زن شدن
گفتوگوی گیلیان هوی با لوس ایریگاری / برگردان: بنفشه رنجی
بنفشه رنجی: گفتوگوی زیر مدخلی است بر اندیشه لوس
ایریگاری (Luce Irigary). ایریگاری (متولد ۱۹۳۲ در بلژیک)، فیلسوف، زبان
شناس و نظریه پرداز برجسته حوزهی زنان است. کارهای او همچنین شامل
نوشتارهایی در زمینه روانکاوی و جامعه شناسی است.
مصاحبهکننده، گیلیان هوی (Gillian Howie)، که به تازگی در
گذشته (۲۷ مارس ۲۰۱۳)، استاد فلسفه دانشگاه لیورپول و رئیس موسسه نظری و
پژوهشی فمینیستی بوده است.
در گفت و گوی زیر ایریگاری توضیح میدهد که چرا مایل نیست
فمینیست نامیده شود. او همچنین در مورد تفاوتش با سیمون دوبوار و ژیل دلوز
سخن میگوید و به ادعاهایی مبنی بر ذاتگرا بودن اندیشه اش پاسخ میدهد.
ایریگاری در این گفت و گو از دوتا بودن و جهانی دو فاعلی صحبت میکند که
برای رسیدن به آن باید از جهانِ تک فاعلی امروز گذر کرد.
گیلیان هوی: فکر میکنید که استعاره “موج” بتواند به درک مراحل در تئوری فمینیستی و جنبش زنان کمک کند؟
لوس ایریگاری: آیا این واقعا استعاره است یا تصویری است که
تلاش میکند به پیوستگی و خویشاوندی زنان با آب، روان بودن و دریا اشاره
کند؟ اگر مراحلِ جنبش فمینیستی مشابه با موجها باشد، میتواند به حرکت
پیوسته که هرگز بنیانش تغییر نمیکند اشاره کند، بنیادی که این جنبش را
پشتیبانی میکند. و همچنین این جنبش توسط چیزهایی غیر از خودش به وجود
آمده، چیزهایی بیرونی با احترام به خودش، یک ستاره در بیرون و زمینی که
اتفاق در آن میافتد. بنابراین، موضوع مربوط به جنبشی دائمی ولی ناپایدار و
غیر مستقل است که هیچگاه نمیتواند یک شکل یا معنی صریح را به خود بگیرد.
موج تا حدودی به یک زمان اسطورهای و نه زمان تاریخی اشاره دارد. ما چگونه
میتوانیم زمان اسطورهای را با زمان تاریخی پیوند دهیم؟ قطعا، این سؤالی
است که از دخول زنان به فرهنگ غربی سرچشمه میگیرد. و مسئلهی جانشین کردن
یک جایگزین موقتی نیست بلکه غلبه کردن بر این تضاد و دوگانگی است.
شما تا به حال تعلق به هر نوع دستهبندی در جنبش زنان را
رد کردهاید، ولی خود را همچنان فمینیست میدانید. میتوانید توضیح دهید که
چرا برای شما اهمیت دارد که فمینیست باشید تا پسا-فمینیست؟
کجا دیدهاید که من خودم را فمینیست بنامم؟ بر عکس، بسیاری
مواقع در مقابل این که فمینیست نامیده شوم اعتراض کردم. بارها تکرار
کردهام که نمیخواهم به هیچ “ایسم”ای تعلق داشته باشم، چه فمینیسم باشد،
چه پسا-فمینیسم و چه پسا-مدرنیسم و غیره. دیگران مرا فمینیست میدانند ولی
نه خودم. شاید به این خاطر است که کلمههایی که با “ایسم” تمام میشوند به
چیزی انعطاف ناپذیر و ناپایدار اشاره میکنند. رابطه میان بنیان و شیوهی
ابراز رابطهای نیست که مرا علاقهمند کند. میخواهم یاد آور شوم که من در
راه آزادی زنان و به طور کلی آزادی بشر کار میکنم. و این مستلزم این است
که ما از فردیت طرفداری کنیم،.با احترام به همهی جمعگرایی ها، که به نظر
من پیش فرض کلمههایی است که با ایسم تمام میشوند.
به نظر میرسد که پایان قرارداد شما با دانشگاه وسن به محتوای کتاب شما (اسپکولوم، آیینه زنی دیگر) مربوط بود. آیا فکر میکنید فمینیستها هنوز در دانشگاه با چنین چالشهایی رو به رو هستند؟
برای من سخت است که به این سوال شما پاسخ دهم، من فمینیستی در
یک دانشگاه نیستم. من فکر میکنم عکس العملها متفاوت و مبهم است.امروزه
زنان در موقعیتی در حال ارتقا هستند که نسبت به آداب و رسوم دانشگاهی و
فرهنگ سنتی با رعایت احترام باقی میمانند. امروزه برای یک زن دسترسی داشتن
به آکادمی ارتقا مهم محسوب میشود و او معمولا تغییرات لازم در فرهنگ سنتی
را فراموش میکند. برای او بسیار مشکل است که دو موضع را همزمان درک کند:
وارد شدن به دنیای اکادمیک و اصلاح کردن آن. در واقع، میتواند چنین باشد
که زنان بیشتر از مردان با رعایت آیین و آداب، دانشگاهی شوند، زیرا زنان در
آکادمی باقی میمانند بدون اینکه از فرهنگی که در آنجا شکل میگیرد سهم
ببرند. تاکید بر اعتقاد به حفظ ظاهر و قالبهای موجود در کلیه امور
میتواند راه آنان برای تعلق داشتن به آکادمی باشد. مشکلات زمانی شروع
میشود که در این مکان زنی روش نظری و عملی آکادمی را به چالش میکشد. این
همان شرایطی بود که برای اسپکولوم پیش آمد.
شما کارهای خود را به سه مرحله مجزا تقسیم کردهاید:
انتقاد از هویت فاعل مردانه، مسئلهی تعریف هویت فاعلی زنانه و مسئله تعریف
رابطه میان این دو فاعل، ” سوبژکتیویتهای دوتایی”. آیا میگویید این
مرحلهی آخر، شما را از دیگر “فیلسوفان تفاوت” مجزا میکند؟
در ابتدا میخواهم این را مشخص کنم که مرحلهی اول تقریبا
انتقاد از فرهنگ غربی است که توسط تنها یک فاعل پایهریزی شده است. فاعلی
که ادعا میکند، بیطرف و غیر جانبدار و همگانی است، در حالی که در واقعیت
مردانه است. آنچه من در “اسپکولوم” میخواستم ایجاد کنم یک فرهنگ برای دو
فاعل متفاوت و میان آنها است. از ابتدا کار من وقف این شده است که تفاوت را
جنسی کنم. سعی میکنم تفاوتی را ترویج دهم که تفاوتی نیست که اکنون در
گفتمان اکثریت اندیشمندان غربی و اکثریت ما وجود دارد. به طور کل، تفاوت به
عنوان کمیت فهمیده شده است و نه کیفیت. البته، کمیت میتواند معناهای
متفاوتی داشته باشد. تفاوت در کارهای هگل و مارکس به یک رابطه با کمیت
اشاره دارد که به طور کل مشابه فرهنگ تکفاعلی است.
زنان و مردان قابل تقلیل به یکدیگر نیستند. نمیتوانند جایگزین هم شوند، نه به خاطری کمیت- به طور مثال اینکه یکی از دیگری بهتر است، اولی مقدم است و دیگری دوم است – بلکه به خاطر تفاوتی در هستی و وجود که یک تفاوت کیفی است. موافق این موضوع بودن و به کار انداختنِ آن ما را مجبور میکند تا وارد منطق متفاوتی شویم. بدون درکِ این ضرورت، امکان نزدیک شدن به کار من وجود ندارد. در کار من، “منفی” معنا و کاربرد دیگری در رابطه با سنتمان به خود گرفته است. در کار هگل منفی برای تقلیل دادن همه به یکی است. بر عکس، من از منفی استفاده میکنم تا دوتا بودن فاعلی بودن را نشان دهم. این میتواند هر زمان از دو فاعل – زن و مرد- شروع شود، دو فاعلی که به دو دنیای متفاوت تعلق دارند. تفاوتی که من در تفکرم به کار میبرم نمیتواند میان یکی و چندین دیگر، مانند آنچه در اندیشه غربی وجود دارد، صورت گیرد. این تفاوت به یک تفاوت واقعی و عینی میان دو فاعل اشاره دارد، یک تفاوت واقعی که میتواند با دقت درست شده باشد بدون اینکه دو تا و تفاوت میان دو تا را از بین ببرد. برخلاف دیگر “فیلسوفان تفاوت” من از یک تفاوت واقعی و عینی شروع میکنم که یک امر همگانی است که بدون از بین بردن خودِ امرِ همگانی نمیتواند پیروز شود.
زنان و مردان قابل تقلیل به یکدیگر نیستند. نمیتوانند جایگزین هم شوند، نه به خاطری کمیت- به طور مثال اینکه یکی از دیگری بهتر است، اولی مقدم است و دیگری دوم است – بلکه به خاطر تفاوتی در هستی و وجود که یک تفاوت کیفی است. موافق این موضوع بودن و به کار انداختنِ آن ما را مجبور میکند تا وارد منطق متفاوتی شویم. بدون درکِ این ضرورت، امکان نزدیک شدن به کار من وجود ندارد. در کار من، “منفی” معنا و کاربرد دیگری در رابطه با سنتمان به خود گرفته است. در کار هگل منفی برای تقلیل دادن همه به یکی است. بر عکس، من از منفی استفاده میکنم تا دوتا بودن فاعلی بودن را نشان دهم. این میتواند هر زمان از دو فاعل – زن و مرد- شروع شود، دو فاعلی که به دو دنیای متفاوت تعلق دارند. تفاوتی که من در تفکرم به کار میبرم نمیتواند میان یکی و چندین دیگر، مانند آنچه در اندیشه غربی وجود دارد، صورت گیرد. این تفاوت به یک تفاوت واقعی و عینی میان دو فاعل اشاره دارد، یک تفاوت واقعی که میتواند با دقت درست شده باشد بدون اینکه دو تا و تفاوت میان دو تا را از بین ببرد. برخلاف دیگر “فیلسوفان تفاوت” من از یک تفاوت واقعی و عینی شروع میکنم که یک امر همگانی است که بدون از بین بردن خودِ امرِ همگانی نمیتواند پیروز شود.
شما قبلا به این اشاره کردهاید که اگرچه شما و سیمون
دوبوار بر این توافق دارید که زنان “جنس دیگر” هستند، ولی دوبوار با
نپذیرفتن اینکه دیگری باشد به این موضوع واکنش نشان داد، در حالی که شما
تفاوت را در آغوش کشیدید تا رابطه را تغییر دهید. چگونه این رابطه میتواند
دگرگون شود؟
ترجیح میدهم بگویم که با توجه به سنت غربی، “زن” نشان
دهندهی پیدایش “دیگر” است. برگزیدن چنین دیگریای به عنوان “جنس دیگر”،
خطر تقلیل تفاوت به جنس را بدون در نظر گرفتن هویت جهانی به وجود میآورد.
من به طور فزاینده از “جنسی کردن تفاوت” صحبت میکنم تا “تفاوت جنسی”.
همچنین، من از کلمهی “دیگر” ((the Other برای زن استفاده
نمیکنم. فکر میکنم مهم است که تمایز میان تعالی افقی و عمودی حفظ شود و
حرف بزرگ حفظ شود (منظور حرف O درکلمهی Other/دیگر است) تا تعالی
عمودی معین شود. تحلیل من از زن به عنوان دیگری با تحلیل سیمون دوبوار فرق
دارد. از نظر او، زن در رابطه با مرد، جنس دوم است. سیمون دوبوار در فرهنگ
تک فاعلی باقی میماند که در آن دیگران به طور کمی متفاوت هستند. دیدگاه من
در مورد دیگری رادیکال تر است. در دیدگاه من، تفاوت کیفی است، و منفی برای
مقایسه دو فاعل استفاده نمیشود و دوتایی بودن فاعلها و دنیایشان را حفظ
میکند. همانگونه که من در “اسپکولوم” میگویم، این نیازمند وارد شدن به
منطقی دیگر است. سوء تفاهمها در مورد کار من گواهی بر مشکلات به انتها
رساندن عبور از یک منطق به منطق دیگر است.
آیا تفاوت جنسی به عنوان یک مدل برای فهم و شناخت تفاوتهای دیگر عمل میکند؟
این مسئلهی مدل بودن نیست. تفاوت جنسی بنیادیترین و
همگانیترین تفاوت است. این همچنین تفاوتی است که در هر زمان به عنوان
ارتباط میان طبیعت و فرهنگ برای همه عمل میکند، یا باید عمل کند. این
ارتباط بیشتر ویژهی دختران و زنان است تا پسران و مردان. فاعلِ زنانه با
خودش، دیگری، دیگران و جهان مانند یک فاعل مردانه ارتباط ندارد. آنطور که
بسیاری از مردم میپندارند این تنها به ریخت شناسی جسمی و ساختمان بدن و یا
کلیشههای اجتماعی بستگی ندارد. بلکه، این مسئلهی هویت رابطهای است که
دقیقا رابطهی اصلی میان بدن و فرهنگ را تحقق میبخشد. متاسفم که کسانی که
ادعا میکنند ماتریالیست هستند نمیتوانند با نقش اساسی بدنِ جنسی ما در
ساخت جهانی فرهنگی موافقت کنند. این همان عشقبازی با خود و یا با بیرون از
خود نیست، تولید مثل کردن درون خود یا درون دیگری نیست. و مسئلهی متولد
شدن با یک جنسیت مانند خودش یا مانند دیگری نیست و ناتوان یا توانا بودن
برای آبستن شدن همانگونه که مادرش شد، نیست. این اصلهای معین و داده شده
هویت روانی و فرهنگی ویژهی هر جنس، هر چیزی که تفاوت میان زنان و مردان
است، را تعیین میکند.
به این اشاره کردید که فمینیستها گرایش دارند تا در گفتن
“من” گم شوند، در حالی که شما مایلاید مشخص کنید که این “من” هم سوژه است و
هم ابژه. میتوانید بگویید منظورت از ابژه در اینجا چیست؟
من سؤال شما را خوب نمیفهمم. البته، اگر فمینیسم یا
فمینیستها از “من”، همان طور که در سنت ماست، استفاده کنند، نمیتوانند
فاعل یا جهانی را به وجود آورند که متفاوت از آنچه مردان تا به حال ترویج
دادهاند، ظاهر شود. چنین فاعل و جهانی میتواند به آزادی زنان منجر شود؟
به نظر من اگر چه توسط خود زنان فرض گرفته شدهاند، بیشتر به سرکوب زنان
کمک میکنند. در اینجا مهم است که در مورد آنچه من در مورد تقلید و
همرنگسازی به عنوان یک استراتژی نوشتهام و آنچه درباره طرفداری فرض گرفته
شدهی من از تقلید گفته شده، توضیح دهم. مسئله این است: ما چگونه
میتوانیم بگذاریم فرهنگی تکفاعلی وارد فرهنگی با دو فاعل متفاوت شود؟ در
برخی تحلیلها، من پیشنهاد میکنم که برای هر فاعل یک نشان اختصاص داده
شود، که جنس آنها را نشان میدهد. اگر این نشان به یک ابژکتیویته از فاعل –
مرد یا زن، مردانه یا زنانه – اشاره کند، این نیست که تقلیل آن فاعل به
ابژه باشد.
در “I love to you” مینویسید که
چنین نیست که سیمون دوبوار گفته باشد “فرد زن زاده نمیشود، بلکه توسط
فرهنگ زن میشود” بلکه چنین است که: من زن به دنیا میآیم، اما هنوز باید
زنی شوم که توسط طبیعت هستم. میتوانید توضیح دهید که این، چگونه نمیتواند
ادعایی ذات گرایانه باشد؟
برای سیمون دوبووار زن شدن برابر با گردن نهادن به کلیشههای
اجتماعی فرهنگی مربوط به زنان است. برای او، شدنِ مثبت در زنانگی وجود
ندارد و ورود به جهانی فرهنگی دلالت بر پذیرفتن فرهنگ مردانه دارد که برای
قرنها سنت ما بوده است. پرورش خود برای یک زن تا حدودی دلالت بر شدنِ یک
مردِ پرورش یافته دارد. بنابراین این زن به تعلقات زنانه و مردانه تقسیم
میشود. علاوه بر این، با ورود به فرهنگ سنتی ما، زنان ارزشها و ماهیتهای
آن را به اشتراک میگذارند. این ماهیتها در یک فرهنگ تک فاعلی باقی
میماند، هر استراتژی مبهم و چندگانه برای از کار انداختن آنها میتواند
منجر به یک نهیلیسیم بدتر شود.
فکر میکنم برای زن بهتر است تا خودش را به روشی زنانه پرورش
دهد که همان پرورش دادن تعلقات زنانهاش توسط ارزشهای زنانه است. البته،
برای این کار احتیاج است تا فرهنگ گذشتهمان، فرهنگی تکفاعلی را کنار
بگذاریم تا وارد یک فرهنگ واقعا متفاوت شویم، فرهنگی که بنیانش بر ارتباط
میان دو فاعل است که هیچ کدام بر دیگری ستم نمیکند. در نظر و عمل من، روشی
که این فاعلها تعریف میشوند رابطهای است و از ابتدا بدن و روح را بدون
جدا کردن آنها از یکدیگر در نظر میگیرد. بنابراین، برش میان زن و هویت
زنانه دیگر وجود ندارد. همچنین، روابط میان این دو فاعل از راههای متفاوت
آنها در ارتباط با خود، دیگران و جهان پیدا شده است. سپس این فاعلها مانع
وجود ارزشها و ماهیتهای تغییر ناپذیر میشوند که میتوانند توسط مردم به
اشتراک گذاشته شود. بیشتر از همیشه هر فاعل، حتی اگر خاص، به خاطر روابط
با فاعل دیگر در هر زمانی تغییر میکند، فاعلی دیگر که جهان و ارزشهایی
مشابه را سهیم نیست.
می گویند که شما از ذات گرایی استراتژیک حمایت میکنید، به
خصوص در کارهایی مانند “جنسی که یک جنس نیست”. آیا با این موافقید؟ و اگر
موافق هستید آیا همچنان آن را پیشنهاد میکنید؟
وقتی میشنوم مورد کارهایم چه نظر میدهند، شگفت زده میشوم.
آیا این عدم توجه است که به مردم اجازه میدهد هر چیزی را دربارهی
اندیشهی من بگویند؟ من به سوال شما باز میگردم. در “اسپکولوم” من گفتم که
قصد دارم یک فرهنگ دو فاعلی شرح دهم، ولی این نیازمند به ساختن یک ابزار
برای ایجاد کردنِ فرهنگی زنانه است. “جنسی که یک جنس نیست” به دو مرحله از
کار من تعلق دارد، مرحله اول که مرحله انتقاد است و مرحلهای که جستوجو
برای راههای خاصِ پرورش هویت زنانه است. آیا این چیزی است که مردم با
ذاتگرایی اشتباه گرفتهاند؟ این موضوع برای رسیدن به امکانِ دوتا بودن،
تحقق یافت.
میشل فوکو این قرن را به شیوه دلوز توصیف میکند؛ هم شما و
هم ژیل دلوز درباره “زن شدن” به عنوان راهی برای رفتن به فراسوی هویت
فاعلی مردانه، صحبت میکنید. میتوانی بگویی تفاوت شما و دلوز در چیست؟
تا آنجا که میدانم، “زن شدن” یا “یک زن شدن” به پروش هویت
خودم و هویتی که از بدو تولد مال من است مربوط است. برای دلوز، مربط به
شدنی است که او از بدو تولد نیست. اگر بخواهم به طبیعت و بدن رجوع کنم که
توسط فرهنگ غربی ما خوار شمرده شدهاند، دلوز در جهت مخالف عمل میکند. طبق
آنچه دلوز میگوید، این امکانپذیر و شایسته است که کسی یا چیزی شد که
بیارتباط با اصل و تعلقات جسمانی است. چطور چنین چیزی در رابطه با زن شدن
از طرف یک مرد ممکن است؟ بر تن کردن تمام کلیشههایی که به زنانگی مربوط
است؟ دلوز میخواهد زنی شود که سیمون دوبوار نمیخواست بشود؟ جالب است اگر
یک دیالوگ میان هویت مردانه سیمون دوبوار و هویت زنانه دلوز برقرار شود!
البته، من میتوانم حدس بزنم که چرا دلوز میخواست یک زن و همچنین یک حیوان
شود، تا هویت مردانهی سنتی اش را متزلزل کند. ولی میخواهم تاکید کنم که
او چنین دیدگاهی را در زمان موفقیت آزادی زنان اتخاذ کرد. بنابراین من در
رابطه با نیت چنین زنانه شدنی شک دارم. آیا این برای به خود اختصاص دادن
موفقیتهایی نیست که زنان به دست آوردند؟ این ژستی نیست که مردها همیشه در
طول تمام سنت ما داشتهاند؟ چرا در این زمان تعدادی از اندیشمندان برجسته
ناگهان آرزو کردند زن یا فمینیست شوند به جای اینکه برای رسیدن به یک هویت
نه بی طرف و نه فراگیر، بلکه مردانه تلاش کنند؟ حداقل میتوان گفت که آنها
یک سردرگمی بزرگ در رابطه با یک فرهنگ نوپای زنانه به وجود آوردند. این
احترام به تلاش زنان برای رها کردن خودشان از سلطهی یک فرهنگ مردانه نیست.
در مقاله تاثیر گذار خود “زن الاهی” که الهام گرفته شده
از”ماهیت مسیحیت” فوئر باخ است، استدلال میکنید که تا زمانی که زن فاقد
الاهیتی باشد که بر اساس تصویر او ساخته شده است، نمیتواند سوبژکتیویته
خود را بسازد. آیا ممکن یا مطلوب است که خدا را راهی برای بازتاب فاعلهای
ایده آل زنانه و مردانه درک کرد؟
در بسیاری از سنت ها، الاهیات و بشر خاصیت جنسی دارند و به
انسان شدن در مراحل مختلف کمک میکنند. یکتاپرستی میخواهد وارد حوزهی
دیگری شود. ولی اگر یکتاپرستی نشان دهنده کمال بشری باشد، میتواند تا حدود
زیادی با مراحل دیگر در مسیر الاهی شدن مدارا کند. متاسفم که بسیاری از
مردم بدون پوشش مراحل دیگری که به سوی ایجاد الاهیت است، تظاهر به رسیدن به
یکتاپرستی میکنند. بنابراین آنها دیگری بزرگِ خدا را با دیگریِ دیگر، به
خصوص دیگری جنسی شده، مقایسه میکنند، یعنی مقایسهی امر متعالی عمودی با
امر متعالی افقی. من چنین راهی را که استفاده شده است تا زنان را تحت سلطه
مردان در بیاورد به سختی میپذیرم. مهم است که یاد آور شوم که خدا، از جمله
دیگر جنبههای مردانه، پدر نامیده شده است، مانند آنچه در تثلیث گفته
میشود. پس خدا حتی در یکتاپرستی هم دارای بار جنسی است. آیا میتواند چنین
باشد که زنان خدا را بر دیگری که نسبت به مرد احساس میکنند، فرافکنی
کنند، زیرا زن نمیتواند مرد را به عنوان آن دیگری بزرگ بشناسد و مرد
نمیتواند موقعیتش را به عنوان دیگری حفظ کند؟
شما در کارهایی مانندI love to you” ” خواستار “روحانی سازی بدن ها” میشوید. میتوانید شرح دهید این یعنی چه و چه ربطی به ایدهی شما در مورد “تعالی محسوس” دارد؟
به جای سرکوب روح در بدن که در سنت ما مرسوم است، من تغییر
بدن از موضوع زندگی به موضوع روحانی را ترجیح میدهم. برخی پدیدهها در
فرهنگهای مذهبی ما وجود دارند که میتوانند چیزهایی را به وجود آورند که
من سعی میکنم بگویم، به طور مثال دگردیسی مسیح. اما از این پدیدهها به
عنوان پدیدههای استثنایی نقل قول شده و نه به عنوان یک راهِ معمول برای
معنویت بخشی و روحانیت. فرهنگهای شرقی برای من راه دیگر را باز کردهاند.
این دیگر مسئلهی جدا کردن روح و بدن و این که یکی از آنها برای دیگری
قانون وضع کند نیست، بلکه مسئلهی تغییر یک انرژی حیاتی به یک انرژی روحانی
است که در خدمت نفس کشیدن، عشق ورزیدن، گوش دادن، صحبت کردن و فکر کردن
است. این روند، که میتوان گفت تغییر شکل یا تغییر ماهیت است، کم کم امر
اصل جسمانی مان را به امر جسم روحانی شده تبدیل میکند. همانطور که قبلا به
خصوص در “میان شرق و غرب” گفتم من چنین سفر روحانی را به عنوان بالغ تر
شدن و مذهبی تر شدن در نظر میگیرم. جدایی میان روح و بدن نتیجهی منطق
فلسفی غربی است که به ویژه مذهبی هم نیست. دگرگونی یا تغییر ماهیت، امکان
وجود تعالی محسوس را به وجود میآورد، در حالی که جدایی میان بدن و روح آن
را امکان ناپذیر میسازند زیرا مطابق با حذف احساس و درک میشود.
چگونه فکر میکنید که دیدی فمینیستی نسبت به خدا میتواند
به ما کمک کند که فراتر از بنیادگرایی مذهبی اسلامی، مسیحی و یهودی برویم و
به صلح برسیم؟
فکر میکنم برای فراتر رفتن از بنیادگرایی مذهبی، فرهنگی با
دو فاعل متفاوت ضروری است، فرهنگی که در آن ما باید در تفاوتها همزیستی
کنیم و بپذیریم که ارزشهای ما یگانه و تنها ارزشها نیستند. بدترین
کشمکشها میان آنهایی اتفاق میافتد که مانند هم هستند و با هم بر سر
ارزشهایشان مقابله میکنند و هر کدام ادعا میکنند که پیروز است. در بطن
همهی سیستمها و گروههای “ایسم”، از جمله فمینیسم که تنها ایسم نیست، و
میان همهی گروهها و سیستمهای “ایسم” صلح نامحتمل باقی میماند. بر خلاف
آنچه مردم ممکن است فکر کنند، همانندی، برابری، هویت و غیره، به صلح منجر
نمیشوند، بلکه منجر به کشمشکش میشوند زیرا مردم در یک نقطه نظرِ کمی باقی
میمانند. تفاوتی که سلسله مراتبی و کمی نیست بیشتر قادر است تا راه را به
سوی صلح هموار کند. همچنین به ما اجازه میدهد تا از بنیادگرایی دوری کنیم
و افق حقیقت، ازجمله حقیقت مذهبی، را باز نگه میدارد. تفاوت، آنگونه که
من سعی میکنم به آن عمل کنم و ترویج دهم، ابزاری است برای هر زمان و برای
احترام گذاشتن به دیگریِ دیگران. این تفاوت چیزی است که صلح و همزیستی با
همه را فراهم میکند. در واقع، این تفاوت تنظیم کنندهی خوبی برای حفظ
رفتار دموکراتیک است.
چه پاسخی میدهید به برخورد پرسشآمیز با تأکیدتان بر
تفاوت جنسی، به عنوان کلیدی که قفل تفاوتها را باز میکند و پیچیدگیهای
جهان سیاسی معاصر ما مانند مسائل نژاد، جنسیت و فرهنگ را سادهسازی میکند؟
فهمیدن و به کار بستن راه من برای رسیدن به تفاوت جنسی واقعا
سخت است زیرا از چیزی که در سنت ماست متفاوت است. این راه نیازمند این است
که عادتهای فکری و عملی مان را عوض کنیم. بسیاری از مردم که به این راه
علاقه مندند، بدون در نظر گرفتن بنیان چنین تفکری تنها برخی عناصر آن را
میفهمند. این باعث سوءتفاهمهای بسیاری میشود، حتی در میان مردمی که ادعا
میکنند چنین دیدگاهی را به اشتراک میگذارند. یکی از این سوء تفاهمها
مقایسهی روش درک تفکر و عمل من در رابطه با تفاوت جنسی با روشی است که
تفاوت نژادی، فرهنگی، نسلی و غیره را تهدید میکند. میدانم که امروزه
متداول است که مسائل تفاوت جنسی و مسائل تفاوت نژادی، فرهنگی، نسلی و غیره
از هم جدا شوند، و بر این تاکید شود که تفاوت اولی مربوط به زندگی خصوصی و
دومی مربوط به جهان سیاسی است. من با این جدایی موافق نیستم، همان طور که
در “دموکراسی میان دو فاعل شروع میشود” و “راهی به سوی دیگری” در” بکت بعد
از بکت” توضیح میدهم. میترسم که این تضاد منجر به کاهش توجه و تلاشها
برای تغییر آداب و رسوم و عادتهای مربوط به تفاوت جنسی شود. اکنون رفتار
ما در رابطه با تفاوت نژادی، فرهنگی، نسلی و غیره معمولا نتیجهی فقدان
پرورش غریزههای جنسی<مان، بنیانیترین غریزههایمان در ارتباط با
دیگران است. مسئلهی دیگر این است که بخش عظیمی از فرهنگها و سنتها بر
پایهی تفاوت جنسی در سطح تبارشناختی، ازدواج و وصلت ساخته شده است. چطور
ممکن است که فرهنگی را که به ما مربوط است بدون در نظر گرفتن راه متفاوت
برخورد با جنسها یا جنسیتها در آن بشناسیم؟ آیا مسائل مربوط به پوشش
اسلامی، مسائلِ جنسی نیستند؟ آیا طبق ادعای زنانی که برای آزادی زنان در
دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی تلاش میکردند، جدایی میان زندگی خصوصی و عمومی
نمیتواند منجر به تحت ستم قرار گرفتن زنان شود؟
به نظر شما اکنون مهمترین چالش که با آن مواجهیم، چیست؟
مهمترین چالشی که با در برابر ماست، مربوط به تکامل بشر است.
به نظر من مسئله دیگر مربوط به اثبات تواناییمان برای تسلط بر جهان، به
ماه رفتن یا آخرین قطعه زمان، نیست. بلکه سؤال کردن در مورد این است که چه
کسی یا چه چیزی موجودی بشری است و جست و جو کردن برای رسیدن، شدن و به
انجام رساندن انسانیتمان است. انسانها تا به حال برای رسیدن به اینها در
بیرون از خودشان و از طریق تسلط بر جهان و ساختن جهان خودشان جست و جو
کردند. زمان این رسیده است که به سوی خود بازگردیم و سفری درونی را عهده
دار شویم. برای چنین کاری، ما باید “مواجهه با خود” را که منطق بازنمایی،
گفتمان و عمل ما را محدود کرده است کنار بگذاریم. فکر میکنم شناخت دیگری
به عنوان دیگری و جست و جو برای مواجه شدن و همزیستی با احترام به تفاوت
هایمان میتواند راهنمای ما برای رسیدن به مرحلهی دیگری از انسان شدن ما
باشد.
برای مطالعه بیشتر:
Howie, Gillian, with Stace and Rebecca Munford (eds), Third Wave Feminism (expanded 2nd edn; Basingstoke: Palgrave Macmillan, 2007)
Irigaray, Luce, Speculum: Of the Other Woman (trans. By Gillian Gill; Ithaca, NY: Cornell University Press, 1985)
This Sex Which Is Not One (trans. By Catherine Porter with Carolyn Btuke; Itchaca, NY: Cornell University Press,1985)
‘Divine Women’, in Sexes and Genealogies (trans. By Gillian C. Gill; New York: Columbia University Press, 1993, pp.55-72
I Love to You: Sketch for a felicity Within History (trans. By Alison Martin; London and New York: Routledge1996)
Democracy Begins Between Two (trans. From the Italian by Kristeen Anderson; New York: Routledge, 2000)
Between East and West: from Singularity to Community (trans. By Stephen Pluhacek; New York: Columbia University Press, 2001)
The path Towards the Other’, in
Beckett after Becket (eds Stan Gontarski and Anthony Uhlmann; University
Press of Florida, 2006), pp. 39-51
Luce Irigaray: Teaching (London and New York: Continuum, 2008)
◄ توضیح مترجم: قسمت کوتاه ابتدایی این بخش که شامل
چگونگی آشنایی و همکاریهای پیشین لوس ایریگاری و گیلیان هوی است، در ترجمه
نیامده است.
منبع:
Irigaray, 2008. Becoming Woman, each One and Together. In: Conversations. Lonodn: Continuum, pp. 73-83
- ویلیام دیل و تیموتی بیل: لوس ایریگاری، ترجمه حمید پرنیان
- لوس ایریگاری: تفاوت جنسی همچون امری فراگیر، ترجمه بنفشه رنجی
- لوس ایریگاری: سیاست و خشنودی، ترجمه بنفشه رنجی
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire