mercredi 19 février 2014

فروغ از نگاهی دیگر در چهل و هفتمین سالمرگ اش، خدامراد فولادی

  اندیشه گی ِ غالب بر این بخش – و بر کل ِ همسایه در شعر ِ نیمایی – که آنچنانکه در بخش ِ نخست یادآوری نمودم مربوط به اوایل ِ دهه ی ١٣٨٠ است – هنوز تا حدودی اندیشه ی لنینی است با همان نگرش و برداشت از مسایل به ویژه در زمینه ی اجتماعی و سیاسی و حتا ادبیاتی، و این نشان می دهد که من هم مانند ِ همه ی مدعیان ِ اندیشه ی مارکسیستی ِ امروزی گرفتار ِ بیماری دوبینی و دوگرایی ِ ناسازنمایی در نظروری بوده ام. بیماری یی که خوشبختانه برخلاف ِ دیگر دوگرایان به غلط خود مارکسیست نام، توانسته ام بر آن غلبه کنم تا جایی که دیگر اثری از آن در نوشته های من نمی توان یافت.
 بخش پایانی
این نوشتار، منهای برداشت های فلسفی از شعرهای فروغ فرخزاد که برداشت های واقع بینانه ای است، در برخی جهت گیری های سیاسی، اشتباه آمیز و آغشته به تفکر ِ لنینی است، با این همه اما، در کلیت اش هم راستا با جهان نگری ِ سیستمی و وحدت گرای مارکس و انگلس است.
در حقیقت، فائق آمدن ِ مارکسیسم بر لنینیسم در اندیشه، عرصه را برای گسترش ِ کرانهای شناخت و عمل بازتر کرده و ضریب ِ خطا را در این کرانها به صفر می رساند. چرا که لنینیسم به مثابه زائده ای ناهمخوان با مارکسیسم، افق ِ دید ِ مارکسیستی را محدود نموده و مانع فراروی ِ آن در عرصه های مختلف شناخت و عمل می گردد.
در شعر و ادبیات، همچون دیگر عرصه های اندیشه گی، لنینیسم عبارت است از پیوند زدن ِ ناموجه «بلاهت و عقب ماندگی ِ روستایی» با مارکسیسم، که نمود ِ آن را می توان در شعر و ادبیات ِ پیش و پس از خیزش ١٣٥٧، مثلن در دفاعیات ِ خسرو گلسرخی، و در شاعران و نویسندگان توده ای ِ جدا شده از کانون نویسندگان، مشاهده کرد.
در واقع دیواری که لنینیست ها میان بد و خوب ِ یک نظام یعنی سرمایه داری ِ امپریالیستی ِ بد، و سرمایه داری ضد امپریالیستی خوب از یک سو، و به تبع آن میان ِ بد و خوب ِ یک طبقه، یعنی بورژوازی ارتجاعی امپریالیستی بد، و بورژوازی و خرده بورژوازی ِ ضد امپریالیستی – انقلابی خوب از سوی دیگر می کشند، و بازتاب آن را در شعر و ادبیات ِ توده ای فراوان می بینیم، چیزی جز بازتاب دیواری نیست که لنینیسم عقب مانده ی آنها را از مارکسیسم پیشرو و تکامل گرا جدا می کند.
بر این دوگرایی و دوبینی ناسازنماست که اندیشه و عمل ِ مارکسیستی باید غلبه کند، و تا زمانی که چنین نکند، همچنان در چنبره ی ناسازنمایی در گفتار و کردار در همه ی عرصه های نظر و عمل گرفتار خواهد بود.
٭٭٭
شعر فروغ، عمدتاً دارای دو وجهِ فلسفی و سیاسی است. وجه فلسفی در شعر هایی که جنبه ی خصوصی دارند، و وجه سیاسی در شعرهایی که جنبه ی اجتماعی و عام دارند غالب اند. البته زبان او گاهی آن چنان پیچیده و ایهام آمیز است که تفکیک دو وجه از همدیگر دشوار می نماید. «ای هفت سالگی» شعری از این دست است. شعری سرشار از نو اندیشی های فلسفی و در عین حال اجتماعی و سیاسی. در این شعر ماهیتِ ضدِ انسانیِ سرمایه داریِ میلیتاریستی به طرزِ عالی بیان شده است:
«ای هفت سالگی/ای لحظه ی شگفت عزیمت/بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت/بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن/میانِ ما و پرنده/میانِ ما و نسیم/شکست، شکست، شکست/بعد از تو آن عروسکِ خاکی/که هیچ چیز نمی گفت، هیچ چیز جز آب، آب،آب/در آب غرق شد.» این خصوصیتِ فرهنگِ بورژوایی است که بعد از هفت سالگی که قاعدتاً باید انسانها به دانش و آگاهی دست یابند، برعکس، در انبوهی از جنون و جهالت غوته ور می شوند. رابطه ها آنچنان غیر انسانی می شود که انسانها آرزو می کنند ای کاش در همان روابط کودکی باقی می ماندند. نظامِ آموزشی بورژوازی مبتنی بر نفعِ خصوصی و علم بورژوایی علم اسلحه سازی است برای حفظِ بقای خود و سرمایه. عجیب نیست که سطرهایی از این شعر که بازگوکننده ی ماهیتِ کثیفِ بورژوازیِ کمپرادوریِ زمانِ شاه و تضادهای حل ناشدنی آن بود در همان وقت اجازه ی چاپ نیافت:
«بعد از تو ما به هم خیانت کردیم/بعد از تو ]ای هفت سالگی[ ما تمام یادگاری ها را/با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده ی خون/از گیجگاه های کچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم/بعد از تو ما به میدان ها رفتیم، و داد کشیدیم/ -زنده باد- مرده باد./و در هیاهوی میدان برای سکه هایِ کوچک آوازه خوان/که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم». این شعر، ادعانامه ی یک روشنفکرِ چپِ رادیکال علیه پول پرستیِ نظامِ سرمایه داری است. نظامی که در آن قلبِ انسانها به جای آنکه در سینه شان باشد، در جیب های شان می تپد: «بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم/برای عشق قضاوت کردیم». شعرِ فروغ نه مردگی آموز است نه مرگ ستا. برعکس، زندگی آموز است و امیدوار.  در این شعر، مرگ زیرِ چادرِ مادربزرگ ها نفس می کشد. و مانندِ همه ی شعرهای مانیفست وارِ فروغ که نمایشگرِ تقابلِ دیالکتیکیِ «خیر و شر»، و مبارزه ی نو و کهنه اند، از بطنِ جامعه ی در حالِ احتضار است که «ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند...». و این «ناگهان»، همان جهشِ ناگهانی از کمیتِ متراکم شده به کیفیتِ نوینِ پدیده است. فرارفت از پیشامدرن به مدرن، از قرونِ وسطا به عصرِ تجدد در علم و اندیشه است.
در شعرِ فلسفی-اجتماعی «پنجره» به دنبالِ آزادی و آگاهی ست. خواهانِ پنجره ای ارتباطی برای رسیدن به آزادی سیاسی و آگاهیِ فلسفی (جهان شناختی) است: «یک پنجره برای دیدن/یک پنجره برای شنیدن/یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلبِ زمین می رسد/و باز می شود به سوی وسعتِ این مهربانیِ مکررِ آبی رنگ/.../یک پنجره برای من کافی ست/یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت/اکنون نهالِ گردو/آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند.»
فروغ روشنفکری جهانی است و «پنجره» اعتراضی است علیه مناسباتِ غیرِ انسانیِ سرمایه داریِ. «از آینه بپرس/نامِ نجات دهنده ات را/آیا زمین که زیرِ پای تو می لرزد/تنها ترازو تو نیست؟/پیغمبران ]متفکرانِ بورژوازی[ رسالتِ ویرانی را/با خود به قرنِ ما آوردند/این انفجارهای پیاپی ]انفجارهای اتمی و بمب های ویرانگر[/و ابرهای مسموم/آیا طنین آیه های مقدس ]تئوری های انسان دوستانه[ هستند؟/ای دوست، ای برادر، ای همخون/وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتلِ عام گل ها را بنویس./» و تعلقِ طبقاتی و ایدئولوژیکِ خود را به طبقه ی کارگر و رهبرانِ  فکری اش اعلام می دارد: «من شبدرِ چهارپری را می بویم/که روی گورِ مفاهیمِ کهنه روئیده ست». «من در پناه پنجره ام/با آفتاب رابطه دارم».
در شعرِ «دلم برای باغچه می سوزد» با جامعه ی بیمار و استبدادزده ی عصر پهلوی سر و کار داریم. باغچه (جامعه ی استبدادزده ی بیمار) دارد می میرد. قلبِ باغچه در زیرِ آفتابِ مرگ آور ورم کرده. و ذهن اش از خاطراتِ سبزِ (دهه ی بیست) تهی می شود. حیاط خانه، یا همان باغچه در انتظار بارشِ یک ابرِ ناشناس (انقلابِ نوین) خمیازه می کشد.
«ستاره های کوچکِ بی تجربه ]روشنفکرانِ انقلابیِ تک رو]... و از میانِ پنجره های پریده رنگِ ماهی ها/شب ها صدای سرفه می آید./حیاطِ خانه ی ما تنهاست». فروغِ جوان مانندِ یک جامعه شناس، تیپ هایِ مختلف اجتماعی را زیرِ ذره بین می گذارد و باورها و عملکردهای اجتماعی شان را به ما نشان می دهد. پیرها و جوان ها. پدرها، مادرها، خواهرها و برادرها. جامعه متشکل از همین پروتوتیپ ها (افراد نمونه وار) است. فروغ به آنها فحش نمی دهد نفرین شان هم نمی کند. بلکه مانندِ یک جامعه شناس، خصوصیاتِ شان را می گوید. اینهایند که باید فکری برای باغچه (جامعه ی بیمارِ در حالِ احتضار) بکنند. این ها تیپ های اجتماعیِ نخستین سال های دهه ی چهل (١٣٤٠) هستند، با چنین خصوصیاتی:
«پدر می گوید: /از من گذشته است/از من گذشته ست/من بارِ خود را بردم/و کارِ خود را کردم/.../مادر تمامِ زندگی اش/سجاده ای ست گسترده/در آستانِ وحشتِ دوزخ/مادر همیشه در تهِ هر چیزی/دنبالِ جای پای معصیتی می گردد/.../برادرم به باغچه می گوید قبرستان/برادرم به اغتشاشِ عَلَف ها می خندد/.../برادرم به فلسفه معتاد است/.../او مست می کند/و مشت می زند به دیوار/و سعی می کند که بگوید/بسیار دردمند و خسته و مأیوس است/.../و خواهرم که دوستِ گل ها بود/.../در میانِ خانه ی مصنوعی اش/و در پناه عشقِ مصنوعی اش/و زیرِ شاخه های درختانِ سیبِ مصنوعی/آوازهای مصنوعی می خواند/...»
فروغ مردمِ زمانِ خودش را به ما می شناساند. اما هیچ حکمی درباره شان صادر نمی کند. آنان محصولِ فرهنگِ رایج آن زمان اند. با این همه، او به شناساندنِ افرادِ جامعه بسنده نمی کند. راهِ برون رفت از وضعیتِ موجود را نیز به زبانِ اشاره گوشزد می کند. فروغ آگاه است که ما به مثابهِ انسان، در جامعه ی جهانی زندگی می کنیم. جامعه ی ایران بخشی از جامعه ی بزرگِ جهانی است. در همان زمان، در مناطقی از جهان چندین انقلابِ اجتماعی در جریان بود. و مهم ترین شان انقلاب ویتنام بود:
«از پشتِ در صدای تکه تکه شدن می آید/و منفجر شدن/همسایه های ما همه در خاکِ باغچه ها شان بجای گل/خمپاره و مسلسل می کارند/همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشی شان/ سرپوش می گذارند/و حوض های کاشی/ بی آن که خود بخواهند/انبارهای مخفیِ باروت اند.» و افسوس از این همه پتانسیلِ انقلابی که به هرز می رود:
«من از تصورِ بیهودگیِ اینهمه دست/و از تجسمِ بیگانگیِ اینهمه صورت می ترسم.» پس چه باید کرد؟ راهِ برون شدِ جامعه از این وضعیت چیست و در کجاست؟ فروغ خود به این پرسش ها در «کسی که مثلِ هیچ کس نیست» پاسخ می دهد. « کسی که مثلِ هیچ کس نیست» اوجِ درگیریِ فروغ با مسائل سیاسی است. شعری که اگر چه شعریتِ دیگر سروده های فروغ را ندارد، اما   سیاسی ترین و جهت دارترین شعرِ او و شعرِ معاصر ایران است.
فروغ نه تاریخ نگار بود نه مفسرِ سیاسی. وظیفه ی شعر هم تاریخ نگاری و تفسیر نویسی نیست. اما شاعر به مثابه عضوِ حساسِ جامعه بازتاب دهنده ی کنش های متنوعِ اجتماعی است. در جامعه، برخی روابط و کارکردهای اجتماعی مشهودند و برخی نامشهود. کارکردهای مشهود همان هایی هستند که در گفتارهای روزمره ی مردم و یا در روزنامه ها انعکاس می یابند. کارکردهای نامشهود که بسیار با اهمیت و تعیین کننده هم هستند، تنها با شاخک های حساس قابلِ تشخیص و شناسایی اند. این کارکردهایند که در هنر و شعر بازتاب می یابند. عملکردهای طبقاتی از این   جمله اند. حتا شعرهای «غیر سیاسی» هم منعکس کننده ی چنین عملکردهای تقریباً پنهانی اند. در حقیقت، هنر و ادبیات، و از جمله شعر، چه چنین وظیفه ای، برای شان قایل باشیم، چه نباشیم –عرصه های مهمِ پیکارِ آشکار و پنهان طبقاتی اند. وقتی چهل سال بعد از مرگِ فروغ، منوچهر آتشی شعرِ «کسی که مثل هیچ کس نیست» را با چنین لحنِ طعنه زنِ تمسخر آمیزی تفسیر می کند: «گویا از اول ]فروغ[ با ما مزاح می کند که: غصه نخورید که من می روم... کسی می آید که مثلِ هیچکس نیست. او عادل است. مثلِ مرگِ عادل! و همه ی اختلافها را از میان بر می دارد. و ما را در عرصه ای وا می گذارد. هندوانه و فیلم فردین را بین همه تقسیم می کند. طنزِ تلخِ این شعر را می توان به رویای پیرزنانی تعبیر کرد که دمِ آخر ما را نویدِ بهروزی از سرِ صدق می دهند.» (-فروغ در میانِ اشباح ص١٠٣ - ١٠٢). در واقع، ایدئولوژیِ مستتر در شعر را به ریشخند گرفته است. امروز فروغی نیست که آتشی بخواهد او را به باد طعنه و استهزاء بگیرد. اما، اندیشه ی فروغ هست. و امثال آتشی کینه ی طبقاتی نسبت به «فروغ»های زنده دارند. پیش تر هم، زمانی که فروغ زنده بود، همین کینه را در چند شعر نسبت به او و ایدئولوژی اش اعمال کرده بود. این نکته را همینجا بگویم که شعرِ معروفِ «ظهور» آتشی، در تضاد با ایده ی جمهوری خواهانه و سوسیالیستی «کسی که مثل هیچ کس نیست» سروده شده. و من هنگامِ بررسیِ شعر و اندیشه ی آتشی آن را نشان خواهم داد. و نشان خواهم داد که ظهورِ «عبدوی جط» رویای چه کسانی بود –وهنوز هم هست- .
«کسی که مثل هیچ کس نیست» مانیفستِ جمهوری خواهی و اعلام موضعِ سوسیالیستیِ فروغ در اوایلِ دهه ی چهل است. و هیچ شاعری –دستِ کم تا آن زمان- چنین صریح و بی پروا از سوسیالیسم سخن نگفته است. فروغ خواب نجات دهنده ای را دیده است. نجات دهنده ای که علامت مشخصه اش یک ستاره ی قرمز (ستاره ی سرخ) است. خواب را نه در خواب بلکه در بیداری (هشیاری و آگاهیِ کامل) دیده است. در واقع این بیانِ یک خواب و رویا نیست. توصیفِ واقعیتِ قابلِ لمس است. آنکه قرار است بیاید «شخص» نیست. هر چند برای توصیفش فروغ از فعلِ مفرد استفاده کرده باشد. رویداد است. رویدادی تاریخی که تاکنون در جامعه ی ما نظیرش مشاهده نشده. به زبانِ راحت تر، انقلاب است. پیش تر ما انقلاب مشروطیت را داشته ایم. اما آن که، یا آنچه قرار است این بار بیاید، پیش از این ما نمونه اش را ندیده ایم. جلوی آن را (انقلاب را) نمی توان گرفت و به آن دستبند زد. این علمی ترین و دقیق ترین تعریفِ انقلاب است. جلوی هیچ انقلابی را با هیچ قدرتی نمی توان گرفت. و فروغ نشان می دهد که معنیِ انقلاب را می داند. این انقلاب از آنجا که کار توده هاست، پس به زبان خودشان باید توصیف شود، که یا «قاضی القضات» است، - یعنی نیرویی که میان خلق و ضدِ خلق داوری خواهد کرد - یا حاجت الحاجات- که برآورنده ی مبرم ترین نیازهای مردم- می باشد. «و می تواند/تمامِ حرفهای سختِ کتابِ کلاس سوم را/با چشمهای بسته بخواند». چرا کتابِ کلاسِ سوم؟ اینجاست که باید چشم ها را به معانی (مدلول ها) باز کرد. کلاس به معنای طبقه است. منظور از کلاسِ سوم، طبقه ی سومِ جامعه است. در کنارِ طبقه کمپرادور (اعیان و اشراف)، و طبقه ی میانی (بورژوازی متوسط یا میانه حال شاملِ قشرهای وسیعی از مردم که میانِ بالایی ها و پایینی ها در نوسان اند)، در زمانِ شاه، توده های مردم جزء طبقه ی (کلاسِ) سوم جامعه به حساب می آمدند. به گفته ی فروغ، آن کس (آن رویداد) حرفِ مردم را می فهمد. با آنان همدرد و همدل است. چون از خودِ آنهاست و برخاسته از اراده ی آنان است، پس مشکلات و حرف ها و دردِ دل های شان را با چشمِ بسته می خواند. «و می تواند حتا هزار را/بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بر دارد.» ما ایرانی ها، حافظه ی تاریخیِ عجیبی داریم. و شاعران یکی از این حافظه های تاریخی اند. اگر تاریخ نویسانِ مان گوش به فرمانِ حاکمان بوده، حقایقِ تاریخی را تحریف نموده و وارونه تعریف کرده اند. اما، این شاعران اند که کارِ تاریخ نویسان را هم بر عهده داشته اند. شعرِ حافظ تاریخِ بی ریای عصرِ حافظ است. و از همین روست که این همه میانِ مردم محبوبیت دارد. برای فهم «کسی که مثل هیچ کس نیست» باید به دورانِ فروغ مراجعه کرد. به بیانِ بهتر، با « کسی که مثل هیچ کس نیست» فروغ ما را به عصرِ خودش می برد. پس شعرِ او نیز بخشی از حافظه ی تاریخیِ ماست. تمامِ اصطلاحات، تکیه کلام ها، آرزوها، و خلاصه شرایطِ فرهنگی –سیاسیِ آن روزگار را در این شعر می توان دید. هیچ واژه و اصطلاحی بی دلیل (بدون مدلول) واردِ شعر نشده است. اگر فروغ از سینمای فردین و «هندوانه» (به طعنه ی آتشی) می گوید، این ها جزیی –و جزءِ مهمی- از زندگی و مطالبات مردم آن زمان اند. گناهِ فروغ نبود که رژیمی تبهکار آنچنان مردم را در تنگنای معیشتی و فرهنگی قرار داده بود که دست رسی به سینمای فردین و «هندوانه» جزیی از خواسته ها و آرزوهای شان شده بود. عدالتِ موردِ نظرِ فروغ، بر خلافِ تصور آتشی، رویای پیرزنی که دمِ آخر عمر دیگران را نویدِ بهروزی از سرِ صدق می دهد، نبود. یک حقیقتِ کتمان شده ی تاریخی –طبقاتی بود. تا سینمای فردین، و هندوانه به یکسان میانِ همه تقسیم نشوند، عدالتی در جامعه برقرار نخواهد بود. و شرطِ تحققِ این عدالت، در آن زمان، برداشتنِ هزار از روی بیست میلیون بود: -ببینید فروغ چه گونه فرهنگِ توده را، آگاهانه و استادانه واردِ شعر کرده است: زمانِ شاه، حکومتگران، شاملِ درباریان و نزدیکان و وابستگانِ آنها به خانواده ی هزار فامیل معروف بودند. مردم به کسی که پست و مقام مهمی داشت می گفتند: از هزار فامیل است. جمعیت ایران در زمانِ سرایشِ شعر، دور و برِ بیست میلیون بود. شاه یکبار، در همان زمان گفته بود: حکومت بر بیست میلیون فقیر برای من افتخاری ندارد. با توجه به این دو واقیعتِ اجتماعی است که فروغ می گوید: آن رویداد (انقلاب) می تواند و وظیفه اش این است که هزار فامیل را از روی بیست میلیون جمعیت بر دارد. یا به اصطلاح شر هزار فامیل را از سرِ مردم کم کند.
زمانِ سرودنِ شعر، ده –دوازده سال از کودتای مرداد ٣٢ و انحلال حزبِ توده گذشته است. حزبی که پیش از کودتا، تابلو، و به اصطلاحِ فروغ، «لامپ» فعالیت علنی داشت. و اینک از فعالیت محروم و لامپ و تابلوی اش خاموش شده است. با آن رویدادِ تاریخی، لامپ و تابلوی حزب، دوباره (به واژه تاکیدیِ دوباره توجه داشته باشیم) روشن می شود. روشنی آزادی است، دموکراسی است. و چه قدر روشنی خوب است. این انقلاب که به اعتقاد فروغ باید انقلابی سوسیالیستی می بود، شورشِ قهرمانان و نخبه گان نبود. انقلابِ مردم (توده ها) بود. و این مردم اند –و از جمله مردمِ محله ی کشتارگاه تهران- که باید این حرکت تاریخی را سامان دهند و به پیش ببرند. و فروغ به جای آن که به مردم فحش بدهد و ناسزا بگوید، از آنان می خواهد تکلیف خود را با رژیم زودتر یکسره کنند. آنان اند که باید کاری کنند. نه قهرمانان و آنارشیست ها. فروغ آنقدر امیدوار بود که فکر می کرد این انقلاب در زمانِ حیاتِ خودش اتفاق خواهد افتاد (قابلِ توجه آنان که معتقدند فروغ مرگ خودش را پیش بینی کرده بود). این یک پیش گویی حکیمانه ی شهودی نبود. پیش بینی یک پدیده تاریخی بود که فروغ با نگاه به شرایط جهانیِ روزگار خویش انتظارِ وقوعِ آن را داشت. حرکتِ تاریخ اما کند است. مانندِ آفتابِ زمستان که تنبل است (چه تشبیه زیبایی کرده است فروغ، حرکت تاریخ و جامعه را به حرکتِ آفتابِ تنبلِ زمستان). مهم این است که فروغ نه ناامید است و نه آیه ی یاس به گوش دیگران می خواند و نه به زمین و زمان فحش می دهد. او در انتظار حادثه ای است که به گمان او وقوعش حتمی است و به همین دلیل پشتِ بام را جارو کرده و شیشه های پنجره را هم شسته است تا آفتابِ تنبلِ زمستان سرانجام خانه اش را روشن کند. به تعریف هایی که از انقلاب کرده اند، این تعریف فروغ را هم باید اضافه کرد: جلوی انقلاب را نمی توان گرفت و دستبند زد و به زندان اش انداخت. این، یکی از بهترین تعریف های انقلاب است. زیرا که انقلاب کار چند فرد و سازمانِ توطئه گر نیست. کارِ توده های میلیونی است. فروغ یک اصل دیالکتیکی را می داند که هر تغییرِ اساسی از تغییراتِ جزیی آغاز می شود. تغییرهای کمی سرانجام به تغییر کیفی منجر می شود. انقلابِ اجتماعی نیز از این قانونِ عام مستثنا نیست. انقلابی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است و روز به روز بزرگ و بزرگتر می شود. صدای شر شرِ باران و پچ پچِ گل های اطلسی به هم می پیوندند و به همسراییِ بزرگی تبدیل می شود با نام انقلاب. رویدادی که از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش بازی می آید. بافتِ ظاهری واژه ها و ترکیب های «کسی که از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش بازی می آید» حکایت از یک رویدادِ معمولی نظیر جشن و شادی توام با آتش بازی در میدانِ توپخانه ی تهران دارد. اما در عمق اصطلاحات و ترکیبات –با توجه به مضمون کلی شعر- معنای انقلابی که از حوالی توپخانه –یعنی مناطق محروم شهری- و به شیوه ی قهر آمیز همراه با آتش سلاح گرم روی می دهد نیز نهفته است. همان رویدادی که در سال ١٣٥٧ شاهدش بودیم. و از دیدگاهِ فروغ، پیامدها و نتایج آن انقلاب برای همگان باید چنین می بود:
«]انقلابِ برابری طلبانه ی ایدئولوژیک[سفره را می اندازد/و نان را قسمت می کند/و پپسی را قسمت می کند/و باغ ملی را قسمت می کند/و شربتِ سیاه سرفه را قسمت می کند/.../و رخت های دختر سید جواد ]خانواده ی درباری و هزار فامیلِ معروف را[ قسمت می کند/و هر چه را که باد کرده باشد ]از جمله ثروت های باد کرده در گاوصندوق ها و حسابهای بانکی را[ قسمت می کند/». این ایده های ضد سلطنت است که سلطنت طلب را «آتشی» می کند و وا می دارد تا بعد از نزدیک به چهل سال، «کسی که مثل هیچ کس نیست» را رویای پیر زنانی که دمِ آخر –دمِ مرگ- ما را نوید بهروزی از سرِ صدق (ساده لوحی)می دهند، بنامد.
هدف های اعلام شده (تئوریک) سوسیالیسم همان هایی است که فروغ به زبان توده (عوام) بیان کرده است. و آن زبان و آن مطالبه ی انسانی است که آتشی ریشخند می کند. و این پیش بینیِ قانون مند علمی –تاریخیِ فروغ است که تحقق یافت، لکن در نبودِ صفِ مستقلِ «اهالی کشتارگاه». آرمان گراییِ سیاسیِ فروغ را، با محتوای سوسیالیستی، در شعرِ «به علی گفت مادرش روزی» از مجموعه ی «تولدی دیگر» نیز مشاهده می کنیم. «علی کوچیکه» حکایتِ روشنفکرِ بهانه گیر (معترضی) است که خود را به آب می زند تا آنچه را که دلخواه اوست به دست آورد. در این شعر نگاهِ فروغ به مسائل جامعه نگاهِ روشنفکرگرا است. روشنفکری که از وضعیت موجود ناراضی است و به دنبالِ راه حلی می گردد که او را «از توی این دنیای دل مرده ی چار دیوار یا/نقنقِ نحسِ ساعتا، خستگیا، بیکاریا/دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی/دردِ قولنج و دردِ پر خوردن و دردِ اختگی/دنیایِ بشکن زدن و لوس بازی/ عروس دوماد و ناموس بازی/.../دنیایی که هر وقت خداش تو کوچه هاش پا می ذاره/یه دسته خاله خانباجی از عقبِ سرش/یه دسته قداره کش از جلوش میاد/» در می آورد و به «آبیایِ پاک و صافِ آسمون می برتش/به سادگیِ کهکشون می برتش». به جایی با این خصوصیات: «سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم/به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم/به گله های کف که چوپون ندارن/به دالونای نور که پایون ندارن/به قصرای صدف که پایون ندارن». در این شعر، فروغ نشانی روشن تری از جامعه ی ایده آلِ خود به خواننده می دهد که جای دوری هم نیست. و نه تنها «علی کوچیکه» بلکه همگان به آنجا دعوت می شوند. و چون «فراخوان» همگانی است، با تلفات کمتری همراه است. به گمانِ من «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد برداشتِ آزادی از علی کوچیکه است. هم علی کوچیکه و هم ماهی سیاهِ کوچولو در پیِ رسیدن به دریا (جامعه ی مطلوب)اند. هر دو می خواهند از «دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن» رهایی یابند. هر دو با مخالفتِ «ننه قمر خانم»ها مواجه می شوند که آنها را از خطر کردنِ «بیهوده» و مخالفِ   سنت های رایج بر حذر می دارند. و هر دو هم به نصیحت های ننه قمر خانم ها گوش نمی دهند و راهیِ دریا (هدف غایی) می شوند. ماهی سیاهِ کوچولوی صمد همان علی کوچیکه ی فروغ است. روشنفکری است که به دنبال آگاهی، شکوفایی و تکامل است. و جامعه ای که چنین امکاناتی را برایش فراهم سازد. و سرانجام او هم مانند علی کوچیکه به هدف اش می رسد. هدفی که با گذشتن از هفت خوانِ جامعه ی سرمایه داری میسر می گردد: «علی کجاس؟ -تو باغچه/چی می چینه؟ - آلوچه/آلوچه ی باغ بالا/جرئت داری؟بسم الله» این یک سرانجام دلخوش کننده نیست که شاعر به قصد رضایتِ خواننده برای شعرش رقم زده باشد. یک سرانجام و پایان تاریخی، و بنابراین محتوم است بر «هر آنچه رونده است». بیانِ این حکم تاریخی و دیالکتیکی است که همه چیز دستخوشِ تغییر و رو به تکامل است. این نگرش، همچنین نگرشی آینده گرا است در جامعه ای که از همه چیز بوی سکون و فساد به مشام می رسد. و تنها هنرمند و روشنفکرِ جامعه گرای متعهد به انسانیت است که از ورایِ امروزِ تیره و تار فردای روشن را می بیند و خواننده را نیز در روشن بینی (واقع گرایی) خویش سهیم می کند.
بسیاری از تحلیل کنندگانِ شعرِ فروغ از نزدیک شدن به شعرِ «گل سرخ» خودداری کرده اند. لابد با این تصور که این، شعری اروتیک است. شاید به همین دلیل هم باشد که در اغلب مجموعه ها و دیوان های فروغ که از دهه ی ٦٠ به این سو به چاپ مجدد رسیده اند، از این شعر خبری نیست. ولی، بر خلافِ این تصور، گلِ سرخ یکی از ایدئولوژیک ترین شعرهای فروغ است. اکنون ما آنقدر قد کشیده ایم که از پشت واژه ها معنا ها را ببینیم و فریبِ تعبیر و تفسیر های نادرست و نیز ظاهرِ کلمات را نخوریم. گلِ سرخ، شعری از مجموعه تولیدی دیگر است. نهادنِ نام تولدی دیگر بر روی یک مجموعه به این معنا  است که شاعر پیوند خود را با گذشته اش گسسته و اکنون شخصیتِ دیگری است.
تولد دیگر فروغ، چشم باز کردن به زندگی از موضع جهان بینانه ی تازه بود. این چشم باز کردن، جهان شناختی و ایدئولوژیک بود. و موجب شد که دگرگونی نه تنها در سبک و ساختارِ شعری، که مهمتر از آن در اندیشه و بینش پدید آید. گلِ سرخ کنایه از آگاهی است. و باغِ گلِ سرخ فضایی است متفاوت و به دور از فضای رمانتیک پیشین. «او» در شعرِ گل سرخ –که هر روشنفکر آگاهی می تواند باشد- شاعر را به باغِ گلِ سرخ –آگاهی سوسیالیستی- برده و در تاریکی –در فضای اختناق آمیز آن دوران مخفیانه- گل سرخی به گیسوهای مضطرب اش زده. در آن سالها فروغ هنوز جوان بود و استعداد پذیرشِ دانش و آگاهی را داشته است. اما او به طور خود به خودی و مکانیکی به بلوغ فکری و شعور سیاسی دست نیافت. کسی (صاحب اندیشه ای) بر او تاثیر نهاده و از نطفه ی آگاهی آبستن اش کرده. این یک شبیه سازی شاعرانه است نه توصیفی پورنوگرافیک. درونمایه ی سیاسیِ شعر ما را مجاز نمی دارد که از آن برداشتی پورنوگرافیک (شهوانی) بنماییم. درونمایه ای که حاکی از شعور و آگاهیِ سیاسی است. فروغ به عنوان شاعر –و بنا بر ملاحظات سیاسی- مستقیماً نمی گوید من تغییر کرده ام و عاملِ این تغییر کسی بوده که مرا با فلسفه و جهان بینی چپ (مارکسیستی) آشنا نموده.او شاعر است و منظورش را با زبان شعر به خواننده تفهیم می کند. وقتی می گوید: «ای کبوترهای مفلوج/ای درختان بی تجربه ی یائسه، ای پنجره های کور» روی سخن اش با آدم های کم تجربه، معمولی و نا آگاه است. به دیگران اعلام میکند که او دیگر آن شخصیت پیشین –که در ذهنِ دگماتیستِ آنان به صورت یک مجسمه ی ساکن بی تغییر درآمده- نیست. او را از این پس باید با هویتِ تازه اش –آبستن از شعورِ سیاسیِ متفاوت از آنچه بود- بشناسند. و از آنجا که زن است، طبیعی است که با بکارگیری ترمینولوژی ویژه ی جنسِ خویش که برای بسیاری ناآشنا و رد گم کننده است، منظورش را بیان می کند. «زیرِ قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون/گلِ سرخی دارد می روید/گل سرخ:/سرخ مثلِ یک پرچم در رستاخیز». توصیفی شاعرانه و در عینِ حال زنانه از تغییر وضعیتی که برای اش پیش آمده. و نه آنچنان که تصور می شود توصیفی هرزه گرایانه. ما، نمودِ این دگرگونی شخصیتی و رسیدن به سطح بالاتری از آگاهی و شعورمندی را در شعرهای بعدی اش به خوبی مشاهده می کنیم. اگر بعد از «گل سرخ»، فروغ باز هم به سرودنِ شعرهایی نظیرِ آنچه در دیوار و اسیر و عصیان سروده بود ادامه می داد. یا اگر شعرهای بعد از گلِ سرخ اش فاقد جهان بینی مطرح در گلِ سرخ می بود، حرف و گمان سطحی نگر درست بود. اما، این چنین نیست. اندیشه ای که دچار تحول شده بود دیگر به وضعیتِ پیشین باز نگشت. از سکوی همین دیدگاهِ تحول گرا بود که چند سال بعد در کنارِ نیما در قله ی شعر نوِ فارسی قرار گرفت. و از آن بالا سرود: «مرا به زوزه ی درازِ توحش/در عضوِ جنسیِ حیوان چکار/مرا به حرکتِ حقیرِ کرم در خلاء گوشتی چکار/مرا تبارِ خونیِ گل ها به زیستن متعهد کرده است/تبارِ خونیِ گل ها، می دانید؟». و می دانیم واژه ی گل در شعرِ فروغ معنای والایی دارد. و او بعد از رفتن به باغِ گل سرخ به این معنا و مفهوم عالی دست یافته بود. 
برگرفته از سایت گزارشگران   

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire