mercredi 13 juillet 2011

بخش دوم رمان «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» از فهیمه فرسایی به زبان فارسی

فهیمه فرسایی


آن سه شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود! *


۲.


... از بخت بد روزی که اختر خانم، مادرم، قصد آلمانی شدنش را با ما در ميان گذاشت، روز چندان مناسبی نبود. سه شنبه‌ای بود که از صبحش باران باريده بود. سه شنبه‌ها اصولا روزهای نحس و کسالت باری هستند! نه سرزندگی روز دوشنبه، روز اول هفته را دارند و نه ظرفيت تهيج کننده‌ی جمعه را که آدم بتواند به اميد اين که تعطيلیِ دو روزِ آخر هفته شروع می‌شود، منتظر شب بماند. سه شنبه‌ها حتی از نور بی رمق و کدری هم که بر چهارشنبه‌ها می‌تابد، بی بهره‌اند. چهار شنبه‌ها آدم می‌تواند با احساس اين که کمر هفته را شکسته و دارد به آخرِ آن نزديک می‌شود، انرژی دوباره‌ای بگيرد! من اگر يک روز سه شنبه در اثر تصادف، فلج و زمين‌گير بشوم، اصلا تعجب نمی‌کنم! از ترس اثرات شوم همين روز هم هست که هيچ وقت سه‌ شنبه‌ها با پتر (۱) قرار نمی‌گذارم!
به هر حال، آن روز سه شنبه مثل نفس مريض تار بود. پدرم لابد تمام روز پشتِ صندوقِ خاموشِ پول نشسته بود و با حسرت به زندگی پر جنب و جوشی که بيرون از چهار ديواری آن رستوران جريان داشت، چشم دوخته بود. مادرم هم حتما تمام روز تنها و خميده زير سنگينی بار سن و سالش، آپارتمان چهار اتاقه‌مان را ذرع کرده بود و از خود پرسيده بود: "حالا چه کنم؟"
اين سئوالی است که اختر خانم دائم و در رابطه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی از خود می‌پرسد. چون چنان درگير کشمکش‌های ذهنی‌اش است که اغلب از یاد می‌برد، در حال انجام چه کاری بوده و بعد از آن باید به چه کاری دست بزند؟ گاهی به اين جواب می‌رسد که قضای حاجتش به‌ پایان رسیده، بايد خود را بشويد و از توالت بيرون بيايد! گاهی هم به اين نتيجه می‌رسد که بايد يک دعوای مفصل با عباس آقا (۲) راه بيندازد و تکليفش را با او يکسره کند، چون تحمل وضعيت موجود ديگر برايش غيرممکن شده است.
در انتهای يکی از آن دعواهای ناشی از "چه کنم، چه کنم"‌های مادرم، پدرم مجبور شد فرش‌های نفيس نقش ماهی و ابريشمی اطاق نشیمن را به "حاجی مرادی" بفروشد و زمین را با لامینات فرش کند. اختر خانم از اين بابت خيلی خوشحال شد. کفش‌های پاشنه بلندش را پوشيد، تق تق کنان از اين سر به آن سر رفت و راضی گفت:

- وای چه خوب شد! اقلا در روز صدای پای خودم را می‌شنوم. می‌فهمم که زنده ام! می‌فهمم که گوشم کار می‌کند!
چندی بعد همين "گوش کارا"، کار دست اختر خانم داد و عباس آقا مجبور شد، يخچال زيمنسی که يک سال پيش خريده بود، بفروشد و يک يخچال جديد بخرد. چون اختر خانم ادعا کرده بود که وز وز دائمیِ يخچالِ، مغزش را مثل مته سوراخ و گوشش را کر کرده است!
البته مادرم اصولا با گوش‌هایش مسئله دارد. گاهی به‌کلی فراموش می‌کند که اصلا گوشی هم دارد! در این‌ جور مواقع چشم‌ها را می‌بندد و يک نفس حرف می‌زند. آن وقت نه من، نه رايان (۳) و نه عباس آقا، هيچ کدام قادر نيستيم حرف‌مان را به گوشش برسانيم!
آن سه شنبه‌ی تار، يکی از آن روزهايی بود که مادرم فکر می‌کرد، اصلا بدون گوش به دنيا آمده است! سر شام، وقتی ديس چلو را روی ميز می‌گذاشت، تصميمش را مبنی بر آلمانی شدن به اطلاع ما رساند. پشت بخار معطر چلو که می‌خواست خود را بی تابانه به نور لوستر برساند، دستی به موهای جو گندمی‌اش کشيد و در ادامه‌ی صحبتش گفت:

- آره. اگر بشود، خيلی خوب است. بايد هر چه زودتر شروع کنم. چون معلوم نيست، وقتی سبزها و سوسياليست‌ها عوض بشوند، اين سوسيال مسيحی‌های عوضی، قانون را عوض بکنند يا نه!
پدرم حرف اختر خانم را قطع کرد و با صدای داش آکل غريد:

- چی؟ حالا ديگر می‌خواهی بروی آلمانی بشوی؟ می‌خواهی کانون خانوادگی ما را از هم بپاشانی؟ هيچ برايت هم مهم نيست که ... که من چطور جلوی اين مردم سر بلند کنم؟
مادرم وانمود کرد، از حرف پدرم به‌‌کلی متعجب شده. اول نگاهی به من و رايان جان انداخت و بعد از عباس آقا پرسيد:

- بفرمائيد ببينم منظورت کدام مردم ست؟
عباس آقا- داش آکل که از مردم بود و يک عمر هم به‌خاطر مردم مبارزه کرده بود، اصلا انتظار چنين سئوالی را نداشت. به نظر او، اين موضوعی بدیهی بود که همه از آن با خبر بودند و اصلا جای سئوال نداشت. برای همين چشم‌هايش را گرد کرد، گوجه فرنگی‌های کباب شده‌ی روی ميز را نشان داد و گفت:

- همين مردم ديگر!
اختر خانم به حق گوجه فرنگی‌های مردمی را ناديده گرفت، به دور و برش نگاهی انداخت و چون جز من و رايان کس ديگری را نديد، شروع کرد استدلال بی پر و پايه‌ی پدرم را تجزيه و تحليل کردن. با گفتن اين عبارت که "اگر منظورت از مردم، آقا يا خانم فلانی ست"، پرونده‌ی تمام ايرانی‌هايی را که از نزديک می‌شناخت يا اصلا نمی‌شناخت از بايگانی ذهنش بيرون کشيد و همه را بدون استثنأ از جرگه‌ی "مردمی بودن" خارج کرد. بخار معطر چلو در نور لوستر محو شد. روغن کباب ماسيد. پوست گوجه فرنگی‌های برشته ترکيد. ولی مادرم هنوز کشور به کشور، شهر به شهر و منطقه به منطقه، ايرانی‌ها را دسته بندی می‌کرد و به صف "نامردم" ها می‌فرستاد. وقتی من از سر بی‌حوصلگی تلويزيون را روشن کردم و رايان جان هم برای خوردن چيپس و کولای هميشگی‌اش داشت راهیِ کيوسکِ سر نبش می‌شد، مادرم به اين نتيجه رسيد که اصلا در جامعه‌ی ايرانيان مقيم خارج از کشور، "مردمی" وجود ندارند که عباس آقا- داش آکل دغدغه‌ی سر بلند کردن جلوی آن‌ها را داشته باشد! سر آخر، به عنوان حسن ختام اين جمله را هم اضافه کرد:

-... گذشته از آن، اين سری که من می بينم هميشه افراشته بوده و افراشته خواهد ماند... همان طور که بعد از خيانت ۲۸ مرداد و افتضاح پشتيبانی از خمينی توانستی سر بلند کنی، همانطور هم بعد از آلمانی شدنِ من می‌توانی اين کار را بکنی!
پدرم که هميشه از افتادن در مخمصه‌ی بحث‌هایِ خائنانه‌ی ۲۸ مردادی و امثالهم پرهيز می‌کرد، صدای عمر شريفی‌اش (۲) را سپر بلا کرد و با طمأنينه گفت:

- خب، الان که وقت تنگ ست. اين موضوع باشد برای بعد!
بعد به اطاق نشيمن رفت، نوار ويدئويی فيلم "لورنس عربستان" را از قفسه برداشت و در شکاف دستگاه فرو کرد تا برای صد هزارمين بار آن را ببيند.
عباس آقا اندک شباهتی به عمر شريف دارد. مخصوصا چشم‌های درشت سياهش، به چشم‌های گاوی عمر شريف خيلی شبيه ست! لابد به همین دليل و هم به اين خاطر که عباس آقا پيشترها "جناب سروان" بوده، سعی می‌کند رفتار و لحن صدای او را هم تقليد کند..در اين حالت خيال می‌کند، دوباره در هاله‌ای از اقتدار و صلابت فرو می‌رود که لابد نگاه گاوی و برق درجه‌های بی‌اعتبار شده‌اش به او می‌بخشند! هر چه که هست همه‌ی ما مرعوب آن فضا و حالت می‌شويم و هيچ وقت دنباله‌ی بحث با او را نمی‌گيريم. حتی اختر خانم هم با تمام مشکلاتی که با گوش‌هايش دارد، ترجيح می‌دهد، خود را درگير عمر شريف نکند. برای همين، آن سه شنبه نگاهی به غذاهای يخ کرده‌ی روی ميز که زير نور لوستر ماسيده‌تر به‌نظر می‌رسيدند، انداخت و معترضانه گفت:

- اوا، پس چرا کسی دست به اين غذاها نزد؟! يخ کرد که.
اختر خانم اصولا زنی نيست که حدس بزند، احتمالا سخنرانی بی سر و ته خودش می‌توانسته عامل اصلی بی اشتهايی ما شده باشد! وقتی اين موضوع را خيلی با احتياط با او در ميان گذاشتم، به‌شدت دلگير شد. طبق معمول موجودات نامرئی اش را احضار کرد و مشغول رنده کردن چوب نخراشيده‌ی "وظيفه مادريش" شد که از آن فقط تراشه‌های سرزنش می‌پاشيد.

- هيچ فايده ندارد که آدم از صبح تا شب به‌خاطر اين ها بدود. آخرش هم می‌گويند همه کارهايی که آدم کرده، غلط است.
هرچه کوشيدم اختر خانم را متوجه کنم که منظورم را درست نفهميده، موفق نشدم. از طرف ديگر تراشه‌های سرزنش‌هایش هم امانم را بريده بود. چنان عميق در گوشت دستم فرورفته بودند که با موچين هم نمی‌شد آن ها را بيرون کشيد. من هم با فکر پتر و آغوش تسلادهنده‌ی او از خانه بيرون زدم.


۲.


مادرم در واقع از همان سه شنبه تاری که تصميم گرفت تقاضای تابعيت بدهد، آلمانی شدنش را شروع کرد! اول تا آنجا که توانست در مورد شرايط پذیرش تابعيت آلمانی دست به تحقیق زد. هر چند "تغيير ظاهر" در هيچ يک از اسناد وزارت کشور به عنوان پيش شرط آلمانی شدن مطرح نشده بود، اختر خانم کم کم و درجه به درجه رنگ موهايش را روشن و روشن تر کرد، به جای شلوار جين و پلورهای گشادی که هميشه می‌پوشيد، از روی کاتالوگ‌های رنگارنگ کت - دامن و شلوارهای خوش فرم و خوش دوخت سفارش داد و هر روز يک دستمال گردنِ خوش نقش و نگار که "تصادفا سر راه ديده بود"، خريد و به گردن بست تا چروک‌های آن را بپوشاند! کيف سامسونی مدير کلی‌اش را وقتی تهيه کرد که دوباره من و رايان نمايش "دعوا-چمدان-کليد-اوهو اوهو" را با موفقيت اجرا کرديم و پدرم را وا داشتيم به عنوان فرماليته هم که شده،او را به عنوان "مدیر تدارکات در واحد اقتصادی‌اش"، یعنی در چلوکبابی بوگندویش استخدام کند!

البته عباس آقا بدش نمی‌آمد که اختر خانم دستی بالا بزند و مسئوليت اموراتِ آشپزخانه‌ی رستوران را بپذیرد. ولی مادرم به هیچ وجه به اين خواست تن در نمی‌داد. می‌گفت که نمی‌تواند از عهده‌ی این "مسئولیت تحلیل‌برنده و پریشان‌کننده" برآيد. چون به عنوان معلم سابق، يک عمر فقط با کاغذ و قلم و کتاب سر وکار داشته نه با سيخ و پياز و دمبهَ گوسفند! به هر حال بعد از نمايش موفقيت آميزِ من و رايان جان، اختر خانم بلافاصله تقاضايش را به اداره مربوطه تسليم کرد.
آنچه به عنوان "شرايط احراز تابعيت" در قانون مطرح بود، نه به تغيير ظاهر، بلکه به تعيير باطن مربوط می‌شد. يعنی متقاضی می‌بايست ابتدا "هويت آلمانی" را درک کند و قادر باشد خود را با "مناسبات زندگی آلمانی" وفق دهد. مشگل وقتی ظاهر شد که هر کس برای خودش تعريف خاصی از "هويت و شيوه‌ی زندگی آلمانی" داشت. اختر خانم هر چه بيشتر در اين زمينه مطالعه می‌‌کرد، کمتر از معنای آن مفاهيم سر در می‌آورد. او ابتدا کتاب‌های تاريخ و جغرافيای من و رايان جان را ضبط کرد و همه را بدون آن که حتی يک "و" جا بياندازد، خواند. تمام بحث‌ها و گفتگو‌هايی که بين سياستمداران احزاب و متخصصان امر در روزنامه‌ها به چاپ می‌رسيد، دنبال کرد. از خواندن مصاحبه‌های وکلا و وزراء در باره‌ی "مهاجرت و تابعيت، آلمانی کيست و فرهنگ آلمانی چيست" يک لحظه هم غافل نماند. مخصوصا نظرات و برنامه‌های سران CDU را در اين مورد چنان خوب آموخته بود که تفاوت بين جناح‌های مختلف آن را از اعضای خود آن حزب بهتر می شناخت.
مادرم اصولا قدرت شناخت قوی‌ای دارد. بيست سال معلمی و سر و کله زدن با شاگردهای مختلف اين توانايی را در وجود او دو چندان کرده است. گاهی می‌تواند حتی با يک نگاه، به روان انسان‌ها پی ببرد و از روی رفتارشان خصوصيات آن‌ها را حدس بزند. اغلب هم اشتباه نمی‌کند. مثلا در مورد آسردار (۴) می‌گفت که او "عموی" مهربانی است. قصد کمک به ما را دارد. مثل اغلب قاچاقچی‌ها نيست که فراريان را توی بيابان غارت کند، پول و جواهراتشان را بدزدد و ناگهان غيب شود. بعد از مدتی او را "عمو کلافه" صدا زد. احتمالا نه به‌خاطر هيبت درهم برهمش که واقعا مثل کلافی سر در گم همه چيزش بهم پيچيده بود، بلکه به‌خاطر رفتار پريشانش که حتی مردهای گروه را هم عصبی کرده بود. با آن که ادعا می‌کرد، راه را مثل کف دستش می‌شناسد، قادر نبود با نمی‌خواست فاصله‌ی بین دهی که درآن به‌سر می‌بردیم و مسافتی که در پيش داشتيم، دقیق حدس بزند يا زمان رسيدنمان به اين و آن آبادی را درست پيش بينی کند. اصولا از اين که "مسافرهای بی طاقتش" دائم او را سئوال پيچ می‌کردند، عصبانی بود. وقتی از او می‌پرسيدند، کی به آبادی بعدی می‌رسيم، با درماندگی سر تکان می داد و می‌گفت:

- بابا، اين قدر با اين سئوال‌های بيجا کلافه‌ام نکنيد! عجب مسافرهای بی‌طاقتی اين دفعه به تور ما خورده‌اند ها! نيم ساعت. از الآن که حساب کنی، بيشتر از نيم ساعت توی راه نيستيم! آنجا را نگاه کن! آن درخت‌های سرسبز را که می‌بينی؟ همانجا آبادی بعدی است. آبش چنان زلال است، مثل اشگ چشم. همين خانم کوچولو را لخت می‌کنيم، می‌اندازيم توی جوب تا هر چقدر که دلش خواست آب بازی کند...
خانم کوچولو من بودم که هر بار از شنيدن اين که قرار بود لخت توی جوب پرتابم کنند، چنان وحشت می‌کردم که به زير چادر مادرم پناه می‌بردم. از وقتی "عمو کلافه" نان و پنيرش را به من داده بود، فهميده بودم که قصد ندارد يک لقمه چپم بکند و از قماش ديوهای مادربزرگم نيست. توی راهِ سفر آليسی یا فرارمان، وقتی مادرم تنها گوشه‌ای می‌نشست و بی‌صدا زير چادرش اشگ می‌ريخت، فکر می‌کردم حالا که پدرِ پدرسوخته‌ام ما را گذاشته و فلنگ را بسته، بد نيست که اقلا آن ديو کلافه به ما کمک کند! به‌خصوص که عجايب سفر آليسی ما هرروز هولناک‌تر می‌شدند. مثلا تا نيمهَ راه، شب‌ها برای خواب به خانهَ يکی از دوستان "عمو کلافه" می‌رفتيم. ولی نزديکیِ مرز پاکستان، از آنجا که تعداد دوستان "آسردار" کم و تعداد دشمنانش زياد شدند، جرأت نکرديم حتی وارد آبادی‌ها بشويم. همانجا سر راه در پهنهَ صحرایِ برهوت، چادری برپا می‌کرديم و زير آن تا صبح می‌لرزيديم. هم از سرما، هم از ترسِ حملهَ گرگ و هم از وحشت مارهايی که خش-خش و فش-فش‌کنان دور و بر ما جولان می‌دادند. "عمو کلافه" می‌گفت:

- بابا اين قدر نترسيد! اين‌ها سمی نيستند. به سر آقايم قوس قسم که سمی نيستند!
ولی کسی حرفش را باور نمی‌کرد! از آن‌جا که هيچ يک از مسافر‌ها "آقايش قوس" را نمی‌شناخت، قسم‌اش هم بی‌تأثير ماند. همه آهسته به‌هم می‌گفتند؛ راهنمايی که نمی‌داند فاصله آبادی اول تا ده بعدی چقدر است، از کجا می‌خواهد بداند، مارهايی که در فاصله‌ی بین اين آبادی‌ها جولان می‌‌دهند، سمی‌اند يا نه؟
وقتی زمزمه‌های اين بی‌اعتمادی به گوش "عمو کلافه" رسيد، کلافه تر از پیش شد. يک شب که زير نورِ چراغِ نفتی‌ای توی چادر، دور سفره ‌ای محقر نشسته بوديم و نان و دوغ مختصری می‌خورديم، "آسردار" ناگهان از جا پريد، بی صدا از شکاف چادر بيرون لغزيد و بعد از چند دقيقه با ماری سياه و براق روبرويمان ظاهر شد! با همان دستی که هنوز از سر انگشتانش قطره‌های دوغ می‌چکيد، گردن مار را گرفته بود و بدنِ شل و ولش را دور بازوانش پيچانده بود. من از ترس سرم را تو دامن مادرم فرو کردم و طبق معمول بنای زر زر را گذاشتم. آن قدر صدای زر زرم بلند بود که نفهميدم، مردهای گروه و "عمو کلافه" با هم چه گفتند؟ بعد از مدتی گريه‌ام خود به‌خود قطع شد. چون صدای هولناکِ پارس سگیِ وحشی تمام سرم را پر کرد. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" برای دفاع از خود سگی را به جان گروه انداخته باشد؟ از تکان‌های شديدِ بالاتنه و سر و دست مادرم، معلوم بود که برای دورکردن چیزی از خود، در حال تقلا است. شايد "آسردار" می‌خواست از سرِ انتقام، همان مار سياهِ براق را به جان مادرم بيندازد! قلبم داشت از ترس از حلقم بيرون می‌پريد. ناگهان "عمو کلافه" شروع کرد بلندتر از سگ پارس کردن. عربده کشید:

- به نور همين چراغ قسم که اين‌ها سمی نيستند!
بعد سکوتی سرد چادر را پر کرد. اگر سرم توی دامن مادرم نبود، خيال می‌کردم همه، از جمله مادرم از چادر بيرون رفته‌اند. فکر کردم، نکند "عمو کلافه" با نيشِ زهرآلودِ آن مار، همه را کشته است؟ يعنی من حالا توی اين چادر، توی اين شب، توی اين صحرا، توی اين دنيا تنهای تنها مانده‌ام؟ حتی مادرم هم ديگر زنده نيست که نجاتم بدهد؟
ناگهان دستی شانه‌هايم را گرفت و به عقب پس زد:

- پاشو مادر. سرت را بردار. پاهايم خواب رفته. می خواهم کمی درازشان کنم.
سرم را بلند کردم. نه از مار خبری بود و نه از مارگير. سگی پارس نمی‌کرد. همه‌ی افراد گروه، صحيح و سالم و ساکت، دور سفره نشسته بودند. تغار دوغ هنوز پر بود و تکه‌های نان لواش، کج و کوله توی سفره افتاده بودند. همه چيز همان طور بود که پيش از نمايشِ مارگيریِ "عمو کلافه" بود! تنها چيزی که تغيير کرده بود، نور چراغ موشی‌ای بود که از بی نفتی پت پت می‌کرد. ولی اگر همه چيز هم، در‌هم و زير و رو شده بود، باز جهان منظم و پابرجا می‌نمود. می‌شد همه چيز را درست کرد و سر و سامان داد. می‌شد حتی درد و سختی آن سفرِ آليسی و غصهَ بی‌پدری را هم تحمل کرد. چون مادرم، اختر خانم با روسریِ کردی ای که دور گردن پيچيده بود و اصلا بهش نمی‌آمد، زنده کنار من نشسته بود و داشت با آخ و اوخ پاهايش را دراز می‌کرد! هم او در عین‌حال گفت:

- ترو خدا نگاه کن! کدام نور؟ اين چراغ که از بی‌نفتی الآن است که خاموش بشود. فتيله‌اش هم سوخته! "آسردار" خوب چيزی پيدا کرد که بهش قسم بخورد!
همه به چراغ خيره شدند. انگار تا قبل از حرف مادرم کسی متوجه تاريکی ترس آور توی چادر نشده بود. بعد يکی يکی قسم "آسردار مارگير" را با لهجه‌ی کردی او تکرار کردند: "به نور همين چراغ قسم که اين‌ها سمی نيستند!" یک‌باره همه به اين نتيجه رسيدندکه هيچ جزء آن قسم با واقعيت جور در نمی‌آيد. "حسن مثلی" خنده کنان گفت:

- به اين می‌گويند يک قسم راست حسينی حضرت عباسی!
و ناگهان به‌خاطر آورد که "عمو کلافه"، وقت قسم خوردن نه به چراغ نفتی، حالا نورش هر اندازه ضعیف که می‌خواهد باشد، بلکه به تير چادر اشاره کرده است. بعد نتيجه گرفت و گفت:

- غلط نکنم حتما يک کاسه‌ای زير نيم کاسه‌ی اين قسم حضرت عباسی آسردار هست!
آقای "نکته‌بين" حرفش را تصديق کرد و گفت:

- اصلا چرا نگفت " اين مارها"؟ با کلمه‌ی "مارها" که می‌توانست منظورش را بهتر بفهماند! اصلا چرا نگفت: "اين مارهايی که در اين حوالی می‌پلکند"؟
وقتی "سردار مارگير" بدون مار به چادر برگشت، بحث بر سر مار و نيش مار و زهر‌مار و آثار و عواقب نیش و ژهر‌مار هم چنان ادامه داشت. "آسردار کلافه" لوله‌ی کدر چراع نفتی را برداشت، با انگشتان ديووار ضد آتش نسوزش، آتش بی‌رمق فتيله‌ای که تقریباً تا انتها سوخته بود، خاموش کرد و گفت:

- بابا، اصلا می‌دانيد قضيه از چه قراراست؟ حالا که می‌خواهيد به‌جای اين که از نيش مار بميريد، از ترس زهری بودن آن بميريد، بميريد. من حرفی ندارم. اين طور حساب کنيد که همه‌ی مارهای اين منطقه سمی و خطرناکند! حالا راضی شدید؟ پس بگيريد بخوابيد!


* بخشی از رمان بلند "آن سه شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" که در ماه مه 2006 به زبان آلمانی منتشر شده است.



۱ـ دوست پسر آلمانی راوی داستان، رویا آزاد

۲ـ پدر راوی. از آن‌جا که عباس آقا گاهی با لحن و حالت "داش آکل" ‌ظاهر می‌شود و گاهی نگاه پرنفوذ عمر شریف، هنرپیشه‌ی مصری را تقلید می‌کند، راوی او را عباس ‌آقا ـ داش آکل ـ عمر شریف می‌خواند.

۳. برادر راوی ، رویا آزاد

۴. قاچاقچی‌ای که به خانواده‌ی راوی کمک کرده از ایران بگریزند