تقديم به : ايلانا در شبهاي طولاني جنگ و بمبارانهاي متداوم، ما در تاريكي مينشينيم و به صداي ضدهواييها گوش ميدهيم و دلمان توي سينه ميتپد، تا اين كه چراغها روشن ميشوند و همه يكصدا صلوات ميفرستند: اللهم صلي علي محمد و آل محمد... مأمورين به دهان من خيره ميشوند... من به چه كسي بايد درود بفرستم؟ آنها با خيرگي چشمهايشان از من ميخواهند كه من هم چيزي بگويم. چه بگويم؟ چه جملهاي بود اولين جمله كه با اولين ضربهي شلاق از دهان من خارج شد؟ ـ درود بر ... ؟!! ـ مرگ بر ... ؟!! نه ... نه... ديگر هيچ شعاري نميتواند باري از معنا داشته باشد! به چه چيزي ايمان بياورم؟ چه تصويري بود اولين تصوير كه با اولين ضربهي شلاق ناگهان به ذهنم آمد؟ ايستاده بودم در كليساي دوران كودكيام و مريم مقدس در سكوت به چشمهايم خيره شده بود. مريم مقدس مهربان بود. بعد ديدم يك شاخه گل مريم روي سرم پرپر شد. بعد بوي گل مريم درد را از سلولهايم بُرد...
حالا بعد از بمباران وقتي چراغها روشن ميشوند، به زبان ارمني ميگويم، درود بر گل مريم... بعد به فارسي ميگويم: درود بر مريم مقدس... روي دستمال سفيد، گل مريم را گلدوزي ميكنم. اما جز ساقهي سبز آن هيچكس گلهاي سفيد گل مريم را نميتواند ببيند، جز من... . __________________________ برگرفته از مجموعه داستان آن زن، آن اتاق كوچك و عشق، عزت السادات گوشه گير، سوئد: نشر باران، چاپ اول، 2004/1383 |