jeudi 28 décembre 2017

تفکیک جنسیتی در گورستان ظهیرالدوله!

 
خبرگزاری ایسنا - مگر مردم این سرزمین در یک قبرستان که هنرمندان این کشور در آنجا به خاک سپرده شده‌اند، چه کار می‌کنند که باید زنان‌شان از مردان‌شان جدا باشند؟ چه کسی و با کدام مقرره قانونی به خود این اختیار را می‌دهد که برای مردم که ولی‌نعمتان این کشور هستند تعیین‌تکلیف کند؟ تفکیک جنسیتی در قبرستان ظهیرالدوله، علاوه بر آن که خلاف منافع ملک موقوفه است، توهین آشکاری به ملت ایران محسوب می‌شود.
روزنامه قانون نوشت: سربالایی‌های دربند خط‌ونقشی از «فروغ»، «ابوالحسن‌ صبا»، «روح‌ا... خالقی»، «قمرالملوک وزیری» و صدالبته رنگ‌وبوی «محمدتقی بهار» را به‌ یادگار دارد. وقتی میدان قدس را بالا برویم، به‌ خیابانی به‌ نام «ظهیرالدوله» می‌رسیم؛ خیابان باریکی که در گوشه‌اش گورستانی کوچک را با همین نام در خود جای داده است؛ قبرستانی که اکنون بیش از آن که محل دفن بزرگان فرهنگ‌ و هنر این مرز و بوم باشد، به مخروبه‌ای دلگیر تبدیل شده است و ظهیرالدوله‌ای که روزگاری پذیرای اهالی فرهنگ‌ و هنر بود، اکنون حتی درش برای خواندن یک فاتحه به روی عموم مردم نیز باز نیست و مسئولان ذی‌ربط با تحقیر مردم، قاعده غیر قانونی تفکیک جنسیتی را بر این محل بار کرده‌اند و نه سازمان میراث فرهنگی و نه سازمان اوقاف هیچ‌ یک برای ترمیم و بازسازی این مکان تاریخی اقدام مثبتی نمی‌کنند تا شاید در آینده‌ای نه‌ چندان دور شاهد از بین رفتن بخشی از هویت تهران و بلکه ایران باشیم.

موضوع به‌ شدت تاسف‌باری که در چند سال اخیر بر گورستان ظهیرالدوله پیش آمده، تفکیک جنسیتی قبرستان و تعیین زمان بازدید است. متولی اعم از متولی خاص یا سازمان اوقاف، حق ندارند اعمالی را انجام دهند که بر خلاف منافع موقوفه است. رفتارهای خلاف منافع موقوفه همواره تحت عنوان تغییر کاربری ملک تعبیر نمی‌شود و حتی اگر ملک از کارکرد اصلی خود تهی شود، رفتار خلاف منافع موقوفه قلمداد می‌شود. وقتی نهادهای ذی‌ربط از ورود مردم به یک قبرستان ممانعت می‌کنند، در عمل، خلاف هدف اصلی موقوفه رفتار کرده‌اند و چنین حالتی خلاف نص صریح قانون است. 

یا آن که معلوم نیست چه نهادی و با کدام مجور قانونی در یک قبرستان شرایط تفکیک جنسیتی قایل شده است؟ تمام قبرستان‌های کشور بر اساس یک قاعده مشخص اداره می‌شوند و حتی قبرستان‌های داخل در محوطه امام‌زاده‌ها نیز با تفکیک جنسیتی روبه‌رو نیست. مگر مردم این سرزمین در یک قبرستان که هنرمندان این کشور در آنجا به خاک سپرده شده‌اند، چه کار می‌کنند که باید زنان‌شان از مردان‌شان جدا باشند؟ چه کسی و با کدام مقرره قانونی به خود این اختیار را می‌دهد که برای مردم که ولی‌نعمتان این کشور هستند تعیین‌تکلیف کند؟ تفکیک جنسیتی در قبرستان ظهیرالدوله، علاوه بر آن که خلاف منافع ملک موقوفه است، توهین آشکاری به ملت ایران محسوب می‌شود.

شرایط قبرستان تاریخی ظهیرالدوله، آن‌ قدر بغرنج و بحرانی است که ضرورت دارد مسئولان ذی‌ربط در اسرع وقت به آن رسیدگی کنند. نمی‌توان پذیرفت که بودجه‌های میلیاردی در بسیاری از موضوعات باربط یا بی‌ربط تعیین شود اما محلی که عموم ملت ایران بخشی از فرهنگ خود را در آن می‌بینند، در معرض نابودی کامل قرار بگیرد. 

عدم رسیدگی مسئولان این شایبه را ایجاد می‌کند که شاید مسائلی فرای سهل‌انگاری در میان است به‌ گونه‌ای که چند سال پیش مسئولان مانع برگزاری مراسم خاص برخی افراد در این مکان شدند و پس از آن بازدید مردم از گورهای این محل را محدود کردند. شیوه برخورد مسئولان در دودهه اخیر در خصوص این مکان علاوه بر آن که مصداق بارز رفتارهای فراقانونی است، وجهی از سیاسی‌کاری را با خود به همراه دارد که چنین سیاسی‌کاری‌هایی نتیجه‌ای را جز نابودی تاریخ این سرزمین در پی نخواد داشت.

شنایی با سوسن (سحر) رشیدی؛ دختر کوچ نشین لُر، قهرمان کیک بوکسینگ ایران

شهروند ـ شهروند ستونی را اختصاص داده است به معرفی ایرانیان موفق و دستاوردهایشان در ادبیات، ورزش، هنر، علم، سیاست و حرفه تخصصی شان در هر گوشه ی جهان، حتی در ایران. می دانیم که خبر بسیاری از موفقیت ها به رسانه ها راه پیدا نمی کند و تنها در جمع کوچک خانواده و آشنایان عنوان می شود، پس اگر فرد موفقی در اطراف خود می شناسید، لطفا به ما معرفی کنید. ما به دنبال مشهورترین ها نیستیم، اتفاقا یکی از اهدافمان این است که بتوانیم آنها را که تا کنون تلاش و خلاقیت و استعدادشان تغییری در زندگی خود و یا دیگران به وجود آورده، ولی دیده نشده اند، به دیگران معرفی کنیم. در شماره های گذشته مهوش ثابت، آوا هما، سمیرامیس کیا، سونا مقدم، مهدی رضانیا، مریم حفیظی راد، سارا رحیمی، سعید ولدبیگی و نسرین متحده را معرفی کردیم.
این هفته سوسن رشیدی، زنی از عشایر ایران و قهرمان کیک بوکسینگ را به شما معرفی می کنیم.
سوسن (سحر) رشیدی دختر کوچ‌نشین از ایل (زوله) عشایر کرمانشاه، متولد ۱۳۷۱ کرمانشاه است. او ۵ خواهر و ۲ برادر دارد و فرزند دوم خانواده است. خانواده سحر از عشایر دامدار کرمانشاه هستند و او تمام دوران کودکی خود را در ایل زندگی کرده و مدام در حال کوچ بین کرمانشاه و خوزستان بوده. او تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داده و در حال حاضر قهرمان کیک بوکسینگ زنان ایران است.
سحر از زمان مدرسه به ورزش علاقه داشت و قهرمان دوومیدانی مدرسه شد و به مسابقات استانی دعوت شد و توانست رتبه اول را کسب کند.
عاشق ورزش رزمی بود؛ ورزشی که باید در باشگاه ادامه می داد. باشگاه‌ رفتن برای سحر به معنای شکستن تابوی بزرگ ایل بود. می گوید: «توی عشایری بعضی وقت‌ها برای خودم رزمی تمرین می‌کردم. یک چیزهایی از تلویزیون دیده بودم و همان‌ها را تمرین می‌کردم. تابستان ۱۰ سال پیش با دخترخاله‌ا‌م که ورزشکار بود در شهرک پردیس کرمانشاه رفتم باشگاه. وقتی مربی فهمید وضع مالی ام خوب نیست از من شهریه نگرفت. همون ماه اول به سطحی رسیدم که رفتم مسابقات استانی. مربی ام باور نمی‌کرد. رفتم و اول شدم.

Soosan-Rashidi-1Soosan-Rashidi-2 
 Soosan-Rashidi-3Soosan-Rashidi-5
Soosan-Rashidi-4Soosan-Rashidi-7
Soosan-Rashidi-8Soosan-Rashidi-9 
 Soosan-Rashidi-10Soosan-Rashidi-11
پدرم نمی‌دونست من میرم باشگاه. بقیه اعضای خانواده‌م هم اگه می‌فهمیدن با باشگاه‌رفتنم مخالفت می‌کردن. همه توی گوش پدرمو برادرام و عموهام خونده بودن سحر معلوم نیست کجا میره. دروغ میگه. دخترهای شهری گولش می‌زنن. نذارین بره ما عشایریم، غیرت داریم؛ ورزش زشته. صورت خوشی برای یه دختر عشایر نداره که مانتو و شلوار بپوشه بره باشگاه.
پدرم و مادرم تحت‌تأثیر قرار می‌گرفتن و بارها نذاشتن برم حتی یه بار یه هفته توی خونه حبسم کردن… منم آن‌قدر اصرار کردم که آخر بهشون فهموندم من واقعا ورزشو دوست دارم. خیلیا هم تو این راه کمک کردن که خانواده‌مو راضی کنم که ورزش عشق و علاقه منه… تازه بعد از اینکه رفتم مسابقات کشوری مقام آوردم، اون‌وقت بود که پدرم راضی شد ورزشمو ادامه بدم.»
سحر با تمام سختی‌ها از تمرین باز نایستاد، حبس خانگی، طی کردن مسیر سه ساعته برای رسیدن به باشگاه و مشکلات مالی نتوانست جلوی استعداد بی نظیر این دختر را بگیرد و او در اولین مسابقه استانی خود با اینکه تنها یکماه از شروع ورزشش می گذشت مدال طلا گرفت.
سحر به تازگی ازدواج کرده و می گوید همسرش در زمینه ی ورزش از او حمایت می کند.
می گوید: «بزرگ‌ترین آرزوم اینه که در عشایر حتی زیر چادر، بچه‌ها رو جمع کنم و ورزش یادشون بدم چون خیلیاشون زندگی سختی دارن. »
سحر ۱۱ بار قهرمان کیک بوکسینگ کشور شده و اکنون چشم به مدال جهانی دارد.
با آرزوی موفقیت برای “سحر”های ایران.

vendredi 15 décembre 2017

تمام دردهایم از پهلوی چپ تو برمی‌خیزد

تمام دردهایم از پهلوی چپ تو برمی‌خیزد

غزال محمدی / مریم رحمانی
بیدارزنی
شعر افغانستان به سبب مصائب و مسائلی که این کشور طی سال‌ها با آن دست‌وپنجه نرم کرده است‌، سرشار از درد و رنج است. اما شاعران افغانستان همین محدودیت‌ها، مشکلات و جنگ را دستمایه اشعار خود کرده‌اند. شعری که به مصائب مردم می‌پردازد و ارتباطش را با بدنه مردم حفظ کرده است. در این دوران سخت شاعران افغانستان توانمندی‌های خود را نشان داده‌اند و مجموعه‌های خوبی منتشر کرده‌اند. هم‌زبان بودن ایران و افغانستان و مهاجرت شاعران افغانستانی به ایران، سبب شده است برخی از آثار آنان در ایران منتشر شود و ایرانی‌ها نیز با شعر امروز افغانستان آشنا شوند و انس بگیرند.
الیاس علوی را بی‌گمان شعردوستان ایرانی می‌شناسند مجموعه آثار او در ایران موفق به دریافت جوایز متعددی شد و همچنین محمدکاظم کاظمی هم‌اکنون عضو گروه علمی برون‌مرزی فرهنگستان زبان و ادب فارسی است. در افغانستان نیز سعادت موسوی، حفیظ­الله شریعتی، پرتو نادری، سیدضیاء قاسمی، قمبر علی تابش، مجیب مهرداد، احمد ضیاء رفعت، سیدرضا محمدی و کاوه جبران شعرهایی بس نغز دارند و صاحب­ سبک هستند. اما شاعران معاصر افغانستان به مردها خلاصه نمی‌شوند زنان افغانستانی علی‌رغم همه محدودیت‌هایی که بعد از حضور شوروی، جنگ‌های داخلی و حضور طالبان با آن مواجه بودند، که بدترین اتفاقات را برای زنان رقم زد، از پا ننشستند و دست از سرایش شعر برنداشتند. تبعیض‌های قانونی و عرفی و خشونت‌هایی که از سوی جامعه مردسالار بر آن‌ها وارد شده همه دستمایه‌ای شده است برای شعرهای آنان. سرایشی از سر درد و رنج که به‌راستی شعر واگویه دردهای انسانی است. از بین شاعران زن معاصر افغانستان می‌توان از رکسانه بدخشی، محجوبه هروی، عایشه درانی، مخفی بدخشی، لیلا صراحت، حمیرا نکهت، خالده فروغ، نادیا انجمن، زهرا سوراسرافیل، مژگان ساغر شفا نام برد که آثار ارزشمندی منتشر کرده‌اند.
زهرا سوراسرافیل متولد کابل، شاعر و فعال حوزه زنان افغانستان است. کتاب اسرافیل در بند اولین مجموعه‌ شعرهای این شاعر افغانستانی است. ۶۸ شعر که شامل سه شعر کوتاه و مابقی شعرهای بلند هستند و در ۱۲۱ صفحه منتشر شده است. این شعرها همگی قالب نو دارند.
در مقدمه این کتاب، سور اسرافیل در مورد دوران کودکی خود و چگونگی مِیلش به سرایش شعر توضیح داده است: «کودکی برای من مثل خواب نیست، مانند همین دیروز روشن و زلال است؛ لیکن آمیخته با زهر جنگ و مهاجرت. تمام روزهایی که در زیرخانه­ ها پنهان می‌شدیم مادرم ما را دور خود جمع می‌کرد دوبیتی یادمان می‌داد… هفده یا هژده ­ساله بودم که روزهایم را در کتابخانه منطقه ۲۰ تهران – همان جایی که پایین‌شهر شهرت داشت – به قول مادرم گم می‌کردم. قفسه‌های کتابخانه مذکور پر بود از نام‌های شاعران پرآوازه؛ اما مذکر، و من میان قفسه‌های شعر کلاسیک چقدر احساس تنهایی می‌کردم. همین‌که پایم به قفسه شعرهای معاصر می‌رسید چشمم به پروین، سیمین، فروغ و چند شاعر دیگر می‌افتاد و نفس تازه می‌کردم. آن سال‌ها عاشق پروین اعتصامی بودم و من هم خود را جای سوزن و تاری می‌ماندم که می‌خواست زندگی خودش را رفو کند. پسان‌ها شیفته فروغ شدم، از لیلا صراحت روشنی، حمیرا نکهت، خالده فروغ و هم‌نسلانم شعر خواندم و حالا می‌دانم که شعر را باید زندگی کرد.»
انتشار کتاب اسرافیل در بند، بهانه‌ای شد تا گفت‌و‌گویی با او داشته باشیم که متن زیر حاصل آن است.
به اعتقاد «الن سیسکو» و دیگران زبانِ شعریِ انقلابی‌ای که می‌تواند یک نوعِ «دیگری» از سوژگانی را تولید کند قادر است امکان‌های جدیدی برای روابط اجتماعی و جامعه فراهم کند، امکان‌هایی که می‌توانند نظمِ اجتماعی-نمادینِ غالب و پدرسالارانه و سرمایه‌دارانه را ویران سازند. شما به‌نوعی سعی کرده‌اید زنانه­ نویسی کنید در شعر خود. فکر می‌کنید این نوع نوشتار تا چه حد می‌تواند در تغییر جامعه‌تان مؤثر باشد؟
زنانه نویسی خود تقلایی بر حضور داشتن و ایجاد تغییر بر فضای کاملاً مردانه است که روابط اجتماعی، قوانین و حتی روزمرگی‌های ما را شکل می‌دهد برای همین خلق آثار ادبی در هر حوزه می‌تواند خالقین زن را بشناساند و دریچه‌ نگاه زنان را برای مخاطب باز کند. من هم به‌عنوان یک زن تلاشم را می‌کنم ولی پیش‌بینی و قضاوت میزان تأثیر آن زمان نیاز دارد، مخصوصاً کار در حوزه ادبی. این تلاش‌ها بیشتر بسترسازی است برای تغییر نگرش‌های مردمحور، شاید دشواری در حوزه زنانه­ نویسی هم همین باشد. مثلاً تغییر یک قانون به نفع زنان، ممکن است در زمان کم تغییراتی در اعمال افراد آن هم در فضای عمومی به ­وجود بیاورد اما درون افراد را کمتر تغییر می‌دهد، چه‌بسا با تغییر قوانین افراد دوباره به نقطه اول برگردند؛ اما تلاش برای تغییر از طریق حوزه ادبی باید اندیشه و درون آدم‌ها را نشانه­ گیری کند و این کار دشوار و زمان‌بر است.
شعر شما مملو از روایت‌های عاشقانه یک زن است که در آن عناصری چون موی، تن و سنگسار وجود دارد. نوشتن از تابوهای جامعه چگونه می‌تواند تغییری در گفتمان زنان داشته باشد؟
من فکر می‌کنم عشق جزء تجربه‌هایی است که هر انسانی در زندگی به آن دست می‌یازد، هرچند با تعریف‌های متفاوت از هم در مورد عشق. اما عشق در بسیاری از فرهنگ‌های سنتی و پدرسالار برای زنان تابو است. شعر زبانی است که مخاطب را با ملایمت با این تابوها و دردها آشنا می‌کند و هر تولید متنی که تلاش برای رسیدن راهی به دنیای زنانه داشته باشد بی‌درنگ خالی از تأثیر بر نزدیکی و گفتمان زنان هم نخواهد بود.
مجموعه شعر شما پر از تصاویر و حرکت است که شاید به‌گونه‌ای خواسته از زاویه دید دیگری به زن نگاه کند چهره‌ زن ترسیم شده درشعرهایتان تا چه حد با زن امروز در افغانستان مطابق است؟
من فکر می‌کنم شعر همان تجربه­ های مستقیم و غیرمستقیم عاطفی شاعر است و بی‌درنگ زن شعرهای من، زنی است که دردهایش را یا خودم زندگی کرده‌ام یا در زنان دیگر دیده‌ام و حس کرده‌ام. نمی‌توانم تعمیم عمومی به همه زنان افغانستان بدهم اما جدا از زن امروز افغانستان و دغدغه‌های آن‌ها هم نمی‌بینم.
در شعرهای شما زن متفاوت از آن چیزی نیست که زنان طبقه متوسط و بالای افغانستانی دارند اما بسیاری از شاعران و نویسندگان سعی دارند همان چهره زن سنتی افغانستانی را در آثارشان به نمایش بگذارند. فکر می‌کنید کدام‌یک بیشتر به تغییر نگرش ضد زن حاکم در جامعه کمک می‌کند؟
دلایل هر نویسنده و شاعر برای خلق یک اثر ادبی متفاوت است من در شعرها اصولاً به توصیف وضعیت زن در جامعه نمی‌پردازم، بلکه سعی می‌کنم احساس درونی خود را به‌عنوان یک زن که متأثر از اتفاقات بیرونی و محیطی است در شعر بیان کنم و بیشتر مخاطبان من با احساسات، دردها، اعتراض و نگاه یک زن در شعرهایم آشنا می‌شوند نه با وضعیت عمومی زنان و شرایط اجتماعی آن‌ها. برای همین تأثیرگذاری آن با آثار ادبی دیگر را من قضاوت نمی‌توانم و این نیاز به زمان دارد.
شعر زنان به‌نوعی مبارزه برای هویت است شعرهای شما هم به‌نوعی بازتاب زن بودن است اما نه لزوماً بازتعریف. هنگام سرایش شعرها چنین اندیشه‌ای نیز در شکل‌گیری آن‌ها مؤثر بوده است؟
خب اگر زن باشی زمانی که برای هویت زنانه، گام‌های اولیه مبارزه را برمی‌داری باید آن­قدر این اندیشه نهادینه شده باشد که در تمام رفتار و اندیشه بازتابش احساس شود، کسانی که واقعاً به تغییر وضعیت زنان باور داشته باشند طبعاً نه‌تنها در خلق آثار ادبی و هنری آن بلکه در انتخاب کلمات، ارزش‌گذاری‌ها، نوع پوشش و حتی سبد خرید یک زن هم این موضوع خود را متبلور می‌کند و قطعاً شعرهای من نیز از این قاعده مستثنا نیستند.
تم و درون‌مایه شعرهای شما بیشتر جریانی عاطفی-اعتراضی را دنبال می‌کند و بر محوریت زن بودن می‌گردد. در مقدمه کتاب هم نوشته‌اید که از شاعرانی چون فروغ و خالده شعر بسیار خوانده‌اید. فکر می‌کنید آیا در بیان این مفاهیم با برخورد یا مخالفت در فضای ادبی مواجه بوده‌اید، کسانی که به شعر شما خرده بگیرند یا رفتارهایی که به‌نوعی شما را دلسرد کنند؟
من فکر می‌کنم همه شاعران جوان وقتی به‌صورت جدی به شعر روی می‌آورند خواسته یا ناخواسته متأثر از شاعرانی هستند که خود را با او نزدیک‌تر احساس می‌کنند، چه در مردان و چه در زنان. اما اینکه فروغ، خالده یا لیلا صراحت در شعر زنان فارسی‌زبان تأثیر بسیاری داشته و دارد جای شک نیست. اما گاهی پیش آمده که با نام فروغ یا لیلا صراحت حساسیت‌هایی باشد، درحالی‌که من فکر می‌کنم دردهای زنانه بین زنان شاعر بیشتر مشترک است تا زبان شعری آن‌ها، برای همین دید مردانه کمتر به این باریکی اهمیت می‌دهد. همین‌که از دردهای زنانه حرف بزنی فوراً برچسب تقلید فروغ و لیلا صراحت زده می‌شود درحالی‌که نباید چنین دید سطحی به شعر زنان باشد.
شما زمانی در ایران زندگی کرده‌اید و قاعدتاً با تبعیض‌هایی مواجه بوده‌اید به‌عنوان یک شاعر که روحیه‌ای حساس‌تر از سایر مردم دارد. آیا این موارد در شعر شما منعکس شده است؟ هم‌اکنون نیز شما در آلمان زندگی می‌کنید این مهاجرت در شعر شما چه تأثیری داشته است؟ طبعاً در ایران شما با زبان مادری خود حرف می‌زدید، فضا فضایی نزدیک به فرهنگ افغانستان است و ما مشترکات فرهنگی بسیاری داریم اما قراردادی که ما را از هم جدا کرد زخمی بر پیکره هر دو کشور نهاد و این مرزکشی نتیجه‌اش تبعیض‌هایی شد علیه مهاجران افغانستان در ایران. اما زندگی در کشوری بیگانه آموزش زبان جدید هم می‌تواند افق‌های جدیدی بگشاید و هم می‌تواند احساس غربت و دلتنگی برای وطن را نیز رقم بزند. مهاجرت معمولاً اثر ژرفی بر انسان مهاجر می‌گذارد. آیا این مسئله برای شما دغدغه است؟ شعر شما در این وضعیت به چه چیزهایی می‌پردازد؟
بدون شک مهاجرت در هر جای دنیا سختی‌های خود را دارد و زمانی این شرایط دشوارتر می‌شود که قوانین حمایتی نسبت به مهاجر و پناهجو وجود نداشته باشد و یا در مورد آن بی‌توجهی صورت بگیرد. سال‌هایی که من در ایران زندگی کردم حدود یک دهه از زندگی‌ام را دربرمی­گیرد، از نه‌سالگی تا نوزده‌سالگی و مدرسه رفتن من نیز ماجرایی دارد که به آن تبعیض و درد نهفته‌ای که شما اشاره کردید برمی‌گردد. من هم شبیه صدها کودک افغان با آمدن طالبان به ایران مهاجر شدم و چون مدرک شناسایی موقت داشتم که هرسال قابل تمدید بود، مجبور بودم تا کلاس چهارم ابتدایی در مدارس دولتی درس بخوانم که البته یک سال را هم جهشی خواندم. درمجموع تنها ۳ سال در مدارس دولتی درس خواندم و باقی را در مدرسه خودگردان افغانی که در منطقه ۲۰ تهران بود. آن سال‌ها ما معلم حرفه‌ای نداشتیم و بیشتر دانشجوهایی که موفق شده بودند وارد دانشگاه شوند به ما درس می‌دادند و من از طریق یکی از معلم‌هایم که دانشجوی ادبیات بود با صادق هدایت، صادق چوبک و در ابتدا با نویسندگان و سپس با زندگی شاعران آشنا شدم. آن زمان حتی فرهنگسراها از پذیرفتن اتباع افغانستانی با کارت موقت خودداری می‌کردند. من با کارگاه شعر در انجمن ادبی هرات آشنا شدم. زمانی که به افغانستان بازگشته بودیم و من در شهر هرات دانشگاه قبول شده بودم. اما برای من ایران و ایرانی یادآور همان معلم کلاس چهارم دبستانم هست که وقتی بیرونم کردند از مدرسه، اشک در چشمانش حلقه زده بود و با مهربانی برایم گفت «مهم نیست کدام مدرسه می‌روی مهم این است که درس بخوانی و به کشورت خدمت کنی». متأسفانه در مورد مرزبندی‌های سیاسی و قوانین کشورها جز اینکه ما را تجزیه فرهنگی کردند چیزی نمی‌توانم بگویم.
اکنون که در آلمان هستم نیز با دشواری‌های دیگری روبرو هستم. زبان جدید، ادبیات متفاوت از تاریخ ادبیات ما و حتی دردهایی که در شعر زبان آلمانی هست جنسش متفاوت‌تر از آنچه هست که ادبیات ما را ساخته است. برای همین باید برای درک ادبیات کشور جدید فضای ادبی و هنری آن را ابتدا درک کرد و این کار آسانی نیست. بااین‌حال یادگیری زبان جدید و استفاده از زبان حسی یک فرهنگ دیگر می‌تواند راهگشای دید تازه به پیرامون باشد.
لطفاً در مورد ویژگی‌های شعر زنان معاصر افغانستان و به‌خصوص هم‌نسلان شاعر خود برای خوانندگان ما بگوید؟ تم اصلی شعرهای زنان افغانستان چیست؟ و آیا برای انتشار اشعارشان در افغانستان با محدودیت و سانسور مواجه هستند یا خیر؟
می‌توانم بگویم ویژگی شعر زنان افغانستان مخصوصاً هم‌نسلانم بیشتر عصیان و اعتراض است به قوانین عرفی که زنان را محدود می‌کند، به خدایان و سیستم مردانه‌ای که در جامعه حکم­فرماست که البته بیشتر این اعتراض‌ها با چاشنی عشق همراه است. در بیشتر مجموعه‌هایی که سال‌های اخیر چاپ شده بیش از پرداختن به معشوق و وصف او، گلایه و عصیان به آنچه مانع وصال و دیدار معشوق می‌شود به تصویر کشیده شده و این ممانعت طبعاً بیشتر یک سیستم و یک سانسوری است که زنان را مجبور می‌کند تا عصیان خود را با کلمات تصویر کنند.
خوشبختانه فعلاً ما با سانسور ادبی در افغانستان مواجه نیستیم، نه به دلایل سیاسی و نه به دلایل دیگری که در سایر کشورها ممکن است مشکل‌آفرین باشند و همین فرصتی ایجاد کرده تا شاعران و نویسندگان زیادی در سال‌های اخیر تولیدات ارزنده‌ای داشته باشند. هرچند این تولیدات ادبی با بی‌مهری در بازار کتاب مواجه می‌گردد.
یادم می‌آید ۶ سال قبل می‌خواستم مجموعه ­ای چاپ کنم با نام خدا نبود دلم دروغ گفت که عنوان برای ناشر زننده بود اما با شعرها مشکل نداشت. آن زمان من هم جوان‌تر بودم و دلم نمی‌خواست تغییر عنوان دهم برای همین آن مجموعه به‌کلی برایم فراموش شد و تنها یکی دو شعر آن در این مجموعه آمده است.
به نظر شما چقدر جریان‌های شعری ایران بر روی شاعران افغانستان تأثیر گذاشته است یا جریان شعر شاعران افغانستان را کاملاً مستقل می‌دانید؟
من فکر می‌کنم تقسیم‌بندی حوزه‌های ادبی در یک زبان مشترک با وجود مرزبندی‌های جغرافیای بعید و امکان‌ناپذیر است و نمی‌توان تأثیر آثار ادبی را که در بستر یک زبان مشترک خلق می‌شود مستقل از همدیگر ارزیابی کرد. البته در مورد تأثیر جریان شعر ایران و افغانستان هم چنین است و نمی‌توان تأثیر این دو را بر یکدیگر نادیده گرفت، هرچند شاعران و علاقه‌مندان شعر در افغانستان بیشتر با شعر شاعران ایران آشنا هستند تا شاعران ایرانی و شعر دوستان ایرانی با چهره‌های امروز شعر افغانستان که آن هم برمی‌گردد به شرایط جنگ و ناامنی چند دهه در افغانستان که کار فرهنگی تولید و نشر کتاب‌ها بسیار کم و در یک مقطعی کاملاً متوقف شده بود (دوره طالبان) و در دوران حکومت دموکرات خلق هم که آثار ماندگاری به چاپ و نشر رسید به خاطر سیطره‌ حکومت کمونیستی شوروی آن زمان در افغانستان این کتاب‌ها کمتر به دست مخاطب ایرانی می‌رسید که البته نه‌تنها در حوزه شعر که در مورد داستان و رمان هم صدق می‌کند.
با سپاس از وقتی که برای سایت بیدارزنی گذاشتید.
دو شعر از مجموعه اسرافیل در بند
بگذار اتفاق بیفتد
بیا سیاحت کن
اراضی تنم را
قدم بگذار
دراز بکش
دشتی پوشیده از برفم
کنار بزن لاله‌های تنم را
چهارفصل باغم را
دست بزن
بگذار اتفاق بیفتد
دم بگیر، دم بده
بگذار نفس بگیرد این آدم‌برفی
نفس بکش
دست بکش
دراز بکش
بگذار اتفاق بیفتد
***
پهلوی چپ
تمام دردهایم
از پهلوی چپ تو برمی‌خیزد
برای همین درد در من پستان کرده است
برای تو حوریان در مذکرترین نقطه‌ی جهان
ایستاده‌اند
تا سرهای بریده را بردارند
کلیدهای بهشت از شما
با دردهای پستان کرده‌ام
می‌خزم در لابه‌لای کلمات
می‌خواهم در تاریخ
رسم زنی باشم
که موهایش را سنگسار کرده‌اند
اندامش را
زنانگی‌هایش را
متأسفم «رفیق»
به کودکی‌هایی که بوی خون
بوی تابوت
بوی باروت می‌دهد
تنم را بو بکشید
کافور می‌ریزید از من
می‌ترسم فردا
سرم را ببرند
آزاد شود فکرهایی که در هم می‌ریزد
نظم مذکر جهان را
نسل‌های زیادی است
سری را به دوش می‌کشم
که خدا فکرهایی را
کابوس‌هایی را
در آن زندانی کرده است
برگرفته از سایت راهنمای کتاب

mercredi 15 novembre 2017

چگونه تئوری های فمنیستی به روش تحقیق معطوف به کنش غنا می بخشند؟

خشونت علیه زنان: قلب را می‌شکند، هم‌چنین استخوان‌ها را!

خشونت علیه زنان: قلب را می‌شکند، هم‌چنین استخوان‌ها را!

آندریا دورکین، برگردان: کیمیا مرادی و نیلی سپهر



 اوایل سال 1983 برای سخنرانی در یک کنفرانس ـ که توسط کمیته‌ی مبارزه علیه سوءاستفاده‌ی جنسی۱ با موضوع پورنوگرافی سازمان داده‌شده بود ـ به دوبلین در جمهوری ایرلند رفتم. عاشق ایرلند شدم. زنانی که آنجا ملاقات کردم بسیار خاص بودند. از قدرت تحمل‌شان، شوخ‌طبعی، توان‌مندی، مهربانی و خونگرمی‌شان شگفت‌زده شدم. ازآنجاکه قبلاً در تلویزیون ایرلند ظاهرشده بودم، عده‌ی زیادی از مردم مرا به‌جا می‌آوردند و با من صحبت می‌کردند: زنان مسن دوان‌دوان از خانه‌های خود به خیابان می‌آمدند تا از من ـ بابت حرف‌هایی که در دفاع از حقوق زنان گفته بودم ـ تشکر کنند. عابرینی که در خیابان با من برخورد می‌کردند می‌ایستادند تا به من بگویند که آن‌ها هم موافق‌اند که پورنوگرافی چطور به زنان آسیب می‌زند (مصاحبه‌ی تلویزیونی‌ام بسیار تند و گزنده بود و آن‌ها می‌خواستند به من بگویند که مرا به خاطر آن برنامه تحسین می‌کنند). مردم در کافه‌ها، کنسرت‌ها و هرجایی که می‌رفتم برای سلام کردن پیش می‌آمدند. البته بعضی مردان، بداخلاق ولی درعین‌حال دوستانه، به من می‌گفتند که در مورد همه‌چیز اشتباه می‌کنم. با فمینیست‌های جمهوری ایرلند ارتباط نزدیکی برقرار کردم و همین‌طور به ایرلند شمالی رفتم تا با فمینیست‌های ایرلند مظلوم‌تر ارتباط برقرار کنم. من هم‌چنان به جنبش زنان ایرلند پای‌بندم. این باعث افتخار من است که از من خواسته‌شده که سخنان شخصی‌ام را در قالب این مقاله و در مجموعه‌ی دیگر نوشته‌های فمینیست‌های ایرلندی که توسط یک ناشر فمینیست در ایرلند چاپ‌شده ایراد کنم. این نوشته هرگز در آمریکا به چاپ نرسیده است.

در خشونت علیه زنان، آنچه قلب انسان را به درد می‌آورد این است که مردم، ازجمله خود زنان، وقتی آن ‌را می‌بینند، در آن سهیم هستند و یا آن را تجربه می‌کنند، حتا به‌عنوان قربانی متوجه آن نمی‌شوند. آنچه باعث تضعیف روحیه‌ی فعالان حقوق زنان می‌شود، نادیده گرفتن و عدم اذعان به این واقعیت است که زن درواقع یک انسان است که وقتی مورد خشونت واقع می‌شود، آسیب می‌بیند.
آزار زن به‌منظور لذت جنسی مردان، سلطه‌ی جنسی و اجتماعی مردان بر زنان و فرودستی اقتصادی تحمیلی بر آنان توسط مردان آن‌قدر جاافتاده و بدیهی به نظر می‌آید که زنان به‌طور پیش‌فرض موجوداتی محسوب می‌شوند که آفریده‌شده‌اند یا به وجود آمده‌اند تا آنچه که اگر بر انسان‌ها اعمال می‌شد و سوءاستفاده به‌حساب می‌آمد، بر آن‌ها روا داشته شده و سوءاستفاده هم محسوب نگردد، چرا که زنان اساساً بدین منظور خلق‌شده‌اند.
رابطه‌ی به‌اصطلاح طبیعی بین دو جنس یعنی این‌که زنان ساخته‌شده‌اند تا آن‌طور که اکنون در دنیای مدرن به لحاظ اجتماعی و اقتصادی بر اساس نابرابری جنسی شاهدش هستیم، توسط مردان مورداستفاده قرار بگیرند؛ دنیایی که زنان دارای حقوقی محدود، بدون اختیار بر بدن خود و بدون حق تعیین سرنوشت هستند. این شرایط نابرابری برای ما زن‌ها حتا خوب هم هست چراکه متفاوت از مردان هستیم. مردها وقتی از برابری اجتماعی محروم می‌شوند از سلب حق آزادی و احترام فردی‌شان رنج می‌کشند، ولی ما از آن لذت می‌بریم. گویی نابرابری برای زنان باعث پیشرفت می‌شود و محیط مناسبی برای لذت جنسی و رضایت از خویشتن را برای‌شان فراهم می‌آورد.
کل ذات و موجودیت ما زنان در سکس خلاصه می‌شود. سکس کارکرد طبیعی ماست و کل معنی زندگی‌مان بر اساس این کارکرد طبیعی تعیین می‌شود. بسته به خواستِ شخصی که مدعی ماست، بدن‌های‌مان برای تولیدمثل یا لذت جنسی مورداستفاده قرار می‌گیرد. طبیعت ما طوری‌ست که تشنه‌ی ظلمی هستیم که مردان با سخاوت تمام بر ما روا ‌دارند. ما درد را، علی‌الخصوص در هنگام سکس دوست داریم. ما مردان را وادار به آزار خویش می‌کنیم. ما به سکس اجباری ـ درحالی‌که آن را پس می‌زنیم ـ به‌طور ویژه علاقه داریم. پس زدن ما، مردان را به استفاده از زور بازوی فیزیکی، خشونت و تحقیر تحریک می‌کند که درواقع همان چیزی است که از ابتدا با پس زدن مرد می‌خواسته‌ایم. علی‌رغم این‌که از شدت خوشی و رضایت هورمون‌های‌مان که به‌صورت رمزگونه‌ای بالا می‌زند، می‌گوییم «نه» تا بدین‌وسیله یک تناقض به‌شدت قوی و تخریب‌کننده را ـ که از طریق سکس اجباری بر ما تحمیل می‌شود ـ برای ارضای خود ایجاد کنیم. ما تشنه‌ی یک‌جور وحشی‌گری مبتذل هستیم و اتفاقاً در این زمینه خیلی هم خوش‌شانسیم چراکه حجم زیادی از آن را دریافت می‌کنیم. مورد ضرب و شتم واقع‌شدن در ازدواج نشانه‌ی عشق است. شواهدی از مناطق و روستاهای دورافتاده وجود دارد که اگر مردی زن‌اش را کتک نزند، زن احساس دوست داشته شدن نمی‌کند و چرا هم باید بکند؟ هیچ زنی این را نشانه‌ی عشق نمی‌بیند (زن‌های آن روستاهای دورافتاده که سهل است، زن‌های نیویورک و دوبلین هم کتک نخوردن را نشانه‌ی عدم وجود عشق می‌بینند). ما علی‌الخصوص از این‌که در گوشه‌ی خیابان برای سکس فروخته شویم لذت می‌بریم (و چقدر هم هوای بد لذت‌اش را بیشتر می‌کند!). ما پدران‌مان را هم اغوا می‌کنیم که به ما تجاوز کنند، چرا که حتا دختربچه‌ها نیز زن زاده‌می‌شوند. در جوامع پیشرفته، ما عمداً از جراح مغز شدن اجتناب می‌کنیم تا به‌جای آن از پیدا کردن عکاسانی ـ که واژن‌مان را نشانه می‌روند ـ لذت ببریم؛ در این نشانه رفتن، دوربین یا تفنگ هم برای‌مان فرقی ندارد!
یک مسأله باید روشن باشد ولی ظاهراً نیست: اگر طبیعت ما زن‌ها واقعاً این‌هایی بود که گفتم پس ما داریم در بهشت زندگی می‌کنیم! اگر درد، تحقیر و جراحت ما را خوشحال می‌کرد ما هم‌اکنون باید به وجد آمده بودیم. اگر فروخته شدن در گوشه‌ی خیابان‌ها لحظات خوشی برای‌مان می‌بود، زنان باید گوشه‌های خیابان‌ها را پر می‌کردند، آن‌طور که مردان استادیوم‌های فوتبال را.
اگر سکس اجباری چیزی بود که برای‌اش لَه‌لَه می‌زدیم تا حالا باید از خوشی و رضایت مرده بودیم.
اگر زیر سلطه‌ی مردان بودن ما را خوشحال می‌کرد که باید همیشه در حال لبخند زدن می‌بودیم.
ما زنان در مقابل سلطه‌ی مردان مقاومت می‌کنیم چراکه آن را دوست نداریم.
زنان سیاسی در مقابل سلطه‌ی مردان، بی‌پرده، جسورانه و با عصیان‌گری مقاومت می‌کنند. این زن‌ها را غیرطبیعی می‌نامند، چراکه طبیعتی ـ که از خوارشدن لذت ببرند ـ ندارند.
زنان غیرسیاسی در برابر سلطه‌ی مرد از توسل به سرپیچی، اخم و سردردهای معمول بگیر تا آرام‌بخش و خودکشی و بدخلقی با فرزندان عکس‌العمل نشان می‌دهند. گاهی هم یک زن کتک‌خورده شوهرش را می‌کُشد. زنان غیرسیاسی هم غیرطبیعی خوانده می‌شوند. تحت عناوینی چون هار، بداخلاق یا برج زهرمار به آن‌ها می‌تازند، چراکه آن‌ها از این طریق مبارزه می‌کنند. آن‌ها نیز طوری ساخته نشده‌اند که از تحت سلطه بودن و آزار دیدن خوشحال ‌شوند.
درواقع به‌سختی می‌شود یک زن حقیقی یافت. با زور مردانه و نه از روی طبیعت‌مان، اهلی، رام و به شکل سطحی حرف‌گوش‌کن شده‌ایم. گاهی از روی باور شخصی یا به امید آرام کردن مردان، طبق عقیده‌ی آن‌ها عمل می‌کنیم. گاهی سعی می‌کنیم آن چیزی بشویم که مردان می‌گویند باید باشیم، چراکه آن‌ها بر زندگی ما تسلط دارند.
سلطه‌ی مردانه، سیستمی از نهادهای اجتماعی، رفتارهای جنسی، روابط اقتصادی و ویرانی‌های عاطفی است که به‌صورت رفتار رایج و نرمال از سوی مردان بر زنان اعمال می‌شود و موضوعی انتزاعی یا جادویی نیست. زندگی تک‌تک زن‌ها در عالم واقعیت به‌وسیله‌ی مردان واقعی تحت سلطه قرار می‌گیرد. لایه‌ی زیرین حقایق اجتماعی تسلط مرد بر زن، واقعیت خون و گوشت حاصل از تجاوز، ضرب و شتم، تن‌فروشی، زنای با محارم، برده‌گی جنسی، سکس اجباری و خانه ماندن و فرزندآوری برای مردان است. در ارتباطات اجتماعی مرسوم، طوری با ما رفتار می‌کنند، طوری با ما حرف می‌زنند و طوری به ما نگاه می‌کنند انگار که بی‌ارزشیم. خشونت‌ها و توهین‌ها ـ به‌حساب طبیعتی که برای‌مان فرض کرده‌اند ـ توجیه می‌شوند: یک طبیعت فرودست که مشخصاً دارای این ویژگی‌ست که میلی غیرارادی به اعمال زور در سکس بر او هست. فرودستی زن را به بهترین شکل می‌توان در قالب حماقتی ناخوشایند و غیرقابل فهم توضیح داد: آزار دیدن آن‌چیزی‌ست که ما می‌خواهیم!
ما زنان نه‌تنها این طبیعت را تاب می‌آوریم بلکه به‌صورت فعالانه با آزارخواهی و مورد سلطه واقع‌شدن آن را پاس می‌داریم که این طبیعت‌مان را راضی نگه‌داریم! مردان تنها به تحریکات ما در این زمینه پاسخ می‌دهند. مردان سرشان به کار خود گرم است و مزاحم کسی نمی‌شوند. این زنان هستند که با راه رفتن در خیابان توجه‌ها را به خود جلب می‌کنند و مردان با ایجاد مزاحمت برای زنان قصد خوشحال کردن آن‌ها را دارند نه آزارشان را! حتا وقتی زن به زبان و عمل نشان می‌دهد که این رفتارها را از جانب مرد نمی‌خواهد باز مرد این الطاف و مهربانی‌ها را ـ آن‌هم تنها از روی دلسوزی و برای ارضای میل واقعی زن که از ابتدا توسط زن با مقاومت و پس زدن نشان داده بود! ـ از او دریغ نمی‌کند. زن از مرد توجه می‌خواهد که با او کارهایی بکند که در مقابل آن‌ها مقاومت نشان می‌دهد! مرد می‌داند زن چه می‌خواهد، چراکه می‌داند طبیعت زن چیست.
در دنیایی که تحت سلطه‌ی مردان است هیچ زنی وجود ندارد که یک انسان خاص باشد. زن به معنای عام وجود دارد که به‌منظور واضح بودن گونه‌ی زیستی آن مکرراً «کُس» خوانده می‌شود. زن سوراخ میان پاهایش است. این طبیعتِ زن، توجیه‌گر تمام آن کارهایی‌ست که مردان برای به دست آوردن آن سوراخ ـ آن‌طور که خودشان می‌پسندند ـ انجام می‌دهند. زن تا زمانی دارای ارزش است که مردان بخواهند در او دخول کنند، بقیه‌ی وجودش به‌منظور دکور یا انجام کار خانه است.
فمینیست‌ها فکر می‌کنند بسیاری از کاربری‌های به‌اصطلاح «نرمال» ـ که از زن تحت لوای برتری مرد خواسته می‌شود ـ درواقع سوءاستفاده از زن است. آن‌ها به‌این‌علت این فکر را می‌کنند چون معتقدند زن‌ها درواقع انسان‌اند! یعنی وقتی زن آزار جسمی می‌بیند، اذیت می‌شود نه خوشحال. وقتی تحقیر می‌شود، خرد می‌شود نه راضی. نابرابری به نظرش اشتباه است. درد اذیت‌اش می‌کند. سوء‌استفاده او را از حقوق‌اش بر خویشتن محروم می‌کند. کبودی‌ها و استخوان‌های درهم‌شکسته، آزار و اذیت جسمی‌اند نه ژست‌هایِ رمانتیکِ بزرگوارانه. فمینیسم یک سیاست ترسناک و تند و خشن است که تنها توسط زنان غیرطبیعی که دوست ندارند مورد آزار و اذیت قرار بگیرند به‌کاربرده می‌شود.
اگر زنان موجودات انسانی باشند ـ آن‌طور که فمینیست‌ها شک کرده‌اند که باشند ـ پس جرائم آزار زنان درواقع از موارد نقض حقوق بشر است که در سطح غیرقابل‌تصور و خارق‌العاده وسیعی در حال وقوع است. این جرائم مرتباً در فضاهای خصوصی و شخصی، هر روز و هر شب، در سرتاسر جهان، توسط مردانِ معمولی اتفاق می‌افتند. بنیادهای اجتماعی قدرتمند و سرسخت از جمله دولت و کلیسا بر این جرم‌ها با حمایت‌هایی در لوای قانون سرپوش می‌گذارند. به‌طوری‌که مثلاً سکس اجباری در ازدواج حق مسلم مرد است و به لحاظ اجتماعی هم پذیرفته‌شده و رایج است. ضرب و شتم، زنای با محارم، بارداری اجباری، تن‌فروشی و تجاوز همه از همان اصل حق مالکیت مرد بر زن سرچشمه می‌گیرند. این مالکیت هم جمعی و بر اساس طبقه است (مردان به‌عنوان یک طبقه مالک بر طبقه‌ی زنان هستند) و هم خصوصی، شخصی و مختص یک فرد (مرد) است که دارای حق مالکیت بر اموال جنسی و باروری (زن) است.
مرد عملاً بدون هرگونه دخالت دولتی، مگر در حالت‌های استثنایی (مثلاً اگر قربانی بمیرد) می‌تواند به زن یا دختر خود تجاوز کند، دختر یا زن خود را بزند و یا آن‌ها را به تن‌فروشی وادارد. دولت‌ها درواقع فعالانه سلطه‌ی مرد بر زن را در قالب خشونت، حمایت می‌کنند. به‌عنوان‌مثال، ازدواج یک سند قانونی برای تجاوز است: یک حق محافظت‌شده‌ی دولتی برای گاییدن زن بدون توجه به خواست و شخصیت او؛ یک دختربچه نیز به دلیل مصونیت پدرش به‌عنوان سرپرست خانواده، خود را در بطن همان روابط فئودالی در ارتباط با او می‌یابد.
قوانینی برای پیش‌گیری از اِعمال خشونت علیه زنان وجود دارد. ضرب و شتم خلاف قانون است ولی در عمل ـ وقتی این قانون نقض می‌شود ـ پلیس دخالتی نمی‌کند. شوهران به‌ندرت به جرم ضرب و شتم همسران‌شان دستگیر می‌شوند. بااین‌حال برنامه‌ای آزمایشی در مینه‌پُلیس آمریکا نشان داد که دستگیری فوری و محکومیت و زندانی کردن این افراد تأثیر بسیار مهمی در توقف ضرب و شتم داشت. این برنامه منجر به خاتمه‌ی معافیت از مجازات قانونی ضاربان گردید. در طول آن همچنین دیدگاه غیرطبیعی بودن و غلط بودن ضرب و شتم زنان توسط شوهران‌شان را برای بار چندم معرفی کرد.۲
تجاوز غیرقانونی است. یک مرد نمی‌تواند با برخورداری از حق معافیت از مجازات به کسی البته به‌غیراز زن خود تجاوز کند. ولی تجاوز شایع است و به‌ندرت هم به پلیس گزارش می‌شود (در آمریکا از هر ده ـ یازده مورد تجاوز، یک مورد گزارش داده می‌شود). متجاوزین به‌ندرت دادگاهی می‌شوند و محکومیت آن‌ها هم غیرمعمول و غیرمحتمل است. دلیل‌اش این است که هیأت منصفه زن را مسئول عمل جنسی می‌داند حالا هرچقدر که می‌خواهد این عمل سوءاستفاده‌گرانه باشد. تاریخچه‌ی جنسی زن مورد بازرسی قرار می‌گیرد تا او را متهم به اغواگری کنند. هرگونه تجربه‌ی جنسی سابق زن را مورد استناد قرار می‌دهند تا نشان دهند که طبیعت و اعمال خود زن علت اتفاقی‌ست که برای‌اش افتاده و نه مردی که آن بلاها را سرش آورده است.
در پرونده‌های تجاوز، موضوع حق تجاوز یک حق مسلم مردانه است. از نظر تاریخی، تجاوز به‌عنوان جرم در حق مردی تلقی می‌شد که زن به‌عنوان بخشی از دارایی‌اش به او تعلق داشت: شوهرش یا پدرش. در خانه‌ی شوهرش ملک خصوصی و در خانه‌ی پدرش، باکره‌ای تا به همان شکل به یک شوهر فروخته شود. تجاوز بیشتر به سرقت یک ماشین و سپس کوبیدن آن به یک درخت شبیه بود. دارایی صدمه می‌دید. چنانچه زنی پیش‌ازاین کالای معیوبی شده باشد و ـ قبل از این‌که متجاوز به او تعرضی بکند ـ به‌اندازه‌ی کافی کالای خصوصی محسوب نگردد؛ یا اگر زن راضی باشد (یک جسد می‌تواند استاندارد قانونی برای رضایت در پرونده‌ی تجاوز جنسی را برآورده کند) ـ در این صورت مسئولیت ارزش پایین زن بر عهده‌ی متجاوز احتمالی نبوده و او به تجاوز به عنف محکوم نمی‌شد. تحت قوانین سنتی تجاوز، زن به‌عنوان انسانی قائم‌به‌ذات با حقوقی بر بدن خویش وجود ندارد. به همین علت است که فمینیست‌ها خواهان تغییر قوانین تجاوز هستند ـ به قسمی که تجاوز جنایتی در نظرگرفته‌شود در حق زنی که به او تجاوز شده و نه «مالک» وی. دشواری‌های تحقق این خواسته به طرز ناخوشایندی بسیار ساده است: آسیب‌های ناشی از تجاوز به یک انسان بسیار آشکارند، اما آسیب‌های ناشی از تجاوز به یک زن، اصلاً آسیب نیستند ـ بلکه وقایعی جنسی هستند که مستقل از این‌که آن زن چقدر صدمه‌دیده، با توجه به زن بودن‌اش احتمالاً خود به آن‌ها تمایل داشته و چه‌بسا که پیش‌قدم نیز شده است.
در تلاش برای درک خشونت علیه زنان باید همواره به نحوه‌ی کارکرد این قوانین و نه به آنچه گفته می‌شود، نگریست تا بهتر فهمید که آیا به‌واقع این قوانین، خشونت علیه زنان را متوقف می‌سازند یا برعکس آن را سیستماتیک می‌کنند؛ به‌عنوان‌مثال با وضع قوانینی که تحت آن خشونت قابل‌چشم‌پوشی شده یا سست‌تر جلوه می‌کند. تحت سلطه‌ی مرد، قانون عملاً همواره خشونت علیه زنان را تشدید و سیستماتیک کرده است: با فرودست نگه‌داشتن زنان تحت سلطه‌ی مردان، با ترغیب دائمی اِعمال خشونت بر زنان، با مسئول دانستن زنان در ارتباط با خشونتی که بر آنان اِعمال می‌شود و با اصرار مداوم بر این‌که در واقع این ما ـ زنان ـ هستیم که خشونت را برمی‌انگیزیم و از آن لذت جنسی نیز می‌بریم.
مبارزه‌ی فمینیستی علیه خشونت بر زنان، ناگزیر به مبارزه علیه قانون مردانه نیز هست، چراکه در سازوکار این قانون ـ در تجاوز، ضرب‌وجرح و زنای با محارم ـ زنان قربانیان آن هستند.
دولت نیز زنان را در معرض سوءاستفاده‌ی مردان نگه می‌دارد و این یکی از کارکردهای آن است. سلطه‌ی مردان بر زنان به‌واسطه‌ی اِعمال خشونت، سلسله اتفاقات یا اشتباهات ناشی از بدبختی نیست بلکه سیاست دولتی است که با نیروی پلیس حمایت می‌شود.
به‌منظور شفافیتِ مفهومی، می‌خواهم جنایاتِ خشونت علیه زنان را به دو دسته تقسیم کنم: جنایات واضح ـ که دربرگیرنده‌ی خشونت، ضرب‌وجرح، زنای با محارم، شکنجه و قتل هستند ـ و جنایات پیچیده که شامل آزار و اذیت جنسی، تن‌فروشی و پورنوگرافی می‌شوند. این اَعمال، از موارد اصلی سوءاستفاده‌های خشونت‌بار علیه زنان در غرب هستند. در دیگر جوامع ممکن است جنایات دیگری ـ همچون ناقص‌سازی جنسی و سوزاندن نوعروسان و جهیزیه‌شان ـ اهمیت فرهنگی عمده داشته باشند.
جنایات واضح، اَعمال خشونت‌آمیزی هستند که به‌محض شناسایی خشونت، فهمیدن‌شان به‌عنوان حوادث مجرد و مجزا نسبتاً آسان است. ارتکاب عمل معمولاً به‌طور خصوصی یا در خفا انجام می‌گیرد، اما اگر قربانی درباره‌ی آن سخن بگوید، می‌توان فهمید که چه چیزی، چه‌گونه، چه موقع، کجا، تا چه حد، توسط چه کسی، بر روی چه کسی و حتا به چه دلیلی رخ داده‌است. هرچند که این اتفاقات آن‌قدر رخ داده‌اند که دیگر، وقوع‌شان عادی و پیش‌پا‌افتاده شده است. این خشونت‌ها معمولاً به‌صورت خصوصی بر روی زنان اعمال می‌شوند. هر بار که تجاوزی رخ می‌دهد، در حق یک زن منحصربه‌فرد یا یک کودک منحصربه‌فرد رخ می‌دهد. واگیر بودن همگانی آن بی‌معنی است. تجاوز، همچون وبا به‌عنوان یک‌چیز سرایت کننده در جامعه تجربه نمی‌شود. البته لذت همگانی از جرائم، هم‌دستی همگانی در آن و ولع همگانی نیز بی‌معنی است.
در جنایات پیچیده، خصلت واگیری وجود دارد. جامعه می‌داند که در هر سوءاستفاده‌ای یک بُعد اجتماعی وجود دارد که همانا هم‌دستی همگانی در جنایت و دخالت جمعیِ فراگیر است. این جنایات در فضای عمومی و بیرون از فضای خصوصی خانه، در حق زنان بی‌نام‌ونشانِ فراوانی ـ که در فضای عمومی درحرکت‌اند ـ رخ می‌دهند: مردان بسیاری این جنایات را در حق زنان، همگی در یک‌زمان و نه به‌صورت خصوصی مرتکب می‌شوند. چنین حسی که «همه می‌کنند، خب که چی؟» وجود دارد؛ چنین حسی وجود دارد که انواع متفاوت آزار جنسی، تن‌فروشی و پورنوگرافی که به‌طور بسیار گسترده‌ای به‌عنوان چیزهایی قلمداد می‌شوند که مردان ـ بسیاری از مردان ـ به آن نیاز دارند و بسیاری از مردان نیز از آن استفاده می‌کنند.
خودِ خشونت، حجم عظیمی از خشونت‌های درهم‌تنیده و اَشکال فراوان سوءاستفاده‌های جنسی را در برمی‌گیرد. تفکیک‌ کردن‌شان از هم دشوار است. یک خاصیت سیستماتیکِ ماشین‌وار در آزار و اذیت وجود دارد، گویی که بدن‌های‌ زنان روی یک خط مونتاژ قرار دارند، پردازش می‌شوند، به‌کارگرفته می‌شوند، سوراخ می‌شوند، پیچ می‌خورند، چکش‌کاری می‌شوند، چکِ مجدد می‌خورند، انگشت می‌خورند و درنهایت مهر تأیید می‌گیرند.
جرائم پیچیده بر روی زنانی اِعمال می‌شود که از پیش محو شده‌اند؛ این زنان، بی‌نام‌اند؛ نه تاریخچه‌ی خصوصی بااهمیتی دارند و نه کیفیتی شخصی‌ که بتوانند مسیر حوادث را تغییر دهند. به‌عنوان نمونه، آزار و اذیت جنسی در بازار کار، زنان را دربه‌در می‌کند: کارگرانی ارزان‌قیمت، سریعاً قابل تعویض و دائم‌الحرکت از کاری با دستمزد پایین به کاری دیگر با دستمزد پایین. تن‌فروشی و پورنوگرافی شخصیت زن را به‌تمامی محو و نابود می‌کند.
در جرائم پیچیده، اِرعابی مداوم و اجباری بغرنج در بسیاری از سطوح وجود دارد. یک محرک سلطه‌گر و نیز انگیزه‌ای مبتنی بر قدرت/لذت وجود دارد: کسب‌وکاری بزرگ، به هر سبک و سیاقی در پس سوءاستفاده کننده ایستاده است. جرائم ساده عمدتاً در خفا انجام می‌گیرند، جنایات پیچیده اما در جامعه قابل‌رویت‌اند. آزار و اذیت جنسی در جامعه‌ی کارگران نیز رخ می‌دهد. تن‌فروشان حضوری اجتماعی در خیابان‌ها دارند؛ نکته‌ی پورنوگرافی این است که در معرض دید همگان است.
تمامی جنایات ساده و پیچیده‌ی خشونت، اَعمال جنسی نیز هستند. تحت سلطه‌ی مردان، تفاوت ماهوی بین سکس و خشونت وجود ندارد. هر جنایت خشونت‌باری که علیه یک زن انجام می‌شود، جنسی است: در هدف قرار دادن قربانی، شیوه آسیب رساندن به زن، چرایی آسیب زدن به او، احساس حقانیت مرد نسبت به آنچه با زن می‌کند، حس رضایتی که عمل‌اش به او می‌دهد و نیز برخورداری از حمایت اجتماعی‌ برای استثمار یا آزار رساندن، در همگی این‌ها سکس مسأله‌ی مرکزی است. حمایت اجتماعی می‌تواند جریان اصلی یا زیرزمینی ـ با ضمانت اجرایی کامل از سوی سیستم یا به‌طور ضمنی در نحوه‌ی کارکرد آن ـ باشد.
در اغلب جنایات خشونت‌بار علیه زنان، در یک عمل جنسی، دخول به بدن زن ـ البته نه لزوماً واژنی و نه همیشه با آلت جنسی مرد ـ در ذات آن نهفته بوده و یا مایه‌ی اِعمال خشونت است. درحالی‌که تجاوز بخشی از پیکره‌ی درازمدتِ آزار و اذیت است، در برخی از این جنایات خشونت‌بار، به‌عنوان‌مثال، ضرب و شتم، عمل جنسی غالباً به‌ طرز وحشیانه‌ای به کرّات به کار گرفته می‌شود؛ مانند کانون طوفان که بعد از یک حمله‌ی ویران‌گر برای حمله‌ای دیگر آماده می‌شود. گاهی اوقات، ضرب و شتم برای مرد به‌مثابه‌ی همان رخداد جنسی است.
هنگامی‌که فمینیست‌ها می‌گویند تجاوز یک خشونت است، نه یک عمل جنسی، ازنقطه‌نظر قربانیان سکسِ تحمیلی، منظورمان این است که ما از تجاوز، لذت جنسی کسب نمی‌کنیم؛ برخلاف دیدگاه تجاوزگران، پورنوگراف‌ها و قانون، تجاوز پدیده‌ی خوشایندی برای ما نیست. این تلاشی قابل‌تحسین در روابط متقابل فرهنگی است، اما تنها نیمی از داستان است: زیرا برای مردان، تجاوز جنسی و عمل جنسی دو رخداد متفاوت محسوب نمی‌شوند. برای اکثر مردان، سلطه‌ یک وجه جنسی دارد و تجاوز، ضرب و شتم، زنای با محارم، تن‌فروشی، پورنوگرافی و آزار و اذیت جنسی، طریق دیگر سلطه و برخاسته از مفاهیم جنسی هستند. سلطه، قدرت بر دیگران و نیز از انسانیت تهی ساختن و ستیزه علیه ضعیفان است. سلطه‌ی مردان بر زنان به این واسطه‌ ـ که چون مردان از رابطه‌ی جنسی لذت می‌برند و نه چون زنان مایل به آن هستند ـ هم تبیین شده و هم منتج می‌شود. این به این معنی است که ما باید تشخیص دهیم که برای مردان رابطه‌ی جنسی و خشونت با سلطه درهم‌تنیده شده و نه‌تنها خشونت جنسی است۳ بلکه رابطه‌ی جنسی مداوماً به کار گرفته می‌شود تا این سلطه را تثبیت کند.
واقعیتی ناامیدکننده و غم‌انگیز است که کسانی که به ما نزدیک‌ترین‌اند ـ کسانی که در درون ما هستند ـ نمی‌توانند رابطه‌ی جنسی و خشونت را از هم تفکیک کنند، چراکه برای آن‌ها این دو جدا از هم نیستند: درهم‌آمیخته بودن عمل جنسی و خشونت، سلطه‌ای است که خشنودشان می‌کند. جان ما گروگان لذتی‌ست که آن‌ها در پی آن‌اند. تجاوز، ضرب و شتم، زنای با محارم، شکنجه، قتل، آزار و اذیت جنسی، تن‌فروشی و پورنوگرافی خشونت‌هایی واقعی علیه ما هستند که موجب لذت همسران، پدران، پسران، برادران، پارتنرها، معلمان و دوستان ما می‌شوند. آن‌ها حین ارتکاب، نام‌های گوناگونی برای هر یک از این اعمال دارند.
به‌طور خاص، پورنوگرافی نشان می‌دهد که چگونه سلطه و سوءاستفاده، تفریح و سرگرمی‌اند. در آمریکا، پورنوگرافی محیط عمومی و خصوصی را اشباع کرده است. در ایرلند، در حال حاضر دسترسی‌ به پورنوگرافی محدودتر است، اما هم‌چنان ویدیوهایی که حاوی شکنجه‌ی زنان است، تحت قوانین سانسور ایرلند مجاز هستند، چراکه ویدیو از بین نرفته و به دست جمعیت حریصی از مصرف‌کننده‌گانِ مذکر رسیده است. هیچ‌گاه نیازی به پرورش میل و رغبت به خشونت نبوده است و مردهای معمولی، دارنده‌گان حق سلطه‌ی جنسی ـ همچون اردکی به آب ـ به سمت ویدیوهای شکنجه سوق داده‌شده‌اند. پورنوگرافی ـ حتا اگر دسترسی به آن محدودشده باشد ـ در سلطه‌ی مردان مرکزیت دارد، چراکه هر شکلی از سوءاستفاده‌ی جنسی در آن گنجانده‌شده و متقابلاً خود نیز به هر شکلی از سوءاستفاده‌ی جنسی دلالت دارد؛ و از دید مردان به‌عنوان لذت محض درنظرگرفته می‌شود.
در آمریکا، گویا سه‌چهارمِ زنان در پورنوگرافی، قربانیان تجاوز محارم هستند. زنان به‌واسطه‌ی تجاوز و ضرب و شتم استخدام می‌شوند. از سکس اجباری، شکنجه، تجاوز گروهی و نیز ضرب و شتم آن‌ها فیلم گرفته می‌شود. از این فیلم‌ها (به‌عنوان باج، تحقیر جنسی و تهدید) به‌منظور حفظ کردن و نگه‌داشتن زنان جدید در صنعت تن‌فروشی استفاده می‌شود. وقتی‌که تن‌فروشان پرورانده شدند،۴ نظر به این‌که پااندازها چه تعیین کنند، در فیلم‌ها مورداستفاده قرار می‌گیرند. از تجاوز به زنانی که نه تن‌فروش‌اند، نه کودکان فراری و نه در خیابان می‌ایستند نیز فیلم گرفته‌شده و در بازار پورنوگرافیِ تجاری، عرضه و فروخته می‌شود. پورنوگرافی درواقع محرکی سودآور برای تجاوز کردن محسوب می‌گردد. زنان در پورنوگرافی با اشیاء و حیوانات مورد تجاوز قرار می‌گیرند. بر روی زنان ادرار و مدفوع می‌کنند. تمامی این چیزها را بر روی زنان حقیقی در پورنوگرافی انجام می‌دهند؛ و سپس این پورنوگرافی را به کار می‌گیرند تا همین اعمال را بر روی زنان حقیقی دیگری پیاده کنند.
مادامی‌که صنعت پورنوگرافی به‌عنوان سرگرمی به مردم معرفی می‌شود، بی‌ارزش بودن زن به‌عنوان یک انسان اظهرُمِن‌الشّمس است. این صنعت رو به رشد در آمریکا، سالانه تقریباً هشت بیلیون دلار ارزش مالی ایجاد می‌کند. مردان، مصرف‌کننده‌گان اصلی پورنوگرافی با این آزارهای جنسی سرگرم می‌شوند.
زندگی زنان توسط تروریسم پورنوگرافی محدودشده است، چراکه به فشرده‌ای مبتذل و بی‌اهمیت‌ از ترس از تجاوز، ضرب و شتم، زنای با محارم، شکنجه و قتل تبدیل‌شده است. زنان شیئ‌اند، نه انسان؛ تحقیرشده و مورد اهانت قرار می‌گیرند، آزار می‌بینند و در سکس از آن‌ها سوءاستفاده می‌شود، زیرا مردان سلطه‌ی جنسی را می‌خواهند و آن را دوست دارند. پورنوگرافی، تن‌فروشی زنان است و تعریفی متافیزیکی از تمامی زنان که به‌طور طبیعی فاحشه‌هایی برای لذت هستند. ازاین‌رو این وحشت را برای زن به همراه دارد که به دنیا آمده تا مورداستفاده قرار گیرد، معامله شود و به فروش برسد. جوهره‌ی این وحشت ـ جزءبه‌جزء آن و حواشی‌اش برای مردانی که آن را تماشا می‌کنند ـ تفریح و سرگرمی است. سخت است تصور این‌که مردها چقدر از ما متنفرند.
فهمیدن این نیز سخت است ‌که مردها بدون شک، مطلقاً نسبت به حقوق ما بی‌تفاوت‌اند. بااین‌حال که مردها دوست دارند «مزه و طعم» ما را ببینند، این پروسه برای ساختن یک زن یا یک دختر به یک تن‌فروش برای‌شان سازگار است. این پروسه شامل تجاوز، تجاوز گروهی، ضرب و شتم، تحقیر مکرر و هدفمند زن است. معمولاً مردها در پیاده کردن این اعمال، فیلم‌برداری می‌کنند و زن را مجبور به تماشای خود می‌کنند و او را تهدید می‌کنند که فیلم را به خانواده و یا مدرسه می‌فرستند. همین مردان ـ که از دیدن آزار ما زنان لذت می‌برند ـ نسبت به حقوق خود بی‌تفاوت نیستند و از آن‌ محافظت به عمل می‌آورند. به‌عنوان‌مثال، آن‌ها ادعا می‌کنند که با پورنوگرافی سرگرم می‌شوند و این را استفاده از حقوق خود تلقی کرده و از آن با عنوان حق آزادی بیان یاد می‌کنند. چطور ممکن است مردان دیدن تجاوز به یک زن یا ـ صریحاً بگویم ـ دیدن واژن و پاهای بازشده‌ی یک زن را مصداق آزادی بیان تفسیر کنند؟ حتماً می‌خواهند درد کشیدن ما را «بیان» کنند. شاید هم اعضای تناسلی ما کلماتی هستند که آن‌ها می‌خواهند به کار برند. این موضوع شاید برای ما غیرقابل درک باشد که خوشی و تفریح مردان از آزار ما زنان به‌عنوان آزادی مدنی آن‌‌ها بیان ‌شود. منطق این استدلال این است که اگر حق مردها در پورنوگرافی (مالکیت، استثمار و سوءاستفاده از ما) لغو شود، آن‌ها قادر به بیان آنچه می‌خواهند بگویند، نخواهند بود. آن‌ها باید «آزادی بیان» داشته باشند.
هم‌چنین، استثمار جنسی زنان نیز به‌عنوان «آزادی جنسی» تعبیر می‌شود. استفاده از زنان در پورنوگرافی «آزادی» در نظر گرفته می‌شود. آنچه بر ما می‌رود «آزادی جنسی» نامیده می‌شود. در سرتاسر دنیای غرب، آزار و اذیت ما به معیاری برای آزادی ـ به معنا و مفهوم آزادی و شرط لازم برای آزادی ـ بدل گشته است.
صدمه دیدن، تهدید شدن به آسیب‌های فیزیکی به‌عنوان شرط زندگی و استثمار شدن به‌طور سیستماتیک، آثار عمیقاً مخربی بر انسان‌ها می‌گذارد. آن‌ها، کرخت، بی‌حس و مأیوس می‌شوند؛ چه‌بسا که بی‌رحم شده و نسبت به رنج‌های دیگران ـ که وضعیتی مشابه با خودشان دارند ـ بی‌تفاوت گردند. می‌دانیم که افراد در مقابل ستم مبارزه می‌کنند و از بی‌عدالتی‌هایی که مجبور به تحمل آن هستند، بیزارند. زنان اما گویی باید از صدمه دیدن، مورد سوءاستفاده قرار گرفتن و جنس دوم بودن لذت ببرند. راه‌هایی که تاریخاً توسط مردم تحت ستم برای مبارزه با سلطه و دهشت به‌کاررفته، ظاهراً قرار نیست برای زنان قابل‌استفاده باشد، چراکه آنچه بر ما می‌رود، اقتضای آنچه هستیم ـ یعنی زن بودن‌مان ـ است. خدا، طبیعت و مردان دراین‌باره اتفاق‌نظر دارند.
اما گاهی ما مخالفت می‌کنیم. خشونتی که بر ما می‌رود را عین خشونت می‌بینیم؛ نه عشق، نه چیزی رمانتیک، نه اجتناب‌ناپذیر و طبیعی، نه سرنوشت، نه چیزی که باید در آن سوخت و ساخت و نه نصیب و قسمت.
فمینیست‌ها این فرآیند دردناک کسب معرفت به‌منظور مشاهده با چشم‌های خودمان را افزایش آگاهی می‌نامند. ما چشم‌های مردان را ـ که چشم‌های ما شده‌اند ـ به دور می‌اندازیم. انزوایی را ـ که خشونت ساخته است ـ در هم‌ می‌شکنیم. از هم‌دیگر می‌فهمیم که چه‌قدر شبیه هم با ما رفتار شده است و چه‌ وجوه اشتراک زیادی در زخم‌های‌مان، تحقیر شدن‌های‌مان و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن‌های‌مان داریم، چراکه زن‌ایم.
آگاهی بدین معنی‌ست که یک معرفت تیزبینانه، هم از رنج‌های‌مان و هم از نوع انسان بودن‌مان حاصل کنیم: چه بر ما می‌گذرد و چه حقی در ارتباط با آن داریم. می‌دانیم که ما هم انسانیم و از این‌رو رنج‌ها (فرودستی، استثمار و سوءاستفاده‌ی جنسی) سلسله‌ی غیرقابل‌تحملی از خشونت هستند که باید متوقف شوند. تجربه‌ی این رنج‌ها ـ به‌جای این‌که ما را بی‌حس و کرخت کند ـ به ما قدرتی می‌دهد تا به‌عنوان یک انسان وارد عمل شویم تا در مقابل ستم ایستاده‌گی کنیم تا دادخواهی کنیم و مناسبات اجتماعی نوینی ـ که در آن ما را انسان به‌حساب ‌آورند ـ خلق کنیم. وقتی انسان‌ها علیه ستم طغیان می‌کنند، آن هنگام است که قهرمانان تاریخی نامدار و گمنام متولد می‌شوند.
بااینکه از زنان انتظار می‌رود که از آزار دیدن لذت ببرند، آن‌ها اما مقاومت می‌کنند، مبارزه و سازمان‌دهی می‌کنند؛ زن‌ها جسورند و در مقابل نیروی مردسالارانه به پا می‌خیزند و آن را در میانه‌ی راه متوقف می‌کنند؛ زنان تضادهای سیاسی و اجتماعی می‌آفرینند تا قدرت مردسالارانه را به چالش کشیده و به آن ضربه زنند. زنان اَعمال متجاوزین، ضاربان و پااندازها را تلافی کرده و به سیستم مردسالار نفوذ می‌کنند؛ زنان با نهادهای مردسالار مقابله و آن‌ها را تضعیف می‌نمایند؛ آن‌ها قوانین را تغییر می‌دهند تا همه‌ی زنان از آن بهره‌مند گردند و حقوق‌شان توسعه یابد؛ زنان برای دیگر زنان ضرب و شتم‌شده پناهگا‌ه‌های مخفی فراهم می‌کنند، وکالت قربانیان تجاوز را تقبل کرده و به زنان بارداری ـ که در پی سقط‌جنین‌اند ـ یاری می‌رسانند. زنان برای هم‌جنسان خود کار و پشتوانه‌ی مالی تولید می‌کنند تا سلطه‌ی اقتصادی مردان بر زنان را سرنگون سازند؛ زن‌ها گاهی مرتکب قتل می‌شوند؛ تحصن، اعتصاب و نافرمانی مدنی می‌کنند تا تولیدکننده‌گان فیلم‌ پورن و جنگ‌طلبان را نابود نمایند. زنان تلاش می‌کنند تا به تبعیض جنسی خاتمه دهند؛ آنان فضای اجتماعی فزون‌تری طلب می‌کنند تا ساختارها و پیکره‌ی قدرت عمومی را تغییر دهند؛ ما فمینیست‌ها مستمراً اهداف خود را بازبینی و تصحیح می‌کنیم تا به قدرت مردسالارانه از طریق نقاط ضعف‌اش حمله کرده و بتوانیم نیروی جمعی‌مان را در کشورهای خود متمرکز کنیم. فمینیست‌ها در پرمخاطره‌ترین نقاط، آن‌چنان مقتدر، به قدرت مردسالار حمله می‌کنند که اگر کمی قدرت‌مندتر یورش برند آن را قطعاً به زیر خواهند کشید. فمینیست‌ها می‌اندیشند، می‌نویسند، به گفتگو می‌نشینند، سازمان‌دهی می‌کنند با چنان مبارزه‌جویی، شورش‌گری و صبر به خیابان می‌آیند و تظاهرات می‌کنند. این مبارزه‌ای دشوار، مهیب و به‌طور مرگباری جدی‌ست. زن‌ها در این راه غالباً زخم برمی‌دارند و گاه نیز جان خود را از دست می‌دهند. کینه نسبت به زنان واقعی است. این کینه‌ی اقتصادی، جسمانی، روانی و بی‌رحمانه است. زنان هم‌چنان ایستاده‌گی کرده، مبارزه می‌کنند و برآن‌اند که پیروز شوند.
آن‌ها که زن نیستند ولی به‌طور سیستماتیک مورد ظلم واقع می‌شوند ـ آنچه را که ما برای پیروزی‌اش می‌جنگیم ـ آزادی یا عدالت نام می‌نهند. ما آن را برابری می‌نامیم، برای این‌که دشمنان ما در درون خانواده‌ها هستند. هیچ اصلاح و تغییر مسالمت‌آمیزی و هیچ کودتای خونینی ـ که به‌دنبال‌اش رژیم غیرمشروع دیگری قدرت را به چنگ آورد ـ گره از کار ما بازنخواهد کرد؛ چراکه دشمن ما خانواده است و ما نمی‌توانیم به همین ساده‌گی آن‌ها را کشته و از صحنه حذف کنیم.
این بار سنگینی است، چراکه دشمن در درون خانواده است و این دشمن (مرد) بسیار بی‌رحم، متکبر و هم‌زمان بسیار نزدیک و صمیمی است؛ چراکه او در برابر درد کشیدن ما لبخند می‌زند و برای سرگرمی‌اش یعنی آزار جنسی ما، حاضر است پول بپردازد. ما به‌خوبی می‌دانیم که باید به سرمنشأ خشونت و سلطه‌طلبی و به ‌ریشه‌های این موضوع بپردازیم که چرا قدرت، لذت‌ می‌بخشد و چرا سلسله‌مراتب، استثمار می‌آفریند. ما به‌خوبی می‌دانیم که باید سلسله‌مراتب اجتماعی را هموار و هم‌تراز کنیم. نیز می‌دانیم که باید لذت و احتمال وقوع سلطه‌ی جنسی را از بین ببریم. می‌دانیم که باید خود را بالابرده و مردان را، البته نه با ملایمت، به زیر کشیم. می‌دانیم که باید به خشونت علیه زنان ـ با پایان بخشیدن به حقوقی که مردان نسبت به ما دارند ـ نقطه‌ی پایانی نهیم. نه در سلطه، رابطه‌ی دوستانه‌ای وجود دارد و نه در انقیاد، عزت و احترامی.
خشونت علیه زنان قلب را می‌شکند، هم‌چنین استخوان‌ها را. فمینیست‌ها زنانی غیرطبیعی‌اند که به‌هیچ‌وجه دوست ندارند مورد آزار واقع شوند.

پانویس‌ها:
۱- CASE: Committee Against Sexual Exploitation
۲- در سیاتل، یک قاضی به نیروی پلیس دستور داد که علیه خشونت خانگی وارد عمل شوند. درنتیجه‌ی این دستور، پلیس عملاً شروع به دستگیری هر زنی کرد که در مقابل ضرب و شتم و تجاوز در قالب ازدواج مقاومت می‌کرد. یک زن دستگیر شد چون هنگامی‌که شوهرش می‌خواست با او به‌اجبار سکس کند به‌صورت او چنگ انداخته بود. پلیس ادعا کرد که چاره‌ی دیگری نداشته چراکه اگر مجبور به اعمال این قوانینی است که درواقع مایل به اعمال‌شان نیست، باید بر زوجی اعمال‌شان کند که مرتکب خشونت شده است. این تنها یک مثال از نحوه‌ی کارکرد سیستم قانونی در راستای بی‌معنی کردن اصلاحات و احمقانه جلوه دادن حقوق زنان بود.
۳- تحقیقات تجربی جدید در ایالات‌متحده نشان می‌دهد فیلم‌هایی که خشونت‌های شدید و وحشتناکی علیه زنان که صریحاً هم جنسی نیستند را به تصویر می‌کشند، تقریباً یک‌سوم تماشاگران مرد را تحریک می‌کنند. این فیلم‌ها متلاشی‌ (splattered) نام دارند و ازنقطه‌نظر قاتلی ساخته می‌شوند که در کمین یک قربانی زن است. این زن درنهایت متلاشی می‌شود. محققان اذعان دارند که نتوانسته‌اند فیلمی در مورد خشونت بر زنان بسازند که درصد قابل‌توجهی از بینندگان مرد را تحریک جنسی نکند.
۴- «پروراندن» (seasoning) فرآیند تبدیل یک زن یا دختر به یک تن‌فروش منطبق با استانداردهای رایج خودشان است. این پروسه معمولاً شامل تجاوز فردی، تجاوز گروهی، تخدیر کردن وی، ضرب و شتم و تحقیر مداوم و هدفمند اوست و غالباً با فیلم‌برداری از این اَعمال، نمایش فیلم‌ها به وی (مجبور ساختن‌اش به تماشای خودش)، و تهدید او به ارسال تصاویرش به خانواده یا محل تحصیل‌اش همراه است.
برگرفته از نشریه هشت مارس شماره  42

برگرفته از سایت اخبار روز

dimanche 22 octobre 2017

جنسیت و جنسیت‌زدگی از نگاه ایریگاری

جنسیت و جنسیت‌زدگی از نگاه ایریگاری 


مارینا دلوچیو، برگردان: ماری موسوی


لوس ایریگاری (متولد ۱۹۳۲)، فیلسوف، جامعه‌شناس و زبان‌شناس است. او آثار متعددی در زمینه‌های مختلف از قبیل فلسفه، نقد ادبی، نقد فلم و نقد هنر دارد. همچنین او یکی از چهره‌های برجسته فمینیسم است. هرچند خودش باوری به برچسپ فمینیست و در کل تقابل دوتایی بین انسان‌ها یا اجسام ندارد، او هدف خود را از حمایت از زنان در نهایت رهایی نوع بشر عنوان می‌کند.

ایریگاری در کتابش با نام آیینه زن دیگر فلسفه‌ی لاکانی را که اساس فلسفه‌ی غرب است به نقد می‌گیرد که همین باعث اخراجش از تدریس در سوربن و مشکلات بی‌شمار دیگری برای او می‌شود.

از نظر ایریگاری، فلسفه از زمان افلاطون و پیش‌تر از آن بر مبنای نظریه تنها سوژه‌ی کنش‌گر بنا شده است. مرد به عنوان تک‌سوژه کنش‌گر به جهان و رابطه‌ها معنا می‌دهد. زن در جهان مردانه با واژگان مردانه معنا پیدا می‌کند. او این فلسفه را ساختارشکنی می‌کند و تقابل دوتایی که در آن همواره یک قطب بر دیگری برتری دارد را زیر سوال می‌برد و به دنبال راهکاری است که به واسطه‌ی آن باورپذیری و احترام به تفاوت‌های جنسی را ترویج دهد. متن زیر برگردانی است از تحلیل یکی از مقاله‌های معروف و تاثیرگذار ایریگاری با نام «آن اندام جنسی که یک اندام جنسی نیست.»

«آن اندام جنسی که یک اندام جنسی نیست» (۱۹۷۷)، مقاله‌یی است با قلم لوس ایریگاری که همه‌ی زنان باید آن را بخوانند. عنوان مقاله دو معنا دارد. معنای اول به اندام جنسی زنان به مثابه‌ یک «فقدان» اشاره دارد، چیزی که او باور ندارد اما از آن استفاده می‌کند تا تحلیل فروید از اندام جنسی زنان را به عنوان اندامی فاقد تنها عضو لذت‌بخش رد کند. معنای دوم برمی‌گردد به تحلیل خود ایریگاری که زنان تنها یک اندام جنسی ندارند. نه تنها اندام جنسی آن‌ها از دو لب که از طریق تماس با یک‌دیگر تولید لذت می‌کنند، تشکیل شده است؛ بل اندام جنسی چندگانه در سراسر بدن‌شان وجود دارد.

الگوی راونکاوی کلاسیک فروید بر اساس آناتومی مردانه شکل گرفته است. او بر این باور بود که مادونی زنان به این دلیل است که آن‌ها فاقد قضیب هستند. در مرحله پیشا ادیپی و ادیپی دختر و پسر هر دو، مادر را رها می‌کنند و به سمت پدر متمایل می‌شوند؛ زیرا متوجه می‌شوند که مادر نه تنها فاقد اندام مردانه است؛ بل فاقد قدرتی است که همراه آن وجود دارد.

طبق نقد ایریگاری از این تحلیل خام، «اندام جنسی‌یی که یک اندام جنسی مردانه نیست، اندام جنسی محسوب نمی‌شود. این اندام منفی، مخالف، برعکس و نقطه‌ی مقابل تنها اندام جنسی قابل رویت یعنی قضیب است» (نقل از لوربر).

دلیل این که در کارهای مطرح فروید، زنان دچار «عقده قضیب» هستند همین مساله است. زنان به عنوان «دیگری» پایین‌تر و از نظر قدرت و جایگاه در مرتبه دوم در جامعه باقی می‌مانند؛ چون آن‌ها خود را فاقد چیزی می‌دانند که مردها به طور طبیعی با آن متولد می‌شوند.

مشکل اساسی این است که این نوع تفکر حتا تا امروز رایج است. دیدگاه فروید نسبت به مادونی زنان در کارهایش مشهود است و نظریه‌ی جبرگرایی بیولوژیکی نیز یک مکانیزم متداول است که از آن استفاده می‌شود تا تلاش زنان برای ترفیع جایگاه اختصاص داده‌شده به آن‌ها را از مسیر خارج کند.

مقاله‌ی لوس ایریگاری از آن جهت مهم است که ادعای دارد دیدگاه تیوری فروید در مورد جنسیت و جایگاه اجتماعی زنان و هر چیزی که ما در مورد تمایلات جنسی زنان و مردان می‌دانیم همواره از طریق پارامترهای مردسالارانه سنجیده شده است.

به عبارت دیگر از ادبیات گرفته تا پزشکی، حقوق، روان‌شناسی و سیاست، مردان به طور مداوم سعی در تعریف زنان، جنسیت و جایگاه اجتماعی‌شان داشته‌اند؛ زیرا مردان در تمام این رشته‌ها تحقیقی و اکتشافی تفوق داشته‌اند.

هر چیزی را که زنان در مورد خودشان می‌دانند از طریق مردان به دست آورده‌اند حتا خروسه به عنوان قضیبی کوچک توصیف می‌شود؛ زیرا مردان به آن واژه‌یی مانند آلت تناسلی خودشان اطلاق کرده‌اند. از لحظه‌یی که یک دختر متولد می‌گردد به او گفته می‌شود فاقد قضیب است که چیز مهمی است و در این کمبود طبیعی و ذاتی آنها ناکافی و ناقص انگاشته شده‌اند؛ زیرا در جایی که الگوی متعارف مردانگی است زنان نامتعارف هستند.

ایریگاری از دیدگاه مردان درباره‌ی زنان فاصله می‌گیرد و چندگانگی لذت‌گرایی زنانه را به نمایش می‌گذارد، «زنان در همه جای بدن‌شان اندام جنسی دارند. نقاط لذت‌گرایی زنان متفاوت‌تر، پیچیده‌تر و دقیق‌تر از چیزی است که با تفکر قضیب‌محور تصور می‌شود».

او مقاله‌اش را با دعوت زنان به بازخوانی مفهوم زنانگی و بدن، و ابراز هویت خود به مثابه سوژه‌یی مستقل بدون در نظر گرفتن دیدگاه مردان پایان می‌دهد.

به باور ایریگاری قبل از آن زنان نیاز به واکاوی چیزی دارند که به عنوان حقیقت پذیرفته‌اند. آن‌ها باید دستگاه‌های چندگانه‌ی ستم را که برای تعریف و محدود کردن نه تنها بدن و تمایلات جنسی‌شان؛ بل نقش اجتماعی و سیاسی‌شان وجود دارد مورد بررسی قرار دهند. تا زمانی که این اتفاق نیفتد، «نه اندام جنسی زنان، نه تخیل و نه زبان‌شان امکان وجود ندارد.»

منبع: مدنیت آنلاین

برگرفته از سایت اخبار روز

آمریکایی راوی اعتراضات زنان ایرانی

به مناسبت درگذشت کیت میلت فمینیست

    ساناز محسن پور


بیدارزنی: کیلت میلت نویسنده، مجسمه‌ساز و فیلم‌ساز فمینیست آمریکایی متولد ۱۴ سپتامبر ۱۹۳۴ در ایالت سنت پال امریکا ۶ سپتامبر ۲۰۱۷ درگذشت. کتاب سیاست جنسی[۱] (۱۹۷۰) وی از کتاب‌های مهم فمینیستی است.

میلت در این کتاب مفهوم سیاست را وسعت داد تا به ساختاردهی قدرت در کل بپردازد و نشان دهد قدرت مردسالاری جامعه‌ای جنس‌گرا می‌آفریند. او استدلال کرد سیاست جنسی مبتنی بر زن‌ستیزی هم به طور نهادی و هم به طور خصوص منجر به سرکوب زنان می‌شود. او تحلیلی همه‌جانبه و تاثیرگذار از شیوه‌های عمل مردسالاری-زیست شناسی، خشونت جنسی، طبقه و آموزش ارائه داد و تفکر معاصر درباره نقش‌های زنان را دگرگون کرد.

میلت نخستین کسی بود که در کتاب سیاست جنسی به مستعمره‌سازی زنان در مردسالاری معاصر اشاره کرد. او می‌گوید این مستعمره‌سازی از طریق درونی شدن ارزش‌های مردانه در زنان عمل می‌کند. او پدرسالاری را نوعی شیوه اعمال قدرت و سلطه جهان شمول می‌داند. شیوه اعمال قدرتی که مستقل از سرمایه‌داری یا هر نوع شیوه تولید عمل می‌کند. او معتقد است نظام پدرسالاری به عنوان یک نظام قدرت به خوبی در اذهان جا گرفته و لزومی ندارد دعاوی‌اش را به شکل مشهود بیان کند زیرا که این دعاوی طبیعی جلوه می‌کنند. وی معتقد است نه عامل بیولوژیک، که بار فرهنگی که به آن داده می‌شود منشا پدرسالاری است. او با مدد از تفکیک جنس و جنسیت، نقش عامل بیولوژیک را بسیار محدود می‌بیند و بر این اعتقاد است که تفاوت‌های زیستی تحت تاثیر فرهنگ شکل خاصی یافته و به فرودستی زنان منجر شده است.

میلت در تعریف طبقه در جامعه پدرسالار می‌گوید طبقه سلسله مراتبی اقتصادی و اجتماعی است که یک زن را در مقابل زن دیگر قرار می‌دهد و آنکه از این تقابل سود می‌برد مرد است. وی معتقد است تفاوت‌های زنان با مردان مکانیسم اصلی سرکوب زنان است. این تفاوت محصول مردسالاری است و مذکر و مونث واقعا دارای دو فرهنگ متفاوتند.

او در کتاب «سیاست جنسی» در توضیح عامل جامعه‌شناختی سیاست جنسی از نهاد خانواده نام می‌برد و آن را اصلی‌ترین نهاد نظام پدرسالاری و واحدی مردسالار درون کل ساختار مردسالاری می‌داند. او کارکرد اصلی خانواده در جامعه پدرسالارانه را بارآوردن فرزندانی می‌داند که همسو با ایدئولوژی پدرسالارانه رشد یافته‌اند.

میلت علت عدم آزادی جنسی و تسلط زنان بر جسم را ناشی از بکارت‌پرستی، ضوابط تبعیض‌آمیز جنسی، مقررات ضد سقط جنین می‌داند. او معتقد است نظام‌های حقوقی و قانونی پدرسالارانه با محروم ساختن زنان از مالکیت بر جسم خودشان، آنان را به سقط جنین‌های غیرقانونی وامی‌دارند.



میلت در توضیح مبانی پدرسالاری از زور نام می‌برد تا جنبه اجبار و فشار در جامعه پدرسالار را توضیح دهد. از نظر او اکثر جوامع پدرسالارانه زور را از طریق نظام‌های حقوقی خود نهادینه کرده‌اند. بطور مثال در قوانین اکثر این جوامع، زنان هستند که مورد کیفر سخت‌تری قرار می‌گیرند. علاوه بر این، آموزش‌های فرهنگی این باور را به وجود می‌آورد که به کار بردن زور تنها به مردان اختصاص دارد و آنها به لحاظ جسمی و روانی آمادگی ارتکاب خشونت جسمانی را دارند. در مقابل زنان نمی‌توانند از خود دفاع کنند و از لحاظ جسمی و روانی در سطح آسیب‌پذیری قرار دارند. این کلیشه‌های جنسیتی باعث می‌شود خشونت مردان بر زنان دلایل کاملا منطقی بیابد و طبیعی دیده شود. آنچه او در بحث خشونت علیه زنان برجسته می‌کند تجاوز جنسی است: « از لحاظ سنتی، هتک ناموس همچون بزهی به شمار آمده است که مردی بر ضد مرد دیگر مرتکب می‌شود و به دیگر سخن این بزه عبارتست از سوء استفاده از زنِ دیگری».

میلت را به دلیل فعالیت‌هایش نیز می‌شناسند؛ او در سال ۱۹۶۶ به عضویت سازمان ملی زنان در امریکا درآمد و از همین سال‌ها با جنبش زنان همراه شد. همچنین حضور او در کارزار آزادی آنجلا دیویس فعال کمونیست حقوق مدنی که از مهم‌ترین کارهای میلت است. اما این فمینیست آمریکایی از آن رو برای فمینیست‌های ایرانی و تاریخ جنبش زنان در ایران دارای اهمیت است که با حضور درایران و تهیه گزارش، فیلم و عکس به همراه دیگر همراهانش، صدای زنان ایران بعد از انقلاب را به گوش جهانیان رساند. میلت قبل از انقلاب در کمیته آزادی هنری و فکری شماری از تروتسکیت‌های ایرانی علیه حکومت شاه فعالیت می‌کرد؛ گروهی حقوق بشری که فعالیت‌هایشان در راستای آزادی زندانیان سیاسی و پایان دادن به شکنجه و افشاگری بر علیه حکومت بود. کیت میلت تلاش می‌کرد که توجه‌ها را به زندانیان زن سیاسی جلب کند. او برای آزادی ویدا حاجبی تبریزی نقش تعیین کننده‌ای داشت. ویدا حاجبی از نخستین زنان فعال سیاسی زندانی در دوران محمدرضا شاه پهلوی بود، از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ در زندان بود، در دوران مبارزه با مبارزان چریک ونزوئلا، کوبا و الجزایر ارتباطات نزدیکی داشت. حاجبی بعد از انقلاب به پاریس مهاجرت کرد و ۲۳ اسفندماه ۱۳۹۵ در پاریس درگذشت.

کیت میلت به دعوت زنان ایرانی برای سخنرانی هشت مارس، در اولین تظاهرات هشت مارس و اعتراضات علیه محدودیت‌هایی که بر زنان اعمال می‌شد به همراه سوفی کر و کلودین مولار به ایران آمد، در دانشگاه تهران با در بسته روبرو شد؛ اما در چند گردهمایی زنان شرکت کرد؛ از جمله گردهمایی در مقابل کاخ دادگستری در روز ۱۹ اسفند ماه، گردهمایی در ورزشگاه نصیری و تحصن زنان کارمند وزارت امور خارجه. این گردهمایی‌ها و اعتراضات در واکنش به توصیه و فرمان آیت‌الله خمینی مبنی بر حجاب اجباری در ادارات و مراکزدولتی و همچنین لغو قانون حمایت از خانواده بود.

میلت در ۲۱ اسفند ماه کنفرانس مطبوعاتی در هتل انترکنتینانتال همراه با سه زن ایرانی از کمیته موقت تدارکات روز جهانی زن تشکیل دادند و علیه روح حاکم بر رسانه‌ها و کم توجهی آنان به اعتراضات زنان ایرانی افشاگری کردند.

بعد از انقلاب به دعوت زنان ایرانی برای سخنرانی هشت مارس در اولین تظاهرات هشت مارس و اعتراضات علیه محدودیت هایی که بر زنان اعمال می شد به همراه سوفی کر و کلودین مولار به ایران آمد، در دانشگاه تهران با در بسته روبرو شد اما در چند گردهمایی زنان شرکت می کند از جمله گردهمایی در مقابل کاخ دادگستری روز ۱۹ اسفند ماه و گردهمایی در ورزشگاه نصیری و تحصن زنان کارمند وزارت امور خارجه حضور داشت . این گردهمایی ها و اعتراضات در واکنش به توصیه و فرمان آیت الله خمینی مبنی بر حجاب اجباری در ادارات و مراکزدولتی و همچنین لغو قانون حمایت از خانواده بود.

میلت در ۲۱ اسفند ماه کنفرانس مطبوعاتی در هتل انترکنتینانتال همراه با سه زن ایرانی از کمیته موقت تدارکات روز جهانی زن تشکیل دادند و علیه روح حاکم بر رسانه‌ها و کم توجهی آنان به اعتراضات زنان ایرانی افشاگری کردند.

میلت و همراهانش در بازتاب جهانی اعتراضات زنان بعد از انقلاب نقش مهمی داشتند نتیجه‌ی این تلاش‌ها شکل‌گیری کمیته‌ی بین‌المللی حق زنان بود که در پی آن در ۱۹ مارس هجده نفر از این کمیته به ریاست سیمون دوبووار وارد ایران شدند.

وی کتابی دراین رابطه به عنوان به ایران رفتن در سال ۱۹۸۹ منتشر کرد. گزارشی که کیت میلت در این کتاب از راهپیمایی بیست هزار نفری زنان می‌دهد گزارشی با جزییات و بسیار دقیق است. این کتاب به دو زبان فرانسه و انگلیسی به چاپ رسیده است اما متاسفانه و علی‌رغم میلش هنوز به فارسی ترجمه نشده است.

میلت پانزده روز در ایران اقامت داشت و۲۶ اسفند ماه بازداشت شد بعد ازیک ساعت و نیم بازجویی به دستور دولت موقت از ایران اخراج شد و در ۲۹ اسفندماه و بعد از چند روز بازداشت در فرودگاه مهرآباد، ایران را به مقصد پاریس ترک کرد.

او فیلمی در رابطه با اعتراضات زنان در ۸ مارس مصادف با انقلاب ۵۷ ساخت که در لینک زیر مشاهده می کنید:

https://www.youtube.com/watch?v=8Fp-5LnsaAA



منابع:

متین، مهناز و مهاجر، ناصر (۱۳۸۹). خیزش زنان ایران در اسفند ۵۷، جلد دوم همبستگی جهانی. آلمان، کلن: نشر نقطه

میلت، کیت.(بی تا). مبانی ایدوئولوژیک، بیولوژیک، جامعه شناسی، روانشناسی، اقتصادی و آموزشی و پرورشی تئوری سیاست جنسی. سازمان زنان ایران

هام،مگی و سارا گمبل (۱۳۸۲). فرهنگ نظریه های فمینیستی. ترجمه: نوشین احمدی خراسانی، فیروزه مهاجر و فرخ قره‌داغی. تهران: توسعه

 

[۱] Sexual Plitics

برگرفته از سایت عصرنو

روزنامه‌نگاری که در افشای «اوراق پاناما» دست داشت، ترور شد

دافنه کاروانا گالیزیا
یک روزنامه‌نگار زن در مالت که در افشاگری ارتباط مقامات سیاسی کشورش با پرونده «اوراق پاناما» و شرکت‌های جعلی پول‌شویی و فرار از مالیات نقش داشت، روز دوشنبه ۱۶ اکتبر / ۲۴ مهر به‌وسیله انفجار بمب ترور شد.



