فهیمه فرسایی
آن سه شنبهای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود! *
۱.
.... وقتی اختر خانم (۱) محدودهی آلمانی شدنش را به صحنهی کانونِ خانوادگیِ عباس آقا (۲) گسترش داد، مسئله شکل ديگری به خود گرفت. هيچ کدام از ما سه نفر، باوجود تفاهمی که نسبت به وضعيت اختر خانم داشتيم، حاضر نبوديم تن به ِاعمال رفتار هربرتی (۳) او در خانه بدهيم. بهويژه از اين جهت که اين رفتار بهطور مستقيم، گرمی و روشنی کانون خانوادگی عباس آقا را هدف قرار میداد. يعنی صاف و ساده بهنحوهی استفادهی شوفاژها و روشن کردن چراغها مربوط میشد.
داستان از اين قرار بود که اختر خانم يک باره تصميم گرفت، بنا به توصيهی هربرت، شوفاژهای خانه را نه وقتی هوا سرد میشد - و اين ممکن بود مثلا اوايل سپتامبر پيش بيايد-، بلکه حدود اواخر نوامبر بکار بيندازد و لوسترها را وقتی شهرداری کليد چراغهای خيابان را از مرکز میزد، روشن کند. نه اختر و نه آقای وایگل هیچ کدام کاری به این حقیقت غیرقابل انکار نداشتند که اقلا نه ماه در سال در کشور آلمان، زمستان است و از آنجا که آسمان همیشه گرفته و ابری است، در روز روشن هم باید چراغ روشن کرد. آنها فقط به "سر و کیسه کردن" دولت فخیمهی آلمان توجه داشتند: به حساب آقای وايگل، اختر میتوانست آخر سال حداقل یک سوم پولی را که برای مصرف برق به دولت پيش پرداخت کرده بود، پس بگيرد.
من که اصلا نتوانستم کانونِ سرد خانواده را با اين که برودت و یخبندان اصولاً برايم مطبوعيت خاصی دارد، تحمل کنم. با وجودی که با کت و پالتو در خانه راه میرفتم و گاهی پتویی مثل شال روی شانه میانداختم، احساس میکردم که صبحها، هنوز از زیر لحاف بیرون نیامده، خون در رگهایم يخ میزند. مشگل سنگینی لباسهای دستوپاگیری که حرکت را برایم دشوار میکرد، به بیحسیِ عمومیام اضافه میشد و نظمِ روزمرهی زندگیام را به کلی بههم میریخت. تا جايی که قضای حاجت کردن هم برايم عذابی الیم شده بود. به محض این که باسنم با رویهی یخزدهی نشستگاهِ مبال فرنگیمان تماس پيدا میکرد، سردیای چندش آور ناگهان چنان سریع در منطقهی حساس مذبور پخش میشد که تمام شاخههای عصبی آن را در جا از کار میانداخت. در این حالت اگر ده تا آمپول هم به سرینم تزريق میشد، چيزی حس نمیکردم. پدرم هر چه کوشيد به عنوان نمايندهی ادارهی سراسریِ برقِ آلمان به رسميت شناخته شود، مورد قبول اختر خانم قرار نگرفت. عباس آقا حتی حاضر شد دو برابر مبلغِ احتمالیای که شايد در پايان سال به مادرم مسترد میشد، فورا و نقدا به او بپردازد. ولی مادرم میگفت: "نه" و استدلال میکرد:
- هربرت گفته، نمیدانی چه لذتی دارد، وقتی پولی را که مجبور شدهای به دولت بدهی، با تیزهوشی دوباره از چنگش بيرون بکشی. من هم میخواهم اين را تجربه کنم. هربرت گفته اين يک احساس ناب آلمانی ست.
اختر خانم درست مثل پدر بزرگ آتش خويم که دائم از حضرت علی نقل قول میکرد و عباس آقا که يک دوره، فقط گفتههای لنين را برای اثبات درستی کارهايش شاهد میآورد، مرتب از هربرت مثل يک عاِلم مقدس آلمانی نقل قول میکند. لابد خود آقای وايگل هم نمیداند که اختر خانم همیشه به حرفهايش به عنوان پيغمبر آلمانیها در خانهی ما استناد میکند.
۲.
مادرم متأسفانه نتوانست آن احساسِ ناب آلمانیِ پول از چنگ دولت بهدرآوردن را تجربه کند. چون پس از چندی نامهای از "ادارهی محل" همهی نقشههای او را نقش بر آب کرد. در آن نامه نوشته شده بود که طبق بخشنامهی جديد، اختر خانم بايد زندگینامهاش را نه با کامپيوتر، بلکه با خودنويس و با دستخط خود بنويسد. متفکرین نخبهی سیاسی آلمان با این ابتکار بیبدیل خیال میکردند که از روی دستخط متقاضیان تابعیت آلمانی میتوانند باسوادی یا بیسوادی آنها را محک بزنند. نکتهی دیگری هم در آن نامه آمده بود: اختر خانم میبایست خود را برای دادنِ امتحان زبان آلمانی آماده کند!
اضطراب دوباره بر مادرم غلبه کرد. چون معتقد بود که خطِ خرچنگ-قورباغهی لاتینش تمام تلاشهای او را برای آلمانی شدن بههدر خواهد داد. عباس آقا او را دلداری داد و حتی حاضر شد چند روز از خودش مرخصی بگيرد و با اختر خانم تمرين خط کند. مادرم ابرو در هم کرد و گفت:
ـ خط خودت آن قدر بد ست که بايد مثل ملانصرالدين دنبال نامههایت راه بيفتی و آنها را برای گيرنده بخوانی. نه. من بايد از يک آلمانی سر مشق بگيرم!
اختر خانم صبر نکرد تا ما يک آلمانی خبره در امر خط نويسی براي او پيدا کنيم. بلافاصله سراغ آقای وایگل رفت و پس از چند دقیقه با چند برگ کپی خاکخورده برگشت. پیش از آن که بساطش را از نو در آشپزخانه پهن کند، کپیها را با نقش ونگارهای درهم برهمشان مثل کتیبهای روبروی ما گرفت و آنچه از آقای وایگل یاد گرفته بود، تحویل ما داد:
ـ این خط شوواباخری است که آلمانیها در قرن پانزدهم و شانزدهم با آن مینوشتند. این خط فراکتور است که امانوئل کانت هم به آن مینوشته. این خط اوفنباخ است که خط نگار معروف آلمانی، رودلف کخ، آن را ابداع کرده و بیشتر حوادث جنگ دوم جهانی را با این خط نوشتهاند. ...
بعد از معرفی کامل و مشروح آن اشکال عجیب و غریب و ناخوانا که هیچ شباهتی به خط آلمانی رایج و معمول امروزه نداشتند، اختر خانم ما را مثل شاگردهای تنبل از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:
ـ حالا اینقدر مزاحم من نشوید. وقت ندارم، باید به تمرینم برسم... بیرون!
من با کمال میل فوراً آشپزخانه را ترک کردم. از اینکه وظیفهی هشدار دادن به مادرم ازم سلب شده بود، خوشحال شدم. فکر کردم بالاخره بعد از مدتی خودش متوجه میشود که تقلید از دستخط کانت و کخ برای متقاعد کردن مقامات آلمانی در مورد باسواد بودنش، به او کمکی نخواهد کرد.
اختر خانم هنوز چند دقیقهای روی میراث خطی آلمانیها دولا نمانده بود که ناگهان از جا برخاست، تمام شوفاژها را باز کرد و تا آخرين درجه پیچاند. مادرم ناگهان به اين نتيجه رسيده بود که کج و معوجیِ دستخطش در اثر شدت سرما ست؛ سرمایی که انگشتهایش را چنان بیحس کرده که نمیتواند حتی خودنويس را محکم نگهدارد، چه رسد به اين که خوش خط هم بنويسند! به اين خاطر اختر خانم نه تنها در آخر سال يک فنيک هم صرفهجويی نکرد، بلکه عباس آقا مجبور شد دو برابرِ مبلغی که سالِ پيش به عنوان کسری به ادارهی برق پرداخت کرده بود، به حساب آن موسسهی دولتی واريز کند.
۳.
نگرانی من بيشتر از بابت امتحانِ زبانِ آلمانی اختر خانم بود. مادرم با اين که آلمانی را خوب ياد گرفته بود و تقريبا بدون غلط حرف میزد، ولی چنان لهجهی تهرانی نابی داشت که نمیتوانست کلمات اوملات دار** و حروف بیصدايی را که در اول واژهها قرار داشتند، درست تلفظ کند. اختر خانم ولی اهميت زيادی به لهجه و تلفظ نمیداد و با استدلال معلموار خود میگفت:
- در برقراری ارتباط با دیگران، مسئلهی مهم تفهيم و تفاهم است که من از عهدهاش خوب بر میآيم!
يک بار با خونسردی به او گفتم:
- خب، اين درست! ولی فرض کنيد که به يک ممتحن بدخلق و بیطاقت افتاديد که حوصلهی "تفاهم داشتن" با شما را نداشت و گفت حالا که شما میخواهيد آلمانی بشويد، بايد مثل آلمانیها حرف بزنيد، آنوقت چه؟!
اختر خانم سگرمههايش را در هم کرد و گفت:
- منظورت اين است که ممتحنم از آن دست راستیهای راديکال باشد؟ آن وقت ازش شکايت میکنم!
يکی از تأثيرات هربرتی بر مادرم همين اعتقاد مطلق داشتن به قانون و قاضی و قضاوت و شکايت و ادعای حق کردن و از اين قبيل چيزها بود! هربرت تا دری به تختهای میخورد، فوراً شکایتنامهای به "مقامات مسئول" مینوشت و تعجبآور این بود که به هرحال، پاسخی هم از آنان دریافت میکرد. عباس آقا ولی برای این "شکایتبازیها" فاتحهی بی الحمد هم نمیخواند. از اینرو میان بحث ما پرید و در نقش داش آکل گفت:
- بس که توی آن مملکت دیکتاتورزده تو سرمان زدند و ما جيکمان در نيامد، حالا خيال میکنيم، علی آباد خرابه هم شهری است! نه! اختر... توی اين لعنت آباد هم که بهنظر تو مهد دموکراسیاست، در روی همان پاشنه میچرخد. اينجا فقط کمی رنگ و لعاب بهش زده اند که انگار حکومت در دست مردم است!
من خودم را وارد بحثهای لعنت آبادی عباس آقا- داش آکل نکردم. فقط به مادرم گفتم:
- با شکايت که شما نمیتوانيد تابعيت بگيريد. حالا بيائيد کمی هم تمرين لهجه بکنيد.
مادرم آب پاکی روی دستم ريخت و گفت:
- نه. الآن بايد به کارهای مهمتری برسم.
کار مهم اختر خانم تمرين خط بود. چنان سرگرم اين مهم بود که چندين بار قرار با حضرت وايگل را فراموش کرد يا دير سر ملاقات با او حاضر شد. هربرت چند بار به مادرم توضيح داد که يکی از قصورات نابخشودنی به نظر او به عنوان یک آلمانی اصیل، بدقولی و وقت نشناسی است. و اگر اختر خانم اين مهمترين فضيلتِ آلمانی را درونی نکند، هيچ وقت آلمانی نخواهد شد. هشدار هربرت چنان بر مادرم تأثير گذاشت که دفعهی بعد، دو روز ديرتر سر قرار حاضر شد! چون از بس مشغول انجام وظايف معلمی و شهروندی و شکايت به ادارات مختلف و تمرين خط بود که يک بار پنجشنبه را با سه شنبه عوضی گرفت. حضرت وايگل هم که لابد به دليل همين تقصير نابخشودنی از آلمانیکردن و آلمانیشدن مادرم نااميد شده بود و درضمن فهمیده بود که اختر خانم در رديابیِ سگِ فرضیِ مجتمع، قطعا نمیتواند کمکی به او بکند، نامهی بلند بالايی برای مادرم نوشت و در صندوق پستی ما انداخت. کسی از مضمون نامهی هربرت اطلاعی پيدا نکرد. هرچند هر سهی ما مدتها، دور از چشم يکديگر، تمام لوازم شخصی و غيرشخصی مادرم را زير و رو کرديم، ولی موفق به پيدا کردن آن آخرين اثر آقای وايگل نشديم. يک بار که رايان (۴) جان جرأت کرد و دربارهی غيبتِ کبریِ حضرتِ وايگل پرسيد، مادرم به طور خلاصه گفت:
- هربرت رفته اسپانيا به خانهی ييلاقیاش. شايد حساسيتش کنار دريا بهتر بشود!
۴.
سه روز از دريافت حکم ـ نامهی خوشنويسیِ ادارهی محل گذشته بود و ما هنوز معلمی آلمانی برای اختر خانم پيدا نکرده بوديم. با اين حال مادرم، بر خلاف هميشه، اعتراضی نمیکرد و سرش به تمرينهای امانوئل کانتی و رودلف کخی خود گرم بود. رايان جان به شوخی میگفت:
- مامان از فراق حضرت هربرت است که ساکت شده!
آرامشِ مادرم برای من مثل به صدا درآوردن زنگ خطر بود! چون میترسيدم دوباره برای گريستن در تنهايی، حکومت نظامی شبانه اعلام کند! به همين جهت از پتر (۵) پرسيدم که آيا ممکنست او چند ساعتی برای تمرين خط به مادرم کمک کند. اين بار پتر چشم در حدقه نچرخاند. چون من مدتها بود که از مسائل و مشکلاتی که دائم پايههای کانون گرم خانوادگی عباس آقا را میلرزاند، با او حرف نمیزدم. بهجای آن چشمهايش را گرد کرد و گفت:
- میدانی نيروی کار من ساعتی چقدر ارزش دارد؟ ۳۵۰ مارک!
تنها آلمانیای که دور و برمان باقی میماند، کای (۶) بود که ارزش نيروی کارش در روز معادل قيمت سه تا سوسيس، دو بسته چيپس و يک شيشهی يک ليتری کوکاکولا بود. در واقع معلمیِ کای برای عباس آقا خرجی نداشت. چون او هميشه، هر وقت به ديدن رايان جان میآمد، به همين اندازه میخورد و مینوشيد. بدون آن که کسی توقع داشته باشد که او طرز نوشتنِ صحيح ß و z را به مادرم ياد بدهد!
عنوان معلمی برای کای اين فايده را هم داشت که رايان ديگر مجبور نبود به عباس آقا توضيح بدهد، به چه منظور "آن آلمانی بیتربیت چشم سبز" را به خانه آورده و چرا نور چشمش هنوز با او رابطه دارد. کای هر وقت دلش میخواست، با خبر يا بی خبر، به سراغ ما میآمد، يک راست سر يخچال میرفت و در حالی که تکاليف اختر خانم را با دقت کنترل میکرد، شام و ناهارش را میخورد و اغلب هم شبها در اطاق و تخت رايان جان میخوابيد. چند کلمهای هم فارسی ياد گرفته بود که بيشتر يا واژه های عاشقانه يا فحشهای چاروداری بودند. طوری شده بود که کای حتی آخر هفتهها را هم پيش ما میماند و اختر خانم او را "پسرم" صدا میزد! در توضيح خصوصيات او میگفت:
- چه پسری!؟ مهربان. صبور. با حوصله. منظم. دقيق. پشتکاردار. کاری. مسئول... فقط حيف که آلمانی ست!
کای آنقدر فارسی بلد بود که بفهمد اختر خانم دارد از او تعريف میکند. آنوقت کلهی طلايیاش را با رضايت میجنباند و بدون آن که حرفی بزند، رديف دندانهایِ سفيد و درشتش را نشان حضار میداد! رايان جان بدون آن که ذرهای حسادت از خود نشان بدهد، دست در گردن کای میانداخت، بامهربانی چشم در چشمش میدوخت و خنده کنان با صدای اختر خانم میگفت:
- آخ، قربان اين پسر!
و هر دو غش غش میخنديدند....
* بخشی از رمان بلند "آن سه شنبهای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" که در ماه مه 2006 به زبان آلمانی منتشر شده است.
** Umlaut ، حروفی که با دو نقطه مشخص میشوند و باید به نحو خاصی تلفظ شوند.
۱ـ مادر راوی داستان، رویا آزاد
۲ـ پدر راوی
۳ـ هربرت وایگل، همسایهی آلمانی خانوادهی آزاد که راه و رسم آلمانی شدن را به اختر "میآموزد" و از اینرو عباس آزاد با او میانهی خوبی ندارد. وایگل از اختر خواسته است، از چند و چون زندگی همسایهی طبقهی سوم، دراین رابطه که آیا در آپارتمانش سگ نگهداری میکند یا نه، سر دربیاورد. چون وایگل به پوست سگ حساسیت دارد و از زمانی که همسایهی کذایی به مجموعهی آنها اسبابکشی کرده، حساسیتش عود کرده است.
۴. پسر پانزده سالهی خانواده که در اصل "رضا" نام دارد، ولی مایل است "رایان" صدایش کنند.
۵. دوست پسر آلمانی راوی داستان، رویا آزاد
۶. دوست پسر آلمانی رایان آزاد