نگاهی به کتاب «بیسواد» نوشته آگوتا کریستف
بیسواد میشوم؛ منی که از چهار سالگی خواندن بلد بودم
بنفشه جمالی
بیدارزنی: «آگوتا کریستف» بیشتر با سهگانه «دفتر بزرگ، مدرک و دروغ
سوم » شناخته میشود. نویسندهای مجارستانی که با نوشتن این سه رمان و رمان
«دیروز» به شهرتی جهانی رسید. مجموعه داستانی «بیسواد» به همراه «فرقی
نمیکند» آخرین آثار داستانی او هستند که در سال ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ منتشر شدند.
«بیسواد» در حقیقت زندگینامه خود آگوتا کریستف محسوب میشود، زمانیکه پس
از پناهنده شدن به سوئیس تلاش میکند به فرانسه بخواند و بنویسد. بیسواد
مجموعهای داستان بههمپیوسته است با جملاتی کوتاه و ساده که از دوران
کودکی آگوتا شروع میشود و تا زمانیکه او پس از تلاش و مشکلات زیادی که
پشت سر میگذارد به نویسندهای مشهور تبدیل میشود، ادامه مییابد.
داستان با این جمله آغاز میشود: «میخوانم. مثل یک بیماری است. هر چیزی که به دستم بیفتد یا به چشمم بخورد، میخوانم: روزنامهها، کتابهای درسی، اعلانها، تکه کاغذهایی که در خیابان پیدا میکنم، دستورهای آشپزی، کتابهای کودک. هر چیزی که چاپ شده باشد.»
آگوتا در ادامه توضیح میدهد که میل به خواندن او چگونه از سوی اطرافیان و نگاههای کلیشهای که به زنان وجود دارد کوچک شمرده شده و مدام بابت بیماری خواندنش مورد ملامت و تحقیر قرار گرفته است و با جملههایی نظیر «دخترک هیچ کاری نمیکند. همیشهی خدا چیز میخواند.» «دخترک چیز میخواند به جای...» مواجه شده است. آگوتا کریستف در شرح تأثیر سرزنشهای دوران کودکیاش مینویسد: «حتی هنوز هم صبحها، خانه که خالی میشود و همهی همسایههایم سرکار میروند، کمی عذاب وجدان دارم از اینکه بنشینم پشت میز آشپزخانه و ساعتها روزنامه بخوانم بهجای… رسیدن به خانه یا شستن ظرفهای دیشب، رفتن برای خرید، شستن و اتو کردن رختها، درست کردن مربا یا شیرینی...»
آگوتا کریستف از دوران پناهندگیاش مینویسد اینکه چگونه مرکز پناهجویان زوریخ، پناهجویان را تقریباً در همه جای سوئیس «توزیع» میکنند و چگونه او در کارخانهی ساعتسازی شروع به کار میکند. «ساعت پنج و نیم بیدار میشوم. به نوزادم غذا میدهم و لباس میپوشانم، خودم هم لباس میپوشم، میروم سوار اتوبوس ساعت شش و نیم میشوم که من را به کارخانه میبرد».«کارخانه برای نوشتن شعر خیلی خوب است. کار یکنواخت است، میشود به چیز دیگری فکر کرد. ماشینها ضرب آهنگ منظم دارند که بیتها را تقطیع میکند. توی کشوی میزم مداد و کاغذ دارم. شعر که شکل میگیرد، یادداشتش میکنم.»
داستان با این جمله آغاز میشود: «میخوانم. مثل یک بیماری است. هر چیزی که به دستم بیفتد یا به چشمم بخورد، میخوانم: روزنامهها، کتابهای درسی، اعلانها، تکه کاغذهایی که در خیابان پیدا میکنم، دستورهای آشپزی، کتابهای کودک. هر چیزی که چاپ شده باشد.»
آگوتا در ادامه توضیح میدهد که میل به خواندن او چگونه از سوی اطرافیان و نگاههای کلیشهای که به زنان وجود دارد کوچک شمرده شده و مدام بابت بیماری خواندنش مورد ملامت و تحقیر قرار گرفته است و با جملههایی نظیر «دخترک هیچ کاری نمیکند. همیشهی خدا چیز میخواند.» «دخترک چیز میخواند به جای...» مواجه شده است. آگوتا کریستف در شرح تأثیر سرزنشهای دوران کودکیاش مینویسد: «حتی هنوز هم صبحها، خانه که خالی میشود و همهی همسایههایم سرکار میروند، کمی عذاب وجدان دارم از اینکه بنشینم پشت میز آشپزخانه و ساعتها روزنامه بخوانم بهجای… رسیدن به خانه یا شستن ظرفهای دیشب، رفتن برای خرید، شستن و اتو کردن رختها، درست کردن مربا یا شیرینی...»
آگوتا کریستف از دوران پناهندگیاش مینویسد اینکه چگونه مرکز پناهجویان زوریخ، پناهجویان را تقریباً در همه جای سوئیس «توزیع» میکنند و چگونه او در کارخانهی ساعتسازی شروع به کار میکند. «ساعت پنج و نیم بیدار میشوم. به نوزادم غذا میدهم و لباس میپوشانم، خودم هم لباس میپوشم، میروم سوار اتوبوس ساعت شش و نیم میشوم که من را به کارخانه میبرد».«کارخانه برای نوشتن شعر خیلی خوب است. کار یکنواخت است، میشود به چیز دیگری فکر کرد. ماشینها ضرب آهنگ منظم دارند که بیتها را تقطیع میکند. توی کشوی میزم مداد و کاغذ دارم. شعر که شکل میگیرد، یادداشتش میکنم.»
بیسواد در حقیقت حدیث نفس زنی است که جنگ مسیر زندگیاش را تغییر
میدهد و او را وادار به مهاجرتی ناخواسته میکند. زنی که علیرغم عطش
خواندن و نوشتن مجبور به کار در یکی از کارخانههای صنعتی کشوری میشود که
با فرهنگ آن بیگانه است. بیگانگیای که آگوتا از آن با عنوان «برهوت
اجتماعی» یاد میکند. در انتهای کتاب آگوتا کریستوف از روند نویسنده شدنش
در کشوری با زبان بیگانه مینویسد. اینکه چه طور در بزرگسالی و با مهاجرت
به کشوری دیگر «بیسوادی» را دوباره تجربه میکند و چگونه مجبور میشود از
زبان مادریاش فاصله بگیرد و خواندن و نوشتن را به زبان فرانسه فرا بگیرد.
«پنج سال از آمدن به سوئیس، فرانسه حرف میزنم، اما به این زبان نمیخوانم.
بیسواد میشوم. منی که از چهارسالگی خواندن بلد بودم. کلمات را میشناسم.
اما موقع خواندن، نمیشناسمشان. حروف هیچ مطابقتی با زبان من ندارند… من
این زبان را انتخاب نکردهام. این زبان به من تحمیل شده است، توسط سرنوشت،
تصادف و شرایط».
برگرفته از سایت اخبار روز
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire