نقد ادبی فمینیستی،میر هوارد آبرامز، برگردان: صبا واصفی
نقد ادبی فمینیستی تا اواخر سالهای ۱۹۶۰ به عنوان نگرشی آگاهانه و جمعی در ادبیات مطرح نبود، اما در عین حال این نقد، ریشه در تاریخ دو قرن مبارزه در راه احقاق حقوق زنان داشته و بر آثاری از این دست متکی بود. آثاری چون "حقانیت حقوق زن" اثر مری ولستن کرافت (۱۷۹۲)، "انقیاد زنان" اثر جان استوارت میل (۱۸۶۹)، "زنان در قرن نوزدهم" اثر مارگارت فولر (۱۸۴۵).
نقد ادبی عصر ما با جنبش فمینیستهای سیاسی در عرصههای اجتماعی، اقتصادی و نیز در حوزههای آزادی فرهنگی و برابری، پیوند دارد.
ویرجینیا وولف از برجستهترین پیشگامان نقد فمینیستی است که علاوه بر کتابهای داستانی، کتاب غیرداستانی "اتاقی از آن خود" را نوشت و مقالههای متعددی نیز درباره زنان نویسنده، فقدان امکانات تحصیلی و نیز پیرامون فرهنگ، اقتصاد و آموزش در درون جامعهای که او آن را جامعه مردسالار مینامید، منتشر کرد. (مراجعه کنید به مجموعه مقالات او با نام "زنان و نویسندگی" م. برت. ۱۹۷۹) انتشار کتاب "جنس دوم" نوشته سیمون دوبووار (۱۹۴۹) زمینه طرح نقدهای رادیکالی را در فرانسه فراهم کرد. به دنبال این موج رادیکال، نقدهای فراوانی منتشر شد، پیرامون هویت فرهنگی زنان به عنوان موضوع منفی یا "دیگر مرد"؛ مردی که موجودی غالب، نماینده نوع بشر یا human شمرده میشد. کتاب "جنس دوم" به تصاویر غیرواقعی زنان در اسطورههای جمعی بزرگی که در آثار برخی نویسندگان مرد بود، نیز پرداخت.
نقد ادبی جدید در امریکا با بحثهای آگاهانه مری المان در کتاب "اندیشیدن درباره زنان" (۱۹۶۸) آغاز شد. این کتاب، راجع به تصاویر تحقیرآمیز زنان در نوشتههای مردان و درباره گرایشهای شورشگرایانه در آثار زنان، مباحث تازهای مطرح کرد. به نظر المان، زنان در ادبیات مردان، تصویری منفی و در ادبیات زنان، تصویری مثبت دارند. یک سال پس از انتشار کتاب "اندیشیدن دربارهی زنان" کتاب "سیاست جنسی" اثر کیت میلت منتشر شد که لحنی بیپروا و تأثیرگذارتر داشت.
منظور میلت از طرح "سیاست" مکانیزمهایی است که مناسبات حاکم در جامعه را تقویت میکند. او نشان میدهد، نهادهای اجتماعی جوامع غربی به گونهای سازمان یافتهاند که پنهانی، سلطه مردان را تقویت و زیردست بودن زنان را تثبیت میکنند. میلت در این کتاب از تعصب مردانه که در روانشناسی فروید، مطرح شده، انتقاد میکند و به تحلیل آثار نویسندگانی چون دی. اچ لارنس، هنری میلر، نرمن مایلر و ژان ژنه میپردازد که وضع کننده و حامل اصطلاح "منش تجاوزگرایانه" بودند. او میکوشد پاسخی برای این پرسش پیدا کند که چرا برخی نویسندگان، در خیال پردازیهای داستانی خود، "من پرخاشگر و مذکر" خود را بزرگ جلوه میدهند و زنان را ابژه و ستم پذیر ترسیم میکنند؟
از حدود سال ۱۹۶۹ به موازات نقد نوآورانه فمینیستی، موجی از نحلههای مختلف فمینیسم به وجود آمد که نسبت به سالهای قبل، بیسابقه بود. این موج، جنبشی تشکیل داد که به نظر میرسید، مانند نظریههای والتر با نوعی تعصب و جانبداری همراه بود. گرچه نقد مرسوم در امریکا، فرانسه، انگلیس و دیگر کشورها به تئوری واحدی نینجامید، اما ارائه دهنده دیدگاههای مثبت و روشهای بهتری بود که به انطباق نظریههای روانکاوانه، پساساخت گرا و مارکسیستی یاری رساند.
مشاجرات و کینهتوزیهای نحلههای مختلف فمینیسم را میتوان، دلیل پویایی این جنبش دانست، با این همه از همان ابتدا، فمینیستها در پارهای از فرضیههایشان اشتراک نظر داشتند و همین نگاه مشترک، زمینهای فراهم آورد که عامل تفاوت جنسی در جامعه را در امتیاز و انحصار تولید در حوزه فعالیتهای ادبی، در صورت و محتوا و در تحلیل و ارزیابی آثار جستوجو کنند. بنیادهای این اشتراک نظر را میتوان چنین برشمرد:
۱.تمدن غالب پدرسالار است (حاکمیت و سلطه با پدر است) و در جهتی هدایت میشود که زنان را در امور خانواده، فعالیتهای مذهبی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، قانونی و هنری زیردست نگاه دارد. از انجیل عبری و فلسفه یونان گرفته تا امروز، این تمایل فرهنگ پدرسالار که مرد را یک نرم انسانی و زن را دیگرِمرد (نوع غیرانسانی) یا محملی برای ارجاعات منفی بپندارد، حضوری مداوم داشته؛ زیرا زن، فاقد اندام مردانه، فاقد نیروی مردانه و فاقد ویژگیهای شخصیتی مردانه بوده است. شاخصههای مردانه، در نگرش مردسالار مهمترین عامل ابداعات فرهنگ و تمدن نیز به حساب میآمد؛ بدین ترتیب در طی فرایند اجتماعی شدن، ایدئولوژی مردسالار برای زنان، درونی شد و به تدریج پذیرفتند که جنسیت خود را تحقیر کنند و بدون اعتراض یا سرکشی، ستم پذیر باشند.
۲. به شکل گستردهای در تصویر متداول از جنسیت این برداشت حاکم است که جنس فرد را آناتومی او تعیین میکند؛ در حالی که مؤلفههای تعیین کننده مذکر ومؤنث عمدتاّ ساختاری فرهنگی دارند که موازین مردسالارانه موجود در آنها را طبقهبندی کرده است. این همان نکتهای است که دوبووار متذکر شده و میگوید: "یک فرد، زن به دنیا نمیآید، زن میشود." تمدن، خالق آفریدهای است که زن، نام میگیرد؛ همچنان که موجود مذکر را فعال، سلطه جو، ماجراجو و خلاق میخوانند.
۳.ایدئولوژی مردسالار، نوشتهها و آثاری را ترویج و تحسین میکند که غالباً آنها را مردان نوشتهاند. در طول تاریخ، آثاری چون؛ ادیپ، اولیس، هملت، تام جونز، کاپیتان اهبو، هاکلبرفین که تصویرگر ویژگیها و ابراز احساسات مردانه در عرصههای کنش و فضای داستانی مردانه هستند، در زمره برجستهترین آثار ادبی قلمداد شدهاند، در این گونه آثار اگر شخصیتهای مؤنث، نقشی هم داشته باشند، در حاشیه و سایه است؛ در واقع قهرمانان زن یا مکمل تمایلات مردانه هستند یا مخالف این تمایلات؛ زیرا خود فی نفسه جایگاهی ندارند. با قطعیت باید گفت، شاهکارهای ادبی فاقد نقش زنانی آزاد و خودمختار هستند. در این آثار، زنان نقشهایی در مقابل نقش مردان ندارند و مخاطبانشان تلویحاَ مرد هستند و این گونه است که مخاطب زن، خود به خود طرد میشود و زن، ناچار است نقش مردانه بگیرد، ارزشها و راههای درک، حس و عمل مردانه را بپذیرد و هر عمل مردانه را درونی کند. به علاوه منتقدان فمینیست معتقدند: تقسیمبندیهای زیباییشناختی سنتی در نقد ادبی رایج با پیش فرضها و شیوههای استدلالی مردانه، آمیخته شدهاند؛ به عبارت دیگر شیوههای نقد ادبی، کاملاً متأثر از فرهنگ جنسیتی است.
از گرایشهای عمده منتقدان فمینیست در کشورهای انگلیسی زبان، گرایش به بازسازی راههایی است که ادبیات را با علایق، ارزشها و دیدگاههای زنان همسو و سازگار کنند و خود نیز به بررسی ادبیاتی بپردازند که به علایق زنان توجه داشته باشد. همچنین بر این باورند که زنان در تحلیل آثار گذشته، روی کردی داشته باشند که موجودی تسلیم و منفعل به شمار نیایند. در کتاب جودیت فترلی (۱۹۷۸) آمده است: نویسنده به جای اینکه از زن، خوانندهای منفعل بسازد، باید خواننده و مخاطبی پرورش دهد که در برابر نظریات مولف و اصول جنسیتی نهفته در اثر، واکنش نشان دهد. او باید بتواند فاکتورهای مردسالارانه را استخراج کند.
از دیگر اهداف این گروه، شناسایی تصویرهای کلیشهای و تکراری زن در متنهای ادبی، به ویژه در شعرها و رمانهایی بود که مردان آفریده بودند. این کلیشهها غالباً در دو طرح ناهمگون، جای میگرفتند. در بخشی از آنها تصویر ایدهآلی از زن ارائه شده که پاسخ گوی آرزوها و امیال مردانه است؛ مثل تصویر “مدنا”، مادر روحانی مسیحی، الهه "هنر یونان یا به آتریس دانته" یا چهره باکره معصوم “فرشته درخانه زنی که شاعر عصر ویکتوریا ترسیم کرده است. در بخش دیگر تصویر متفاوتی از زن دیده میشود که اهریمنی و حاصل آزردگیها و اضطرابهای جنسیتی تحمیل شده ازسوی مردان است. مثل "پاندورا و حوا" که منشأ بدیهای عالم شمرده شدهاند. "دلیله و سرس"، جادوگرانی که با اغوای شهوانی، زمینه ساز تباهی انسان میشوند؛ در حالی که تعدادی از منتقدان فمینیست، ادبیاتی را که مردان آفریدهاند و در آنها زنان، نقش حاشیه ای، منفعل و تابع خواسته مردان دارند، بیارزش و فاقد اعتبارتلقی میکنند. برخی دیگر، نویسندگان مردی هستند که بر تعصبهای جنسی زمان خود چیره میشوند و تبعیضها، ستمها و فشارهای فرهنگی تحمیلی و متبلو ر در شخصیت زنان را در قالب چهرههای اجتماعی و منفی آثارشان بازتاب می-دهند؛ مثل چاسر، شکسپیر، ساموئل ریچاردسون، هنریک ایبسن وجرج برنارد شاو.
هلن سیکسو میگوید: "نگارش زنانه حاصل بازی لذت بخش معنیهاست."گروه دیگری از فمینیستها زن را به عنوان خواننده در نظر ندارند؛ بلکه به آنچه شو والتر آن را "نقد زنانه" مینامد، اهمیت میدهند؛ یعنی نقدی که خود را وقف توسعه و تکامل مجموعهای از آثار زنان، برای بحث وتبادل نظر میکند و مبانی و اصولی را پایه ریزی میکند است که در تحلیل این آثار، ضروری است. در این نظریه تنها به شخصیت زن در رمان توجه نمیشود؛ بلکه به رشد و پویایی آثار زنان در انواع ادبی، در نشریات و نامهها توجه میشود. کتابهای مهمی چون: "تخیلات زنانه" اثر پاتریشیامییراسپکس (۱۹۷۵) پیرامون رمانهای انگلیسی امریکایی۳۰۰۰سال گذشته، کتاب "ادبیات زنان" از الین موارز درباره” بزرگترین زنان رماننویس و شاعران امریکایی و انگلیسی، کتاب "ادبیاتی ازآن خود" اثر الین شووالتر در پیوند با زنان داستان نویس و کتاب “زن دیوانه در پستو” نوشته ساندرا گیلبرت که به مسایل روانشناسی درمانی زنان نویسنده در قرن ۱۹ پرداخته است، این گرایش را ترویج میکنند.
فرضیه نویسندگان این کتابها این است که اضطراب تألیف، ناشی از تحمیل کلیشهای است که خلاقیت ادبی صرفاً یک فعالیت مردانه دانسته میشود. این باور در زنان نویسنده، سبب پیدایش دوگانگی روانی شده و آنها این دوگانگی را در قهرمانان اصلی داستانهایشان فرافکنی کردهاند؛ مثل قهرمان رمان برتا روچستر، زن دیوانه در رمان جین ایر، شارلوت برونته که قهرمان رمان، شبیه خودش است. بسیاری از این تصاویر، جلوه دیگری از چهره مؤلف هستند که به نوعی اضطراب ونگرانی او را نشان میدهند.
یکی از دغدغههای نقد فمینیستی پرداختن به مسایل و موضوعات زنانه در ادبیات زنان است (مثل پرداختن به بررسی زندگی ناگوار خانوادگی، تجربههای خاص زنان؛ مثل بارداری، زایمان، بچه داری یا روابط مادر و دختر یا روابط یک زن با یک زن) زنان دراین گونه تصاویر، عاطفیتر و نسبت به واکنشی که در قبال تحریکات محیط خارج از خانه بروز میدهند، درونیترند. نقد فمینیستی همواره زنان را در اجتماع، تحلیل نمیکند؛گاه به مسایل کوچکشان درخانه یا به علایق شخصی آنان نیزمیپردازد.
دغدغه دیگر نقد فمینیستی این است که ثابت کند در تاریخ ادبیات، یک سنت زنانه که به واسطه جامعه کوچکی از زنان نویسنده که آگاهانه با یکدیگر در رقابتاند، از زنان نویسنده پیش ازخودالگو میگیرند و آن را برای زنان نویسنده پس از خود به یادگارمیگذارند، تقویت میشود.
سومین نکتهای که نقد زنانه بر آن تأکید دارد، این است که زنان در ادبیات، در بروز فردیتها و نمایش درون و در حوزههای تفکر، احساس، ارزشگذاری و دریافت جهان خارجی، ویژگیهای خاص خود را دارند.
نقد فمینیستی در ساختارشناسی ادبیات زنان نیز تلاش چشمگیری داشته و اگرچه در این شاخه، پیرامون جزئیات کار، اختلافات زیادی وجود دارد، اما دریافت مشترک این است که ادبیات زنان به لحاظ ویژگیهای زبانی، سبک بیان و نگارش، شیوههای پیوند میان عناصر کلامی و چگونگی بهرهگیری از آرایههای ادبی؛ مثل استعاره، تشبیه و صور خیال با ادبیات مردان متفاوت است.
برخی فمینیستها نسبت به بسیاری از داستانهای احساساتی و خانگی زنانه انتقاد کردهاند؛ زیرا آنها سرسری و ناهماهنگ با استانداردهای تاریخ ادبیات نوشته شده و این نقدها در سطح وسیعی بازار کتاب قرن ۱۹ را قبضه کردند. کتابهای زیر نمونههایی از آنها هستند: "ادبیاتی از آن خود"، اثر الین شو والتر (۱۹۷۷)، در میان نویسندگان انگلیسی، کتاب "تخیل زن"، اثر نینا بایم، راهنمای داستانهایی است که درباره زنان و توسط زنان در امریکا نوشته شده است. (۱۸۷۰-۱۸۲۰)
ساندراگیلبرت و سوزان گوبار- به عنوان نویسنده زن قرن بیست (۱۹۸۹-۱۹۸۸) - در کتاب "سرزمین بدون مردان" تاریخ جدیدتری درباره” نوشتار زنان نوشتند. هدف اصلی منتقدان فمینیست تهیه فهرست تازهای ازشاهکارهای ادبی است. این منتقدان در نظردارند، مجموعهای از آثاری که بسیاری از افراد با آنها موافقاند را به عنوان موضوع اصلی تاریخ، نقد و بررسی، تحصیل و آموزش تدوین کنند. (نگاه کنید به فهرست شاه کارهای ادبی). مطالعات فمینیسم برای ارتقای جایگاه گروهی از نویسندگان زن مثل: آنه فینچ، جورج سند، الیزابت برت براونینگ، الیزابت گسکل، کریستینا روستی، هریت بیچر استو و سیدونی، گابریل کولت – که تا امروز از سوی ادیبان و منتقدان مورد توجه قرار نگرفتند- سودمند بود. هم چنین تعداد دیگری از نویسندگان که کاملاً نادیده گرفته شده بودند، با این مطالب تبدیل به نویسندگان مطرحی شدند. در میان این گروه میتوان از مارگارت کاوندیش، افرا بن، لیدی مری، ورتلی منتاگو، جوانا بایلی، کتی کپین، شارلوت پرکینزگیلمن و بسیاری از نویسندگان افریقایی – امریکایی مثل زورا نیل هورستن نام برد. بعضی فمینیستها به ادبیات لزبینها یا به بخشهایی از روابط لزبینها در یک فرهنگ ناهمجنسخواه، دیدگاه انتقادی ویژهای داشتند.
منتقدان انگلیسی و امریکایی بیشترین توجه خود را به مطالعات تجربی و درونمایهشناسی آثاری که درباره زنان یا به وسیله زنان نوشته شده، معطوف کردند. گرچه برجستهترین نقدهای ادبی فرانسوی؛ از نظریه جنسیت تأثیرگرفتهاند با این همه پساساختگرا شناخته شدهاند. بهترین نمونه این نقدها بازنگری لاکان در روان کاوی فروید در قسمتهایی از تئوری زبانی سوسور است.
فمینیستهای انگلیسی زبان به نشانههای مشخصی در زبانشناسی که مردمحورند و نیز به قواعدی که در زمان ما به طور متداولشکل مردانه به خود گرفته، توجه کردند؛ مثل استفاده از کلمهیman یا mankind برای اشاره به نوع بشر یا اصطلاح chairman برای اشاره به افرادی که رییس یا مدیرهستند؛ اعم از زن یا مرد. استفاده از ضمیرHE و His برای اشاره به خدا، مخترع، نویسنده و شاعر که مذکرحقیقی نیستند. (نگاه کنید به سالی مکنل ژانت، راس بروکر، نلی فورمن وغیره، زنان وزبان در جامعه وادبیات (۱۹۸۰). از سوی دیگر دغدغه” اصلی تئوریهای فرانسوی، تحت سیطره بودن همه زبانهای غربی، اعم از آلمانی، فرانسوی وانگلیسی است. مطابق اصطلاح “کلام نرینه محوری” لاکان اصولاً کلام، نماد قدرت و توانایی بوده است. این نرینه محوری در زبان غرب، نه تنها در لغت و نحو که در قواعد منطق نیز قاطعیتی مذکر و نوعی پایبندی سخت به فرضیهها و معیارهای لایتغیر نشان داد. برای نظریه پردازان فرانسوی مسأله” اساسی فراهم آوردن امکانات گوناگون در زبان زنان است تا دیگر ناچار نباشند، برای نوشتن، از چارچوبهای مردانه پیروی کنند، یا زبان مردانه بر آنان چیره باشد. این گروه معتقدند نباید در نهایت زبان زن نفی شود یا در حاشیه قرار گیرد. برای حل این مشکل، هلن سیکسو “نگارش زنانه” را پیشنهاد میکند که منشأ آن – در مرحله بلوغ که رابطه مادر با کودک، پیش از آنکه کودک تحت تأثیر مردان جامعه قرار بگیرد- به مادر باز میگردد. از نظر او این توانایی بالقوه" زبانی که جنبه" ناخودآگاه دارد، خود را در نوشتههایی که تسلیم سلطه زبان مذکر نمیشوند و از دلالتهای کلیشهای و از منطق رایج این زنان دورند، نشان میدهد. هلن سیکسو میگوید: "نگارش زنانه حاصل بازی لذت بخش معنیهاست."
از سوی دیگر لوس ایریگاری نوعی "نگارش زنانه" را پیشنهاد میکند که همواره خود را از خطر سلطه مردان، خطر تداعی نوشتاری مردانه به صورت بنیادی خلاق و زنده حفظ کند و به جای تک محوری بودن مردانه، ریشه در تنوع، سیالی و امکانات چندگانه” پنهان در ساختار و کارکرد اروتیک و تجربههای ممتاز جنسی زنان داشته باشد.
ژولیا کریستوا دراینباره، "خورا" یا "زبانشناسی اولیه" را که یک فرایند پیشاادیپی و فاقد نظام دلالت و اعتبار است وصرفاً بر مادر متمرکز شده، تحت اصطلاح “زباننشانهشناسی” به کاربرده است. فرآیند دلالت و اعتبار، همسو با بزرگ شدن ما، سرکوب میشود و آشنایی ما با زبان منطقی و پدر محور؛ یعنی زبان سمبولیک رایج در جامعه، زباننشانهشناسی را از میان برمیدارد. فرایند نشانهشناسی میتواند به شیوه” انقلابی ظهور کند. کریستوا دراینباره مثالی میزند. او میگوید، شعر پیشرو است؛ چه آن را زنان سروده شده باشند، چه مردان- به عنوان موقعیتهای مخرب و ناهمگن - که اقتدار و سلطه” شهوانی سوژه یا فاعل را درهم میشکنند و ما را از قید و بند عقلانیت سلطهگر کلام رایج آزاد میکند. عقلانیتی که محصول قانون پدر است و زنان را در وضعییتی حاشیهای قرار داده است.
در سالهای اخیر تعدادی از فمینیستها از تکنیکهای پساساختگرا استفاده کرده، تا مفاهیم تثبیت شده” فمینیستهای پیش از خود را زیر سؤال ببرند. فمینیستهای پساساختگرا بر وجود تفاوت، میان گرایشهای متضادی که درون تاریخ گفتمان پدرسالاری، مسلط و تک صدا است، تأکید دارند و نیز بر این باورند که مفاهیم زن یا مؤنث به لحاظ زبانی، ذاتاً شناور و غیر ثابتاند و باید بر تفاوتهای عام وجهانی آنها توجه داشت. همچنین تأکید دارند که تفاوتهای موجود در هویت زنانه، ناشی از اختلافات ملی و تاریخی است. (نگاه کنید، باربارا جانسون، “یک دنیا تفاوت” (۱۹۸۷)، ریتا فلسکی، “آن سوی زیباییشناسی فمنیسم: ادبیات فمینیستی و تغییرات اجتماع” (۱۹۸۹) و مقالههایی درباره” پستمدرنیسم و فمینیسم، لیندا نیکلسون).
اگرچه پیشینه نظریهها و نوشتههای انتقادی فمینیستی طولانی نیست، اما هر ساله حجم آنها رو به افزایش است. تعداد زیادی از مجلهها و مؤسسات انتشاراتی فمینیستی، فقط آثار فمینیستی را منتشر میکنند. هم اکنون در اکثر دانشگاهها برنامههایی به مطالعات زنان، اختصاص داده شده و دورههای تحصیلی ویژهای در شناخت ادبیات زنان و نقدهای فمینیستی وجود دارد؛ هم چنین در کنار نوآوریها و ابتکارات نظری مربوط به تفسیر و تحلیل اختلافهای جنسی، جنگهای ادبی، مجلات و کنفرانسهای ویژهای – اعم از انحصاری یا چند منظوره به زنان و آثار آنان میپردازند. نقد مطالعات آکادمیک و شناخت تاریخ ادبیات به اندازه مردان دغدغه” ذهنی زنان نیز شده است.
منبع: این مقاله، ترجمه مبحث "نقد ادبی فمینیستی" در کتاب فرهنگ اصطلاحات ادبی A Glossary of Literary terms میر هوارد آبرامز است.
برگرفته از رادیو زمانه
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire