنند و من اینجا نشستم.» گفت: «تو علاقه داری؟» گفتم «آره»، گفت: «خب برو دنبالش». او این را گفت ولی نمی‌دانست که صبح فردا می‌نشینم پای تلفن و مکان باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی را پیدا می‌کنم و با آنها قرار می‌گذارم. شب که شوهرم به خانه برگشت گفتم زنگ زدم و قرار گذاشتم برویم به باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی. او مانع من نشد و گفت: «برو امتحان کن، اگر پیشرفت کردی که چه بهتر. اگر هم پیشرفت نکردی این آرزو به دلت نمانده.»

به باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی رفتم. آنجا بسیار خوشحال شدند که یک خانم می‌خواهد پرواز یاد بگیرد. ولی وقتی فهمیدند ۵ فرزند کوچک دارم کمی عقب‌نشینی کردند و گفتند: «خطرناکه»، گفتم: «خطر همه جا هست، اگر قرار باشد بمیرم هر جایی می‌توانم بمیرم.»

به هر صورت قرار شد آموزش را با هواپیمای گلایدر و (بی‌موتور) شروع کنم. ساعت‌های زیادی در دوشان تپه با هواپیمای بی‌موتور آموزش دیدم؛ به سه ماه نرسید که گواهینامه هواپیمای بی‌موتور را گرفتم. بعد به قلعه مرغی رفتم و در آنجا بعد از ۱۴ ساعت آموزش با معلم پرواز کردم و بعد اولین پروازم را به تنهایی انجام دادم و در پایان هم مراسم آب ریختن بر روی سرم انجام شد.

* رسمی قدیمی برای خلبان‌هایی که اولین پرواز خود را به تنهایی انجام می‌دهند...

-بله؛ وقتی پس از آن پرواز به زمین نشستم چند نفر با سطل‌های بزرگ آب منتظرم بودند. در طول مدت ۴ سال در قلعه مرغی با انواع هواپیمای یک موتوره مثل سسنا، ۱۷۲ ۱۸۹، پاپ، پایپرو بونانزا پرواز کردم، بعد قرار بود در هواپیمای دوموتوره تعلیم ببینم و به عنوان کمک خلبان در هواپیماهای دوموتوره پرواز کنم.
* بجز همسرتان دیگر اعضای خانواده هم مشوق شما بودند؟
- بله، خانواده خیلی خوشحال بودند اما در عین حال کمی هم ناراحت بودند، مادرم می‌گفت: «وقتی صدای یک هواپیما را می‌شنوم سرم به آسمان است و دعا می‌کنم که تو سالم به زمین برگردی» می‌گفتم: «مامان، من که در همه این هواپیماها ننشسته‌ام!»
دایی‌ام هم می‌گفت: «چرا این کار را انتخاب کردی؟ خطراتش زیاده، چرا معلم یا پرستار نشدی؟» می‌گفتم: «میلیون‌ها پرستار و معلم در دنیا هست ولی شما چند خلبان زن در ایران می‌شناسید؟»
* آیا در پروازهایتان با سانحه‌ای هم روبرو شدید؟
- سانحه‌ای که نداشتم، ولی یک بار وقتی که با هواپیمای گلایدر می‌پریدم، یک وینچ کابل‌کشی در مسافتی دورتر از ما ایستاده بود که کابل را به هواپیما می‌بستند آن ینچ ما را می‌کشید تا به ما ارتفاع بدهد و در یک ارتفاع خاصی بعد از آزاد کردن کابل پروازمان را ادامه می‌دادیم؛ در این ارتفاع بود که من آمدم وینچ کابل را آزاد کنم و به برج مراقبت اطلاع دهم که می‌خواهم این کار را بکنم اما از برج صدایی نیامد، در آن لحظه نگران شدم اما به خودم گفتم من به خاطر بچه‌هایم باید سالم به زمین برسم. البته شانس آوردم و در برج مراقبت متوجه شدند، اطراف باند را تخلیه کردند و بلافاصله نشستم ولی فرود خوبی نبود، تمام بدنم می‌لرزید.

* بجز شما حتما زنان ایرانی دیگری هم به دنبال دریافت گواهینامه پرواز بودند. آنها تا چه مرحله‌ای این دوره‌ها را گذراندند؟
-هر چند پیش از من ۲۰۰ زن جوان ایرانی گواهینامه پرواز با گلایدر را گرفته بودند ولی پرواز با گلایدر بیشتر جنبه تفریحی داشت، آنها گواهینامه را گرفته و رفته بودند ولی دنبال نکرده بودند ولی من با وجود پنج فرزند، داشتن شرکت خصوصی بیمه و کارهای دیگر به قلعه مرغی رفتم و در این راه پیشرفت کردم، به مرحله‌ای رسیدم که می‌خواستند مرا استخدام کنند. دو پیشنهاد داشتم، معلم خلبانی و کمک خلبانی در هواپیمای دوموتوره برای شرکت ایرآسمان.
آن زمان برای پیشنهاد دوم با آقای کامبیز دادستان مدیر وقت شرکت ایرآسمان هم صحبت کردم، مقدمات استخدام انجام شده بود که انقلاب شد و پس از آن درهای پیشرفت به روی زنان بسته شد. وقوع انقلاب باعث شد که با فرزندانم از ایران خارج شویم، ولی در سوئد موفق شدم دوباره پرواز کنم و گواهینامه سوئدی بگیرم اما نتوانستم کار بگیرم چون آنها دلایل خود را داشتند.
* پس از انقلاب چرا مجبور به ترک ایران شدید؟
- بعد از انقلاب، کل زندگی خانواده من به هم ریخت، تمام خانواده‌ام، شوهرم، پدرم، برادرشوهرم و دایی‌ام، چهار مرد نزدیک به من از کار بیکار، ممنوع‌الخروج و ممنوع‌المعامله شدند. دایی مرا به اتهام «ساواکی» بودن می‌خواستند اعدام کنند، بعد تشخیص دادند که ساواکی نیست و به خانه برگشت ولی از کار بیکارش کردند. دایی من ارتشی بود، برادر شوهرم در یکی از درجات بالای ارتش کار می‌کرد، شوهرم وکیل دادگستری بود. پدرم هم آرشیتکت بود.
پسر بزرگ من فقط ۱۷ سال با من فاصله سنی دارد، می‌خواستیم او را به دانشگاه بفرستیم اما در تحقیقات محلی رد شد، «ضد انقلاب» معرفی شدیم. پسرم مجبور شد سربازی برود چون در آن زمان جنگ هم شروع شده بود و بدون خدمت سربازی حق ادامه تحصیل، ازدواج و کار نداشتند. به همین دلیل پسرم خود را معرفی کرد. من در آن زمان بسیار زجر کشیدم. او به جبهه منتقل شد ۷ ماه در منطقه‌ای بود که ۵۰۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشتند، وقتی به مرخصی آمد به من گفت: «مامان، وقتی برگردم می‌خواهند ما را به جزیره مرجان منتقل کنند.» منطقه‌ای که در آن تعداد زیادی از جوانان ایرانی کشته شدند.
به پسرم گفتم «فقط میتونی از روی جنازه من رد بشی» بالاخره کسی را پیدا کردیم که به ما کمک کند، معمولا به این افراد «قاچاقچی» می‌گویند ولی برخی از این افراد «قاچاقچی» نیستند بلکه نجات‌دهنده جان انسان‌ها هستند، من برای کسی که به بچه‌های من کمک کرد بسیار ارزش قائلم. اگرچه از من پول گرفت ولی کاری برای من انجام داد که تا عمر دارم مدیونش هستم. من علی، پسر بزرگم را تا مرز بازرگان در مرز ترکیه آوردم و تحویل آن مرد دادم؛ پسرم بدون اینکه بتواند از من خداحافظی کند از اتوبوس پیاده شد و رفت، چون نمی‌بایست هیچ آشنایی به هم می‌دادیم. پسرم بعد از ۶ ماه ماندن در ترکیه به سوئد رفت.
* ترک جبهه و دوران خدمت سربازی پسرتان برای شما مشکل نساخت؟
- چندین بار از طرف سپاه و ارتش به خانه ما آمدند بابت فراری بودن علی از جنگ، به همین دلیل خانه‌مان را رها کردیم و چند بار آدرس عوض کردیم؛ زمانی که پسر بزرگم به ترکیه رسید برای عمل جراحی یک غده سرطانی در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شدم. دخترم به بیمارستان آمد و گفت از ارتش دوباره آمده‌اند دنبال علی. من از بیمارستان مستقیم به ستاد ارتش رفتم، آنها گفتند پسر تو در جبهه گم شده و او را «مفقودالاثر» اعلام کردند.
* چگونه دیگر اعضای خانواده را از ایران خارج کردید؟
- وقتی پسر بزرگم به سوئد رسید و خیالم راحت شد دو پسر دیگرم را توسط همان مرد به ترکیه فرستادم که پس از مدتی به سوئد رفتند. در طول این مدت من ۱۴ بار به ترکیه سفر کردم. یک بار ممنوع‌الخروجم کردند اما هدف داشتم، بچه‌هایم می‌بایست نجات پیدا می‌کردند. پسر کوچکترم ۱۱ ساله بود با او به ترکیه آمدم و او را به همان قاچاقچی سپردم که از ترکیه به بلغارستان و از آنجا به آلمان شرقی و آلمان غربی و بعد به سوئد برود. البته چند جوان ایرانی هم همراه آن مرد بودند که همزمان همان مسیر را طی می‌کردند. پسر من هم همراه آنها این مسیر را طی کرد. اما وقتی از ترکیه به تهران رفتم متوجه شدم هفت روز پیشتر، همسرم فوت کرده است. بعد با دخترم از ایران خارج شدیم او به دلایلی نتوانست به سوئد برود و به کانادا رفت. در سال ۱۹۸۴ سه پسرم را به سوئد فرستادم و پسر کوچکم در بهار ۸۵ به سوئد رسید و خودم هم در پاییز همان سال به این کشور آمدم.

* آن اوایل زندگی در سوئد چطور بود؟
- زمانی که به سوئد آمدم و بچه‌هایم به مدرسه می‌رفتند، بلافاصله به کلاس زبان رفتم؛ یک سال نشد که در شیفت شب یک کارخانه نانوایی استخدام موقت شدم. در سه ماه تابستان، شب تا صبح کار می‌کردم. حقوق من که به بانک می‌رفت برایم «کردیت» درست کرد و با استفاده از وام بانک و پولی که از ایران آورده بودم یک رستوران کوچک خریدم برای پخت پیتزا و کباب ترکی. آن زمان روزنامه محلی آن شهر از من به عنوان اولین زنی که پیتزا می‌پزد یاد کرده بود. زمانی که بچه‌هایم وارد دانشگاه شدند از آن شهر کوچک به استکهلم نقل مکان کردیم. در استکهلم رفتم به دنبال کاری که دوست داشتم، نویسندگی، من در ایران نوشته‌های زیادی داشتم که فرصت انتشارش را پیدا نکرده بودم. اولین کتابم به زبان فارسی در سال ۱۹۹۹ منتشر شد. از آن زمان به نوشتن ادامه دادم تا سال ۲۰۱۲ که کتاب خاطرات خودم منتشر شد. ۱۶ کتاب نوشته‌ام. ۴ کتاب به زبان فارسی و یک کتاب به زبان انگلیسی و بقیه به زبان سوئدی. از سال ۲۰۰۷ هم شروع به نقاشی کردم با رنگ روغن، آکریل و آبرنگ. تا حالا نمایشگاه‌های زیادی هم در سوئد برگزار
کرده‌ام. شرح زندگی مرا

mercredi 16 mai 2018

اعتراض نمادین ستارگان زن سینمای جهان به نابرابری جنسیتی بر روی فرش قرمز کن

اعتراض نمادین ستارگان زن سینما به نابرابری جنسیتی بر روی فرش قرمز کن
هشتاد و دو ستاره و زن فعال در سینمای جهان روز شنبه در جریان برگزاری فستیوال کن نسبت به نابرابری حقوق بازیگران زن با همتاهای مرد خود به صورت نمادین دست به اعتراض زدند.
این افراد که در میان آنها کیت بلانشت، رئیس هیئت داوران این دوره از جشنواره سینمایی کن و انیِس واردا، کارگردان زن فرانسوی نیز دیده می شدند در یک اقدام جمعی بر روی فرش قرمز آمدند تا ضمن اعتراض به این نابرابری حقوقی، انتخاب تبعیض آمیز فیلم سازان مرد برای دریافت جوایز این جشنواره طی هفتاد و یک دوره برگزاری را به گوش مسئولان آن برسانند.
این رویدادی بی سابقه در تاریخ جشنواره کن است که چهره های مطرحی از جمله کلودیا کاردیناله، کریستن استوارت، ماریون کوتیار، لئا سیدو و ده ها هنرپیشه زن و نیز بانوان تهیه کننده، تدوین گر، طراح دکور و صحنه و توزیع کننده فیلم سینمای جهان در آن مشارکت داشتند.
انیس واردا، کارگردان زن فرانسوی و خالق فیلم مستند «چهره ها، روستاها» در کنار کیت بلانشت به دفاع از برابری حقوق زنان در سینما پرداخت و تصریح کرد: «ما دولت ها و بخش های عمومی در کشورهای خود را برای اجرای قانون برابری دستمزد زنان به چالش خواهیم کشید.»
وی ضمن تاکید بر لزوم برقراری عدالت و دوری از تبعیض جنسیتی در عرصه های حرفه ای ادامه یادآور شد: «نهاد ها و موسسات فعال در کشورهایی که ما درآن زندگی می کنیم باید پس از این یکسان نگری و شفافیت در تصمیم گیری را سرلوحه کار خود قرار دهند. ما خواهان رعایت انصاف، توجه به تساوی حقوق و تنوع بخشی به عرصه های حرفه ای هستیم.»
کیت بلانشت و انیس واردا هر دو ضمن تاکید بر این که «برغم در اقلیت نبودن زنان در جهان، صنعت سینما می خواهد خلاف این را بگوید» تصریح کردند: «زمان آن است که کلیه پله های صنعت سینما برای ما قابل دسترس باشد.»
طراح این اقدام نمادین گروه فرانسوی «پنجاه پنجاه» است که برای دستیابی به برابری حقوق زنان و مردان در صنعت سینما مبارزه می کند. جنبش «تایمز آپ» نیز از دیگر حامیان این حرکت اعتراضی است. این جنبش به عنوان حامی زنان و قربانیان آزارهای جنسی در این صنعت پس از برملا شدن رسوایی های اخلاقی هاروی واینستین نقش مهمی در برپایی حرکت های اعتراضی داشت. کیت بلانشیت به همراه «ایوا دوورنی»، کارگردان زن آمریکایی و دیگر عضو هیئت داوران جشنواره کن امسال از اعضای جنبش «تایمز آپ» هستند.
این دوره از فستیوال کن برای نشان دادن حسن نیت خود اغلب اعضای هیئت ژوری را از میان بانوان سرشناس صنعت سینما انتخاب کرد اما برای معضلات اخیر گریبانگیر زنان سینماگر و هنرپیشه، از جمله آزارهای جنسی و رفتارهای تبعیض آمیز هیچ برنامه مشخصی نداشت.
جالب است بدانیم که در بیش از هفتاد دوره برگزاری جشنواره کن تنها یک کارگردان زن در این فستیوال موفق به دریافت نخل طلا شده است. این فرد جین کمپیون، فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان و تهیه‌کننده زن نیوزیلندی است که سال ۱۹۹۳ برای ساخت فیلم «درس پیانو» نخل طلای فستیوال کن را ربود.






               



mardi 24 avril 2018

کتاب صوتی خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه قاجار

https://m.youtube.com/watch?v=thiA1e149e0 YouTube

کتاب صوتی خاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه قاجار نوشته تاج السلطنه با صدای پروین محمدیان و ناصر زراعتی براى شنيدن كتابهاى ديكر از سايت راديو پیام باز دي...
[Video]

قلبِ نامرئیِ حجاب، رضا شکیبا

*بررسی آثار و نتایج حجاب اجباری در ایران به صدها فیلم مستند نیاز دارد و راوی مستقیم این مستندات ( بدون شک) باید خودِ زنان باشند.

* آسیب شناسی حجاب اجباری در ایران اگر متکی به تجارب صدها پزشک متخصص پوست و مو و روان و زیبایی باشد حادثه ای مثل شیوع طاعون و تیفوس در قرن 18 و 19 است با این تفاوت که طاعون و تیفوس (در آن دو قرن) مرد و زن را باهم گرفتار کرد اما طاعونِ حجاب و تیفوسِ حجاب در ایران فقط زنان را گرفتار کرده است!

*فهم ریشه های پنهان حجاب اجباری در ایران ( حداقل برای من) با خواندن کتاب «قلب نامرئی» اثرِ خانم نانسی فولبر راحت شد. خانم فولبر اعتقاد دارد که در بدن اقتصاد سرمایه داری یک قلب نامرئی وجود دارد که با کار 24 ساعته و بی مُزدِ زنان در زیر سقف خانه به تپش در می آید! خانم فولبر ادامه می دهد که علم اقتصاد هرچند ارزش اقتصادی این قلب نامریی را نادیده گرفته اما واقعیت این است که بدون تپش این قلب نامرئی- تعادل سودآوریِ سرمایه داری به هم می خورد.

* البته خانم فولبر ( در جبهه طرفداران سرمایه داری) تپش این قلب نامرئی را با عبارات رمانتیک ( مثل ارزش های خانوادگی ) تزئین کرده و به شدت طرفدار تداوم نقش زنان در به تپش درآوردن این قلب نامرئی در کار بی مُزد خانوادگی است!

*با استفاده از گزاره اصلی کتاب خانم فولبر، نظر من این است که نه تنها در حکومت دینی ای مثل ایران بلکه در حکومت های قومی، بومی ، نژادی و سنتی –زنجیر نامرئی بهره کشی ( قلب نامرئی استثمار) با کشاندن زنان به زیر سقفِ وظایف اجباری ای که سنت، قوم، نژاد و دین برای زن تعیین می کند، بافته می شود!

