jeudi 21 juillet 2011

نگاهی به سه شنبه های فهمیمه فرسایی در تبعید

فهیمه فرسایی در تهران به دنیا آمده است و فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق قضایی از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ملی است. از دوران دانشجویی با نشریات "گروه فرهنگی کیهان" همکاری می‌کرد و پس از اتمام تحصیلات در بخش فرهنگی روزنامه‌ی "کیهان" مشغول به کار شد. در ضمن کار، داستان نویسی را که از سال‌ها پیش آغاز کرده بود، به طور جدی‌تری پی گرفت. این فعالیت‌ها به چاپ داستان‌هایش در جنگ‌ها و مجلات فرهنگی انجامید؛ از جمله در مجله‌ی “تماشا“. انتشار یکی از همین داستان‌ها در همین مجله پیش از انقلاب، منجر به دستگیری و محکومیتش شد. او چندی پس از انقلاب ایران را ترک کرد. از آن هنگام تاکنون در آلمان زندگی می‌کند. فرسایی در خارج از کشور نیز به فعالیت‌های خود را در سه عرصه ادامه داده است: تحصیلاتش را در رشته حقوق در دانشکده حقوق دانشگاه کلن به مرحله فوق لیسانس رسانده است. با نشریات آلمانی زبان مثل die Zeit, taz, Freitag ، رادیو های Funkhaus Europa, Saarländischer Rundfunk همکاری می‌کند و در بخش فارسی "رادیو آلمان" کار.
کتاب‌های اولیه‌ فهیمه فرسایی در تبعید، اول به زبان فارسی نوشته است و سپس به زبان آلمانی ترجمه و منتشر شده‌اند. اولین کتاب فهیمه فرسایی به زبان آلمانی در سال ۱۹۸۹ یعنی حدود ۵ سال پس از خروجش از ایران منتشر شد. از فرسایی تا به حال پنج رمان و مجموعه داستان به زبان آلمانی منتشر شده است: “میهن شیشه‌ای"، “زمانه مسموم“، “گریز و داستان‌های دیگر“، “مواظب مردها باش، پسرم!“ و "آن سه‌شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" مه 2006 از جمله کارهای اوست که بعضاً به زبان‌های فارسی و انگلیسی و اسپانیولی هم منتشر شده‌اند. کتاب‌های فهیمه فرسایی همیشه با استقبال روبرو شده است. "میهن شیشه‌ای" به چاپ دوم رسید. روزنامه‌های معتبری مثل (زود دویچه تسایتونگ)taz, sueddeutsche zeitung (تاتتس) ,(فرانکفورتر آلگماینه‌تسایتونگ) frankfurter allgemeinezeitung علاوه بر روزنامه‌های دیگر بر کتاب‌هایش نقد نوشته‌اند و تاکنون در شش مورد موضوع تحقیقات دانشگاهی در مورد "ادبیات تبعید" بوده‌اند. فرسایی در طول فعالیت ادبی خود به دریافت جوایز و بورس‌های ادبی نیز نائل آمده است؛ از جمله جایزه‌ی "داستان تبعید" سوئد، بورس ادبی هاینریش بل و فیلم‌نامه‌نویسی ایالت نورد راین وستفالن. او عضو "انجمن قلم بین‌المللی" و "کانون نویسندگان آلمان" نیز هست.
***

فهیمه فرسایی، با چنین کارنامه ای، به عنوان نویسنده و روزنامه نگار ایرانی دیگر احتیاج به معرفی ندارد. او نویسنده ایست باتجربه و صاحب قلم و با شیوه ای مشخص برای داستان نویسی، که قلمروی داستان نویسی اش از طنز تا لحظه های تکان دهنده تراژیک را در برمی گیرد. فهیمه فرسایی با قدرت تمام و زبانی ساده، داستانهایش را می نویسد و حرفی برای گفتن و حکایتی شنیدنی برای بازگو کردن دارد.
بودن در تبعید، داستان نویسی فهمیمه فرسایی را به دو بخش تقسیم کرده است. پیش از این از داستانهای دوره اول (ایران) فهیمه فرسایی، داستان "انتظار" را منتشر کرده بودیم و از داستانهای دوره تبعید تاکنون سه فصل از رمان دلنشین «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» را منعکس کرده ایم. رمان «سه شنبه ها...» در اصل به زبان آلمانی نوشته است چرا که حدیث مقطع اینتگراسیون یا حل و ادغام شدن دو نسل ایرانی تبعیدی یا مهاجر در جامعه جدید را در بردارد و به همین دلیل به زبان جامعه میزبان نوشته شده است. با هم نگاهی داریم به این سه فصل از رمان
«آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»، و در انتظار چاپ کامل رمان می مانیم.

فهیمه فرسایی ذهنیتی تصویری دارد که از ابتدا همه مسایل را به زبان تصویر و با استعاره های طنز آمیز بیان می کند. شروع داستان با آلمانی شدن اخترخانم و قطع شوفاژ برق به دلیل نوعی صرفه جویی آلمانی مآب است که خیلی ساده کانون خانواده را سرد (بدون شوفاژ) و تاریک (بدون برق) می کند. پیام از طریق خلق فضا و تصاویر منتقل می شود. کانون خانواده چنان سرد و منجمد شده که رفتن به توالت و نشستن بر روی آن تبدیل به عذابی الیم می شود. ذهنیت نویسنده همه چیز را تبدیل به تصویر می کند تا بتواند بدون هیچ سوء تفاهم زبانی و به بهترین وجهی، خود را بیان کند و از این روست که از ذهن نوجوان متولد شده در آلمان، اشعار عرفانی نوشته شده به خط نستعلیق بر پوست گاو به شکل گله ای توله سگ که توی رختخواب ورجه ورجه کرده اند تصویر می شود.

فاصله گذاری: فهیمه فرسایی رمان «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» را از ابتدا با فاصله گذاری آغاز می کند و هر کجا لازم باشد برای این که نه خود و نه خواننده دچار احساسات سوزناک و غیرضروری نشوند، فاصله را بیشتر و دورتر می کند. طول می کشد تا بفهمیم "اختر خانم" همان مادر راوی است و فوری متوجه نمی شویم که منظور از "عباس آقا" همان پدر راوی است. فاصله با پدر گاهی تبدیل می شود به کیلومترها و زمانها. پدر گاه "داش آکل" می شود و گاه "عمر شریف"، و راوی با استفاده از اشاره به شخصیت های سینمایی و داستانی و مراجع خارج از حوزه روانشناسی فردی، فوری منظور خود را بیان می کند. کافیست تصویری بدهد تا بفهمیم چه می خواهد بگوید. او پیش از هر چیز داستانی دارد که بایست آن را به شیوه ای به یاد ماندنی بازگو کند و چه چیزی بهتر از دنیای تصاویر و استعاره های آشنا؟!

این تصویر کوبنده و طنزآمیز را بنگرید چه گویاست: «وقتی اين موضوع را خيلی با احتياط با او در ميان گذاشتم، به‌شدت دلگير شد. طبق معمول موجودات نامرئی اش را احضار کرد و مشغول رنده کردن چوب نخراشيده‌ی "وظيفه مادريش" شد که از آن فقط تراشه‌های سرزنش می‌پاشيد.

- هيچ فايده ندارد که آدم از صبح تا شب به‌خاطر اين ها بدود. آخرش هم می‌گويند همه کارهايی که آدم کرده، غلط است.

هرچه کوشيدم اختر خانم را متوجه کنم که منظورم را درست نفهميده، موفق نشدم. از طرف ديگر تراشه‌های سرزنش‌هایش هم امانم را بريده بود. چنان عميق در گوشت دستم فرورفته بودند که با موچين هم نمی‌شد آن ها را بيرون کشيد.
» (فصل دوم) رنده کردن چوب نخراشيده‌ی "وظيفه مادري" و فرو رفتن تراشه‌های سرزنش‌هایش را عمق در گوشت دست دختر، طوری که با موچين هم نشود آن ها را بيرون کشيد را دیدید؟

لحن و طنز: لحن و طنز ، عوامل ویژه این رمان را تشکیل می دهد. داستان از طریق فاصله گذاری و با لحنی پر کشش و ساده توسط دختری جوان روایت می شود. او بدون اشک و آه و ناله، دارد ماجرای ادغام شدن خانواده خود را در جامعه جدید شرح می دهد. داستان از تفاوت و تضاد دو نسل، از تضاد دو ملیت، از تضاد دو سرزمین، از تضاد دو حکومت و سرانجام از تضاد دو نگاه شکل گرفته است. مادر (اختر خانم - سیما) در برابر پدر ( عباس آقا - داش آکل - عمر شریف) و رویا (راوی داستان - دختر جوان خانواده) در برابر برادر (رایان جان- رضا- پسر نوجوان خانواده که فارسی خوب بلد نیست) و تضادهای پیچیده تری مانند دو نسل غیرهمجنس دختر در برابر پدر، و همچنین پسر در مقابل مادر، به ما کمک می کند تا تضادهای جامعه و نسل ها و به خصوص نسل مهاجر تبعیدی و فرزندانشان را به خوبی ببینیم. رویا، خواهر رایان که در ایران متولد شده و در کودکی به تبعید آمده، برادرش را که در آلمان متولد شده این طور می بیند:

مجادله با رایان اتلاف وقت است. دانش ملی‌اش چنان اسف بار است که آدم نمی‌تواند با او به زبان مادریش دعوا کند و خشمش را بیرون بریزد. چون با بیشتر اصطلاحاتی که گفتن آن‌ها فوران غضب را فرو می‌نشاند، آشنا نیست. در بهترین حالت، دعوا و مجادله را به کلاس درس زبان فارسی تبدیل می‌کند. در نتیجه اصل قضیه لوث می‌شود و آدم نمی‌داند با گلوله خشمی که مثل آتش‌گردان در سرش می‌چرخد، چه باید بکند؟ (فصل سوم)

در میان این تضادها و تصاویری مانند آتش گردانی که دور سر می پیچد و هجوم کلمات نیافته و یا پرتاب نشده است که به وضوح، رویارویی سنت را در برابر مدرنتیه خواهیم دید و رفتن پدر - عباس آقا - داش آکل را به سوی زندگی درویشی و تصوف و بالاخره باطن و معنویت هویت خویش از یک سو و تلاش مادر - اخترخانم را به سوی آلمانی شدن، آلمانی نوشتن، آلمانی بدون لهجه حرف زدن و کسب ظاهری فرهنگ انتخابی از سوی دیگر.

موضوع: اینتگراسیون یا گذار از ملیتی و فرهنگی به فرهنگ دیگر لحظات شاد و تلخی دارد که سرشار از سوء تفاهم هاست و چون فهیمه فرسایی بازتاب دهنده این گذار است رمانش سرشار می شود از نمایش سوء تفاهم های زبانی و سوء تفاهم های فرهنگی و رمان مثل پلی فرهنگی پر می شود از دو نگاهه بودن و دو زبانه بودن و دو فرهنگه بودن! راوی داستان، رویا آزاد، همان پل هوایی که منتقل کننده ماجراهای خانواده به ما شده است مدام در حال ترجمه و تفسیر زبان و حرکات و رفتارهای فرهنگی خانواده تبعیدی یا مهاجر خود برای خواننده است.

اینتگراسیون در کشور جدید، یعنی قبول مسایل سرزمین جدید با همه قورباغه های مهاجر و انجمن های بیخود خیرخواهانه اش! و مادر، یعنی همان اختر خانم دارد تلاش می کند از این آزمونها بگذرد. پشت سر گذاشتن مسایل هولناک ایران و پرداختن به مهاجرت قورباغه ها، طنز دردناکی را در خود نهفته دارد که فقط از قلم توانا و شوخ فهیمه فرسایی می تواند تراوش کند.

تخیل: تخیل نویسنده با قلمی شوخ بازگوی وقایع مهیبی است که در تاریخ معاصر بر ملتی رفته است. ما به همراه نویسنده از ذهن کودک (رویا در کودکی) عبور می کنیم و شاهد نامریی سفر پنهانی و خروج او همراه با مادر در کوه و بیابان و شنیدن صدای فش فش مارهای دور و بر (احتمالاً سمی) و ترس از گرگ های درنده هستیم. قدرت نویسنده در توصیف فرار ایرانیان، از کوه و کمر، و از ذهن کودکی که بعدها در آلمان بزرگ خواهد شد و هر لحظه باید میانجی دو نسل و دو ملت و دو واقعه باشد نفس گیر است.

تصویری آمیخته با وهم در ته ذهن کودک حک شده است، ما همراه با دوران کودکی رویا، همچون آلیس به دنیای عجایب و ورای آینه ها می رویم و برای عبور از مرز، همه مرزها ی منطق روزمره را می شکنیم، فاصله گذاری، نقل حادثه از زاویه ذهن کودک، بدون سوز و گداز، توانایی نویسنده را ببینید: يک شب که زير نورِ چراغِ نفتی‌ای توی چادر، دور سفره ‌ای محقر نشسته بوديم و نان و دوغ مختصری می‌خورديم، "آسردار" ناگهان از جا پريد، بی صدا از شکاف چادر بيرون لغزيد و بعد از چند دقيقه با ماری سياه و براق روبرويمان ظاهر شد! با همان دستی که هنوز از سر انگشتانش قطره‌های دوغ می‌چکيد، گردن مار را گرفته بود و بدنِ شل و ولش را دور بازوانش پيچانده بود. من از ترس سرم را تو دامن مادرم فرو کردم و طبق معمول بنای زر زر را گذاشتم. آن قدر صدای زر زرم بلند بود که نفهميدم، مردهای گروه و "عمو کلافه" با هم چه گفتند؟ بعد از مدتی گريه‌ام خود به‌خود قطع شد. چون صدای هولناکِ پارس سگیِ وحشی تمام سرم را پر کرد. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" برای دفاع از خود سگی را به جان گروه انداخته باشد؟ از تکان‌های شديدِ بالاتنه و سر و دست مادرم، معلوم بود که برای دورکردن چیزی از خود، در حال تقلا است. شايد "آسردار" می‌خواست از سرِ انتقام، همان مار سياهِ براق را به جان مادرم بيندازد! قلبم داشت از ترس از حلقم بيرون می‌پريد. ناگهان "عمو کلافه" شروع کرد بلندتر از سگ پارس کردن. عربده کشید: 
- به نور همين چراغ قسم که اين‌ها سمی نيستند! 
بعد سکوتی سرد چادر را پر کرد. اگر سرم توی دامن مادرم نبود، خيال می‌کردم همه، از جمله مادرم از چادر بيرون رفته‌اند. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" با نيشِ زهرآلودِ آن مار، همه را کشته است؟ يعنی من حالا توی اين چادر، توی اين شب، توی اين صحرا، توی اين دنيا تنهای تنها مانده‌ام؟ حتی مادرم هم ديگر زنده نيست که نجاتم بدهد؟ 
ناگهان دستی شانه‌هايم را گرفت و به عقب پس زد: 
- پاشو مادر. سرت را بردار. پاهايم خواب رفته. می خواهم کمی درازشان کنم. (فصل دوم)

ذهن کودک این حوادث را همچون خاطره ای ضبط می کند و پس از سالها (در حافظه ای جمعی) با خواننده در میان می گذارد. خانواده نمادی می شود از جامعه ای در حال استحاله و در شرف انقراض و حل شدن در جامعه ای دیگر! از یک سو تقلاها برای حفظ گذشته از سوی نسل گذشته و پدر(عباس آقا داش آکل و درویش می شود) و از سوی دیگر تقلاها برای بقا و نجات یافتن از گذشته ای که متحجر و قرون وسطایی هم بود در مادر(اختر خانمی که سه شنبه قرار است آلمانی شود)؛ متجلی می شود. اینتگراسیون مراحل و اشکال متفاوتی دارد؛ ابرای جوانترها فرق می کند ولی برای نسل بزرگسال، اینتگراسیون پوکیدن از درون است (مثل عباس) و همچنین اینتگراسیون پوست انداختن از بیرون است (مثل اختر). داستان بدون این که سوزناک باشد و یا میل به شهیدنمایی و کولیگری داشته باشد، دارد بخشی از تاریخ معاصر ایران را و تاریخ مهاجرت و تبعید ایرانیان را از ذهنیتی دو زبانه و دو فرهنگه بیان می کند.

از بخت بد روزی که اختر خانم، مادرم، قصد آلمانی شدنش را با ما در ميان گذاشت، روز چندان مناسبی نبود. سه شنبه‌ای بود که از صبحش باران باريده بود. سه شنبه‌ها اصولا روزهای نحس و کسالت باری هستند! نه سرزندگی روز دوشنبه، روز اول هفته را دارند و نه ظرفيت تهيج کننده‌ی جمعه را که آدم بتواند به اميد اين که تعطيلیِ دو روزِ آخر هفته شروع می‌شود، منتظر شب بماند. سه شنبه‌ها حتی از نور بی رمق و کدری هم که بر چهارشنبه‌ها می‌تابد، بی بهره‌اند. چهار شنبه‌ها آدم می‌تواند با احساس اين که کمر هفته را شکسته و دارد به آخرِ آن نزديک می‌شود، انرژی دوباره‌ای بگيرد! من اگر يک روز سه شنبه در اثر تصادف، فلج و زمين‌گير بشوم، اصلا تعجب نمی‌کنم! از ترس اثرات شوم همين روز هم هست که هيچ وقت سه‌ شنبه‌ها با پتر (۱) قرار نمی‌گذارم! (شروع فصل دوم)

رمان سه شنبه ها بی شک از لحظات زندگی اخترها و سیماها و عباس ها و رویاها و رضاها و رایان ها و هربرت ها و پترها سرشار شده است و از بسیاری از تجربه های سه شنبه ها و دیگر روزهای هفته پر شده است. اختر با ذهنیت یک زن شرقی (که همیشه بایست مطیع مردش باشد) و حالا که تصمیم گرفته تابعیت آلمانی را بگیرد بنابرین ناخودآگاه تابع یک آلمانی (هربرت رایگل - مرد همسایه) می شود و او را مرجع تقلید خود می کند. گویا انسان ایرانی بایست تابع کسی یا جایی باشد! زن که باشی، دیگر بدتر! ذهنیت ایرانی همیشه چشمش به دهان دیگری است تا از او نقل قول کند، عباس آقا قبلاً از لنین کد می آورد حالا از حضرت علی. اخترخانم چون می خواهد آلمانی شود از هربرت وایگل همسایه کد می آورد.

اختر سعی می کند زبان و کدهای فرهنگی را از مرجع تقلید جدید بیاموزد و زبانش سرشار می شود از یادداشت ها و "لطفاً" ها و با حضوری مجازی سعی دارد نقش سنتی پیشین خود را با گذاشتن یادداشت به در و دیوار، پر کند در حالی که خانه خالی از حضور اوست. برای اخترخانم معذوریت های اخلاقی داخل ایران و ملاحظه مردم در خارج از کشور معنایی ندارد. او در برابر شوهرش (که آلمانی شدن او را نشانه ای از سرشکستگی و افت می داند) نگاه دیگری به دنیا و سربلندی دارد و در پاسخ به او می گوید: اين سری که من می بينم هميشه افراشته بوده و افراشته خواهد ماند... همان طور که بعد از خيانت ۲۸ مرداد و افتضاح پشتيبانی از خمينی توانستی سر بلند کنی، همانطور هم بعد از آلمانی شدنِ من می‌توانی اين کار را بکنی! (فصل دوم)

برای اختر تاریخ سربلندی های بیهوده و خیانت های متوالی به سر رسیده است و بایست اینجا با قورباغه ها ماند و به سوی آینده رفت و از این به بعد اختراز تبعیت از مردم قلابی، مردمی که دنبال خمینی و شعبان بی مخ و هر کسی راه می افتند خواهد گریخت و آنها را به حساب نخواهد آورد. مگر مردم کی هستند؟ مگر مردم چه گلی به سر او زده است؟ برخورد اختر را با مسئله نگاه مردم ببینید:

«- چی؟ حالا ديگر می‌خواهی بروی آلمانی بشوی؟ می‌خواهی کانون خانوادگی ما را از هم بپاشانی؟ هيچ برايت هم مهم نيست که ... که من چطور جلوی اين مردم سر بلند کنم؟

مادرم وانمود کرد، از حرف پدرم به‌‌کلی متعجب شده. اول نگاهی به من و رايان جان انداخت و بعد از عباس آقا پرسيد:

- بفرمائيد ببينم منظورت کدام مردم ست؟

عباس آقا- داش آکل که از مردم بود و يک عمر هم به‌خاطر مردم مبارزه کرده بود، اصلا انتظار چنين سئوالی را نداشت. به نظر او، اين موضوعی بدیهی بود که همه از آن با خبر بودند و اصلا جای سئوال نداشت. برای همين چشم‌هايش را گرد کرد، گوجه فرنگی‌های کباب شده‌ی روی ميز را نشان داد و گفت:

- همين مردم ديگر!

اختر خانم به حق گوجه فرنگی‌های مردمی را ناديده گرفت، به دور و برش نگاهی انداخت و چون جز من و رايان کس ديگری را نديد، شروع کرد استدلال بی پر و پايه‌ی پدرم را تجزيه و تحليل کردن.
» (فصل دوم) از دید اختر مردم همان گوجه فرنگی های کباب شده روی میز نیست؟

بحث دو نگاه و دو شیوه زندگی و دو هویت بحثی طولانی است، درست مانند بحث "مردم و نامردم" بر سر میز شام می ماند که کباب ها و گوجه فرنگی های سرد شده و غذا یخ می کند و بحث نه تنها به انتها نمی رسد بلکه شام از دهان می افتد و همه با بی اشتهایی میز غذا را ترک می کنند و این یک واقعیت است.

اختر در تلاش هایش به سوی آلمانی شدن و تغییر ملیت مانند بسیاری از مهاجران دیگر، دست به تجربیات مصنوعی تمرین خط و آموختن تاریخ به شیوه ای تئوریک می زند و این تجربیات، مانند آن روسری از سر سریده و حالا تبدیل به دستمال گردن در دور گردن شده درست همانقدر ساختگی است و این شیوه های سطحی و ظاهری قطعاً نمی تواند مانند ریشه های فرهنگی عمیق و ماندگار باشد. اما اختر راهی برای بازگشت ندارد و به این شیوه ها چنگ می زند. اختر به تبعیت از مرد همسایه، از یک جامعه مدنی مجازی (چیزی که هرگز نداشته و بهشت موعودش بوده) حرف می زند. جامعه مدنی که می شود سر کوچکترین چیزی به دادگاه شکایت کرد و می شود از دولت غرامت خواست و می شود سرش کلاه گذاشت؛ جامعه مدنی که قبض اب و برق و شوفاژ سالیانه را می پردازد و ورود شما را به سرزمین هالویان جهان تبریک عرض می نماید. این رویای یک تبعیدی و یک مهاجر است، مگر نه؟

وقایع داستان و شخصیت های از واقعیت زندگی مایه می گیرد و برای همین ملموس است. مادر، اختر، همان زنی که معلم بوده و به خاطر حجاب از طرف حکومت مستبد دینی مورد بازخواست قرار گرفته، حالا در آلمان برای دومین بار توسط زنان آلمانی که دستمال گردن او را به جای روسری و حجاب تلقی می کنند و او را به خاطر حجاب و چند همسری مردان مسلمان مورد پرسش قرا می دهند مورد تحقیری مضاعف قرار می گیرد. سفر آلیس به سرزمین عجایب نیست بلکه هجرت اخترخانم به سرزمین قورباغه های آلمانی است. درست است که قورباغه های آلمانی نام او را که ستاره ایست با اشتر و مقعد به اشتباه می گیرند و غلط تلفظ می کنند ولی مگر برای اختر راه بازگشتی هم باقی مانده است؟ اختر بایست یاد بگیرد آلمانی شود حتی به این شرط که ناچار بشود زبان قورباغه ها و مرام قورباغه ها را بیاموزد و از این روست که تمام تلاش خود را به کار می برد تا پسوردهای جامعه جدید را بشناسد و از آن عبور کند. اختر سعی می کند خود را هر چیزی که گمان می برد در این راه دست و پا گیر است، از فرش ابریشم گذشته تا یخچال خانه خلاصی پیدا کند و به حس ناب آلمانی بودن بپیوندد، اما آیا خواهد توانست خود را از دام گذشته ای که در درونش زندگی می کند نیز برهاند؟

اختر مانند آلیسی در سرزمین عجایب، پر از سئوال است. پرسش‌های اختر خانم پایانی ندارد. گر چه "زنجیر سئوال‌های بی‌انتهای او به قفل بازنشدنی مجادله‌ای طولانی می‌انجامد" ولی اختر در صدد پاسخ دادن به سئوالات خود است تا از همه آزمون های مهاجرت سربلند عبور کند و سرانجام یک آلمانی مثل بقیه آلمانی ها بشود. آیا این امر ممکن است؟ راستی ما چه وقت عاقبت بخیر خواهیم شد؟

چرا آنکه دیروز در ایران از لنین کد می آورد امروز در اروپا از حضرت علی کد می آورد؟ چرا مادر می خواهد به سوی آلمانی شدن و آینده و دستمال دور گردن (به جای روسری روی سر) برود و سعی دارد برای قبول شدن در حلقه برادری (یا خواهری) آداب زندگی آلمانی را بیاموزد و حتی قورباغه های آلمانی را نجات بدهد؟ چرا ما عاقبت به خیر نشدیم؟ راستی چرا ما عاقبت بخیر نمی شویم؟

مهاجرت نوعی دوزیستی و دگردیسی قورباغه وار دارد. زندگی مهاجر مانند زندگی قورباغه است؛ همان قورباغه هایی که هر از گاهی بایست خود را به رودخانه برسانند و قوانین زندگی بومیان اولیه و اتوبان هایشان را نمی دانند. قورباغه ها برای زنده ماندن به کمک محتاج اند و مهاجران نیز در شرایطی مشابه به همچنین. واقعیت این است که ما دوزیستان، هر چه بیشتر بمانیم نامفهوم تر می شویم و از این روست که نویسندگانی چیره دست و توانایی مانند فهیمه فرسایی بایست بمانند و حدیث سه شنبه های کسالت باری که مادرمان آلمانی شد و پدرمان درویش شد و برادرمان دوست پسر گرفت و خودمان سرگیجه گرفتیم و ناگهان زیر باران از خانه بیرون زدیم را بنویسند تا هر دو جهان بداند چگونه شد که ما بی خانه شدیم.

______________________________________

پیش از این، از خانم فهیمه فرسایی داستان کوتاه "انتظار، داستانی از فهیمه فرسایی" را خوانده بودید. گفتگوی رادیو دویچه وله آلمان با فهیمه فرسایی درباره «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود»/ فهیمه فرسایی