دافنه کاروانا گالیزیا، روزنامه‌نگار تحقیقی ۵۳ساله و وبلاگ‌نویس مشهور مالتی پس از انفجار یک بمب که به خودرو او متصل شده بود، به قتل رسید.
نیم ساعت قبل از اینکه کشته شود، گالیزیا در وبلاگش نوشت: «این روزها هرجا که نگاه کنی کلاه‌برداری هست. اوضاع ناامیدکننده است.»
وبلاگ گالیزیا، «رانینگ کامنتری» از رسانه‌های محبوب در جمهوری مالت است. او در این وبلاگ و در روزنامه‌های مالت به‌طور مداوم در مورد فساد مالی نهادها و مقامات کشورش از جمله نخست‌وزیر این کشور، جوزف موسکات، گزارش‌های تحقیقی منتشر می‌کرد.
رسوایی «اوراق پاناما» اوایل سال ۲۰۱۵ آغاز شد. دافنه گالیزیا یک سال پیش از این، چند شرکت فرار از مالیات را که در پاناما ثبت شده بودند به‌ مقامات سیاسی مالتی از جمله یک وزیر حزب کارگر ارتباط داده بود. پس از افشای اسناد، گالیزیا با پروژه «اوراق پاناما» همکاری مستمر کرد تا اسنادی در مورد رابطه اقوام نخست‌وزیر جمهوری مالت و شرکت‌های پول‌شویی و فرار از مالیات در پاناما منتشر شود.
پسر دافنه کاروانا گالیزیا، ماتیو، که او هم روزنامه‌نگار تحقیقی است و با «شبکه روزنامه‌نگاران تحقیقی بین‌المللی» کار می‌کند، در نزدیکی محل انفجار بود اما وقتی به محل رسید با بدن تکه‌تکه شده مادرش مواجه شد.
در پست فیس‌بوکی او قتل مادرش را به «حکومتی مافیایی» نسبت داد و نوشت: «مادر من ترور شد زیرا او بین حاکمیت قانون و کسانی که به دنبال نقض آن بودند، ایستاد. زمانی که نهادهای دولتی ناتوان می‌شوند، آخرین فردی که ایستاده است اغلب یک روزنامه‌نگار است.»
روزنامه «پولتیکو» گالیزیا را «ویکی‌لیکس تک‌نفره» خوانده و نام این روزنامه‌نگار را به‌عنوان یکی از ۲۸ فردی که در حال متحول کردن اروپاست ذکر کرده بود.
گالیزیا دو هفته پیش به پلیس محلی اطلاع داده بود که تهدید به مرگ شده و جانش درخطر است.

فساد دولتی جمهوری مالت در «اوراق پاناما»

دافنه کاروانا گالیزیا در آخرین پست وبلاگش – درست نیم ساعت پیش از اینکه به قتل برسد – مقاله کوتاهی در مورد کیت شامبری، رئیس کارکنان نخست وزیری جمهوری مالت نوشت. او شامبری را متهم کرد که در ایجاد شرکت‌های جعلی برای پولشویی در پاناما نقش داشته و اکنون که پاناما لو رفته است به دنبال کشور دیگری برای ایجاد شرکت‌های جعلی است.
«اوراق پاناما» اسنادی بودند که با همکاری ابتدایی یک روزنامه‌نگار تحقیقی (که نامش فاش نشد)، رسانه‌های متعدد و «شبکه روزنامه‌نگاران تحقیقی بین‌المللی» (ICIJ) منتشر شدند. جرالد رایل، رئیس «شبکه روزنامه‌نگاران تحقیقی بین‌المللی» که در سال جاری جایزه پولیتزر را برای انتشار «اوراق پاناما» به دست آورد، در بیانیه‌ای گفت که «عمیقا نگران آزادی رسانه‌ها در جمهوری مالت» است.
حجم انبوه از اسناد منتشرشده در «اوراق پاناما» نشان می‌دادند که عده زیادی از ثروتمندان و سیاستمداران با واسطه شرکتی به نام «موساک فونسکا» در پاناما شرکت‌هایی جعلی ایجاد کرده‌اند. این شرکت‌های شبحی یا جعلی بیشتر در حوزه فرار از پرداخت مالیات، معاملات غیرقانونی و پول‌شویی کارکرد دارند.
همسر جوزف موسکات، نخست‌وزیر جمهوری مالت، یک وزیر او، دو تن از اعضای دولت، و ثروتمندان مالتی که به احزاب مختلف مالت کمک مالی می‌کردند از جمله کسانی بودند که تحقیقات گالیزیا نشان داد در در پاناما شرکت جعلی دارند. تحقیقات این روزنامه‌نگار نشان داد که شرکتی به نام همسر موسکات در پاناما، وجوه کلانی را از بانک‌های مستقر در جمهوری آذربایجان دریافت کرده است.
نخست‌وزیر مالت، گزارش تحقیقی دافنه کاروانا گالیزیا را اتهام بی‌اساس خواند اما ناچار شد که در ژوئن سال ۲۰۱۶، انتخابات پارلمانی زودهنگام برگزار کند که پس از آن دو کرسی در مجلس از دست داد. «حزب کارگر» جوزف موسکات در این انتخابات به هر حال پیروز شد، اما گالیزیا گریبان سیاست‌مداران مالتی را ول نکرد. او کماکان در مورد فساد و کلاه‌برداری سیاست‌مداران «حزب کارگر» و جناح راست مقابلش در حزب راست میانه «ملی‌گرا» مطلب منتشر می‌کرد.
گالیزیا در طول زندگی حرفه‌ای‌اش بارها به دادگاه رفت تا برای گزارش‌های تحقیقی‌اش جواب پس بدهد. در سال ۲۰۱۷، آدریان دلیا، رهبر «حزب ملی‌گرا» علیه گالیزیا اقدام قانونی کرد – دادگاهی که اکنون به دلیل قتل گالیزیا هرگز برگزار نخواهد نشد و دلیا هم پس از قتل این ژورنالیست، شکایتش را پس گرفت.

واکنش‌ها به قتل گالیزیا

دیوید کالاوی، رئیس انجمن جهانی ویراستاران گالیزیا را یکی از شجاع‌ترین درخشان‌ترین روزنامه‌نگاران خواند که رسالت خود را در یافتن واقعیت تعریف می‌کرد.
در توییترآنتونیو تایانی، رییس پارلمان اروپا، نوشت گالیزیا نمونه زندگی «تراژیک» روزنامه‌نگاری است که «زندگی خود را برای یافتن واقعیت فدا کرد.»
سازمان «گزارشگران بدون مرز» ضمن محکوم کردن قتل گالیزیا نوشت که او زیر فشار دولت مالت زندگی می‌کرد و دولت حساب‌های بانکی او پس از افشاگری‌هایش درباره فساد نخست وزیری، مسدود کرده بود.
هم نخست‌وزیر و هم رهبر اپوزسیون، آدریان دلیا که گزارش‌های گالیزیا شامل آنها می‌شود، ترور او را محکوم کرده‌اند؛ جوزف موسکات آن را «حمله‌ای به آزادی بیان» و دلیا آن را «قتل سیاسی» خوانده است. موسکات در جریان یک کنفرانس خبری ترور را محکوم کرد و گفت: «همه می‌دانند که خانم گالیزیا یکی از منتقدان سرسخت من بود.»
ماتیو، پسر این روزنامه‌نگار نخست‌وزیر مالت و پلیس محلی را خطاب قرار داد و گفت: «شما مسئول هستید. شما مشارکت داشتید.»
او در ادامه نوشت: «تراژدی وقتی است که کسی را اتوبوس زیر می‌گیرد. هنگامی که خون و آتش در اطراف شماست، این دیگر جنگ است. ما مردمی هستیم در جنگ، علیه دولت و جرایم سازمان‌یافته که این روزها از هم غیر قابل تشخیص هستند.»
حدود سه هزار نفر از مردم مالت، دوشنبه شب و پس از قتل گالیزا به خیابان‌های سلیما آمدند و به احترام او شمع روشن کردند.
برگرفته از رادیو زمانه

هیچ چیزی نمیتواند بدتر از این شب وجود داشته باشد



برگردان از سوئدی: آزاد کریمی


ماگدا گاد، یک خبرنگار جنگی سوئدی است. او مشاهدات خود را از جنگ در رقه و مبارزات کردها علیه داعش در صفحه فیسبوک  خود و روزنامه های مشهور سوئدی همچون اکسپرسن، روزنامه عصر سوئد، روزنامه صبح سوئد و… مینویسد. نوشته زیر بخشی   از مشاهدات او از وضعیت کردهای ایزدی است که در تاریخ ۲۰۱۷/۰۹/۰۷ در صفحه فیسبوک خود به اشتراک گذاشته است.


بریتان سرباز،  در گوشه ای از یک پایگاه نظامی در غرب رقه با یونیفورم نظامی سبز رنگ و جورابهای صورتی رنگ میکی موسی نشسته است.

 درست پشت سرش، کلاشینکفی بر روی یک پشتی قرار دارد. در زیر آستین دست راستش، برای لحظه ای یک "تاتو"  به شکل نامبهمی جلب توجه میکند. فقط دو حرف آن قابل دیدن است؛ شاید "ل" و "آ".

با گردنی کشیده و چانه ای بلند.

حتی نمیتوانم گمان کنم که او قتل عامی را با چشمان خود دیده است.

یک دسته موی قهوه ای، افسار گسیخته از زیر پارچه شطرنجی سیاه و سفیدی که به سرش بسته است بیرون زده است.

با لبخندی که تقریبا او همیشه بر لبانش دارد، یک دندان طلایی برق میزند.

روحش نیز برق میزند، هنگامی که زیر چشمی انسان را دید میزند و سپس چروکهای ناشی از زندگی، در گوشه چشمهایش ظاهر میشوند.

این اولین باری است که من نشان YJS را بر روی آرم نظامی او میبینم، مخففی برای نیروهای دفاع زنان ایزدی و من اینچنین متوجه میشوم که او اهل سنجار (شنگال) است، شهری در شمال غربی عراق که داعش مردمش را قتل عام کرد و زنانش را به بردگی جنسی گرفت.

از او میپرسم که آیا او زمان قتل عام آنجا بوده است؟

و او داستانش را این چنین تعریف میکند:

"هیچ چیزی نمیتواند بدتر از این شب وجود داشته باشد". او این را با صدایی رسا میگوید، تن صدایی که هرگز دچار تزلزل نمیشود.

این صدای واقعی یک جنگجو است. جنگجویی با جورابهای صورتی.

جنگجویی که تنها بیست و دو سال سن دارد و یک ایزدی است. اقلیتی که داعش آنان را ستایشگر شیطان میداند. برای آنکه آنان دین خودشان را دارند. دینی که بریتان به آن افتخار میکند.

محل زندگی ایزدیها جایگاهی استراتژیک بین مناطقی است که توسط عربها و کردها اداره میشود. در منطقه ای مرزی بین عراق و سوریه.

منطقه ای که همه میخواهند بر آن تسلط داشته باشند.

آنها در گذشته نیروی نظامی چندانی برای دفاع از خود نداشته اند و بارها و بارها در معرض ظلم، قتل عام و کوچ اجباری قرار گرفته اند.

به نظر داعش آنها تنها به درد سه چیز میخورند: زنانشان برای بردگی جنسی، بچه هایشان به عنوان کودکان سرباز و و بقیه برای گورستان.



در شنگال تنها خاکستری از چیزهایی که زمانی مدرسه جاده، خانه، بیمارستان، مساجد و یک کلیسا بوده است، باقی مانده است. در دشت، استخوانهای جمجمه و ران از شن بیرون زده است. وقتی که باد میوزد اسکلت تازه دیگری پدیدار میشود. در کنار جمجمه هایی با اندازه های مختلف، لباس پوسیده کودکی به چشم میخورد. به دلایلی من به یاد یک سویچ ماشین که در جیب ژاکتی باقی مانده بود، می افتم. سویچ زنگ زده ای که دیگر هیچ کس  از آن استفاده نخواهد کرد.

در کمپ پناهندگان، شاهدان عینی ایزدی برایم تعریف کردند که چگونه داعش، مردان را به گلوله بسته، کودکان را به  سربازخانه ها برده و زنان را حبس و مورد تجاوز قرار داده اند. یک دختر جوان را برای دوسال تمام در یک زیر زمین حبس کرده بودند. او میگوید که وحشتناکترین چیز جهان زمانی بود که داعش آمد و بچه ها را برای عرضه در بازار بردگان جنسی با خود بردند.

شبی که قتل عام  انجام شده بود، شب سوم آگوست ۲۰۱۴ بود. شبی که بریتان از آن به عنوان بدترین شبی که میتواند برای یک انسان روی دهد، یاد میکند.

داعش ایزدیهایی را که بی دفاع مانده بودند مورد هجوم قرار میدهد:

-پیشمرگه ها داخل شهر بودند، آنها قول داده بودند که از ما در مقابل داعش دفاع کنند و قرار بود پیشمرگه های بیشتری نیز بیایند، اما وقتی که داعش آمد، پیشمرگه ها ما را تنها گذاشتند.

منظور او از پیشمرگه، نیروی نظامی رسمی منطقه اقلیم کردستان یا همان KRG در شمال عراق است.

حکومت اقلیم در یک بیانیه رسمی اعلام کرده است که علت عقب نشینی پیشمرگه از شنگال، تصاحب سلاحهای پیشرفته  ارتش عراق توسط داعش هنگام اشغال موصل و شهرهای دیگر عراق بوده است. ارتش عراقی که مجهز به سلاحهای پیشرفته و سنگین از سوی آمریکا شده بود. آمریکا بعد از اشغال عراق در سال ۲۰۰۳ ارتش سابق صدام حسین را منحل و تصمیم به ایجاد ارتش جدیدی در عراق گرفت. با تمام سرمایه گذاریهای آمریکا بر روی ارتش عراق، حتی بعد از یک دهه آنها فاقد سازماندهی لازم برای متوقف کردن داعش بودند.

بریتان یکی از کسانی است که هزینه آن را پرداخته است.

-داعش بعد از نیمه شب به ما حمله کرد. نزدیک ساعت دو شب. ما زنها اسلحه نداشیم اما مردها اسلحه داشتند و تا زمانی که مهماتشان تمام شد یعنی تا ساعت هشت صبح مقاومت کردند. در زمان درگیری عده ای فرصت فرار پیدا کردند، کسانی که ماشین داشتند راهی شدند و خیلیها ماشین نداشتند و مجبور بودند پیاده فرار کنند اما داعش آنها را متوقف کرد.

چه اتفاقی برای کسانی که متوقف شدند افتاد؟

-داعش به جز زنان جوان و پسرها تمان زنان مسن را به گلوله بست، مردان را کشتند، حتی کودکان را کشتند. آنها زنان جوان را به عنوان برده جنسی به رقه و موصل بردند و بخشی از آنها را در شنگال نگه داشتند. 


-تو چگونه زنده ماندی؟

-خانواده ما سه ماشین داشتند. برادرم که پنج بچه داشت یکی از ماشینها را برداشت و آنها را به کوهستان برد. سپس بازگشت و ما را با خود برد. اما در کوهستان غذایی وجود نداشت، هیچ آبی برای نوشیدن نبود. هوا نیز بسیار گرم بود. کودکان و پیرها از گرسنگی و تشنگی مردند. من میخواستم که برگردم و این را بیاورم.

بریتان  با یک مچ بند نازک سفید و قرمز که به مچ دست تاتو شده اش بسته است، ور میرود.

- برادرم در بازگشت به خانه من را همراهی کرد. وقتی که بازگشتیم همسایه هایمان را کشته بودند. وقتی که خواستیم برگردیم، ماشینمان خراب شد. برادرم از چند نفر کمک خواست. او به آنها گفت: "تو را خدا به ما کمک کنید، برای اینکه خواهرم همراه من است. اگر داعش من را بکشد برایم مهم نیست. اما آنها نباید خواهرم را دستگیر کنند". آنها به ما کمک کردند و ما آنها را با خود به کوهستان آوردیم. در را بازگشت همه جا پر از جسد بود. بعد از آن من نتوانستم برای پنج روز چیزی بخورم.

من به بریتان نگاه میکنم و از خود میپرسم چگونه او هنوز میتواند چنین صدای باثباتی داشته باشد و آنجاست که چشمان پر از اشکش، نظرم را جلب میکند. 

-ما چهارده روز در کوهستان ماندیم. بعد از آن عده ای گفتند که پ.ک.ک  به کمک ما خواهند آمد. وقتی که آنها آمدند در طی یک روز جنگ، کریدوری را از شنگال به روژآوا باز کردند و مردم را با ماشین به آنجا منتقل کردند، از کوه به سوی امنیت.


پ.ک.ک، حزب کارگران کردستان، حزب مارکسیستی است که بسیاری از کشورها آن را به عنوان تروریست میشناسند. کردها معمولا از نامبردن از آنها اجتناب میکنند، این یک مسئله سیاسی حساس است اما بریتان از آنها به عنوان نجات دهندگان خود یاد میکند.



روژاوا، منطقه کردنشین شمال شرقی سوریه است. بریتان برای اولین بار در روژاوا زنان مسلح را دیده بود.

-این برای من یک شک بود. وقتی که من در خانه خودمان میخواستم به اسلحه دست بزنم، پدر و مادرم من را منع میکردند و میگفتند: "نه، این خطرناک است". اما وقتی که من زنان مسلح را دیدم با خودم گفتم که من باید یک سرباز شوم اما والدینم گفتند: نه.

بعد از مدتی خانواده ما از سوریه به اقلیم کردستان در شمال عراق مهاجرت کرد و ما در شهر اربیل ساکن شدیم.

-در اربیل تبلیغات بسیاری برضد YPG وYPJ ، همان کردهایی که اینجا در سوریه میجنگند، وجود داشت. وقتی من به خانواده ام گفتم که میخواهم به آنها بپیوندم و سرباز شوم، آنها بازهم مخالفت کردند. اما من به آنها گفتم که من دلم برای شنگال تنگ شده است و وقتی که به زنان و کودکان ایزدی دربند فکر میکنم، حالم بسیار بد میشود. من میروم سرباز میشوم، چه موافق و چه مخالف باشید. 


نزدیک به ۱۰۰۰۰ ایزدی توسط داعش کشته و یا ربوده شده اند. تنها در هفته اول در شنگال ۵۰۰ ایزدی که ۴۰ نفرشان کودک بوده اند کشته شده اند. حدود چهل هزار در کوهها باقی مانده و ۱۳۰۰۰۰ نفر به شهرهای کردستان مانند دهوک و اربیل، فرار کرده اند. وجود تعداد زیاد آوارگان کمک رسانی را در این شهرها مشکل کرده است. این تعداد با وجود حمله به موصل همچنان در حال افزایش است.

بریتان، اکنون در رقه برضد داعش میجنگد. به عنوان یک سرباز در نیروهای دفاع زنان ایزدی YJS, که پ.ک.ک آنها را آموزش داده است.

او از سال ۲۰۱۶ به بعد یک سرباز است.

-من بینهایت خوشحالم برای آنکه دیگر میتوانم از خودم و خلقم دفاعم کنم. ما در طول تاریخ ۷۴ بار قتل عام شده ایم. بسیاری از زنانی که داعش با خود برده است هنوز در دستان آنها هستند، من باید بجنگم تا بتوانم آنها را آزاد کنم.

-آیا حاضری که در این جنگ بمیری؟

-بله! من آماده ام، مخصوصا من برای جنگ با داعش آماده ام، زیرا که آنها خلق من را قتل عام کردند. بله! من آماده ام که بمیرم.

ما بدون آنکه چیزی به همدیگر بگوییم، چای کردی مینوشیم و اما گاهی از لبه استکان  چشمانم به چشمان درخشانش می افتد. میتوانم ببینم که او غم را، ترس را، ضعف و ناتوانی را پشت سرگذاشته است. او به نظر میرسد که آزاد شده است و یا حداقل برای چنین هدفی مبارزه میکند.

بعد از لحظه ای از او میپرسم:

تاتویی که روی دستت داری، چیست؟

او دستش را جلو می آورد و آن را نشان من میدهد. او نام "لیلا" را با حروف بزرگ روی دستش خالکوبی کرده است.

-لیلا کیست؟
-او خواهر من است.

-چرا تو نام او را روی دستت تاتو کرده ای؟

-او مرده است!
منبع پایگاه خبری روز برگرقته از آرشیو رزا

dimanche 6 août 2017

«عاشقی» در متن معلولیت و بی‌شناسنامگی، گزارش: نسرین هزاره مقدم

گزارش ایلنا از یک زندگی؛





جالب اینجاست که فرزندانِ مادران ایرانی و پدران مهاجر نیز از شناسنامه محرومند؛ و این یعنی یک زنِ ایرانی، یک مادر ایرانی اگر به عقد یک مرد مهاجر دربیاید، حق ندارد برای فرزندش تقاضای شناسنامه داشته باشد؛ این یعنی مادرانی هستند که سهمشان از این آب و خاک قدِ یک شناسنامه کاغذی هم نیست.

ایلنا: هانیه جهان‌تیغی هستم. اهل زاهدان؛ قدِ من به زحمت یک وجب از دختر دوساله‌ام بلندتر است؛ من یک معلولم؛ معلولی که فکر می‌کنم خیلی چیزها از من دریغ شده‌است، حتی حق عاشقی...

بعدازظهر یک روز گرم تابستان است. شهرک اندیشه، کنار جاده کرج- شهریار؛ چند دقیقه‌ای پیاده روی و وعده دیدار با خانواده‌ای که حرف‌های زیادی برای گفتن دارند؛ خانواده‌ای که سالهاست از سیستان و بلوچستان، از شهر زاهدان به پایتخت آمده‌اند. هانیه دختر این خانواده است؛ دختر معلول اما بسیار توانایی که ساز می‌زند؛ هانیه مدافع حقوق کودک است؛ در برنامه‌های کانونِ کودکان کارِ سیستان و بلوچستان شرکت می‌کند و برای بچه‌ها ارگ می‌زند و دلش می‌خواهد خیلی چیزها عوض شود . هانیه مبتلا به «آکوندروپلازی» است؛ بیماری‌ای که باعث می‌شود رشد استخوان‌های فرد متوقف شود و قد بیمار به صورت قابل ملاحظه ای از حد طبیعی کوتاهتر باشد؛ خیلی کوتاهتر.

وارد اتاق که می‌شود، لبخند مهربان و موهای بلندش جلب توجه می‌کند. دست دخترش را گرفته و در نگاه اول، تشخیص این که این دو نفر، مادر و دختر باشند، کمی دشوار است؛ کمی که می‌گذرد همه چیز مشخص می‌شود؛ این یکی هانیه است و آن یکی، دختر تقریبا دوساله اش، نیلا. دختری که شناسنامه ندارد؛ دختر بچه‌ی زیبایی که از روز تولد، پدرش را ندیده‌است.



قصه زندگی هانیه مثل داستان خیلی از معلولینِ دیگر، غم‌انگیز است؛ قصه زندگی معلولین ایرانی، قصه محرومیت‌هاست؛ انگشت‌نماشدن‌ها؛ تبعیض‌ها، حسرت خوردن‌ها... هانیه هم از این خاطرات در سی سالی که پشت سر گذاشته زیاد دارد. تا دیپلم را به هر زحمت که بوده در مدارس عادی زاهدان درس خوانده و بعد، دانشگاه آزاد زاهدان، رشته گرافیک قبول شده؛ اما پس از یکی دو ترم مجبور شده انصراف بدهد؛ خودش می گوید: برایم کارکردن با دستگاهها سخت بود؛ مثلا دستگاه چاپ سیلک، اصلا قدم به این دستگاه نمی رسید. اساتید و مسئولان دانشگاه هم همکاری نکردند؛ مجبور شدم از رویایم چشم پوشی کنم؛ انصراف دادم، حالا بعدِ چند سال می‌خواهم در کلاس نقاشی ثبت نام کنم.

اما اوج قصه هانیه جای دیگری است؛ جایی که عاشق می‌شود و عشق، همزاد غم و محرومیت، هم به جان خسته‌ی او گرما می‌بخشد و هم او را می‌سوزاند:

«علی کارگر بود؛ یک کارگر افغانستانی؛ لواسان در یک کارگاه مکانیکی کار می‌کرد؛ چند سال پیش خیلی اتفاقی آشنا شدیم و این آشنایی تبدیل شد به یک قصه طولانی عاشقی، پرفراز و نشیب تا ازدواج.»

قصه عاشقیِ هانیه دختر معلول اما هنرمند و توانا و علی، کارگر مهاجری که هیچ مشکل جسمانی ندارد، حتی به قول دور و بری‌ها خیلی هم خوشتیپ و دخترپسند است، قصه ای طولانی‌ است؛ قصه‌ای است پر از درد و حرمان؛ دو سه سالی طول می‌کشد که خانواده علی به این ازدواج رضایت بدهند، از نظر آنها دختر معلولی مثل هانیه نمی‌تواند به درد علیِ سالم و رشید بخورد؛ تازه بعد از رضا دادن و آمدن برای خواستگاری، وقتی قرار عقد و ازدواج را می‌گذارند، باز در آخرین روزها پشیمان می‌شوند؛ نه چنین ازدواجی به صلاح نیست.

علی می‌ماند و عشقی نامتعارف که نمی‌تواند از آن دل بکند؛ هانیه همه زندگی اوست؛ پس به تنهایی، بدون حمایت خانواده، کنار این عشق می‌ماند ؛ محضر می‌روند و عقد می‌کنند.

اما یک مشکل دیگر هم هست، علی کارگر مهاجرِ افغانستانی، با وجود این که متولد ایران است و سالها در این آب و خاک، کارگری کرده، با وجود این که پدرش در جنگ ایران و عراق، همدوش و همراه رزمندگانِ ایرانی جنگیده، شناسنامه ندارد. ازدواج می‌کنند اما بدون شناسنامه‌ی علی، کار چندان آسان نیست. هانیه این ازدواج در شهر مشهد را اینطور توصیف می‌کند:

«سال 93 محضر رفتیم و عقد کردیم؛ عقدنامه شرعی داریم اما ازدواج، ثبت قانونی نشد؛ اسم علی را در شناسنامه من هم ننوشتند؛ هیچ کس همکاری نکرد..»

بعد ازدواج، هانیه علیرغم تعجب خانواده و پزشکان باردار می شود:

«باردار که شدم، پزشکان گفتند بدنت گنجایش حمل جنین را ندارد؛ نهایت، پنج ماه بتوانی تحمل کنی بعد باید زایمان زودرس داشته باشی؛ اما پنج ماه گذشت و پزشکان دیدند مشکلی نیست؛ در کمال ناباوری، هفت ماه هم گذشت و مشکلی پیش نیامد، و من در نُه ماهگی بارداری مثل همه مادران، وضع حمل کردم؛ دکترها جمع شده بودند و عکس برمی‌داشتند؛ همه متعجب بودند؛ دخترم نیلا با سه کیلو وزن متولد شد. اما در کمال تاسف به بچه‌ام هم شناسنامه ندادند؛ فقط یک گواهی تولد از بیمارستان دارد؛ همین.»

تولد نیلا، یک اتفاق نامنتظره، چیزی شبیه معجزه برای هانیه بود؛ خوشبختی، که زمانی چنان دور و ناممکن می‌نمود، از در و دیوار سرازیر شده بود؛ خوشبختی‌ای که با هجوم مشکلاتِ رنگ به رنگ، دیری نمی‌پاید. چند روزی از تولد نیلا می‌گذرد که پدرش، علی رخت سفر می‌بندد و از مرز عبور می‌کند؛ مقصد پناهندگی و اروپاست. علی راهیِ آلمان می‌شود.

هانیه روزهای رفتن علی را سخت‌ترین روزهای عمرش می‌داند و با یک دنیا حسرت می‌گوید:

«اوایل اصلا نمی‌توانستم رفتنش را قبول کنم. نمی‌توانستم بپذیرم که آن عشق و عاشقی و آن همه جنگیدن، به جدایی منجر شده؛ اما چند وقت که گذشت، باورم شد که علی چاره دیگری نداشته؛ بعد از سی سال زندگی در ایران، هیچ حق و حقوقی برایش قایل نبودند؛ شناسنامه نداشت؛ گواهینامه رانندگی نداشت؛ حتی یک سیم کارت ایرانسل نمی‌شد به نامش باشد؛ خودش و پدرش سالها کارگری کرده بودند اما همیشه از حقوق شغلی یک کارگر ساده محروم مانده بودند؛ حداقل آنجا در آلمان، اگر کارش درست شود، آینده‌اش بهتر می‌شود؛ همین الان که هنوز پرونده‌اش در مرحله بررسی است، کلاس رانندگی رفته و دارد گواهینامه می‌گیرد؛ می‌خواهد درس بخواند؛ در ایران که تا سوم راهنمایی بیشتر نگذاشتند تحصیل کند.»

حالا هانیه مانده و یک دختر دوساله‌ی بی شناسنامه؛ لینا، دختر هانیه، نسل سوم افغانستانی‌های ساکن ایران است؛ نسل سوم مهاجرانی که هیچ آینده روشنی ندارند؛ افغانستانی‌هایی که سرنوشتشان فقط فَعلِگیِ بی‌حق و حقوق است؛ هانیه اما هنوز از عشق ناامید نشده؛ او با علی، همسرش، در ارتباط است؛ می‌گوید قصدمان رفتن به آلمان پیش علی است، اما بی‌شناسنامگی دخترم را چه کنم.

مادر هانیه نیز در این مصیبت‌ها همراه دخترش است؛ او خودش را در سرنوشت دخترش مقصر می‌داند؛ موقع حرف زندن گریه می‌گوید؛ این زن، از رنج می‌گوید؛ رنجِ مادری، رنج و رنج؛ زندگی سلسله بی‌پایان رنج‌هاست:

«کارمند دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بودم. در آزمایشگاه، بخش بیوشیمی کار می‌کردم؛ پزشکان گفتند سر و کار داشتن با مواد شیمیایی باعث معلولیتِ دخترم شده؛ مشکل دخترم ژنتیکی است و شغل پرخطر من این مصیبت را به سرش آورده؛ ما را نَه آموزش داده بودند و نه دوره دیده بودیم؛ یک راست ما را فرستادند آزمایشگاه و نگفتند خطرات این شغل چیست؛ جالب است که بعد از به دنیا آمدن دختر معلولم، هیچ حق و حقوقی برایم قائل نشدند؛ نه مزایایی به من تعلق گرفت و نه حتی از شیفت های کاریم کم کردند؛ باز هم شب‌کاری داشتم، باز هم ساعتهای طولانی سرو کار داشتن با مواد شیمیاییِ خطرناک؛ سرِ بارداری دو فرزند بعدی‌ام، خودم بودم که متوجه خطر شدم و نُه ماهِ تمام، پایم را در آزمایشگاه نگذاشتم....»

مادر هانیه معتقد است اگر شغل دیگری داشت، یا حداقل اگر مسئولان و بالاسری‌ها در آزمایشگاه اینقدر بیخیال و بدون توجه نبودند، امروز دخترش، این همه درد و مصیبت نداشت؛ مصائبی که انگار تمامی ندارند..

هانیه این روزها در خانه نقاشی می‌کند و کتاب می‌خواند؛ تنها دلخوشیش دخترش نیلاست؛ او آرزوهایش را برمی‌شمارد: منبعِ درآمدی ندارم؛ من عضو فعالِ بهزیستی زاهدان بودم؛ نماینده معلولین استان بودم؛ تقاضا دارم بهزیستی حداقل امثال من را تحت حمایت بیشتر قراردهد و با استفاده از سهمیه معلولین ما را استخدام کند. اما بزرگترین آرزویم این است که خانواده‌ام دورِ هم جمع شوند؛ یا شرایط در ایران برای همسرم تغییر کند یا ما برویم اروپا و با او زندگی کنیم. اما مهمتر از همه این است که فرزندم شناسنامه داشته باشد؛

ایران سالهاست به پیمان‌نامه حقوق کودک پیوسته؛ ایران در اسفند ١٣٧٢ با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید شورای نگهبان، به طور رسمی این کنوانسیون را پذیرفت؛ در این پیمان‌نامه آمده که همه کودکان حق داشتن شناسنامه دارند؛ اما در سالهای پس از تصویب، این الزام قانونی هرگز رعایت نشده؛ هزاران کودک افغان در ایران سالها و سالها بدون شناسنامه زندگی کرده‌اند و هنوز هم مجبورند با همان وضع ادامه حیات بدهند؛ حتی بسیاری از کودکان بلوچِ ایرانی که ازدواج والدینشان ثبت قانونی نشده، شناسنامه ندارند. جالب اینجاست که فرزندانِ مادران ایرانی و پدران مهاجر نیز از شناسنامه محرومند؛ و این یعنی یک زنِ ایرانی، یک مادر ایرانی اگر به عقد یک مرد مهاجر دربیاید، حق ندارد برای فرزندش تقاضای شناسنامه داشته باشد؛ این یعنی مادرانی هستند که سهمشان از این آب و خاک قدِ یک شناسنامه کاغذی هم نیست.

چرا باید دخترم از همه حقوق محروم بماند؟ این جمله، آخرِ صحبت های ماست؛ مادر معلولی که برای کودکان کار، سرود «ای ایران» می‌نوازد، می‌خواهد بداند چرا به فرزند خودش از این وطن، از ایران یک شناسنامه هم نمی‌رسد؛ اشک مجال ادامه صحبت را نمی‌دهد؛ دیگر ادامه نمی‌دهیم؛ زندگی سلسله بی‌پایان رنج‌هاست؛ رنج‌هایی که با عشق در هم می‌تَنند؛ رنج‌های بی‌پایان عاشقی...

برگرفته از عصر نو