mercredi 15 mai 2013

چرا لولیتا؟، اکرم پدرام‌نیا

لولیتا، پرآوازه‌ترین رمان ولادیمیر ناباکوف و سومین رمان او به زبان انگلیسی‌ست که نخستین بار در سال 1955 در پاریس چاپ شد. پس از آن‌که شمار بسیاری از ناشران آمریکایی از چاپ آن خودداری کردند و به نویسنده هشدار دادند که بهتر است از انتشار آن درگذرد، ناباکوف برآن شد که دست‌نوشته‌هایش را برای دوسیا ارگز به پاریس بفرستد. ارگز آن را به زبان فرانسه برگرداند و برای چاپ به نشر المپیا سپرد. ناگفته نماند که نزدیک به سه چهارم کارهای این نشر در زمینه‌ی پورنوگرافی بود. ده سال بعد خود ناباکوف رمان را به زبان روسی ترجمه کرد.
لولیتا هفت بار به مرحله‌ی نهایی جایزه‌ی نشنال بوک رسید ولی هرگز این جایزه را از آنِ خود نکرد.
بی‌گمان ناباکوف چه هنگام نوشتن این اثر و چه پس از انتشارش همواره نگران بوده است. مثلا در روزی نامعین در سال 1950، وقتی چند فصل اول کتاب را تمام می‌کند کاغذها را برمی‌دارد و با عزم جزم به‌سمت پیت زباله‌سوز گوشه‌ی حیاط خانه‌اش، در شهر ایتاکا (استان نیویورک) می‌رود تا آن‌ها را بسوزاند و برای همیشه از شرشان راحت شود. اما همسرش، وِرا پادرمیانی می‌کند و او را از این کار بازمی‌دارد و وادارش می‌کند که یک‌بار دیگر روی آن کار کند. بعدها وقتی ناباکوف این خاطره را به یاد می‌آورَد، با فروتنی می‌گوید، چون «سرشار از مشکلات تکنیکی بود.» به عبارت دیگر ناباکوف چنان به این اثرش بی‌اعتماد بود که چاره‌ای جز سوزاندنش نداشت و به گرمای ناشی از سوختن کاغذها بیش‌تر از تاثیر نوشته‌هایش باور داشت. حتا نوشتن مقدمه‌ای از زبان ویراستاری فرضی و بررسی هدفش از نوشتن لولیتا که بیش‌تر نشان دادن اهریمن‌های فریبنده‌ی درون است، خود گویای دل‌نگرانی‌های بجای ناباکوف نسبت به این اثر است.
گرچه همه‌ی 5000 جلد چاپ نخست لولیتا به مدت چندماه به فروش می‌رسد، شاید هیچ‌کس جدی درباره‌ی آن نظری نمی‌دهد تا این‌که در پایان سال 1955 گراهام گرین در ساندی تایمز لندن آن را یکی از سه کتاب برتر سال معرفی می‌کند و همین خشم کسانی چون سردبیر ساندی اکسپرس (لندن) را برمی‌انگیزد، به‌گونه‌ای که در وصف آن می‌نویسد، «کثیف‌ترین کتابی‌که تاکنون خوانده‌ام» و یا آن را «پورنوگرافی محض» می‌خواند. در آن زمان به افسران گمرک بریتانیا دستور داده بودند که از ورود حتا یک جلد از کتاب به کشور جلوگیری شود. سپس وزیر کشور فرانسه نیز کتاب را ممنوع اعلام کرد. اما در همان زمان به زبان هلندی و دانمارکی ترجمه و چاپ شد. در سال 1958 نیز در آمریکا منتشر شد و پس از چند روز به چاپ سوم رسید و با گذشت سه هفته 000/100 نسخه از آن به‌فروش رسید. امروز به‌رغم نظرهای تند و بی‌انصافانه‌ای که درباره‌اش نوشته شده در فهرست بهترین رمان‌های دنیا قرار دارد.
برخی معتقدند لولیتا یادآور «اعتراف فلیکس کرول» اثر توماس مان است، اما ناباکوف با به‌کارگیری سبک زیبای نوشتاری و بهره‌وری هوشیارانه از مایه‌ی کمدی، داستانی قوی‌تر ارائه داده است.
اثر دیگری که ممکن است دست‌مایه‌ی ناباکوف برای نوشتن رمان لولیتا باشد، نمایش «فاوست» گوته است. در هر دوی این آثار، فاوست و هامبرت دو استاد میانسال اروپایی‌اند که در زندگی آکادمیک و زندگی خصوصی به پوچی می‌رسند، چشم به دخترکان کم‌سن‌وسال دارند و هردو با افکار شهوانی سبب نابودی خودشان می‌شوند.


تاکنون در وصف «لولیتا» سخن بسیار رفته و آن را اثری چندلایه با عشقی ناب اما گناه‌آلود معرفی کرده‌اند. به گفته‌ی ساموئل شومان، استاد زبان انگلیسی دانشگاه مینه‌سوتا، «لولیتا» اثری‌ست با قلمی آهنگین و طنزآمیز و ناباکوف سوررئالیستی‌ست که در رده‌ی گوگول، داستایوفسکی و کافکا قرار دارد. ناگفته آشکار است که «لولیتا» به دلیل جایگاه ادبی ویژه‌اش هم‌چنان درخور توجه است و باید همه‌ی خواننده‌های ادبیات به آن دسترسی داشته باشند، اما بی‌گمان این اثر نمی‌تواند سد سخت سانسور وزارت ارشاد را بشکند و به‌ دست خوانندگان فارسی‌زبان برسد. از این روی برآن شدم که آن را به فارسی برگردانده و بخش بخش در هفته‌نامه‌ی شهروند و هم‌چنین در دنیای مجازی منتشرش کنم.

اکرم پدرام‌نیا، آوریل 2013

لولیتا

ولادیمیر ناباکوف

پیش‌درآمد
«لولیتا» یا «اعتراف‌نامه‌ی زن‌مرده‌ای سفیدپوست» دو عنوانی‌ست برای تلی از نوشته‌های غریب که چندی پیش به‌دست نگارنده‌ی این یادداشت رسید و این پیش‌درآمد بر آن نگاشته شد. «هامبرت هامبرت» نویسنده‌ی آن نوشته‌ها در 16 نوامبر 1952، درست چند روز پیش از آغاز محاکمه‌اش، در اثر بسته شدن سرخرگ‌های قلبی درگذشت. وکیلش، دوست و خویشاوند خوبم، آقای کلارنس چوت کلارک که اکنون در حوزه‌ی دادگاه کلمبیا کار می‌کند، کار ویرایش این دست‌نوشته‌ها را به من سپرد، زیرا در بندی از وصیت‌نامه‌ی موکل‌اش به خویشاوند بلندپایه‌ی من این اختیار داده شده که با استفاده از عقل و درایتش همه‌ی کارهای آماده‌سازی و چاپ «لولیتا» را انجام دهد. بر این اساس آقای کلارک برای ویرایش این اثر مرا برگزید، چون به‌تازگی به‌خاطر کار برجسته‌ی (Do the Senses make Sense? ) که در آن برخی حالت‌های ناخوشی و انحراف‌های جنسی بررسی شده، جایزه‌ی پلینگ را دریافت کرده‌ام.
ویرایش این دست‌نوشته به‌رغم تصور هردوی ما کار ساده‌ای بود. به‌جز رفع چند اشتباه‌ آشکار دستوری و پنهان کردنِ بجای جزییات مهم، این زندگی‌نامه دست‌نخورده چاپ می‌شود. البته هامبرت هامبرت خودش هم سعی کرده بود که این موارد را پنهان کند، اما هنوز مثل تابلوهای راهنمایی و سنگ‌های قبر در متن نمایان بودند، (منظور اسم جاها یا افرادی‌ست که به اقتضای تجربه و نوع‌دوستی باید عوض می‌شدند.) اسم خانوادگی عجیب‌ نویسنده از نوآوری‌های خود اوست؛ و این نقاب باید بنا به خواسته‌ی کسی‌که خود بر چهره زده برداشته نمی‌شد، نقابی که از پس آن، هم‌چنان، دو چشم افسونگرش می‌درخشد. اما نویسنده نام خانوادگی قهرمان داستان را به «هیز» تغییر داده که این نام هم‌وزن با نام واقعی اوست، اسم کوچک1 این شخصیت هم با تاروپود درونی کتاب به‌دقت به‌هم بافته شده تا هیچ‌کس نتواند تغییرش دهد؛ و (همان‌طور که خواننده هم درک می‌کند) گمان نمی‌کنم این تغییر لازم باشد.
ممکن است آدم کنجکاوی در جستجوی منابع مربوط به جرم هامبرت هامبرت به روزنامه‌های سپتامبر و اکتبر سال 1952 مراجعه کند، اما همه‌ی آن‌چه باید را به‌دست نخواهد آورد و اگر این زندگی‌نامه به‌دست من نمی‌رسید، هم‌چنان علت و هدف این جرم به ‌شکل راز سربسته‌ای باقی می‌ماند.
به‌خاطر خواننده‌های سنت‌گرایی که دوست دارند در خلال داستان‌های «واقعی» سرنوشت افراد «حقیقی» را بدانند، چند مورد جزئی را که از آقای «ویندمولر» ساکن «رمزدیل» در مورد سرنوشت این آدم‌ها به دستم رسیده، اضافه می‌کنم. البته این آقا نمی‌خواهد هویتش بر کسی آشکار شود تا «مبادا اندوه عمیق نهفته در این داستان و ماجرای تاسف‌بار و رقت‌بارش» به گوش مردم محله‌ای که او با سربلندی در میان‌شان زندگی می‌کند برسد. دخترش «لوئیس» حالا دیگر دانشجوی سال دوم است. «مونا دال» در یکی از دانشکده‌های پاریس درس می‌خواند. «ریتا» به‌تازگی با صاحب هتلی در فلوریدا ازدواج کرده. خانم «ریچارد اف. شیلر» کریسمس سال 1952، در گری استار، دورترین نقطه‌ی شمال غرب کشور، هنگام زایمان دخترِ مرده‌اش از دنیا رفت. «ویوی‌یِن دارک‌بلوم» زندگی‌نامه‌ای نوشته با نام «My Cue» که به‌زودی منتشر می‌شود و منتقدانی که دست‌نوشته‌هایش را پیش از چاپ خوانده‌اند، آن را بهترین کتاب این نویسنده می‌دانند. متولی‌های همه‌ی گورستان‌ها گزارش داده‌اند که هیچ روحی سرگردان نیست.2
اگر «لولیتا» به‌عنوان رمان خوانده شود با موقعیت‌ها و احساساتی که در آن به‌کار رفته، برای خواننده‌ای که آن را به‌خاطر سرگرمی و به بهانه‌های کم‌ارزش می‌خواند به‌شدت مبهم می‌ماند و نگاهش به اثر بدبینانه می شود. درست است، حتا یک واژه‌ی ناپسند و هرزه در تمام کتاب یافت نمی‌شود و بی‌گمان، فرهنگ‌ستیز سرسختی که با واسطه‌ی آداب‌ورسوم مدرن، آماده‌ی پذیرش بی‌چون‌وچرای زنجیره‌ای از حرف‌های بی‌تربیتی و زشت در رمانی مبتذل است، با ندیدن این حرف‌ها در این کتاب به‌شدت شگفت‌زده خواهد شد. با این‌همه، اگر منِ ویراستار برای خشنودی حس متناقض محافظه‌کار‌ی‌ام سعی می‌کردم صحنه‌هایی را که برخی از آدم‌ها ممکن است «شهوت‌انگیز» بخوانند، رقیق یا حتا حذف کنم، (مثل تصمیم بسیار بدی که هون. جان ام. ولزلی در 6 دسامبر 1933 برای کتاب دیگری، به مراتب بی‌پرده‌تر از لولیتا، گرفت) بهتر بود که به‌کل از چاپ «لولیتا» چشم‌پوشی می‌شد، زیرا آن صحنه‌هایی که ممکن است بی‌جا به صحنه‌های شهوت‌انگیز متهم شوند، کارآترین عناصر برای پیشبرد این تراژدی‌اند و به آرمان‌های برتر اخلاقی می‌انجامند. شاید آدم‌های بدبین بگویند که آگهی‌های پورنوگرافی هم همین ادعا را دارند؛ اما از سوی دیگر، فردی دانش‌آموخته ممکن است پاسخ دهد که اقرار پرشور و حرارت هامبرت هامبرت به‌واقع هیاهوی بسیار است برای هیچ. زیرا بنا به آمار محافظه‌کارانه‌ی دکتر بلانش شوارتزمن دست‌کم 12% از مردان آمریکایی (آمار شفاهی) سالانه به گونه‌ای از آن‌چه هامبرت هامبرت با چنان سرخوردگی شرح می دهد، لذت می‌برند؛ یا اگر این خاطره‌نویس مجنون ما در تابستان سرنوشت‌ساز 1947 به یک روان‌آسیب‌شناس کاردانی مراجعه می‌کرد، شاید هیچ‌کدام از این فاجعه‌ها پیش نمی‌آمد، ولی در آن‌صورت چنین کتابی هم نبود.
امید است که خواننده این مفسر را ببخشد، چون همان دیدگاهی را که در کتاب‌ها و درس‌گفتارهای خودش آورده در این‌جا تکرار کرده و همواره گفته که «ناخوشایند» در بیش‌تر موارد هم‌معنی‌ست با «نامعمول»؛ و هر کار بزرگ هنری همیشه نو و خلاقانه است و به همین دلیل نامعمول یا ناخوشایند است، و بنابه سرشتش باید کم‌وبیش شگفت‌آور و تکان‌دهنده باشد. با گفتن این حرف‌ها نمی‌خواهم هامبرت هامبرت را بستایم. تردیدی نیست که او آدم وحشتناک و زبونی‌ست و نمونه‌ی آشکاری از جذام اخلاقی، ترکیبی از ددمنشی و شوخ‌مزاجی که این شوخ‌مزاجی شاید بدی آشکار او را زیر پوشش بگیرد، اما این هم سبب گیرایی او نمی‌شود. هامبرت بسیار دمدمی‌مزاج است و خیلی از نظرهای سطحی‌ای که او در مورد مردم و اتفاق‌های این کشور می‌دهد، مسخره است. از آن گذشته، آن درستکاری ناگزیری که در اعتراف‌نامه‌اش بازتاب می‌یابد، او را از گناه نیرنگ و شرارت بری نمی‌کند و بی‌گمان آدمی‌ست غیرطبیعی و ناجوانمرد. اما به‌راستی چه‌طور توانسته با قلم نرمش مهربانی و دلسوزی به لولیتا را چنان مجسم سازد که ما را معجزه‌آسا فریفته‌ی کتابش کند در حالی‌که هم‌زمان از نویسنده‌اش بیزار باشیم؟!
تردیدی نیست که رمان «لولیتا» از نظر تاریخچه‌نگاری پزشکی از آثار کلاسیک محفل روانپزشکی خواهد شد و از نظر هنر از جنبه‌ی تاوان پس‌دادن برای گناهان فراتر خواهد رفت؛ اما مهم‌تر از اهمیت علمی و ارزش ادبی‌اش، تاثیر اخلاقی رفتاری‌ای‌ست که می‌تواند بر خواننده‌های جدی داشته باشد؛ زیرا در این مطالعه‌ی رقت‌انگیزِ فردی درسی عمومی نهفته؛ کودک نافرمان، مادر خودبین، شیدای هوسران، این‌ها نه فقط شخصیت‌های زنده‌ی این داستانِ منحصربه‌فردند که ما را از برخی گرایش‌ها نیز آگاه می‌کنند و نشان می‌دهند که در درون ما می‌تواند اهریمن‌های پرتوانی یافت شوند. «لولیتا» باید همه‌ی ما، پدرومادرها، کارگزاران جامعه و درس‌خوانده‌ها را برآن دارد که با چشم‌وگوش بازتر به وظیفه‌ی پرورش نسلی بهتر در دنیایی امن‌تر توجه نشان دهیم.
دکتر جان ری جونی‌یر،
از ویدورث، مس
1ـ منظور اسم لولیتاست که با درون‌مایه‌ی داستان ارتباط تنگاتنگ دارد و در این داستان به معنی خاص خودش جاافتاده است، و مفهوم ضمنی آن، دخترکی‌ست که از نظر آناتومی زودتر از سن واقعی‌اش رشد کرده و با مردهای میانسال رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کند، اما فریبنده‌ای‌ست که باید از او گریخت. (م)
2ـ در برخی فرهنگ‌ها این باور وجود دارد که وقتی پشت سر مرده‌ای حرف می‌زنیم، آرامش را از او می‌گیریم و روحش سرگردان می‌شود. (م)

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire