آکادمی نوبل از آلیس مونرو به عنوان استاد داستان کوتاه یاد کرده است
آکادمی نوبل از آلیس مونرو به عنوان استاد داستان کوتاه یاد کرده است
گفته‌اید که نسبت به مادرتان احساس گناه می‌کنید.
بله. همینطور است. روزی نیست که احساس گناه نداشته باشم نسبت به مادرم. وقتی نوجوان بودم، مادرم بیمار شد. معلوم شد که به پارکینسون مبتلا شده است. من از بیماری او وحشت داشتم و نمی‌توانستم نزدیکی او را تحمل کنم. آرزو می‌کنم که کاش قدری نسبت به او مهربان‌تر بودم. اما بچه‌ها در سن بلوغ متأسفانه زیاد مهربان نیستند. با هیچکس.
دخترتان شیلا هم با شما مشکلاتی دارد. کتابی نوشت درباره مادر سرشناس‌اش. در این کتاب آمده: «ظلم بزرگی است دختر آلیس مونرو بودن. مادر من یک شخصیت برجسته است. من با یک شخصیت برجسته چه می‌توانم بکنم؟ یا باید ندیده‌اش بگیرم یا ویرانش کنم.»
بله. او حق دارد. بچه‌ها والدینشان را برای خودشان می‌خواهند. مخصوصاً شیلا که بچه اول من بود، شاید به اندازه کافی محبت ندیده است. اعتراف می‌کنم که من هرگز نمی‌خواستم مادر باشم. اتفاقی بود که افتاد. امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاید. من عاشق بچه‌هایم هستم. اما از عهده وظیفه مادری به عنوان یک وظیفه خطیر برنمی‌آمدم. حسی نسبت به آن نداشتم. مشغول نبرد آزادی‌بخش خودم بودم. الان که مادربزرگ شده‌ام، تازه دارم حس مادری را تجربه می‌کنم. دیوانه بچه‌ها هستم.
آیا آنچه که شما «نبرد آزادیبخش»‌اش می‌خوانید، ارزشش را داشت؟ آیا زنان به‌راستی آزادتر از سال‌های دهه ۱۹۶۰ هستند؟
مطمئناً. طبعاً یک مادر مدرن باید متوجه باشد که آزادی تاوان هم دارد. زنان بیرون از منزل کار می‌کنند و در همان حال باید به امور خانه هم برسند. از زنان جوان می‌شنوم که دوست دارند گاهی در خانه بمانند و مراقب بچه‌هایشان باشند. اما به دلایل اقتصادی نمی‌توانند کارشان را رها کنند. در آن زمان حتی به فکرمان هم نمی‌رسید که ممکن است چنین مشکلاتی پیش بیاید. آرمان‌گرا بودیم و فکر می‌کردیم اگر قرار باشد زنان ترقی کنند، مردشان مدتی در خانه می‌ماند و خانه‌داری می‌کند. اما اتفاق‌های دیگری افتاد. به جای آرمان‌ها، در نسل جدید جاه‌طلبی و پول قرار گرفت. این را کسی پیش‌بینی نکرده بود.
یعنی به آزادی خیانت شده؟
نه. معلوم شد که آزادی برای همه بهترین راهکار نیست. در سال‌های دهه ۱۹۷۰ گمان می‌کردیم آزادی فردی به معنای سعادت همگان است. اگر زنی زندگی زناشویی کامیابی نداشت یا مشکلاتی داشت با مردش، از او جدا می‌شد و همواره بر این باور بود که این‌کار به نفع همه و از جمله به نفع بچه‌هاست. اما خب، اینطور نبود. خوشبختی چیز پیچیده‌ای‌ست. خوشبختی یعنی کار سخت.
در داستان‌هاتان اما شما سرگذشت انسان‌هایی را روایت می‌کنید که عشق را به اخلاق ترجیح می‌دهند. آیا به نظر شما عشق به اخلاق ترجیح دارد؟
به نظرم این خیلی طبیعی‌ست که انسان آزادی‌اش را انتخاب کند. در تاریخ ادبیات جهان، عشق همواره برانگیزاننده بوده و به پیرنگ داستان‌ها شکل داده است. در زندگی هم همینطور است.
جاناتان فرانتسن، همکار آمریکایی شما گفته است که داستان‌های شما به تراژدی‌های یونانی شباهت دارند. چون همواره لحظه‌های سرنوشت‌ساز را برملا می‌کنند.
این سخن فقط تا حدی درست است. فقط سرنوشت تعیین‌کننده نیست. شخصیت‌های من، خودشان درباره زندگی‌شان تصمیم می‌گیرند. آنها قهرمانان تراژیک هم نیستند که شکست خورده باشند، چون مقابل سرنوشت‌شان ایستادگی کرده‌اند. در داستان کوتاهی از من به نام «بچه‌ها همین‌جا می‌مانند» مادر جوانی که عاشق مردی شده، شوهر و دو فرزندش را ترک می‌کند. اما معلوم می‌شود که معشوق او مرد دلخواهش نیست. اما با این‌حال پشیمان نیست که خانواده‌اش را ترک کرده. او تصمیمش را گرفته است.
تصمیمی که یک تصمیم جسمانی است؟ در داستان‌های شما غریزه جنسی انسان‌ها را صرف‌نظر از پیشینه و فرهنگشان به هم متصل می‌کند. شما غریزه جنسی سرکش شخصیت‌هاتان را محکوم نمی‌کنید و حتی گاهی هم اجازه می‌دهید که آنها سرانجام خوشی داشته باشند.
بله. قدرت سکس که همه چیز را کنار می‌زند و دو انسان را به هم می‌رساند همیشه برای من موضوع جالبی بوده. تمایزهای طبقاتی، سطح تحصیلات، شیوه زندگی در کنار سکس رنگ می‌بازد و بی‌اهمیت می‌شود. دو انسان کاملاً متفاوت اگر با هم بیامیزند، ممکن است در یک لحظه به هم دل ببندند. به این جهت سکس می‌تواند نظم جامعه‌ مدرن که همه چیز طبقه‌بندی باید باشد، را برآشوبد. در این میان مردان همواره می‌توانستند هم خانواده‌شان را حفظ کنند و هم اینکه ماجراهای رختخوابی داشته باشند. اما زن‌ها نه. اگر هم دل می‌بستند به کسی، سرنوشت‌شان بی‌شباهت به سرنوشت آنا کارنینا نبود.
آیا سکس در داستان‌های شما راهکاری‌ست برای مقابله با گذرا بودن زندگی؟
نظر قابل تأملی‌‌ست. از کجا به این نظر رسیدید؟
در یکی از داستان‌هاتان به نام «پل شناور» یک زن چهل ساله که به بیماری لاعلاجی مبتلاست، از پیش پزشک برمی‌گردد. تصادفاً با مردی آشنا می‌شود و وقتی که دارند با هم قدم می‌زنند، همدیگر را می‌بوسند. در این بوسه اما یک تسلای وجودی نهفته است. زن بعد از این بوسه، از مرگ دیگر نمی‌ترسد.
شادم که از این داستان مثال آوردید. این داستان یکی از داستان‌های محبوبم است. آری. در افتادن با مرگ و تسلا به‌راستی یکی از کارکردهای سکس است. دست‌کم برای مدتی کوتاه. راهکارهای مقابله با مرگ و گزیرگاه‌هایی که انسان برای خودش پیدا می‌کند و ترفندهایی که به کار می‌بندد، موضوع مهمی است در داستان‌های من.
آخرین کتاب زندگی‌تان را کی می‌نویسید؟
هر کتابی که منتشر می‌کنم، می‌گویم این آخری است. اما دروغ می‌گویم.
مثل رولینگ استون که می‌گویند این آخرین کنسرت ماست.
دقیقاً. من میک جگر ادبیات هستم. می‌نویسم و ادامه می‌دهم به نوشتن.
منبع رادیو زمانه