فهیمه فرسایی
... در خیابانی زیرزمینی اتفاق افتاد*
... حالا گفتگوی مادرزن - داماد (۱) چنان سمبلیک شده بود که من هم نمیفهمیدم چه میگویند. به همین جهت بدون تأمل از جا برخاستم و به امید آن که بتوانم با پتر (۲)، پیش از باز کردن در اتومبیلش تلفنی حرف بزنم، به اتاقم رفتم.
پتر از من خواهش کرده بود که در ساعات خاصی به او تلفن کنم. چون نمیخواست برنامهی کارهای روزانهاش به هم بخورد. صبحها قرار بود بین ساعت هشت و دو دقیقه و هشت و پنج دقیقه، یعنی در فاصلهی بین بستن در آپارتمان و وارد گاراژ شدن، پیش از باز کردن در اتومبیلش به او زنگ بزنم. بعد از آن، تماس گرفتن با پتر غیرممکن میشد. اگر گاهی، بهخاطر یک کار واجب به دستیاش تلفن میکردم، با وجودی که شمارهی مرا روی صفحهی آن میدید، جواب نمیداد: از روزی که گفتگوی تلفنی هنگام رانندگی بدون گوشی و بلندگو ممنوع شده بود، پتر از ترس جریمه شدن عادت تلفن بازی در ماشینش را کنار گذاشته بود. البته تهیهی گوشی و بلندگو را بلافاصله به لیست "خرید وسایل مورد نیاز" خود اضافه کرده بود و به درِ یخچال، در آشپزخانه چسبانده بود.
به نظر من تصمیم پتر تنها بهخاطر روحیهی اطاعت از قانون که در این ملت بسیار قوی است، نبود؛ حس جاندوستی هم در این میان نقش بازی میکرد. پتر، برای ارضای همین حس، مثل "زنگرایان واقعبین ایرانی" علاقهی عجیبی به انجام "اقدامات پیشگیرانه" داشت؛ علاقهای که هر روز بیشتر و بیشتر میشد. روزی که برای اولین بار چکش سنگینی در جاسازیِ درِ اتومبیلش دیدم، سخت یکه خوردم. به شوخی پرسیدم:
- میخواهی با این ُپتک، مغز دزدها را متلاشی کنی؟
خیلی جدی جواب داد:
- اگر لازم باشد، چرا نه؟
و وقتی تعجب مرا دید، لبخندی زد و گفت:
ـ ... در درجهی اول چکش را برای این لازم دارم که اگر روزی تصادف کردم و نتوانستم از اطاقک ماشین بیرون بیایم، بتوانم با آن پنجره را بشکنم و خودم را نجات بدهم!
پتر یک قیچی تیز هم در جاسازیِ بالایِ رادیوی اتومبیلش نگهمیدارد که اگر احتمالا وقتی در حال "نجات" خود، شاسی آزاد کردن کمربند قفل شد و بندِ آن به دست و پایش گیر کرد، بلافاصله آن را با قیچی قطع کند و خود را از پنجره بیرون بیندازد. گویا جایی خوانده بود که 53 درصد قربانیان تصادفها، در اثر کمبود یا نبود فضای حرکت دچار پیآمدهای ناگوار این سوانح، از جمله کور و کر و فلج شدن، میشوند.
گذشته از این وسایلِ مربوط به اقدامات پیشگیرانهیِ خاصِ داخلِ اتاقکِ ماشین، صندوقِ عقبِ اتومبیلِ پتر هم مثل یک کارگاه سیار پر از لوازم و ابزاری است که میتوان برای وصل، فصل، ُپر و خالی، داغ و سرد کردن انواع و اقسام مواد و مصالح اولیه، خالص و غیر خالص، مثل چوب و فلز و شیشه و پلاستیک و غیره بکار برد. این صندوق، آنقدر ُپر است که وقتی ما گاهی دو نفری به مسافرت یک شبه میرویم، باید بارها و ساکها را روی صندلی عقب انبار کنیم. اگر مسافرت ما چند روزی به طول بیانجامد، آن وقت وسایل، جلوی پا و روی زانوی من جاسازی میشوند. انگار من برای نجات خود نه به چکش، نه به قیچی و نه به فضای حرکت، به هیچ کدام از اینها احتیاجی ندارم!...
آنقدر دراتاق بلبشویم، این طرف و آن طرف دنبال تلفن گشتم که وقتی خواستم به پتر زنگ بزنم متوجه شدم که دیر شده و او دستکم در حال بستن در اتومبیل و روشن کردن آنست. ناگهان دلم برایش تنگ شد؛ کاش حالا روی صندلیِ پهلوی راننده، کنارش نشسته بودم و از دیدن نیمرخ زیبایش لذت میبردم. یا آرنجم را روی بالشک چرمیای که بین دو صندلی جلو جا داده بود، ستون میکردم، کمی خودم را به طرفش میکشیدم و با دست دیگر، آرام آرام بازو و شانهاش را نوازش میدادم... (یادم افتاد که پتر پیش از آن که بالشک را با دست و به ابتکار خود درست کند، حساب کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که قیمت بالشک ساخت کمپانی، ده برابر هزینهی چرم و اسفنجی بوده که او برای تهیهی بالشک لازم داشته...) خیلی دلم میخواست، در آن لحظه میتوانستم دستش را در دست بگیرم، با شور ببوسم و روی سینهام فشار دهم... (البته میبایست دقت کنم که پتر دستش را در آن حال برای عوض کردن دنده لازم نداشته نباشد). قلبم از تصور این که پتر آرام به سوی من بر میگشت، با آن چشمان آبی دریاییاش نگاهم میکرد و به رویم لبخند میزد، سخت به تپش میافتد (البته پتر گفته که بروز این احساسات در حین رانندگی، چندان عاقلانه نیست و من بهتر است همیشه تا سر چراغ قرمز خود را کنترل کنم!) خیلی دلم میخواست، بلافاصله صدای گرمش را بشنوم و از او بپرسم که آیا مرا دوست دارد. معمولاً پتر در این گونه مواقع، برای این که عشقش را به من ثابت کند، به فارسی میگوید:
- Are, eschtiman.
پتر خیال میکند که به من جواب میدهد؛ ja, meine Liebe . (بله، عشق من)
ولی در واقع می گوید: ja, mein Eiter! (آره، عفونت من)
اوایل بارها به او توضیح دادم کهäschghe man درست است و نه eschtiman . ولی از آنجا که او با وجود هوش سرشار، این نکته را از یاد میبرد، سعی کردم خودم معنایeschtiman را به فارسی از یاد ببرم. باید اعتراف کنم که بعد از چند بار تمرین بهکلی مفهوم این کلمه را فراموش کردم. نه به دلیل این که از پتر با هوش ترم. بلکه از این جهت که یک: دیگر مادربزرگم نیست که دائم این واژه را بکار برد و عادت استفاده از آن، کم کم از سر ما هم افتاده. و دو: از این بابت که ذهن ناآزمودهی من با شنیدن هر حرف و کلمهای، ابتدا در مخزن زبان آلمانی به جستجوی معادل یا معانی آن میگردد و بعد به سراغ مخازن زبانهای دیگر مثل فارسی و انگلیسی و اسپانیولی میرود.
لابد بستگی خاصم به زبان آلمانی در طبقهبندی این مخازن در قفسههای ذهنم بی تأثیر نبوده است. فکر میکنم این علاقه را ابتدا بیعلاقگی خفتبار پدرم نسبت به این زبان – هرچند مجبور است حالا کارهایش را با همین زبان راه بیندازد- در من ایجاد کرده است. اولین باری که عباس آقا سعی کرد، احساس بیزاری خود از این زبان را به من منتقل کند، زمانی بود که من از فرط ترس و سرگیجه به هذیانگفتن افتاده بودم. ...
داستان از این قرار بود که هنوز پای من (وقتی چهار ـ پنج سال بیشتر نداشتم) و مادرم به خاک پاک این سرزمین نرسیده بود و گوشمان با آهنگ درهمبرهم زبان (به قول مادربزرگم) اعجوج و معجوج مردمش آشنا نشده بود که ناگهان مردی تنومند در ایستگاه فریدریش شتراسهی برلین، سر مرز آلمان غربی و شرقی جلوی ما ظاهر شد و قهقهه زنان با زور دست مرا از دست مادرم بیرون کشید!
من و اختر خانم، بالاخره بعد از هفتهها سرگردانی در صحراهای بینام و نشان همراه "سردار مارگیر" به آلمان، به برلین و به ایستگاه فریدریش شتراسه رسیده بودیم. برای اولین بار بود که خیابان زیرزمینی میدیدم؛ خیابانی که خوشبختانه در آن ازهیچ یک از وسایل نقلیهی فکسنیای که ما در سفر بریانکنندهی آلیسیمان با آنها این طرف و آن طرف رفته بودیم، وجود نداشت. با این که در آن راهروهای زیرزمینی آدمهای زیادی در رفت و آمد بودند، کسی به کسی تنه نمیزد یا دیگری را هُل نمیداد. فقط گاه گاه قطاری که نه بوق میزد و نه دود میکرد، در جوی پهن بیآبی که کنار دیوار کنده بودند، بی سر و صدا ظاهر میشد و پس از پُر و خالیکردن مسافرهایش، در حالی که کسی چیزی در بلندگو میگفت، دوباره راه میافتاد و آرام در تاریکی خیابان زیرزمینی فرو میرفت. کسی برای سوار یا پیاده شدن، مسافرهای دیگر را پس نمیزد؛ همه پشت سر هم، به صف میایستادند و هر وقت نوبتشان میشد، حرکت میکردند. خیلی دلم میخواست روی زمین صاف و براق آن خیابان زیرزمینی، وقتی خلوت میشد، لیز میخوردم و سرسره بازی میکردم. ولی از ترس گُم شدن، دست مادرم را محکم گرفته بودم و از کنارش تکان نمیخوردم. اختر خانم همینطور که دور و بر را نشانم میداد، مطمئنم میکرد که:
- نترس، مادر، اینجا آلمان است. ببین مردم چه مرتب میروند و میآیند. خیالت جمع باشد که گم نمیشوی. تازه این جا خیابان که نیست، ایستگاه ست. اگر بر فرض مُحال گُم هم بشوی، من درجا پیدایت میکنم. ...
خیالم راحت شد. با خوشحالی مشغول مرتب کردن چینهای دامن کوتاه قرمزی شدم که مادرم تو کراچی خریده بود و امروز تنم کرده بود. دولا شدم تا کفشهای قرمز خوشرنگم را با ُتف برق بیندازم، ناگهان یک غول بیابانی سبیلدار جلوی ما ظاهر شد و همینطور که مرا روی دوشش میگذاشت، چیزهایی هم به زبان بچه قنداقیها گفت. من از آنجا که از وحشت در حال جیغ کشیدن بودم، متوجهی حرفهایش نشدم. از همه عجیبتر این بود که مادرم درحال خنده و گریه گذاشت که آن مردِ سبیلو مرا، دختر کوچولو، بیدفاع، ضعیف و وحشتزدهاش، را از او جدا کند. در واقع اصلاً معترض آن بچهدزدی آشکارا نشد. برعکس با خوشحالی به بازوی آن غریبهی سبیلو که به عکسبرگردان غولهای مادربزرگم شبیه بود، چسبیده بود و در حال گریه و خنده، اشگها و آب دماغش را با آستین کُت او پاک میکرد.
هر چه تقلا کردم خودم را از بالای دوش آن غول بیابانی به آغوش مادرم پرتاپ کنم، موفق نشدم. تا این که خود مرد، عاجز از آرام کردنم یک دستی، پشت گردنم را چسبید و با یک حرکت مرا مثل بچه گربهای چموش، از روی دوشش بلند کرد و روی زمین گذاشت. من زر زرکنان، فوری به ستون پاهای مادرم چسبیدم. تنها وقتی دست گرم اختر خانم را روی موهایم حس کردم، از جیغ زدن و گریه دست برداشتم. ولی حواس مادرم اصلا به من نبود. حالا آن غول بی شاخ و ُدم، اختر خانم را بغل کرده بود و جلوی چشم همه، سر و رویش را میبوسید. اگر پدربزرگم آن جا بود با یک ضربهی عصا، مغزش را از وسط میشکافت. خواستم برای نجات مادرم دوباره شیون و زاری راه بیندازم که خودش، گره بازوهای مرد را باز کرد، روبرویم زانو زد و گفت:
- این آقا را میبینی مادر؟ این آقا پدر توست! بابا. بگو بابا.
"بابا" با انگشتهای کلفتش زیر دماغ مرا قلقلک داد و به زبان بچهها با گفتن "بیشی بیشی، بوشی بوشی" مثلا با من خوش و بش کرد. بعد هم با اصرار خواست که او را بابا صدا بزنم. خودم را پشت پاهای اختر خانم عقب کشیدم و به یاد لقبی که پدربزرگم به او داده بود، افتادم. با حرص گفتم:
- بابای پدرسوخته.
هر دو غشغش خنده را سر دادند. از این که مادرم با آن مرد غریبه اینقدر خودمانی شده بود، بغضم گرفت.
هنوز طنین خندهی عباس و اختر در صدای بلندگوی آن خیابان زیرزمینی گم نشده بود که دو مأمور پلیس جلویمان سبز شدند. مادرم وحشت زده، فورا مرا بغل زد و به سینه فشرد. با این که میترسیدم پلیسها، مثل مأمورهای ایران، ما را دستگیر و شکنجه کنند، ولی در آغوش گرم و نرم مادرم، احساس امنیت کردم. قد یکی از پلیسها آنقدر بلند بود که بابای غول بیابانی من تازه به شانهاش میرسید. هم او قدمی جلو گذاشت و با تحکم گفت:
- Ausweis, bitte.
عباس آقا که از ترس دستپاچه شده بود، به جای این که جواب پلیسها را بدهد، به طرف ما برگشت و تته پتهکنان گفت:
- اصلاً نترسیدها. نترسید. هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ چی نیست.
بعدها فهمیدیم که پلیسها فقط از ما کارت شناسایی خواسته بودند. کنترل پاسپورت و شناسنامه در ایستگاه فریدریش شتراسهی برلین، از آنجا که مرز بین آلمان شرقی و غربی و محل خرید و فروش سیگار قاچاق و ورود و خروج غیرقانونی آدمهای "قاچاق" بود، اصلاً غیر عادی نبود. وقتی اختر خانم داستان ورود ما به آلمان را برای دیگران تعریف میکرد، میگفت که عباس آقا در واقع بهخاطر ترس و دستپاچگی بیش از حد باعث شد که پلیسهای کنترلچی به ما شک کنند. این بود که همگی به ایستگاه پلیس جلب شدیم.
- Kommen Sie mit. (۳)
عباس آقا در ایستگاه پلیس سعی کرده بود با صدای بلند و با آلمانی دست و پا شکستهای داستان زندگی ما را تعریف کند. پلیسها که از اول مرا روی یک صندلی چرخدار نشانده بودند، هر وقت از جملات درهم برهم عباس آقا کلافه میشدند، برمیخاستند و مرا و صندلی را مثل چرخ و فلک، با هم میچرخاندند.
عباس آقا خیال میکرد، اگر بلندتر از معمول حرف بزند، بهتر میتواند منظورش را به پلیسها بفهماند. مثل میمون از جایی که من نشسته بودم به طرف صندلی اختر میپرید، چیزهایی میگفت و دوباره به سمت من خیز برمیداشت. گاهی هم به خودش اشاره میکرد، مدتی روبروی میز پلیسها ایستاد و در حال بیلزدن Schaufel, Schaufel (۴) کرد. صدای پدرم آن قدر بلند بود که بعد از مدتی پلیسها بیطاقت شدند. ناگهان یکی از آن ها داد زد:
- Ruhe. (۵)
یک باره اتاق درسکوت فرو رفت. پلیسها بدون این که کلامی رد و بدل کنند، بیرون رفتند. عباس آقا دست دور شانهی مادرم حلقه کرد و پچ پچ کنان در گوشش چیزهایی گفت. هر دو مشغول هم بودند و به من توجهی نداشتند. اختر دستش را، انگار آفتابی تند چشمهایش را بزند، سایبان آنها کرده بود و تندتند مژه میزد. نگاهش بهکلی بینور شده بود. برای یک لحظه به نظرم رسید که آدمهایی درمانده، بدبخت و بیپناه هستیم. دیگر مطمئن نبودم که مادرم بتواند از من و خودش دفاع کند و ما را از آن خطرهای بزرگ و کوچک که میگفت بیدلیل همیشه سر راه ما سبز میشوند، نجات دهد. برای این که دوباره به زر زر نیفتم، (چون اختر حتماً بیشتر احساس بدبختی میکرد) بیاختیار شروع کردم به تکرار کلماتی که ناخودآگاه در ذهنم نقش گرفته بودند:
- Ausweis. Kommen Sie mit. Schaufel. Ruhe. Ausweis. Kommen Sie mit. Schaufel. Ruhe.
عباس آقا سر بلند کرد و با نگاهی مات به من خیره شد. لبخند بیرنگی زد. لابد از این که میدید، دخترش مثل طوطی حرفهای این وآن را تکرار میکند، تعجب کرده بود. ولی ماهیچههای صورتش بعد از لحظهای خود به خود جمع شد. با تحکم گفت:
- ول کن این زبان لعنتی را، دیوانهم کرده، از شنیدنش بیزارم... آدم برای این که یک جملهی ساده مثل "برگ شناسایی همراهم نیست" را بگوید، جانش بالا میآید، چون اقلاً باید به ده تا مورد گراماتیکی فکر کند...
اختر خانم، پیش از آن که عباس آقا اعتراضش را تمام کند، به طرف من آمد و بغلم کرد، ولی چیزی به "بابای پدرسوختهام" که حالا داشت حرصش را بهخاطر بیزبانی در برابر پلیسها سرِ ما خالی میکرد، نگفت. عباس آقا بهجای این که کاری کند تا ما از آن وضعیت وخیم نجات پیدا کنیم، به "لعنتی بودن" زبان آلمانی بند کرده بود و حرفهای عجیب و غریب میزد:
ـ ... به خاطر این زبان هم که شده، ما میرویم آمریکا! انگلیسی زبان بینالمللی است. آلمانی زبان هیتلری است، به چه درد میخورد؟ آشغال!... اول از همه این حرف تعریف که سر هر چیزی میآید... من نمیفهمم این حرف تعریف اصلا چه خاصیتی دارد؟
من بهکلی نمیدانستم که حرف تعریف یعنی چه! زیاد هم برایم فرق نمیکرد. همین طور که به نوک براق کفشهای قرمزم نگاه میکردم، پنج کلمهای که یاد گرفته بودم مثل وردهایی که مادربزرگم به زبان عربی میخواند و معنی آنها را نمیدانست، تکرار کردم. در نتیجه زر زر و بدبختی همیشگی اختر و خودم را از یاد بردم. به حرفهای عباس آقا هم که داشت کم کم صدایش بلندتر میشد، گوش ندادم نکردم....
همانطور که کلمات mit. Schaufel. Ruhe. Ausweis. Kommen Sie را ادا میکردم، ناگهان متوجه شدم که برای تلفظ آنها دائم باید لبهایم را هم بیاورم و غنچه کنم. اختر خانم هر وقت میخواست از من عکس بگیرد، مجبورم میکرد بگویم "هلو" تا لبهایم شکل غنچه به خود بگیرد. میگفت:
- این طوری تو عکس خوشگلتر میافتی. آدمهای خوشگل و خوش اخلاق را همه دوست دارند.
شب که سه نفری در آپارتمان یک اطاقهی پدرم نشسته بودیم و اخبار نگاه میکردیم، دیدم که خانم گویندهی تلویزیون هم موقع خواندن خبرها و گفتن کلمهها دائم لبهایش را غنچه میکند. از لبخندهایی که گهگاه میزد، معلوم بود که نه تنها خوشگل، بلکه خوش اخلاق هم هست. ناگهان قلبم گرم شد. زبان آلمانی به نظرم زبان خوشگلها و خوش اخلاقها و آدمهای دوستداشتنی آمد. به مادرم که دائم قربان صدقهام میرفت که بروم و روی تخت فنریای که برای من کنار در زده بود، بخوابم، گفتم:
- به یک شرط که من از فردا آلمانی حرف بزنم!
"بابای پدر سوخته"ام که بیشتر از اختر خانم عجله داشت مرا خواب کند و دائم به مادرم میگفت، "دخترت را بفرست تو تختش! دخترت را بفرست تو تختش!" خندهکنان پیشانیام را بوسید و گفت:
- اگر نرویم آمریکا، چارهی دیگری نداری...
* بخشی از رمان "آن سه شنبهای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود". این رمان در سال 2006 به زبان آلمانی در فرانکفورت منتشر شده است. راوی داستان، رویا آزاد (۲۰ ساله)، فرزند اول خانواده آزاد است.
۱. "مادرزن"، (منصوره خانم)، مادر بزرگ راوی داستان (رویا) و داماد (عباس آقا)، پدر اوست.
۲. پتر، دوست پسر آلمانی راوی داستان (رویا).
۳ . "دنبال ما بیائید"!
۴ . "بیل". پدر راوی مدتی در تونلی به شغل بیلزنی (عملگی) مشغول بوده.
۵ . "ساکت".