صابره کاشی از حدود ۱۰ سال پیش ساکن خلیج سانفرانسیسکو شده است.
او
که برای نخستینبار در سال ۲۰۰۱ (همان سالی که حملات یازدهم سپتامبر روی
داد) ایران را به مقصد کانادا ترک کرد، میگوید با وجود "موفقیتهایی" که
در ایران به دست آورده، این تجربه مهاجرت بوده که به او اجازه داده از
'خودش بودن' نهراسد.
محل سکونت فعلی صابره خانهای قدیمی و بزرگ در دل شهر اوکلند است.خانهای که مالک آن با نگاهی "خیرخواهانه" به جوانانی اجاره داده که هر کدام به نوعی سرگرم یک 'انقلابند.'
این خانه ۹ اتاق دارد. اتاق صابره در طبقه دوم است.در
و دیوار خانه پر است از پوسترهایی که هر کدام به یک جنبش و نحله فکری تعلق
دارد؛ یک جا پوستری مرتبط با حقوق دگرخواهان جنسی و جای دیگر طرحی از جنبش
مدنی سیاهان؛ یک گوشه جمله ای از یکی از رهبران قبایل سرخپوستان آمریکا و
گوشهای دیگر تصویری از برجستگان جنبش زنان.
صابره در این خانه چوبی که پر است از خراطیهای ظریف و پنجرههای مشبک، با هفت هشت نفر دیگر زندگی میکند.
اوکلند خاستگاه بسیاری از جنبشهای مدنی آمریکا است و برای سیاهپوستان این کشور "مهد آزادیخواهی" محسوب میشود.
اوکلند در چند کلیومتری سانفرانسیسکو، همان شهری است که دو هفته گذشته با یک آتشسوزی دلخراش به صدر خبرهای جهان راه یافت.
خانه اما چه دور
صابره که در ایران فیلمسازی را آغاز کرده بود، این روزها سخت سرگرم تهیه و تدوین مستندی است درباره تجربه خودش از مهاجرت.
'خانه اما چه دور که هنوز ساخت آن به اتمام نرسیده داستان کشف و شهودهای صابره در مورد خودش و ریشههایش است.
"فکر
اصلی ساخت این مستند بعد از مرگ مادرم و آن سالهایی که برای نگهداری از
پدرم میان ایران و آمریکا در مراجعت بودم به ذهنم رسید."
صابره فرزند
آخر یک خانواده پرجمعیت است و به قول خودش وقتی که به دنیا آمد پدر و
مادرش مدتها بود که پدربزرگ و مادربزرگ شده بودند.
"پدرم با مهاجرت من کاملا مخالف بود. به قدری مخالف که حتی حاضر نشد روز آخر با من خداحافظی کند."
گفتگوی رادیویی صابره کاشی با برنامه چمدان را اینجا کلیک کنید و بشنوید
رابطه میان صابره و پدرش در بخشهای مختلف مستند خانه
اما چه دور دیده میشود. صمیمیترین این صحنهها مربوط به یکی از آخرین
خداحافظیها میان این پدر و دختر است؛ جایی که صابره به پدرش میگوید فردا
عازم است و پدر ۸۷ ساله با صدایی مقتدر اما پر از احساس و شاید 'التماس'
میپرسد: "اگر همیشه همینجا بمونی چطور میشه؟"
گوشههایی از مستند خانه اما چه دور را اینجا کلیک کنید و ببینید
صابره
که هنوز تصمیم نگرفته در نسخه نهایی فیلم چه تصاویری را بگنجاند، در میان
سالهای ۲۰۱۰ - ۲۰۱۵ به مدت پنج سال یک پایش در ایران بود و یک پایش در
آمریکا.
"متاسفانه چون پیغام فوت مادرم را روی تلفنم ندیده بودم، سه
روز بعد از خاکسپاری او متوجه از دست دادنش شدم. برای رفتن به ایران دیگر
دیر شده بود اما یکسال بعد برای نگهداری از پدرم و شاید فرصت تکمیل کردن
دوره دکترایم در دانشگاه تربیت مدرس، به ایران بازگشتم."
داستان
صابره چه قبل از مهاجرت و چه پس از آن پر است از رویدادهایی که هر کدام از
آنها را میتوان یک "موفقیت بزرگ" نامید؛ رتبه نخست کنکور هنر در سال ۱۳۷۰؛
استخدام در شبکه ام.تی.وی. کانادا، همکاری در ساخت مستندی برای شبکه
پی.بی.اس. آمریکا و کسب دکترای مطالعات زنان از دانشگاه تربیت مدرس تهران.
با وجود این، خودش میگوید هیچگاه به اندازه روزی که پدرش از او خواست در
ایران بماند، احساس 'مهمبودن' نکرده است.
"برای این که بتوانم خودم
را راضی کنم و قصه شخصیام را دستمایه یک فیلم مستند کنم، چند سالی با
خودم کلنجار رفتم. مدتها مشاوره گرفتم و در خودم غور کردم."
"پدر من
مرد محکم و مقتدری بود. حالا که خودم را واکاوی میکنم میبینم من به نوعی
در تمام عمرم به دنبال راضی کردن پدرم بودهام. برای همین هم وقتی آن روز
پدرم بعد از حدود ۱۰ سال که من دیگر در ایران زندگی نمیکردم، خواست که
پیشاش بمانم، گویی جهان را به من دادند."
"برای همین هم وقتی از
چمدانم پرسیدید فکر کردم مهمترین چیزی که مهاجرت به من داده، این بوده که
خودم را پیدا کنم و از خودم بودن نهراسم. فکر میکنم اگر من خودم را در این
تنهایی مهاجرت پیدا نکرده بودم، ممکن بود هیچ وقت چنین چیزی از پدرم
نشنوم. بعد از آن روز، رابطه پدرم و من برای همیشه عوض شد. در پنج سالی که
شش ماه ایران و شش ماه آمریکا زندگی میکردم، من و پدرم آن قدر به هم نزدیک
شدیم که دیگر نمیشد نامش را پدر و دختری گذاشت."
صابره هنگام مرگ پدرش در ایران نبود؛ او تنها چند هفته پیش برای شروع یک شش ماه دیگر به آمریکا بازگشته بود.
"دور
دریاچهای که در مرکز اوکلند قرار گرفته مشغول راه رفتن بودم که خبر دادند
پدرم درگذشته. با این که اشک میریختم، اما تجربهام متفاوت از شنیدن خبر
مرگ مادرم بود. بر عکس زمان مرگ مادرم، ته دلم میدانستم که پدرم هم راضی
نبوده هنگام مرگش من کنارش باشم. فکر کنم هر دو ما فهیمده بودیم که طاقت
چنین لحظهای را نداریم. برای همین هم فکر میکنم پدرم با وجود این که در
آن ماههای آخر خیلی ضعیف شده بود، خودش را کشاند و کشاند تا زمانی که من
نباشم."
داستان مهاجرت صابره کاشی مثل همه آنهایی که در خارج از
ایران زندگی میکنند پر است از دلایلی برای 'آمدن و ماندن'، همراه با تردید
ابدی 'درست یا غلط' بودن این تصمیم. اما آنچه میان داستان خودم و صابره و
شاید خیلی دیگر از مهاجران به عنوان مخرج مشترک یافتم، رنجی است که از
پذیرفته نشدن در خانه کشیدیم.
موسیقی چمدان صابره، کاری است به نام "در دل آتش" ساخته رعنا فرحان و استیون توب (Steven Toub).
برگرفته از بی بی سی فارسی
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire