samedi 19 mars 2016

ترجمه ی برخی از شعر های: آنا ماریا روداس Ana Maria Rodas تندیس زنی گمنام (اشعار چپ اروتیک)

 در گواتمالا، سال ۱۹۷۳ کتابی تحت عنوان اشعار چپ اروتیکی منتشر شد که به عنوان کتابی شیطانی و با محتوای پورنوگرافی اعلام گردید. عنوان این کتاب کافی بود که آن را از دو جهت خطرناک اعلام کند: اروتیکی بودن آن، که خطری بود برای سنت ها و اخلاقیات، و چپ بودن آن، که خطری بود برای حکومت ها.
آنا ماریا روداس در سال ۱۹۳۷ درخانواده ای هنرمند متولد شد. در دایره روشنفکران پایتخت تنها توسط نقاش معروف رامیرز آمایا جدی گرفته شد و به همین خاطر به عنوان الهه شعر آمایا معروف بود. نویسندگان بسیاری معتقد بودند که آنچه آنا ماریا روداس نوشته، شعر نیست بلکه تفکرات نسنجیده زنانه است. بعد ها رمان نویس روبرتو پاز و شاعر دانته لیانو و دیگران اظهار داشتند که او از طریق رواج سکسیسم در ادبیات، سیستم اجتماعی را که نقش و رابطه کنونی زن و مرد بر آن استوار بوده منهدم کرده است. تحت همین سیستم اجتماعی، مردسالار و آلوده به سنت های کور است که ادبیات زنانه به ادبیات فمینیستی تبدیل می گردد و به لغات و اصطلاحات” مردانه ای” متوسل می گردد که تا کنون برای زنان ممنوع بوده است. اشعاری گزنده، گستاخ وسرشاراز بیان تمایلات سکسی، اعلام جنگ است علیه تصویر زن پایمال شده، وابسته، تحت ستم وبی اراده.
روداس از همه بیشتر تحت تاثیر نقاشان گواتمالایی دهه های شصت و هفتاد و همچنین رمان نویس بزرگ آرژانتینی خولیو کورتازار بود. او به همراه انریکو نوریه گا، دانته لیانو، ماریو روبرتو مورالس، رپه مخیا و دیگران که اکثرا حول مجله آلرو متشکل شده بودند نسل دهه هفتاد را شکل دادند که از مشخصه های بارزشان نفی احترام، اعلام جنگ علیه انسان های خوش نیت و بد عمل، علیه ادبیات دروغین فقر گرا و به اصطلاح حامی زنان ،علیه اتوریته معنوی چریک ها و فرماندهان و بالاخره فراخوان آشکار به قتل پدر ادبی یعنی میگوئل آنخل آستوریاس.
بر گرفته از مقدمه کتاب اشعار چپ اروتیکی و منابع دیگر.
شعر ها به زبان ساده و خالی از تصاویر پیچیده شاعرانه نوشته شده اند و به همان شکل نیز ترجمه شده اند. در زیر برخی از این شعرها را می خوانید. الف- فرداد

• ما یادآور روزهاییم

ما از خاطراتی می آییم
از یک موی طلایی
از دو پستان
چهار سیگار سوخته
یک قلپ عرق روم،
و از تکان های ریتمیک
ـ ده هزار سلول مرده-
و شهوتی
که تا نوک انگشتان زبانه می کشید.

• بشوییم مو هایمان را

بشوییم موهایمان را
و لخت و عریان شویم
من و تو
خواهرم!
دو پستان داریم
دو ران و یک سوراخ
ما آفریدگانی نیستیم که
با آه و حسرت، زندگی را به تاخیر افکنیم
بس است تبسم های معصومانه
باکره بازی
شهید تخت بودن
و در بستر بی اختیاری
تف مَردان را
در انتظار بودن.

• امشب

امشب به بسترت نخواهم آمد، جناب انقلابی!
سرنگونی انقلابی “عشق”
نباید برای تو عجیب باشد، خروس پیر!
تو پرهایت را سیخ می کنی
مشکلات اجتماعی عصبی ات می کنند
و نمی خواهی بپذیری
که در خانه همچون یک مستبدی
یک ظالم زورگو!
 
• فصل جفت گیری است

فصل جفتگیری ست و من
پوستی دارم چون شبتاب
مغزی دارم که به هم آغوشی می اندیشد
تخت خوابی که آماده است
و ماشینی لوکس
که صدایی دلپذیر دارد
در این شهر، شهر زیبا
در یکی از خیابانهایش
مردی نیست که
مرا تسکین دهد؟!

• دوستت دارم

دوستت دارم، تو خَلق منی
اما در دستانت مسلسلی است
و در چشمانت ارتشی تاریک
اینجا دیگر میان من و تو تفاهم نیست
میان عشق من و جباریت تو.

• اسپرم هایت را پاک کردی

دوش گرفتی
و تمامی رد ها را پاک کردی
اما خاطره و تخمی را که کاشتی، نتوانستی
اکنون من اینجا انتظار می کشم
مایوس
بی آنکه حقم باشد
اجاق روشن می کنم
گرد ها را می روبم
و کره بر نان می مالم.

• بی آنکه از چشم هایم بخوانی

بی آنکه از چشم هایم بخوانی
به تو می گویم
اگر بیایی
جایی را که در جسمم داری
دریغ نخواهم کرد
و اینکه اخلاق و تمامی زواید بردگی کامل
کافی نبودند
تا میان من و تو دیواری کشند
میان نیازهای من و سماجت تو
آه دلقک بزرگ!
تو می لغزی، از نور به سایه ها
اگر به من کمتر دروغ می گفتی
یا اگر من به جای شعر گفتن
شجاعت میافتم
که بگویم دوستت دارم
آنوقت گر چه جهان بی شعر می ماند
اما جنگی که از قرنها در روانها جاریست،
وجود نمی داشت.

• امروز بعد از ظهر

امروز بعد از ظهر
به دست های قشنگ و بی نقصت نگاه کردم
چطور پوستم گر گرفت،
وقتی که تو آن را لمس کردی
دست هایی که در گرمی شهوت انگیز شان
تنها به من صبح به خیر گفتند
راستی چطور بود اگر من و تو هم؟!
یک چنین آدم های محترم و با کمال؟!
مردم چه خواهند گفت؟
علاوه براین ماجرا جویی فایده ای ندارد
فقط تلخی و زهرپراکنی
تازه باید به بچه ها و ده فرمان نیز اندیشید
و به خانم مطیع و لایقی
که در خانه، مردک را انتظار می کشد
اما
امروز بعد از ظهر، همین حالا
و بعد ها
من شورش خواهم کرد
نه از آنرو که من شورشگر متولد شده ام
از آنرو که آموخته ام
یک شورشگر باشم.

• تو درست می گویی!

آری تو درست می گویی
من، کودن ام، حسودم
غیر قابل محاسبه ام
شهوتران هم هستم
چه تصوری داشتی؟
اینکه من چشم دارم،
دارای مغز و غددی هستم
سی و سه ساله ام
و خود را چون یک کاج در قبرستان می دانم؟!

• امروز

امروز، وقتی که به سالهای سپری شده می اندیشیدم، با خود گفتم
من بارها بچه دار شدم،
بی آنکه یک زن باشم.
گیسوانم بلند و بلند تر شدند
در دوازده سالگی
فرم هیکلم تغییر کرد.
مردها آمدند
و ما دریکدیگر چیزهای خوشایندی یافتیم.
و تو با چشمهایت
خشمت
عشقت
که می پراکند و نابود می کرد،
مرا
ـ بین کبودی ها و ناله ها ـ
دوباره خلق کردی.

• به سلامتی

جام ها را بلند کنیم
و بگوییم
به سلامتی!
بعد هم برو،
لازم نیست که ناراحت شوی
رنج من آنچنان بزرگ نیست.
تو از خود می گریزی،
و من از تو می گریزم.
پس، هدف یکیست
گریختن از “تو”.

• معشوق جدید

می خواهم برای تو دقیقا توضیح دهم، که میان چشمهای تو
و چشمان من
تنها شهوت است که جریان دارد.
اینکه پوست سپیدت گاهی تیره می شود،
چرا که آنچه مرا تشخص داده، هنوز و همچنان در من است.
و اینکه اسم تو را می خواهم بر زبان بیاورم
اما قادر به آن نیستم.
چرا که دهان من
لبهای دیگری را که پستانهایم را می مکیدند
بیاد می آورد.

و گاهی که من گریه می کنم
و خود را با تمام نیرو به تو می چسبانم،
نه از شوق خواستن توست، معشوق عزیز
که به خاطر تجربه های شیرین دیگر یست.

• پرتره ای از خود

سنگ گوری که ساکت است
و بر دوپا ی خود ایستاده
بیکینی دارد
و عینک دودی.
تابوت عظیم
که گاهی ماشین اش را نگه می دارد
و گریه می کند.

• نقشه برای یک یادبود

تندیس زن گمنام
زن-کالا
تنها چیز قابل تصور
بر فراز مجسمه تمام تنه یک مرد.
مرد پا هایش را
با احتیاط
بر پیکر ماده ای پوشیده در عرق و سکوت نهاده است
و مجسمه‍ی زن
البته پوک و توخالی است!

• امیدوارم

امیدوارم که از حنجره های جوان
بالاخره صدای انسان را بشنویم.
اگر، جیغ این دو جنده‍ی لت و پاره‍ی پیر بی شرم بگذارد
که همه چیز را به جز فریبکاری فراموش کرده اند
که به همدیگر فحش می دهند،
سم می پاشند و با خنجرهایشان در آشپزخانه های شیطانی
به هر طرف ضربه می زنند.
جادوگران پیر که صدای کودکان را در می آورند،
و مردان را به قصابان تبدیل می کنند.

عجوزه های بیهوده
که مغزها را سوراخ می کنند،
جنازه ها را تکه تکه می کنند،
تفکر را فاسد می کنند.
هیچ چیز به جز دو فاحشه،
که در چپ و راست نشسته اند
و تعداد قربانیان را می افزایند.

جمعیت این کشور را گوسفندان تشکیل می دهند.
گوسفند ها فکر نمی کنند،
به همین جهت هر گله ای را دوست دارند.
حیوانات ….، که حتی لحظه ای مکث نمی کنند
وقتی آنها را به سلاخ خانه می برند.

نه، هنوز صدای انسان وجود ندارد.
فقط جیغ ماده های پیر شنیده می شود،
که با هم بر سر ریزه های سفره مردان نزاع می کنند.

برگرفته از کتاب « شعرهای اروتیک چپ »
ترجمه ی علی اصغر فرداد
برگرفته ار سایت اخبار روز

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire