فکر مستندسازی زندگی زنان در جریان بحرانهای بزرگ، فکر تازهای
نیست با این حال، روایتهای زنان در یمن، کشوری که به دلیل جنگ و درگیری از
هم پاشیده، همچنان ناشنیده مانده است.
ثنا فاروق، در مجموعه عکسهایش با عنوان «زنانی مثل ما» روایتهایی از زنانی با پیشینه طبقاتی واجتماعی متفاوت در یمن فراهم کرده که تجربههای آنها را از جنگ، تلاش آنها برای مقاومت و آرمانها و آرزوهایشان به نمایش میگذارد.
هر یک از این زنان به گونهای از جنگ آسیب دیدهاند، اما در عین حال امید و مقاومت به نوعی در آنها زنده است.
بار عظیمی بر دوشم است
نوال، ۴۸ ساله، از یک خانواده پرجمعیت در روستایی کوچک میآید. ازدواج کرده و بچه اولش را وقتی ۱۵ ساله بوده به دنیا آورده است: «کارهای سنگین خانه، غذا درست کردن و مراقبت از مرد عصبی خانه برایم سخت نیست. توقع زیادی ندارم یا بهتر بگویم، اجازه ندارم داشته باشم.»او دو دختر دارد که هر دو از بیماری کلیه رنج میبرند.
او از دو دخترش، از نوهها و همسرش مراقبت میکند که همه با هم زندگی میکنند اما هیچ کمک مالی دریافت نمیکنند. اگر زمانی باقی بماند یا غذایی یا پولی، نوال میتواند به خودش هم فکر کند.
«دوست داشتم دخترهایم را خوشحال کنم اما نگاه کنید که چه شده: دخترایم مریضاند و جنگ است و گاهی احساس میکنم که دیگر نمیکشم و میخواهم همه چیز را ول کنم. اما نمیتوانم.»
یکی از دخترهایش تنها یک کلیه دارد. او با دو بچه طلاق گرفته و هیچ حامیای ندارد. دختر دیگرش خدمتکار است: «نه اینکه باعث خجالت باشد، نه… اما آرزو میکنم که کاش مجبور نبود خدمتکار باشد.»
سکوت سنگینی حاکم میشود. نوال میخواهد دردش را بیان کند؛ دردی که عادت کرده پنهانش کند، خانهاش به طرز غمانگیزی سرد است.
میگوید: «بخاری نداریم چون دیگر نمیتوانیم سوخت بخریم. امسال زمستان خیلی با ما خشن بوده. حتی داشتن آرزوی سادهای مثل داشتن آب گرم، یک خواسته لوکس به حساب میآید.»
از میان تمام زنانی که در این گزارش از آنها عکاسی شده، اینکه نوال چطور در افکارش غرق شده، توجه برانگیز است. رویاهای او درباره سلامتی و خانواده خوشبخت، تمرکزش را به هم میریزند و با غمی ابدی میآمیزند.
«جنگ باعث شد بفهمم که گرچه زندگیام هرگز عالی نبوده -هرگز این عالی نبوده- اما قبلا امیدی داشتم که الان دیگر ندارم. احساس عجیبی است؛ ترکیبی از فقدان، ترس و رویاهای گنگ. فکر نمیکنم کسی بتواند این را بفهمد.»
«زن دیگری به من گفت که باید موهبتهایی را که در این زمانه سخت دارم، به خاطر داشته باشم. اما واقعا چرا ما باید از این وضعیت شاکر باشیم؟ بار سنگینی روی دوشم است که هیچکس درکش نمیکند، مگر اینکه شرایط مرا داشته باشذ.»
با اینکه امیدی را که زمانی داشته از دست داده است، جنگ نتوانسته عشقش را به خانوادهاش از بین ببرد: «خیلی سخت است که بتوانی در این اوضاع بیثبات زندگی را حفظ کنی اما من دارم جلو میروم. هنوز انگیزه دارم و لبخند میزنم، داشتن یک حانواده خوشبخت هدفی است که هنوز دنبالش هستم، حتی وقتی که سر گرسنه به بالین میگذارم.»
جنگ تحقیرکننده است
استان حجه در شمال شرقی صنعا، مرکز اصلی آوارگان جنگ است. اعلب آوارگان ساکن حجه از صنعا آمدهاند؛ مرکز حوثیها و جایی که سنگینترین بمبارانها را از سر گذرانده است.مردم محلی، در تلاش برای مقابله با محاصره کشور هستند و منطقه، محل هجوم آوارگان و پناهندگان.
خمیسه ۴۵ ساله، در یک آلونک کوچک با سقف نیین زندگی میکند. چنین خانههایی در منطقه پر است. آلونکی که تنها کمی آنها را از سرمای زمستان محافظت میکند. خمیسه میزبان ۱۰ نفر از خویشانش است که از مناطق درگیر جنگ مثل صعده آمدهاند.
وقتی از او میپرسی که چطور با جنگ کنار میآید، کلافه به نظر میرسد: «فامیلهایم از همه جای کشور آمدهاند. ما با آغوش باز آنها را میپذیریم و تا جایی که میتوانیم کمکشان میکنیم. اما زندگی ما پیش از آمدن آنها هم خیلی سخت بوده. ما شکم خودمان را هم نمیتوانستیم سیر کنیم. حالا باید همه چیز را با آنها هم تقسیم کنیم. دیگر نمیتوانیم بهشان غذا بدهیم. عذا و چای تنها چیزی است که وسعش را داریم.»
خمیسه توضیح میدهد که مجبور شده تمام داراییهایش را بفروشد؛ گوسفندش را مثلا، تا بتواند بچههایش را سیر کند: «جنگ تحقیرکننده است، در یک لحظه همه چیزت را از دست میدهی و آنچه به جا میماند، تنها روحی در هم شکسته است.»
دخترک کوچکم که اسمش را قاشق گذاشتم
از زمان شروع جنگ در یمن، میلوینها نفر خانههای خود را رها کرده و گریختهاند. تنها چند دست لباس و وسایل ضروری را با خود بردهاند و دنبال سرپناهی گشتهاند. برای آنها که خانهشان ویران شده، جای جدید «خانه» نام دارد.زنان و بچهها بیشترین سختی را کشیدهاند و بسیاری از آنها که فقیرند حتی سقفی بالای سر ندارند.
در چادر آوارگان در شهر عمران، حسفا با نوزاد کوچکش نشسته است.
چادر آنها تمیز و مرتب است، یک حانه موقتی در یک روستای کوچک که میخواهد در این شرایط بد، بهترین امکانات را فراهم کند.
اما شرایط خیلی بد است. کمپ دکتر و درمانگاه ندارد. حسفا که اواخر دهه
۲۰ زندگیاش است، به شهر سفر کرده تا بچهاش را در بیمارستان به دنیا
بیاورد. او از دلایل حانوادهاش برای ترک خانهشان در هراز؟ در نزدیکی مرز
عربستان میگوید و از آنچه از سر گذرانده است.«نمیتوانستیم آنجا بمانیم. مرگ از هر طرف به ما نزدیک میشد. نمیخواستم بچههایم زیر آوار بمانند. چه میشد اگر زیر آوار میماندند و کسی صدایشان را نمیشنید؟ چه میشد اگر یتیم میشدند؟ چه میشد اگر گمشان میکردم؟ وقتی یک مادری، زندگیات کاملا وابسته به بچههایت است. ما زنها برای مراقبت و نگهداری و تحمل رنج به دنیا آمدهایم. ماههای آخر واقعا جهنم بودند.»
«فکر میکردم بچهام میمیرد. درست غذا نخورده بودم، بیشتر اوقات مریض بودم. غذای سالم نمیخوردم و ماههای اول بارداریام خونریزی داشتم. دلم واقعا برای خانهام تنگ شده. نه اینکه خانهام خیلی مدرن بوده باشد، اما قلمرو پادشاهیام بود. بچههایم هر روز از من میپرسند کی به خانه بر میگردیم؟ اما من نمیدانم چه جوابی بهشان بدهم. شاید جوابش این باشد که هرگز. مطمئن نیستم که از پسش بر بیاییم.»
یک لحظه مکث میکند و به نوزاد کوچکش نگاه میکند. حس میکنم باید موضوع را عوض کنم و میپرسم: «اسم دخترکت را چه گذاشتی؟»
میگوید: «اسمش را گذاشتم قاشق، شکم گرسنهام، گرسنگیام باعث شد این اسم را رویش بگذارم.»
خنده از یادم رفته است
اتاقهای خانه کتیبه و خانوادهاش کوچک کج وکولهاند؛ انگار اتاقها را با هرچه که دستشان رسیده ساختهاند. نور خورشید از سوراخهای دیوار خزیده داخل اما خانه سرد و بدون اثاثیه است.کتیبه میگوید: «خانه را با عشق و همدلی و صبوری ساختهایم نه با دیوار و آجر.»
برای مادر پنج بچه، اینجا چیزی بیشتر از یک خانه است. اینجا پناهگاه او و خانوادهاش است؛ جایی امن که کتیبه که یک بچه دیگر هم در راه دارد، میترسد از ست بدهد.
بچههایش که همه زیر ۱۳ سالاند، به مدرسه رفتهاند. او خلی خوشحال است که آنها بعد از یک وقفه طولانی به دلیل جنگ به مدرسه برگشتهاند.
«بچهها خوشحال بودند که مجبور نیستند مشق بنویسند، اما چیزی در زندگیشان گم شده بود. نرفتن به مدرسه معنیاش ناامنی درباره وضعیت حال و آینده است.»
کتیبه خودش بیسواد است اما به قدرت تحصیلات باور دارد و امیدوار است که تحصیلات برای بچههایش صلح و آینده بهتری به ارمغان بیاورد.
او میگوید که وقتی مدرسه تعطیل بود، مراقب بود که بچهها درسهایشان را مرتب مرور کنند: «خوشحالم که بچههایم مدرسه میروند. خوشحالم که دخترهایم میتوانند کارهایی را انجام بدهند که زنان هم سن من وقتی جوان بودند نمیتوانستند انجام دهند.»
وقتی جنگ در یمن شروع شد، کتیبه مسوولیت های بیشتری در خانه به دوشش افتاد. همسرش در شیفتهای طولانی شبانه به عنوان گارد امنیتی کار میکرد و نمیتوانست زیاد در خانه باشد.
در طول بمبارانها، که سال گذشته هر شب اتفاق میافتاد، باد بچههایش را آرام میکرد و خانه را آرام نگه میداشت تا فشار کمتری به شوهرش بیاید.
او از مادر پیرش هم که با آنها زندگی میکند مراقبت میکند و باید شکم بچهها را با همه کمبودهایی که دارند سیر کند: «هر وقت که توانم را از دست میدهم، به یاد میآورم که اگر من این کارها را نکنم، چه کسی خواهد کرد؟ مسوولیت ما خیلی بیشتر از غذا درست کردن و ظرف شستن است.
یک ماه بعد از این مکالمه، کتیبه و بچههایش دیگر توان خریدن برنج و نان برای ناهار ندارند. تنوع غذایی یک موضوع لوکس است و کتیبه خیلی خستهتر به نظر میرسد.
کتیبه از ناامیدی عمیقش میگوید و مشکلاتی که با حاملگیاش دارد. او نیاز فوری به رسیدگی پزشکی دارد اما خانواده او پول کافی برای پرداخت ویزیت دکتر ندارند. حتی اگر هم پول داشتند، کتیبه میگوید که ترجیح میداد آن را برای غذای بچهها پسانداز کند:
«خیلی وقتها نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم. کی جنگ تمام میشود؟ بعدش چه خواهد شد؟ بچههای من هنوز خیلی کوچکتر از آنند که بتوانم با آنها دردل کنم. این جنگ باید تمام شود. من دلم برای یک خنده حسابی تنگ شده است. یادم نمیآید که آخرین بار کی از ته دل خندیدم.»
منبع: الجزیره
برگرفته از رادیو زمانه
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire