فهیمه فرسایی
تأثیر عشقبازی "بوریس بکر" در اتاقی زیرشیروانی بر قانون تابعیت*
.... اختر خانم (۱) روزنامه را با حرص به گوشهای پرت کرد و پريشان گفت:
- این حرفها گفتن ندارد. این دکتر بکشتاين (۲) هم فقط میخواهد آشوب بهپا کند.
پدرم که هنوز دنبال دليل میگشت تا مادرم را مجاب کند، دست از آلمانیشدن بردارد، روزنامه را با عجله برداشت و بلند بلند مشغول خواندن بخشهايی شد که اختر زیر آنها را با ماژيک خط کشيده بود. گویا مطلب مقالهای بود که دکتر بکشتاين سوسيال مسيحی در مورد خالص نگهداشتن خون آلمانی و برتری فرهنگ آلمانی و ضرورت حفظ فضیلتهای آلمانی از "هجوم خارجی"ها نوشته بود. پدرم از خواندن نظرات دکتر بکشتاين خيلی مسرور شد. انگار وزير داخلی باواریا فقط برای تأئيد نظرات عباس آقا (۳) آن مقاله را قلمی کرده بود، با خوشحالی گفت:
- بفرما! من که از اول گفتم، توی این خراب شده، فاشیست زیاد است!
درست از همین لحظه مرض گوش اختر خانم دوباره عود کرد. هر صدايی دوبار در مغزش طنين میانداخت و مدت انعکاس آن در کاسه سرش هم معمولا دو برابر بيشتر از حد معمول طول میکشيد. از اینرو شروع به زمزمه کرد که عباس آقا باید خانه را عوض کند، چون شلوغی محله ديگر براي او غيرقابل تحمل شده است. در واقع مادرم صداهايی میشنيد که اصلا به گوش ما نمیرسيد؛ صدای ماشين خاکروبهبری که هر روز با موتور روشن، زیر پنجرهَ اتاق کارش يک ساعت تمام پت پت میکرد تا سطلِ آشغالِ تمامِ خانههایِ خيابان را در درونش خالی کند. صدایِ زنگِ شتریِ فروشندههای دورهگردی که تمام مدت در محله ما ولو بودند و تا بار سيب زمينی و پيازشان را نمیفروختند، دست از دلنگ دلنگ کردن بر نمیداشتند. صدای ناقوس کليسايی که دو خيابان با خانهی ما فاصله داشت و هر يک ربع به يک ربع دنگ دنگش بلند میشد. حتی صداهايی که تا آن زمان برايش خوشآيند و دلنشين بودند، حالا مغزش را پوک میکردند. مثل صدای بچههايی که برای رفتن به مدرسهشان - يک خيابان پائينتر از خانهی ما- در حال گفتوگو و خنده از زير پنجره اتاق اختر خانم میگذشتند يا زنگ تفريح در حياط مدرسه ولوله راه میانداختند.
مادرم پيشتر از شنيدن آن صداها که برايش مثل جيک جيک دستهای گنجشگ دلنشين و خوش آهنگ بود، چنان لذت میبرد که اگر گاهی زنگ تفريح کلاسها را ديرتر میزدند، نگران میشد. میگفت با شنيدن "جيک جيک بچهها" میفهمد که زندگی جريان دارد، که زنده ست، که میتوان اميد داشت و فردای بهتری ساخت. حالا در حال خواندنِ افاضات مرکل (۴) و مرتز (۵) احساس میکرد که از شنيدن آن ولولههای اضطرابآور، نفسش میگيرد و هر آن است که ديوانه شود! آه میکشيد و میگفت:
- دريغ از يک لحظه آرامش! دريغ از ذره ای احساس امنیت! آخر تا کی من بايد سختی بکشم؟ تا کی اين همه فشار؟
اولين و آخرين وارث ذکور عباس آقا (۶) با يک پيشنهاد ساده، شدت سختی و فشار اختر خانم را تخفيف داد. يک شب که دوباره سر ميز شام جنجال بر سر آن صداهای پريشان کننده بالا گرفت، رايان جان (۶) به مادرم توصيه کرد، در و پنجرهها را محکم ببندد و وقتی آن صداهای ديوانه کننده، حملهشان را از زير پنجرهَ اطاق کار او شروع میکنند، به آشپزخانه عقب نشينی کند و اگر ستادِ ولولهی بچهها زير پنجره آشپزخانه برپا شد، در اطاق نشيمن سنگر بگيرد و همين طور الی آخر!
پدرم که با اين راه حل از دردسر خانهیابی و اسباب کشی کردن نجات پيدا کرده بود، با افتخار چند بار به شانهی نور چشمیاش زد و مسرورانه گفت:
- به به! به اين میگويند يک راه حل حسابی! آفرين پسرم. آفرين. نشان دادی که پسر پدرتی!
و با صدای داش آکلیاش (۳) شروع به خواندن کرد: " پسر که ندارد نشان از پدر/ تو بيگانه خوانش، مخوانش پسر!"
اولين کسی که از دادن آن پيشنهاد دلخور شد، خود نابيگانه پسر رايان جان بود که هم میبايست چشمغرهرفتنهای اختر خانم را - چون اميد خانه عوض کردنش را نقش بر آب کرده بود - تحمل کند، هم آواز نخراشيده داش آکل-عباس آقا را بشنود و هم کبابهای کوبيده و ماسيده را که مثل شلنِگ پلاستيکی قطعه قطعه در ديس کنار هم چيده شده بودند، نوش جان بفرمايد! البته من میخواستم به مادرم توصيه کنم که از خواندن مقالات و سخنرانیهای مرکل و مرتز و همکيشان آنها دست بردارد. چون بهنظر من علت ديوانهشدن اختر خانم، نه سر و صداهای عادی و هميشگی مدرسه و خيابان، بلکه خزغبلاتی بودند که سرانِ "دومين حزب مردمی و مقتدر آلمان" به نام "عقيده قابل احترام اکثريت"، به خورد ملت میدادند. ولی حرفی نزدم. چون ترسيدم اختر خانم مرا متهم کند که مخالف آلمانی شدنش هستم و از اين رو میخواهم چوب لای چرخ آشنايی او با فرهنگ و سياست اين مملکت بگذارم!
فکر میکنم اجبار در خوردنِ کبابهایِ شيلنگیِ تویِ ديس بيشتر از صدای نخراشيدهی پدرم و نگاه غضب آلود اختر خانم باعث شد که رايان جان واکنشی خارج از محدودهی روابطِ وارث و موروثیِ بين پدر و پسر نشان دهد: هنوز آواز داش آکل-عباس آقا تمام نشده بود که رايان جان دستپاچه از جا برخاست، پاکشان به طرف در رفت و گفت:
- آخ *Beinahe vergessen! پيش کای (۷) قرار دير شد. با هم شيمی خواندن.
هيچ کس بهتر از رايان جان نمیتوانست جملات فارسی را چنان درهم - برهم پشت سر هم قطار کند. جالب اينجا بود که با اين حال همه منظورش را میفهميدند.
لابد اگر اختر خانم مرا مجبور نکرده بود فارسی باد بگيرم، من هم مثل رايان جان حرف میزدم! تا آنجا که به ياد دارم، عباس آقا و اختر خانم بر سر فارسی ياد گرفتن من با هم توافق اصولی داشتند- و اين يکی از نادر مواردی بود که آن دو با هم بر سر موضوعی اختلاف عقيده نداشتند-. هر چند شيوهَ مادرم در تشويق من به فراگيری زبان مادريم با روش پدرم از زمين تا آسمان فرق داشت. پدرم به "شيرينی غلیظ زبان فارسی" متوسل میشد و اين که ما در هر کجا که باشيم، بالاخره ايرانی هستيم و تا ابد باقی خواهيم ماند و اين که ايران عزيز، وطن ما است! ما وظيفه داريم يادگارهای فرهنگ ايرانی از جمله زبان آن را پاس بداريم، فرا بگيريم و ترويج دهيم و افتخار کنیم... و خزعبلاتی از این قبیل. مادرم از استدلالهای موثرتری استفاده میکرد. از روی ترس و تجربه و با اطمينان میگفت، هيچ وضعيتی پايدار نيست، ما بايد هميشه و در هر حال برای مقابله با موقعيتهای غير مننتظره آماده باشيم:
- تصور کن تو مجبور بشوی تنها به ايران برگردی. بايد بتوانی اسم خيابانها و محلهها را بخوانی. شايد رانندهَ تاکسی ترا به جای اين که به خانه پدربزرگت برساند، به بيراهه ببرد. اگر خط فارسی را ياد نگيری، چطور میتوانی اين را تشخيص بدهی!
البته من از آن جا که خاطرهَ خوشی از عبا و عصایِ هميشه در حالِ جنگِ پدربزرگم نداشتم، مايل نبودم داوطلبانه و به تنهايی به وطن عباس آقا، "ايران عزيز" سفر کنم. اگر کسی میخواست مرا بهزور روانهی "آن خرابشده" بهقول مادربزرگم، بکند، حتماً با مقاومت سرسختانه من روبرو میشد. با اینحال من عاقلتر از رايان جان بودم که فکر میکرد، وطنش آلمان ست و هيچوقت به ايران برنمیگردد، مگر بهزور تفنگ! حتی تطميعِ عباس آقا به اين که ارث و ميراث او همه در ايران ست و رايان جان بايد روزی برای بازپسگرفتن آنها از "رژيم خونخوار" جمهوری اسلامی به ايران برگردد، کارگر نمیافتاد. با اين که بارها برای رايان جان توضيح داده بودم "خونخوار" چه معنايی دارد، هر بار که موضوع ارث و ميراث ناخواستهاش مطرح میشد، میپرسيد:
- راستی، خونخوار يعنی چه؟
در هرحال ترس از گم شدن در خيابانهای وطن عزيز عباس آقا بيشتر از "شيرينی غلیظ زبان فارسی" مرا علاقهمند به يادگيری آن کرد. البته از حق نگذريم، تلاشهای شبانهَ پدریام هم به تسلط من به زبان مادریام خيلی کمک کرد: وقتی بچه بودم، پدرم شبها، وقت خواب، هر جا که بود، خود را به خانه میرساند و برايم از روی کتابهای "حسين کرد شبستری" و "سمک عيار" و "تهران قديم" که هر کدام چندين جلد بودند، قصه میخواند. ولی از آنجا که آن داستانهای هيجانانگيز را به زبان آدميزاد ننوشته بودند، عباس آقا همه آنها را، بعد از اين که يک بار متن اصلیشان را میخواند، جمله به جمله به زبان من ترجمه میکرد و هر از گاهی برای آن که مطمئن شود هنوز بيدارم، میپرسيد: "فهميدی؟"
تنها چيزی که در آن شبهای پر ماجرا عذابم میداد - گذشته از سئوال بيجای "فهميدی؟" پدرم که دائم چرتم را پاره میکرد-، بوی پيه و دنبه و پيازی بود که هميشه مثل بخاری نامرئی از هيکل عباس آقا متصاعد بود و حالم را حسابی به هم میزد!....
۲.
رايان جان بعد از گفتن جمله رهاییبخش*Beinahe vergessen! ، آهسته ولی سريع از لایِ درِ نيمه باز بيرون خزيد تا هر چه زودتر خود را به کای چشم سبز برساند. البته نه برای کسب علم و دانش و تمرين شيمی، بلکه برای تف کردن روی زمين، مسخره کردن شاگردانِ زرنگِ کلاس و سرکشيدنِ قوطیهای کوکاکولا.
بيش از صد بار به نورِ چشمِ عباس آقا گفتهام، اگر جدا تصميم گرفته است، معده اش را با نوشيدن آن سم گازدار سوراخ سوراخ کند، مختار ست. ولی لااقل اندکی هم به سلامتی و آيندهَ نسل خود و نسلِ آينده فکر کند و بجای سرکشيدنِ کوکاکولا از قوطی هایحلبی، آن را از شيشههای معمولی نوشجان بفرمايد. حتی برايش توضيح دادهام که کارخانهها به برای دوباره قابل مصرف کردن قوطیهايی که او محتوایِ سمیشان را در شکم مبارک خالی میکند، بايد به اندازهَ درست کردن چهل فنجان قهوه، انرژی مصرف کنند و اين برای حفظ محيط زيست، همان اندازه زهرآلودست که کوکاکولا برای معدهی او. آخرين باری که سعی کردم توجه تنها وارثِ مذکرِ عباس آقا را به اهميت حفظِ محيطِ زيست جلب کنم، طبق معمول شل و ول گفت:
Ok -، از فردا هر وقت کوکاکولا خوردم، وایمیايستم چهل تا آلمانی را جلو گرفتن و خواهش کردن که يک وعده در روز قهوه نه! قبول؟ Sind wir jetzt quitt?**
رايان جان کوکاکولا را از قوطیهای حلبی مینوشد، برای آن که بتواند با آنها به اصطلاح زور بازويش را نشان دهد! در واقع این قوطیهای ازبینبرنده محیط زیست، وسیله شرط بندی رایان و جوانان بیکار محلهاست که دائم سر کوچه، روبروی کیوسک دور هم جمع میشوند و از جمله "تواناییهای" نداشتهشان را به رخ هم میکشند! مثلاً رایان جان به محض این که آخرين قطره کولا را در دهان نيمه بازِ رو به آسمان گرفتهاش میچکاند، دو سر قوطی را میگيرد و با تمام قوا آن را میپيچاند. در اين حالت، دوستانش چهار چشمی مراقبند که قوطی با يک حرکت و به طور کامل شکل پاپيون به خود بگيرد. وگرنه نورچشمیِ عباس آقا که میخواهد ثابت کند از "مردی" چیزی کم ندارد، شرط را میبازد. اگر دوستان گرامیاش در مورد "مردی" آقا رایان شک کنند، معمولاً با دو واکنش روبرو میشوند: یا رایان با فحشهای رکیک به خواهر و مادر آنها زحمت میدهد و قوطی کج و کوله را مثل يک تکه سنگ جلوی پا میاندازد و در حالی که با هر قدم لگدی غيظ آلود به آن میزند، راهی خانه میشود، يا آن که يک کولای جديد میخرد و زور بازويش را دوباره در معرض آزمایش و نمایش میگذارد. به اين ترتيب عجيب نيست که رايان جان دائم از دردِ دل بنالد. عباس آقا که از ماجراهای پشت پرده خبر ندارد، مرتب غصهَ حساس بودنِ روحِ ظريفِ نورِ چشمش را میخورد. لابد وقت خيره شدن به قطرات باران از پشت شيشهَ چلوکبابیاش، سعی میکند به ورای روح شفاف او هم نگاهی بياندازد! تا چندی پيش مرتب به اختر خانم که رايان جان را بخاطر نمرههای "خجالت آوری" که در رياضی و شيمی و فيزيک میگرفت، سرزنش میکرد، میگفت:
- اين قدر اين بچه را تحت فشار نگذار! نمیبينی که خودش هم از اين وضعيت ناراحت است؟ بيچاره زخم معده گرفته. وگرنه بچه پانزده ساله را چه به دل درد! تو دیگر با اين زخم زبانها نمیخواهد نمک به زخمش بپاشی!
مادرم نمک پاشيدن به زخم معدهَ رايان را برای مدتی قطع کرد. با اين حال نه تنها سوراخهای معده آقا رضا بهم نيامدند، بلکه سوراخهای ديگری هم روی ناف و گوشهَ چشم و زير لبش هم به آنها اضافه شدند، با حلقههای بزرگ و کوچک نقرهای و طلایی. بعد از مدتی متوجه شدم که حتی رفتارهای مؤدبانه رايان جان هم خود به خود سوراخ سوراخ شدهاند. يعنی نورِ چشمِ عباس آقا يک باره احترام به بزرگ ترها را از ياد برد و بی پروا پررو شد...
۳.
... بعد از اینکه اختر خانم از نمکپاشی دست کشید، عباس آقا - عمر شريف پا پيش گذاشت و وظيفه سر به راه کردن رايان را به عهده گرفت. مادرم اعتراضی نکرد، چون به هر حال وظایف و مشغوليات مهمتری از تربيت کردن نور چشم عباس آقا برای خود درنظر گرفته بود. فکر و ذکر فراگيری فرهنگ آلمانی چنان ذهن اختر خانم را اشغال کرده بود که مثل "عمو کلافه" رفتار می کرد. کافی بود، من يا رايان در روز یک بار صدايش بزنيم. هنوز کلمهَ "مامان" از دهانمان بيرون نيامده، فريادش به آسمان بلند میشد و داد میزد:
- مگر نمیبينيد، دارم چيز ياد میگيرم، چیزهایی به این سختی و زیادی؟ اصلاً نمیدانم از کجای اين چيزها شروع کنم؟
"چيزهايی" که اختر خانم ياد میگرفت، به درد هيچ کس نمیخورد. ولی خودش خیال میکرد در حال فراگیری اطلاعات جامعی درباره "تاريخ و مسائل حاد روز" جامعه آلمان است؛ مثلا اين که سرود سوزناک و ملی آلمان که نازیها با آن قصد تصرف جهان را داشتند، برای اولين بار در سال ۱۸۴۱ به اجرا درآمد. يا اوليور کان، دروازه بان تيم باواریا به عنوان بهترين فوتباليست سال ۲۰۰۰ انتخاب شده است. يا وزير امور خارجه دولت ائتلافی، يوشکا فيشر، وقتی در "اشپونتی ويلای" فرانکفورت زندگی میکرد، طرفدار اعمال خشونت بوده و در همان زمان هم به يورگن وبر، یکی از مأموران پليس حمله کرده است.... پدرم وقتی از محتوای آموختههای بیخاصیت همسرش باخبر میشد، میگفت:
- پس اين را هم ياد بگير که سال پيش، دست راستیهای آلمانی اقلا ۳۶ نفر را کشتهاند و هر روز حدود ۱۰۰۰۰ مرد آلمانی به عنوان توريست به کشورهای به اصطلاح جهان سوم میروند تا تمايلات عوضی جنسیشان را با بچهها ارضاء کنند. اين هم جزيی از فرهنگ آلمانی ست ديگر.
اختر خانم با ادب جواب میداد:
ـ شما که اصلاً حالیت نیست فرهنگ آلمانی یعنی چه، پس لطفاً به من چیز یاد نده!... من چيزهايی را حفظ میکنم که در امتحان به دردم بخورند!
و روزنامهها را زیر و رو میکرد تا مطالب جالب آنها را از بر کند، مطالب جنجالبرانگیزی مثل جريان دادگاه "گروگانگيری ريمتسما" (۸)؛ این که توماس دراخ کلنی چگونه در سال ۱۹۹۶، ۳۰ ميليون مارک در ازای آزادی ميليونر هامبورگی به جیب زد. يا چرا کريستف دآم، مربی معروف فوتبال تیم "ارسته اف سه کلن" که به جرم مصرف و فروش کوکائين تحت تعقیب قرار گرفته و به فلوریدا فرار کرده بود، دوباره به کلن برگشته تا "بیگناهی" خود را ثابت کند. يا این که آنا اوماکووا، مدلِ مشهور روسی در دادگاه ثابت کرده که بوريس بکر، تنيس باز بنام آلمانی، در اتاقی زيرشيروانی، جايی که رختها را برای خشک کردن آويزان میکنند، او را حامله کرده و حالا بايد دخترش را به رسميت بشناسد....
پدرم هر وقت اختر خانم را هنگام خواندن روزنامههای مجانی و غير مجانیای که با آنها کف همه اطاقها را فرش کرده بود، میديد، چنان خونش به جوش میآمد و از فرط غيظ دندان قروچه میرفت که قادر بود در آن واحد، نقش سه نفر عباس آقا، عمر شريف و داش آکل را يک جا بازی کند. یک بار، باز هم سر میز مقدس شام، بعد از این که اختر خانم از خواندن روابط زیرشیروانی بوریس بکر سخت برافروخته شده بود، عنان از کف داد و فرياد زد:
- آخر اين خزعبلات به چه دردت میخورد؟ چرا روحت را با اين چيزهای زهرآلود مسموم میکنی؟
اختر خانم، بلندتر از او داد زد که اين "خزعبلاتِ مسموم کننده" موضوعهایی هستند که دست کم ذهن بیش از ۵۰ در صد مردم اين جامعه را به خود مشغول میکنند و وقتی ما در اين جامعه زندگی می کنيم، بايد اين واقعيت را هم قبول کنيم. بعد هم اضافه کرد:
- چطور وقتی ۹۸ در صد مردم ما به حکومت خمينی رای دادند، تو گفتی، نظرِ تودهَ مردم ست، بايد به آن احترام گذاشت. حالا نظر مردم آلمان ارزشی ندارد؟
بعد اختر خانم رو به من و رایان جان کرد و بدون آن که فرصت دفاع به پدرم بدهد، از ما پرسيد، چند درصد از دانش آموزان مدرسه ۲۵۰۰ نفری ما راجع به اين مسائل حرف نمیزنند.
حق با مادرم بود. من و رايان جان هم با دوستانمان راجع به اين موضوعها صحبت کرده بوديم. برای هيچ کدام ما قابل فهم نبود که بوريس بکر با آن همه ثروت و مکنت و شهرت با يک مدل عکاسی روی هم بريزد و برای همخوابگی با او اتاق رخت خشک کنی را انتخاب کند. حتی بعضیها تصميم گرفتند، در اولين فرصت اين شيوهَ ِبِکری را امتحان کنند و ببينند آيا همخوابگی روی کفِ لختِ یک اتاقِ زیرشیروانی، کيف ديگری دارد يا نه!
من حتی فکرش را هم به مغزم خطور ندادم. برعکس از تصور عشق بازی با پتر (۹) در اتاقی پر از پيراهن – شلوارهای زنانه و مردانه که انگار مثل آدمهای زنده به تو زل زدهاند، وحشتم گرفت. فکر می کنم پتر هم چندان از اين شيوهَ ِبِکری خوشش نيايد. هر چه باشد اين هم نظمِ کتابدارانه و سيستمِ فکریِ صفر- يکی او را بهم میزند. لابد فردایِ شبِ بغل خوابی در جوار رختهای نيمه تر- نيمه خشک، پتر ديگر نمیداند که وقت پيچيدن کتابی در کاغذِ کادو، اول بايد گوشه راست کاغذ را تا بزند يا گوشه چپ آن را!
البته هر وقت ما در مدرسه راجع به این موضوعها بحث میکردیم، رايان جان فقط نگاه میکرد و جز هان و هون که از سيمهای نازک تارهای صوتیاش بلند میشد، چيز ديگری نمیگفت. اصولا رايان برخلاف دوستان هم کلاسیاش، دور و بر دخترها نمیپلکد. اختر خانم هر چند متوجه اين موضوع شده، نه تنها نگران حالتهای "خلاف اقتضای سنی " او نيست، بلکه مرتب به من ایراد میگیرد که خط تلفن را دائم با چرت و پرت گفتنهای الکیام با پسرها اشغال نکنم و از رايان جان ياد بگيرم که وقتی دخترها بهش تلفن میکنند، يا خودش را به خواب میزند، يا علامت میدهد که نمیخواهد با آنان حرف بزند. اگر استدلال اختر خانم درست باشد، آن وقت اين سئوال پيش میآيد که پس لکههای کبودی که گاهی گله به گله روی گردن يا بازوی رايان جان ظاهر میشوند، از کجا میآيند؟ شاید شبها جن و پری یا موجودات بهتر از ما با نورچشم عباس آقا شوخی میکنند!
البته این را هم باید بگویم که رایان جان وقتی کای زنگ میزند، مثل برق گرفتهها از جا میپرد و خود را با تلفن، توی هفت سوراخ پنهان میکند تا کسی از مکالمهاش با او سر در نياورد.
پدرم از دوستیِ نورِ چشمش با کای چشم سبز اصلا راضی نيست. سوراخهای لب و ناف و خشتکِ گشادِ تا زیر زانویش را به حساب تأثير بدِ آن آلمانیِ چشم سبز میگذارد. خودِ رايان فقط "نور چشم" ست و نمیتواند به تنهايی علاقه يا اراده يا نظری داشته باشد. برای همين وقتی تنها فرزندِ خلفِ ذکورش از بخت بد باز هم يک روز سه شنبه اعلام کرد که می خواهد روی بازويش را خالکوبی کند، اولين سئوالی که به ذهنش رسيد، اين بود:
- اين را ديگر چه کسی بهت ياد داده؟ نگفتم اين قدر دنبال اين آلمانیِ چشم سبز راه نيفت؟ تو فرهنگ ما فقط دزدها و چاقوکشها و قاچاقچیها خالکوبی میکنند. میخواهی همه مسخره ات بکنند؟
رايان جان خيلی به خودش فشار آورد که تارهای نازکِ صوتیاش به ارتعاش در نيايند. با صدايی کلفت شده گفت:
- همه يعنی کی؟
عباس آقا که از سئوال بی پر و پايهَ نور چشمش يکه خورده بود، جواب داد:
- معلوم است ديگر. همهَ ايرانیها!
رايان دوباره سينهاش را صاف کرد و جواب داد:
- ولی من که تو ايران زندگی نمیکنم...
سروان عمر شريف طاقتش طاق شد. جملهَ رايان را بريد و گفت:
- فرقی نمیکند. ما هر جا که زندگی کنيم، ايرانی ايم! ایرانی! و باید به ایرانیبودنمان افتخار کنیم... از اين به بعد هم حق نداری با این آلمانیِ چشم سبز بگردی. وگرنه پول تو جيبی، بی پول تو جيبی!
رايان جان با حرص مشغول گرداندن حلقههای گوشهَ ابرو و روی نافش شد. با آن که چيزی در گلويش به قل قل در آمد، ولی کلمهای از دهانش خارج نشد. معلوم بود که وضعيت برایش غیرقابل تحمل شده بود. مدتی این پا و آن پا کرد، ولی بعد سر را پائین انداخت و از در بیرون رفت....
من هم همینطور. من هم از آن بگو مگوهای تمام نشدنی به تنگ آمده بودم. به هوای تازه احتياج داشتم که يک ذره اش هم در آن آپارتمان ۱۲۰ متر مربعی پيدا نمیشد. برای همين ساکم را بستم و به خانه پتر رفتم تا آخر هفته را با او بگذرانم و قدری از عشق و تسلايش نيرو بگيرم....
* بخشی از رمان بلند "آن سه شنبهای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" که در ماه مه 2006 به زبان آلمانی منتشر شده است.
۱. مادر راوی (رویا آزاد)
۲. گونتر بکشتاین، وزیر داخلی ایالت باواریا در جنوب آلمان از حزب محافظهکار سوسیال مسیحی آلمان
۳. پدر راوی. از آنجا که عباس آقا گاهی با لحن و حالت "داش آکل" ظاهر میشود و گاهی نگاه پرنفوذ عمر شریف، هنرپیشهی مصری را تقلید میکند، راوی او را عباس آقا ـ داش آکل ـ عمر شریف میخواند.
۴. آنگلا مرکل، صدراعظم وقت آلمان از حزب محافظهکار دموکرات مسیحی آلمان
۵. فریدریش مرتز، وکیل، نمایندهی مجلس فدرال و سخنگوی فراکسیون مجلس از حزب محافظهکار دموکرات مسیحی آلمان
۶. رضا، برادر راوی (رویا آزاد) که مایل است "رایان" خوانده شود.
۷. کای، دوست و همکلاسی آلمانی رایان (رضا)
۸. یان فیلیپ ريمتسما، جامعهشناس و یکی از میلیونرهای آلمانی ساکن هامبورگ که در ۲۵ ماه مارس سال ۱۹۹۶ توسط توماس دراخ و همدستانش "دزدیده" شد. شرط آزادی او ۳۰ میلیون مارک بود که گروگانگیرها پس از ۳۳ روز آن را دریافت کردند. فیلیپ ريمتسما در تاریخ ۲۶ آپریل ۱۹۹۶ سالم "آزاد" شد. توماس دراخ، طراح نقشه گروگانگیری، دو سال بعد در آرژانتین به چنگ پلیس این کشور افتاد و پس از انتقال به آلمان که دو سال به طول انجامید، در سال ۲۰۰۱ به ۱۴ سال و شش ماه زندان محکوم شد. با این که همدستان دراخ هم دستگیر و محکوم شدهاند، با این حال پروندهی این گروگانگیری هنوز مختومه اعلام نشده است. چون پلیس آلمان تا بهحال نتوانسته به مخفیگاه بیش از ۱۰ میلیون مارک از کل مبلغ پرداختشده، پی ببرد. از آنجا که واحد پول آلمان از سال ۲۰۰۰ از مارک به یورو تبدیل شده، این مبلغ ولی ارزش خود را از دست داده است.
۹. دوست پسر آلمانی راوی داستان
* داشت یادم میرفت...
** حالا حسابمون صاف شد؟