* به طور خلاصه می توان گفت که با حجاب اجباری ( در واقع) هویت اجتماعی و آزاد زنان سلب می شود و ( به علت این سلب هویت) جمعیت کثیری از زنان سهل تر به قلب نامرئی سودآوری در چاردیواری خانه تبدیل می شوند!

برگرقته از سایت عصرنو

چند شعر از: زهره مهرجو

"گل طوفان"
۲۰ آوریل ۲۰۱۸
 

«میلاد»

هنوز سپیده برندمیده
عزم سفر کرد ...
جای قدم هایش در برف سپید
عمیق بود و روشن،
چون نقشی که می گذاشت
همیشه، بر محیط ...
و در قلمرو قلب.

خورشید، گویی که عامدانه
از بستر ابرها
خیال برخاستن نداشت،
هوا از مهی غلیظ سنگین بود ...
و آخرین ستاره ها
همچون چراغان پر نور
در صحنۀ عظیم آسمان
یکی یکی خاموش می شدند...

تا ستاره ای نو
زاده شود.


«پیام»

دختر زیبا
ایستاده چون سرو،
دلیرانه... بسان شیر به میدان رزم،
گیسوان بلند خود سپرده به دست باد
پرچم سپید او با حرکاتی موزون در اهتزاز ...

پیام اش
ساده است و رسا:
عشق به آزادی
نفرت ز انقیاد.

***
گسترد پیام او سراسر
در آن سرزمین پهنور،
چون موج دریا به هنگام طوفان
چون باد بر پیکر دشت ...

تکرار شد سرود زندگی
در خموشیِ شب، با اختران
چون تصادم صدا با کوه ها ...
چون نغمۀ شباهنگ
در فرازها
به جستجوی نور.


«گل طوفان»

هوا سرد است
و آسمان ... تیره،
پشت ابرهای سرگردان
ستارگان بیشمار
درگیر ستیز ناگزیر اند
با شبِ بی آزرم ....

و باران
باران بی وقفه،
اشک ماه را ماند ...
بر گونه های غمگین زمین.

***
گوش کن!
در زیر پوست شب
قلب زندگی ست که می طپد ...
و گسترۀ افق، در نفوذ نگاهها
وسیع تر می گردد.

صداها ...
دست ها ...
گام ها ... یکدیگر را بازمی یابند
و زنجیره ای شکست ناپذیر
مهیٌا می گردد.

***
روزی طوفان خواهد آمد!
بنیاد «نظم» را
دچار رعشه ای سخت خواهد ساخت،
و سایه های سنگین شب
به ناگزیر ...
در مه غلیظی از حرکات ممتد
و پر پیچ و خم باد ...
محو خواهند گشت.

خورشید ...
در بزم ستاره ها
پدیدار خواهد شد.


«صدا»

نیمه شب
ز دوردست... صدای ترانه می آمد،

دخترک سر ز پنجره بیرون کرد
و گوش سپرد،
بر شاخۀ درخت ها ...
کبوتران خاموش بودند،
با نگاهی مرموز ...
گویی، که آن آوای دور را
شنیده اند:

مردان و زنان خسته
با هم، خروشان.. سرود می خواندند،
کلمات چون پرندگان در پرواز
گاه در پس ابرها
گنگ می شدند ...
گاه، نزدیک و روشن تر می گشتند،
انگار از عشق و سرور
و نفرت و قهر
نیرویی برابر می یافتند ...
و بدانسان، آهنگی می ساختند
که در غایت زیبایی
سکوت یگانۀ شب را
می شکست.

* * *
نسیمی تازه
هوای مرطوب را
بر هم می زد
و عطر یاس ها را
با خود می آورد ...
امواج صدا در هم می آمیختند
تاب می خوردند
و ارتفاع می یافتند ...
تا سرانجام، در شعاع های ستارگان
منتشر شوند.

* * *
ستاره ها
نقطۀ اتصال اندیشه ها و احساسات
و آرزوهایند ...
در تابش آنها
مرزها گردن می نهند ...
و رؤیاها
سبکبالانه اوج می گیرند.


«تحول»

خستگی
بیهودگی
مرور لحظات زندگی ...

آزمودن
کشف کردن
دگرگون گشتن ...

هوشیاری،
شجاعتِ اندیشیدن به زندگی
تا آخرین لحظات اش ...

توانایی شادمانه زیستن
چون شمع روشنی بخشی ...
در ظلمات!
برگرفته از سایت گزارشگران