lundi 19 juin 2017

ای مرگ کجایی ؟؟ زندگی مرا کُشت...، نادیا مراد

نامشان داعش بود، بعد از ظهر روزی تابستانی آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خودشان سر راه به بهشت بروند! دعوت نامه شان در دست چپشان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان می دادند!
مادرم برای سکس شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمی داد، او را کشتند، خواهر کوچکم را همچون برّه ای تازه نگه داشتند، او باکره بود!! همچون مریم، کمی معصوم تر، کمی کورد تر، همچون آب زلال! خواهرم باید زن امیر الاکبر میشد!
خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم سرود " خوایه وەتەن ئاوا کەی " میخواندیم! خدا شاهد بود ما گلدان ها را آب می دادیم!
خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند سرش را برای وطن جاگذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که نفت شود! خدا شاهد بود برادر کوچکم را لخت زیر آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد می دادند! خدا شاهد بود او از عطش بی آبی جان داد! خدا شاهد بود!
سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبانشان را نمی فهمیدیم اما رفتارشان را ...!
مردانی با ریشهای بلند، مغزهای کوتاه، باورهای سخت! نامشان عقرب، ملخ، سوسمار بود! مردانی که از اسلحه هایشان! ادب را یاد گرفته بودند! لشکری از لجن و ریش و اعتقاد!
آنها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آنها من را غنیمت صدا میزدند، آن زمان دیگر نادیا نبودم،
آنروز دختری بودم با روحی زخمی که از نفسهایم خون می‌چکید، آنروز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم
در من انسان مرده بود و لاشه ای بودم که حتی مومیایی هزار ساله اش ارزش نداشت.
آنروز مرگی بودم در روحی!
سربازان حق! موهای من سوژه ی مرد دیگریست که شعر بلد است.
جنگجویان خون جو ! به کدام زبان، عذاب هزار ساله ی من را ترجمه می کنید؟
آنروز دیگر آن روز نبود، هر روز من است!
جای پای شر روی سینه های من مانده است
جای چنگال سیاهی روی صورت کردی ام خودنمایی می کند
آنروز هر ساعت و هر دقیقه ی من است، هر ساعت متولد می شوم و هر دقیقه می میرم!
آنروز، کثافت تاریخ بود که روی من پیاده شد
آنروز، مردان جهان برای قتل احساس یک زن با آسمان ها قرارداد بسته بودند ! و بلکه هزاران زن...!
بعد از آن زنی می مرد! زنی حامله می شد...
زنی خودکشی می کرد! زنی خودسوزی...
زنی هزار رکعت نماز جبر می خواند...
بعد از آن زنانی، از رنج حامله شده بودند...
زنانی فقط یک تقویم می شناختند: دوازده ماه نفرت، چهار فصل بیزاری.
بعد از آن تاریخ به دو دوره تقسیم شد قبل از فاجعه ی سیاه - بعد از فاجعه ی سیاه!
بعد از آن زنان فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی!
بعد از آن زنان فقط یک آواز میخواندند،
(( ای مرگ کجایی!؟ زندگی مرا کشت))
بعد از آن زنان تابوت بودند و کودکان در شکمشان مردگان هزار ساله!
بعد از آن زنان مجسمه ای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند!
آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود
مردی آمد
من را کشت
و باز دعا میخواند تا دوباره زنده شوم...
--------------------------------------------*
حکایت نادیا مراد از حمله داعش به شنگال

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire