بیدارزنی: مدتی است که مدام مینویسم و پاک میکنم. احساس میکنم چیزی
در درونم به سرعت در حال تغییر است و من نیازمند ثبت این تغییر و تحول
هستم. اما همین که شروع به نوشتن میکنم چند سطری نشده میل به ثبت این
تغییر نیز در درونم تغییر میکند. مشاجره جنون آمیز ثبات و تغییر به زد و
خورد منتهی میشود.
تغییر مکان بعضا میتواند سبب ایجاد ثبات، حداقل در تغییرهای جزیی شود،
منظورم از تغییر مکان همین تغییر های ساده جغرافیایی است. آنهایی که خیلی
از ماها با اتوبوس، قشر مرفه بیدرد با هواپیما و قشر از ما بدبختتر… نه
قشر از ما بدبختتر حداقل در کشمکش تغییر و ثبات از ماها با ثباتتر هستند.
آنها به ندرت نیاز به جا به جایی در خود احساس میکنند. بدبختترها حتی
در بدبختی هم به ثبات رسیدهاند.
این که میگویند «اتوپیا» واژهای یونانی است که از دو بخش «او» به معنی
نفی یا همان جایی که وجود ندارد و «توپیا» به معنای مکان تشکیل شده، خود
سندی است بر درستی این حرف بنده که مکان اعم از «ناکجا آباد» و «باکجا
آباد»ش نقش مهمی در تغییر اوضاع اعم از شخصی یا عموعی و جزیی یا کلی دارد.
تکلیف خوشبخت هم که تا حدود زیادی مشخص است. خوشبخت چون میتواند مدام
در وضعیت حداقل جغرافیای خود تغییر ایجاد کند از قشری که من آن را «ما»
میخوانم خوشبختتر است یا دست کم میداند از چه جنبه هایی بدبخت است، اما
«ما» هر روز شاهد ظهور نوع جدیدی از بدبختی هست که سبب سوپرایز شدنش
میشود.
بین خوشبختها و بدبختها، «ما» از همه بلاتکلیفتر هستیم. مایی که حتی نمیدانیم باید حرف بزنیم یا سکوت کنیم.
من سخت در اشتباهم که فکر میکنم میتوان در جنس زندگی تغییر ایجاد کرد،
اما این اشتباهم را دوست دارم، دوست داشتن چیزهای اشتباه یکی از مشخصههای
بارز «ما»ست.
عدم ثبات در این که مثلا بخوابم یا به تو فکر کنم با طی کردن
طولانیترین مسافتهای جغرافیایی هم قابل تغییر نیست. نتیجه در هر راس
الخط جغرافیاییای که باشی ثابت است، اول به تو فکر خواهم کرد، بعد با فکر
تو خواهم خوابید چه در باکو چه در تهران. مگر این که طی الارض[۱] کنم و
بدون هیچ نوع حرکت مکانی دچار تغییر اساسی شوم.
جنس زندگی «ما» از نوع جنس زندگی خوشبختترها و بدبختترها نیست. «ما»
در بد مخمصهای گرفتار شدهایم. مطمئن باشید هیچ کدام از آن دو گروه دوست
نداشتند جای ما باشند. حتی شماها (خطاب به «ما» ها) که با دید ترحم و در
اکثر مواقع حقارت به بدبختها نگاه میکنید، آنها هم حتی دوست نداشتند
جزئی از شما باشند. اما این که من آن زمانی که عضوی از خانواده بزرگ «ما»
بودم، آرزو میکردم در کدام دسته جای بگیرم، بی شک میگفتم میخواهم جزء
«بدبختها» باشم.
چرا؟ جواب واضح است. بدبختها مجبورند صبح تا شب برای چیزهایی در حد
بخور و نمیر تلاش کنند، شب که میشود آنقدر خستهاند که دیگر توان فکر کردن
به چیزهای سوهان روحی را ندارند. بدبختترها خستهاند، از این رو هم
خوشبختتر از خوشبختها هستند. بدبختها چون نان برای خوردن ندارند، حال
هم برای عاشق شدن ندارند. بدنشان به شدت ضعیف شده است، به همین خاطر قدرت
فکر کردن به چیزهایی که انرژیبر است را ندارند. این کاملا یک مساله جبری
است نه اختیاری. شاید آنها هم اگر اندکی آسایش داشتند به چیزهایی فکر
میکردند که «ما» میکنیم.
خوشبختترها که در تختخواب هایشان تا لنگ ظهر ول هستند باید جوری انرژی
ذخیره شده شان را خالی کنند و چون حال بلند شدن از تخت خواب را ندارند
مجبورند همان طور خوابیده کارهایی بکنند! که اصولا هم کارهایشان بیشتر به
جمع شدن انرژی منجر میشود تا تخلیه آن. چون ذهنِ خوشبخت آنها را آنقدر
چربی گرفته است که قبل از آب کردن آنها نمیتوانند جسم خود را حرکت دهند.
در یک حالت خوشبینانه آنها فقط میتوانند با خودشان ور بروند.
«ما»ها هم دو دستهاند، آنهایی که کار میکنند و آنهایی که بیکارند و
ول. اما عدهی اندکی از «ما»ها هستند که ول نیستند بلکه اهل دلاند. اسم
اهل دلها «من» است. من کاری با آن دسته از «ما»ها که میخواهند از «آنها»
باشند ندارم، اما آنهایی که ترجیحشان «من» شدن است را از خودم میدانم،
چون که برایم احساس نوستالژیک نه چندان خوشایند دوران «من» شدنم را تداعی
میکنند. به همین خاطر هم برایشان توصیههایی دارم:
«شدن» کار سختی است، «من» شدن کار هر بز نیست، اگر چه شما هم مانند
من نه گاو نر هستید و نه مرد کهن، بلکه زن هستید، آن هم زنی که میخواهد
پوست بیاندازد و ترک عادت و دسته کند. خروج از «ما» و «من» شدن نیازمند
شکستن قالب هایی است که «مایی»ها دور خودشان کشیدهاند که مبادا کسی هوای
خروج از آن به سرش بزند. برعکس «من»ها که راه را برای ورود سخت کردهاند نه
خروج.
«من» شدن کار آسانی است، قسمت مشکل این داستان «من» ماندن است.
حساب آنهایی را که «من» شدهاند با آنهایی که ژشت «من» را گرفتهاند جدا کنید. دومیها همان «ما» هستند. منتهی «ما»ی ترسو. من به این دسته لقب «ژستمن» میدهم.
هر «ما»یی میتواند «من» شود به شرطی که اراده کند زنجیر عادات پاره کند. «ژستمن»ها اگرچه ترسواند اما یک قدم از سایر «ما»ها به «من» شدن نزدیکترند و احتمال این که روزی این ژست به عادتی ماندگار تبدیل شود یا ترسشان بریزد وجود دارد.
«من»ها تعدادشان خیلی کم است و فرقی نمیکند زن باشند یا مرد. جنسیت در این طبقه اصلا معنی ندارد. اگرچه تا کنون با یک «من» از جنس مخالف برخورد نداشتهام، اما فکر میکنم اگر ببینمش بتوانم بشناسم که از جنس «من» است یا نه. این «من» برای خودش یک جنس است، در واقع ما در جامعه سه جنس داریم؛ مرد، زن، «من».
یک مردِ«من» با یک زنِ«من» هیچ فرقی ندارد. آنها حتی در خطوط صورت، وزن، قد و … هم بینهایت به هم شبیه هستند. از این رو مهمترین ویژگی این دسته «همذات پنداری» بین اعضای آن است.
ما علاوه بر این که سه دستهی (ما، آن ها، من) داریم، سه جنس (مرد، زن، من) هم داریم.
همین که «من» شدی همه «ما»ها و «آنها» کنار خواهند رفت و همه ذرات جهان هستی تبدیل خواهند شد به «من» و «تو». گویی منظور مولانا هم در شعرش همین بوده: چه نزدیک است جان تو به جانم، که هر چیزی کهاندیشی بدانم.
«تو» معشوق «من» است، کسی از جنس خود «من».
یک «من»واقعی همیشه عاشق هست.
همین که «من» شدی تنها میشوی. این تنهایی به معنی تنهایی فیزیکی نیست. اطراف تو پر است از «ما»های بیخاصیت که اتفاقا فکر میکنند خیلی«من»ند.
یک «من»واقعی (و نه «من»ترسو) هرگز از تنهایی نمیترسد.
«من» قائم به ذات است. همان طور که از اسمش پیداست.
«من» همیشه مدافع حقوق «ما» و «آنها»ی مونث و مذکر است.
«من» شدن کار آسانی است، قسمت مشکل این داستان «من» ماندن است.
حساب آنهایی را که «من» شدهاند با آنهایی که ژشت «من» را گرفتهاند جدا کنید. دومیها همان «ما» هستند. منتهی «ما»ی ترسو. من به این دسته لقب «ژستمن» میدهم.
هر «ما»یی میتواند «من» شود به شرطی که اراده کند زنجیر عادات پاره کند. «ژستمن»ها اگرچه ترسواند اما یک قدم از سایر «ما»ها به «من» شدن نزدیکترند و احتمال این که روزی این ژست به عادتی ماندگار تبدیل شود یا ترسشان بریزد وجود دارد.
«من»ها تعدادشان خیلی کم است و فرقی نمیکند زن باشند یا مرد. جنسیت در این طبقه اصلا معنی ندارد. اگرچه تا کنون با یک «من» از جنس مخالف برخورد نداشتهام، اما فکر میکنم اگر ببینمش بتوانم بشناسم که از جنس «من» است یا نه. این «من» برای خودش یک جنس است، در واقع ما در جامعه سه جنس داریم؛ مرد، زن، «من».
یک مردِ«من» با یک زنِ«من» هیچ فرقی ندارد. آنها حتی در خطوط صورت، وزن، قد و … هم بینهایت به هم شبیه هستند. از این رو مهمترین ویژگی این دسته «همذات پنداری» بین اعضای آن است.
ما علاوه بر این که سه دستهی (ما، آن ها، من) داریم، سه جنس (مرد، زن، من) هم داریم.
همین که «من» شدی همه «ما»ها و «آنها» کنار خواهند رفت و همه ذرات جهان هستی تبدیل خواهند شد به «من» و «تو». گویی منظور مولانا هم در شعرش همین بوده: چه نزدیک است جان تو به جانم، که هر چیزی کهاندیشی بدانم.
«تو» معشوق «من» است، کسی از جنس خود «من».
یک «من»واقعی همیشه عاشق هست.
همین که «من» شدی تنها میشوی. این تنهایی به معنی تنهایی فیزیکی نیست. اطراف تو پر است از «ما»های بیخاصیت که اتفاقا فکر میکنند خیلی«من»ند.
یک «من»واقعی (و نه «من»ترسو) هرگز از تنهایی نمیترسد.
«من» قائم به ذات است. همان طور که از اسمش پیداست.
«من» همیشه مدافع حقوق «ما» و «آنها»ی مونث و مذکر است.
و اما به یاد داشته باشید که «من»ها افراد با ارزشی هستند از این جهت که:
گونههای نادری از «ما»ها هستند که دچار جهش بینشی از دورن بطن مادر
شدهاند که از هر چند میلیون، یک نفر دچار این جهش میشود. به یاد داشته
باشید هیچ فردی نمیتواند بعدها «من» شود، یک «من» از بدو آفرینش «من» است،
تنها مدتی به دلیل همنشینی با «ما» دچار تشتت افکار میشود، اما همین که
خودش را پیدا کرد به جایگاه اصلی خود باز میگردد.
«من»ها به دلیل این که گونه نادری از «ما»ها هستند به آسانی قابل تشخیص و تفکیک اند.
چون نادرند و مستثنی، زندگیشان مشمول قواعد کلی که همه (اعم از «ما» و «آنها ») باید رعایت کنند، نمیشود. به عبارتی «من» خودش را مشمول این قواعد نمیداند.
«من»ها برای زندهها ارزش قائلند نه مردهها.
معمولا بعد از هم کلام شدن با یک نفر، از جمله سوم به بعد شما میتوانید تعلق او را به «من»، «ما» یا «آنها » تشخیص دهید.
اگر گیر «منِ»ترسو گرفتار نیفتید شانس آوردهاید. اما نگران نباشد، من ترفندهای شناخت آنها را هم به شما یاد خواهم داد. «من»ی که زیاد مَن مَن کند قطعا یک «من» ترسوست. یک «من» واقعی همیشه به فکر «تو»ست. این «دیگراندیشی» قابل مشاهدهترین و واضحترین ویژگی «من» است.
«من»ها به دلیل این که گونه نادری از «ما»ها هستند به آسانی قابل تشخیص و تفکیک اند.
چون نادرند و مستثنی، زندگیشان مشمول قواعد کلی که همه (اعم از «ما» و «آنها ») باید رعایت کنند، نمیشود. به عبارتی «من» خودش را مشمول این قواعد نمیداند.
«من»ها برای زندهها ارزش قائلند نه مردهها.
معمولا بعد از هم کلام شدن با یک نفر، از جمله سوم به بعد شما میتوانید تعلق او را به «من»، «ما» یا «آنها » تشخیص دهید.
اگر گیر «منِ»ترسو گرفتار نیفتید شانس آوردهاید. اما نگران نباشد، من ترفندهای شناخت آنها را هم به شما یاد خواهم داد. «من»ی که زیاد مَن مَن کند قطعا یک «من» ترسوست. یک «من» واقعی همیشه به فکر «تو»ست. این «دیگراندیشی» قابل مشاهدهترین و واضحترین ویژگی «من» است.
و اما خود من؛ من رهبر گروه «من»ها هستم. همه به من «منِ بزرگ»
میگویند. اگر چه از این عنوان خشنود نیستم اما «من»ها هم قانونی دارند که
نمیشود از آن عدول کرد. این قانون را خود من ایجاد کردهام تا نگذارم
ترسوها وارد آن شوند. من چون واضع این قانون طلایی هستم به من «منِ بزرگ»
میگویند. این فیلتریست تنها برای ورود، وگرنه خروج برای همه آزاد است.
دلیل محبوبیت من در میان «من»ها این شد که همه قوانین خرده ریز قبلی را
پاک کردم و تنها یک قانون وضع کردم. این طور شد که سلسله مراتب اداری و
کاغذ بازیها جمع شد، من تنها یک قدغن جلوی پای «من»ها گذاشتم و اتفاقا این
قدغن به جای آن که دست و پای آنها را بگیرد، دست آنها در انجام کارها
بازتر کرد و توان انعطاف پذیری در آنها به میزان قابل توجهی بالا رفت.
قانونی که وضع کردم این بود: «هیچ کس حق سکوت کردن ندارد!»
سکوت در برابر هر چیزی ممنوع است. یک «من» باید همیشه حرفش را بدون ترس
از هیچ چیزی بزند. من ریشه همه مشکلات را با این قانون حل کردم. به خاطر
همین هم، همه مرا «منِ بزرگ» خطاب میکنند. این قانون باعث شد صداقت
افراد به میزان قابل توجهی بالا برود. «من»ها حتی وقتی تنها هستند به
احترام قانونی که من وضع کردهام بلند فکر میکنند تا سکوت را بشکنند.
شکستن سکوت خیلی زود بین «من» ها تبدیل به ارزش شد، به همین خاطر هم آنها
اجازه ندادند که عوضیها با ارزش شوند[۲]. برای این هم بعضی وقت ها به من
«گاندیمن» هم میگویند. هرچند از «ما»ی اول ماهاتما زیاد خوشم نمیآید.
این که من از کلمههای جمع مانند ما و آنها و شما خوشم نمیآید اگر چه
تا حدودی شخصی است، اما نباید از جنبه عمومی آن نیز غافل شد. من از جمع و
اجماع خوشم نمیآید چون که:
من هیچ چیز بیارزشی برای شریک شدن با یک غیر «من» را ندارم.
یکی از دلایل این که عدهای «ما» شکل گرفتند، این بود که هیچ احترامی به حریم خصوصی یک دیگر قائل نشدند.
ورود به حریم خصوصی دیگری مجوز ورود به حریم عمومی دیگران نیز هست و همان طور که گفتم من برای ورود، قوانین سفت و سختی وضع کردهام.
بدون گم کردن بعضی آدمها در زندگی نمیتوانی خودت را پیدا کنی[۳]، لازم نیست همیشه اطرافت پر از آدم های نالازم باشد. «من» ماندن آنقدر با ارزش است که به خاطرش تنها بمانی.
چون تعداد کمی از تو وجود دارد پس تو با ارزشی، وگرنه چه بسیارند «ما»ها و «آنها».
یکی از دلایل این که عدهای «ما» شکل گرفتند، این بود که هیچ احترامی به حریم خصوصی یک دیگر قائل نشدند.
ورود به حریم خصوصی دیگری مجوز ورود به حریم عمومی دیگران نیز هست و همان طور که گفتم من برای ورود، قوانین سفت و سختی وضع کردهام.
بدون گم کردن بعضی آدمها در زندگی نمیتوانی خودت را پیدا کنی[۳]، لازم نیست همیشه اطرافت پر از آدم های نالازم باشد. «من» ماندن آنقدر با ارزش است که به خاطرش تنها بمانی.
چون تعداد کمی از تو وجود دارد پس تو با ارزشی، وگرنه چه بسیارند «ما»ها و «آنها».
این که اصلا «من» شدن به چه دردی میخورد و چرا من خیلی دوست دارم که
خیلیها مثل «من» شوند برای خود داستانی دارد. قضیه از روزی شروع شد که من
عاشق شدم. عاشق یک «من»ترسو که فکر میکردم یک «من»واقعیست؛ کسی که از
قانون (یک من همیشه عاشق است و دیگراندیش) خروج نمیکند. من شروع به حرف
زدن کردم، چون یک «من» هرگز سکوت نمیکند، اما چیزی این وسط درست کار
نمیکرد. سوالی که برایم ایجاد شد، این بود: چرا با حرف زدن من اوضاع به
جای بهبود وخیمتر میشود؟ (اگر دیدید با حرف زدنتان اوضاع وخیمتر میشود
بدانید که طرف مقابل شما یک «من»واقعی نیست. من، دست در دست «من»های دیگر
درصدد رسیدن و رساندن به تکامل بودم، غافل از این که «من»ی که عاشقش شده
بودم یک منِ متغیر بود. یک اوپورتونیست[۴] تمام عیار. او «منِ من» نبود او
یک «آنهای بدبخت[۵]» بود. اما عشق یک «من» هم با بقیه فرق میکند. اولویت
یک «منِ»عاشق، «تو»ست نه خودش. او به سبک و سیاق «آنها» عاشق نمیشود، یک
من به هر کسی اجازه ورود به دایره احساس را نمیدهد، اما جلوی خروج کسی را
هم نمیگیرد. همین موقع بود که استثنایی برای قانون «هیچ کس حق سکوت ندارد»
گذاشتم، «همه باید در برابر کسی که میخواهد برود سکوت کنند!»
بعد از سکوتم در برابر رفتن «تو» تصمیم گرفتم دستهای ایجاد کنم که در
آن افرادی مانند من بتوانند نفس بکشند، «من»های رنجورِ زندانی در تن. یک
«من» برای چیزی که میخواهد از دست برود تلاش نمیکند، چون چیزی را که به
التماس آلوده باشد نمیخواهد، حتی خود زندگی را[۶].
علی ای حال، راه نجات انسانها در «من» شدن است. هرچقدر به تعداد
«من»های وجودت اضافه شود و از دسته ها و جنسها و نقابها فاصله بگیری به
همان اندازه بال پرواز بیشتری خواهی یافت و سبکتر خواهی پرید.
دیگر زمان آن رسیده است که ضربالمثل «چند مردِ حلاجی» را به « چند منِ
حلاجی» تغییر داد. چون حلاج شدن دیگر به زن یا مرد بودن یا بدیخت و خوشبخت
بودن بستگی ندارد، اگر میخواهی حلاج باشی باید خودت باشی. من باشی!
نکته: اصول و دسته بندیهای مذکور کلی است و شامل همه مردم جهان با هر
تعلق ملی- قومی، مذهبی و سایر دسته بندیها میشود. یک «منِ»واقعی همان طور
که جنسیت ندارد مذهب و ملیت هم ندارد. تنها چیزی که یک «من» دارد «من»
بودن است.
پانویس:
[۱] – طیّ الارض در برخی مکاتب عرفان از جمله در تصوف و کابالا به نوعی
دورنوردی گفته میشود که در آن فاعل با اتکا به اراده خویش بدون حرکت در
مکان منتقل میشود.
[۲] – وقتی ارزش ها عوض میشوند، عوضی ها با ارزش میشوند. در دنیایی که
مردها نان را از نامرد گدایی میکنند، نان روسپیها حلالتر است، چرا که
آنها خود فروشند نه مملکت فروش. ماهاتما گاندی.
[۳] – ژان پل سارتر
[۴] – حزب باد یا فرصتطلبی؛ به تغییر جهت دادن بر حسب دگرگونی اوضاع و همچنین به خاطر سود شخصی دلالت دارد.
[۵] – نگاه کنید به بند ۷ توصیه هایی برای «من»ها.
[۶] – چه گوارا
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire