vendredi 15 juillet 2011

بخش سوم رمان «آن سه شنبه ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود» از فهیمه فرسایی به زبان فارسی

فهیمه فرسایی


... وقتی انسان‌ها و قورباغه‌ها مهاجرت می‌کنند ##


... خوشحالی عباس آقا (۱) پس از پشت سر گذاشتن تشنج برامسی (۲) بین هربرت (۳) و اختر خانم (۴) چندان به طول نيانجاميد. چون مادرم حالا نه تنها شب‌ها، بلکه بعضی از روزها را هم با حضرت وايگل (۳) می‌گذراند. کم کم طوری شده بود که اختر خانم گاهی سر ميزصبحانه هم که برای پدرم حکم رکن اصلی گرم نگهداشتن کانون خانوادگی‌اش را داشت، غايب بود. با اين حال حضورش در خانه به مراتب بيشتر از پيش حس می‌شد. چون با نوشتن يادداشت‌های کوتاه و بلند و رنگ‌به‌رنگ و چسباندن آن‌ها به در و ديوار و کمد، به رتق و فتق امور و به قول خودش انجام وظايف مادرانه خود ادامه می‌داد.

بيش از هر چيز برخورد مؤدبانه اختر که با بکار بردن سخاوتمندانه و بجا و نابجای کلمات danke** , bitte* در يادداشت‌هایش آن را نشان می‌داد، برای ما تازگی داشت: "لطفا در ماشين ظرف شويی، نمک بريزيد لطفا، قبل از اين که آن را روشن کنيد لطفا. متشکرم!" يا "قبل از لطفا به خواب رفتن، چراغ‌ها را خاموش کنيد لطفا. با تشکر!" يا "لطفا خوب خوابيديد؟ صبح بخير!"

رايان (۵) که به‌زحمت می‌توانست خط خوش اختر خانم را بخواند، از اين همه لطفاهای بی‌سابقه سرگيجه گرفته بود. موقع خواندن وهیجی کردن کلمه به کلمه سفارشات او، ابرو در هم می‌کشيد و می گفت:

- غلط نکنم وایگل آلمانی تأثيرات، که مامان مؤدب شده این قدر. وگرنه همه ایرانی‌های کلن، یک ماه حرف زدن، این همه "لطفا" نه!

در این که کلمه "لطفا" در فرهنگ لغات ایرانی‌ها واژه‌ی نادری است، حرفی نبود. ولی من قصد نداشتم با رایان جان بر سر این موضوع بحث فرهنگی راه بیاندازم. چون بیشتر از غیبت‌های صغرا و کبرای اختر خانم، نگران عدم بروز واکنش‌های سنجیده و نسنجیده عباس آقا بودم که از تعدادشان این اواخر به طورغیرقابل توجیهی کم شده بود. پدرم نه دیگر توجهی به داش آکل (۶) داشت و نه وقت خود را صرف دیدن عشوه‌های خشن عمر شریف (۶) در فیلم "لورنس عربستان" می‌کرد. هر بار که متوجه عدم حضور اختر خانم می‌شد، با نگاه دنبال اثری از او می‌گشت و وقتی یادداشت تازه‌اش را می‌یافت، سرسری آن را می‌خواند و بدون ادای کلمه‌ای پی کارش می‌رفت. چند بار من و رایان جان کوشیدیم با تفسیرهای مجادله‌برانگیز او را به معرکه بحث و گفت‌وگوهای خود بکشانیم. ولی موفق نشدیم. پدرم در دنیایی سیر می‌کرد که کشف آن برای ما امکان نداشت. از همه عجیب تر اسباب و وسایلی بود که این اواخر گاه به‌خانه می‌آورد. عباس آقا ناگهان به چرم گاو علاقمند شده بود. تمام در و دیوار اطاقش را با تکه‌های براق چرم که رویشان به خط نستعلیق اشعاری از مولوی، سعدی، عطار و عبید زاکانی نوشته بودند، پوشانده بود:

گرت آیینه‌ای باشد که نور حق در آن بینی/ نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان

که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد/هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان (سعدی)


عزم آن دارم که امشب مست مست/پای کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر بر نهم/ پس به یک ساعت ببازم هر چه هست (عطار)


جوقی قلندرانیم، بر ما قلم نباشد/بود و وجود ما را باک از عدم نباشد

سلطان وقت خویشیم، گر چه ز روی ظاهر/ لشکرکشان ما را طبل و علم نباشد (عبید زاکانی)


رایان با دیدن آن تابلوهای بی‌قاب چرمی دست‌ها را در جیب‌های شلوارِ خشتک زانویی‌اش فرو می‌برد، مشت در جیب، کمربند چرمی قلاب آهنی سنگین‌اش را روی باسن جابه‌جا می‌کرد و از من می‌پرسید:

- حالا چی نوشته تو این چرم‌های بوگندو؟

معنی آن اشعار برای من هم که به هرحال سواد خواندن و نوشتن به زبان مادری‌ام را داشتم، همان قدر پیچیده و مبهم بود که برای رایان جان بی‌سواد. ولی خودم را از تک و تا نیانداختم. با تبختر سینه صاف کردم و گفتم:

- به حال تو چه فرق می‌کند؟ اگرکلمه به کلمه این نوشته‌ها را هم برایت ترجمه کنم، باز از معنی‌شان سر در نمی‌آوری.

رایان جان به نخوت من اعتنایی نکرد. قدری از چرم های بوگندو فاصله گرفت، سری تکان داد و گفت:

- عجب خطی! یک گله توله سگ انگار ورجه ورجه کردن توی رختخواب...

اگر پدرم تفسیر پر تصویر رایان جان را درباره‌ "خط زیبا و بی‌نظیر فارسی که بخشی از تمدن کهن بشریت وهویت افتخارآمیز ایرانی است" را می‌شنید، بلافاصله او را از ارث محروم می‌کرد. در واقع من هم از برداشت توهین‌آمیز او متحیر شدم. اگر پتر (۷) چنین تصور "نجسی" از خط فارسی داشت، بدون تامل او را به راسیست بودن متهم می‌کردم و دیگر به سراغش نمی‌رفتم. ولی از آن‌جا که می‌دانستم، برداشت توله‌سگانه رایان بیشتر از جهالتش ناشی می‌شود تا خباثت، به آن اهمیتی ندادم. از آن گذشته دغدغه مهم دیگری بیش از نادانی ریشه‌ای رایان جان، ذهنم را به خود مشغول کرده بود: اگر عباس و اختر هریک به راه خود می‌رفتند، "خانواده اصیل آزاد" واقعا از هم می پاشید!...


۲.

... از این که حالا من به جای عباس آقا نگران از هم پاشیدن کانون گرم خانواده او بودم، خنده‌ام گرفت. فکر کردم، درست این لحظه برای آن که به قول پتر خود را از زیر نفوذ "سوء استفاده‌جویانه" خانواده‌ام خلاص کنم، بهترین فرصت است. تمام روز برای برداشتن اولین قدم در این راه با خود کلنجار رفتم. با این حال شب تا پدرم در را باز کرد، به استقبالش دویدم و با لبخند پرسیدم، آیا چای ‌می‌خورد؟

سؤالم چنان ناگهانی و بی‌جا بود که حتی رایان هم تعجب کرد. آستین بلوزم را کشید و زیر گوشم گفت:

- دختر مهربانی عجب بودی! بابا همیشه از ساعت پنج بعد از ظهر چای، نه. ترسیدن از نخوابیدن در شب!

حق با رایان جان بود. سعی کردم با چند تک سرفه موقعیت ناهنجارم را رفع و رجوع کنم. زحمت بیهوده‌ای کشیدم. چون پدرم اصلا متوجه سؤال من نشده بود. جسمش روبروی ما بود، ولی روحش در دنیای دیگری سیر می‌کرد. از دیدن قیافه تکیده‌اش دلم گرفت. در اثر بی‌توجهی‌های اختر چنان دچار یاس و ناامیدی شده بود که حتی حوصله اصلاح ریش و سبیل و رفتن به سلمانی را هم نداشت. به نظرم رسید که گردن افراشته‌اش کوتاه شده و شانه‌های فراخش پائین افتاده. سنگینی چه دردی را به دوش می‌کشید؟

عباس آقا بعد از آن که یادداشت اختر خانم را خواند و فهمید که همسر گرامی‌اش همراه آقای وایگل برای "‌نجات قورباغه‌ها به ده اونتربرگ نزدیک رود ووپر" تشریف برده، از جا بلند شد و به اطاقش رفت. من هم به یاد روزهایی که پدرم پیش از خواب برایم "تهران قدیم" و " سمک عیار" می‌خواند، دنبالش راه افتادم. برای باز کردن سر صحبت به تابلوهای پوست گاوی و توله سگ‌هایی که روی آن مشغول جولان دادن بودند، اشاره کردم و با لحن بچگانه‌ای، به امید آن که خاطرات گذشته را در او بیدار کنم، پرسیدم:

- راستی بابا جون، اینجا چی نوشته؟ معنی این شعرها چیه؟

پدرم نه به من نگاه کرد و نه به شعرها. در حالی که کتاب کلفت "مثنوی معنوی" را از قفسه کتاب‌هایش برمی‌داشت، برخلاف همیشه که سؤالم را با علاقه و به‌طور مفصل جواب می‌داد، با تحکم مصرع اول شعری را خواند که بعدها فهمیدم از مولوی بلخی است:

- "کار درویشان ورای فهم توست."

نه تنها "کار درویشان" که اصلا نمی‌دانستم به کدام دار و دسته‌ای تعلق دارند، بلکه معنی خود شعرهم ورای فهم من بود. با این حال به دو موضوع بسیار مهم پی بردم:

یک - پدرم در حال درویش شدن است.

دو- باید رفع شر کنم.

از این رو از جا بلند شدم و بدون حرف ازاطاق بیرون آمدم. رایان جان درآشپزخانه با شلیک خنده‌اش منتظرم بود. سرش داد کشیدم:

- تو که اصلا نه ِعرق ملی داری و نه ِعرق خانوادگی، لازم نیست مرا مسخره کنی.

رایان چشم‌هایش گرد شد. با صدای کلفتی پرسید:

- "ِعرق" یعنی چی؟

مجادله با رایان اتلاف وقت است. دانش ملی‌اش چنان اسف بار است که آدم نمی‌تواند با او به زبان مادریش دعوا کند و خشمش را بیرون بریزد. چون با بیشتر اصطلاحاتی که گفتن آن‌ها فوران غضب را فرو می‌نشاند، آشنا نیست. در بهترین حالت، دعوا و مجادله را به کلاس درس زبان فارسی تبدیل می‌کند. در نتیجه اصل قضیه لوث می‌شود و آدم نمی‌داند با گلوله خشمی که مثل آتش‌گردان در سرش می‌چرخد، چه باید بکند؟


۳.


درگیر پیدا کردن وسیله‌ای برای خاموش کردن آتش غضبم بودم که ناگهان در باز شد و اختر خانم، آشفته، قدم به راهرو گذاشت. با این که خودش تا نیمه‌های راهرو رسیده بود، هنوز بخشی از اسباب و وسایلی که به کول می‌کشید، از چارچوب در نگذشته بود. جثه ظریف و نحیفش مثل یک قطار، طولانی شده بود. علاوه بر کوله پشتی گران‌قیمت Jack Wolfskin ی که جدیدا خریده بود، چند سطل پلاستیکی سیاه که سر چوبی بند کرده بود، از شانه‌اش آویزان بود. چند شاخه شکسته درخت را هم جلوی صورتش حمل می‌کرد. به جای کفش‌های ورنی‌ای که به کمک رایان از طریق اینترنت خریده بود، چکمه‌های پلاستیکی سبزرنگی به پا داشت که بی‌اغراق دو شماره از پاهایش بزرگتر بود. به همین دلیل وقت راه‌رفتن، هوای داخل چکمه‌ها با صدای پف پف لوکوموتیوی بیرون می‌جهید. رایان یا از سر بی‌سوادی، یا از سر حیرت با دیدن اختر خانم زمان‌ها را درهم کرد و آینده را به جای گذشته نشاند. پرسید:

- وای مامان، اتفاقی خواهد افتاده است؟

مادرم که با وجود ظاهر پریشان، حواسش کاملا جمع بود که سر شاخه‌ها به در و دیوار و لوستر گیر نکند، پف پف کنان با قطار لوازمی‌ که به کول می‌کشید، وارد آشپزخانه شد. نه تنها برخلاف همیشه اشتباه دستوری رایان را تصحیح نکرد، بلکه آن را مثل رشته‌ای به سر اقداماتی که درعرض روز انجام داده بود، گره زد. همان طور که نفس زنان خود را از زیر سنگینی بار کوله پشتی، سطل‌ها، شاخه‌های کج و معوج و ُبت‌های گشادش خلاص می‌کرد، گفت:

- نه مادر. قرار بود اتفاق هولناکی بیفتد، ولی ما جلویش را گرفتیم.

از حرفش یکه خوردم. این که اخترخانم جدیدا قدرتی جادویی پیدا کرده بود و می‌توانست مسیر سرنوشت و رویدادهای حتمی را طوری تغییردهد که رخ ندهند، برایم کاملا تازگی داشت. واضح بود که رایان اصلا منظور مادرم را نفهمید. با تعجب به ُبت‌های ِگلی سبز رنگش نگاهی انداخت و پرسید:

- ما؟ کی ما؟ چه اتفاق؟

اختر پاها را مثل ماهی از میان چکمه‌ها بیرون لغزاند و به تعریف عملیات خارق‌العاده‌ای که به فرماندهی آقای وایگل برای حفظ نسل قورباغه‌های آلمانی انجام داده بود، پرداخت. چنان از اهمیت آن وزغ‌های کریه حرف می‌زد، انگار که با نجات آن چند قورباغه نه تنها نسل آلمانی- که بر حسب آمار به هر حال در حال انقراض بود-، بلکه تمامی بشریت را از انهدام نجات داده است. با زبردستی از تجربه کهنه‌شده و دانش همچنان معتبری که به عنوان معلم طبیعی داشت، استفاده می‌کرد تا داستان را که نه برای من و نه برای رایان جان جالب بود، با آب و تاب بیشتری تعریف کند. اختر، خود چنان از توضیحات عریض و طویلش به هیجان آمده بود که کم کم خستگی ناشی از فعالیت دوازده ساعته‌‌اش را فراموش کرد. مثل همیشه اول به جنبه انتقادی قضیه پرداخت. سیاستمداران و لابی‌ایست‌های صنعت خودرو سازی و راه و ساختمان آلمان را به باد فحش گرفت که بی‌توجه به زندگی قورباغه‌ها و عادت آن‌ها، سر راه مهاجرت هر ساله‌شان جاده ساخته‌اند!

- می‌دانید، قرن‌هاست که قورباغه‌های جنگل اونتربرگ برای رسیدن به رودخانه ووپر این مسیر را طی کرده‌اند. ساختن خیابان آسفالته، درست وسط این راه یعنی تجاوز آشکار به محیط زیست این موجودات بی‌دفاع، یعنی از بین بردن نسل قورباغه‌ها! چون این وزغ‌های بی‌چاره حالا به‌جای این که مثل آباء و اجدادشان بی‌خطراز این مسیر عبور کنند و برای تخم گذاری به رود ووپر برسند، زیر لاستیک چرخ اتومبیل‌های آخرین مدل موجودات دوپایی به نام انسان که در ضمن خودخواه و بی‌رحم و بی‌ملاحظه هم هست، له می‌شوند و می‌میرند. تمام. می‌دانید این یعنی چه؟

نه، نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم هم بدانیم! اگر جرأت می‌کردم و می‌توانستم این جواب را به مادرم بدهم، خلاص می‌شدم. ولی از ترس متهم شدن به "له کردن" آداب و رسوم ایرانی از جمله "احترام به بزرگترها" حرفی نزدم.

تنها خوشحالی‌ام این بود که عباس آقا در سخنرانی قورباغه‌ستایانه مادرم شرکت نداشت. توی اطاقش نشسته بود ولابد داشت با "مثنوی معنوی" اش حال می‌کرد. در عوض فرصت این که بادی در گلو بیاندازد و با صدای داش آکلی‌اش یکی از خطابه‌های همیشگی خود را ایراد کند، از دست داد:

- اخخخخترررر! پاشو، جمع کن! این آلمانی‌بازی‌ها را بگذار کنار! روزانه چند هزار بچه در کشورهای به‌اصطلاح جهان سوم می‌میرند و کک کسی هم نمی‌گزد، نه در جهان اول و نه در جهان صدم. حالا تو برای من به‌خاطر نجات قورباغه‌ها بالای منبر می‌روی؟

هنوز خوشحالی‌ام از این که امورات فرای فهم من می‌توانند سودمند هم باشند، به رضایت تبدیل نشده بود که رایان جان با ارائه یک راه حل احمقانه دوباره مرا خشمگین کرد:

- خب، یاد بدهند به قورباغه‌ها یک مسیر دیگر به آب رسیدن!

اختر خانم به جای این که از نادانی فرزندش برافروخته شود، مشعوف هم شد. با حوصله برایش توضیح داد که قورباغه‌ها مثل او از هوش سرشاری برخوردار نیستند! زمان زیادی می‌برد که به یک وزغ بیاموزند، مثلا زنبور شکار نکند. تازه وزغ مربوطه پس از دو هفته این تجربه را هم به دست فراموشی می‌سپارد.

تصمیم گرفتم برای مقایسه هوش رایان جان با وزغ‌های مهاجر آلمانی دو هفته دیگر چند سؤال درباره کنفرانس مادرم و چگونگی له‌شدن یا نجات قورباغه‌ها از او بپرسم. ولی با توضیحی که اختر اضافه کرد، منصرف شدم.

- در عوض استعداد عجیبی دارند که جای زندگی و استراحتشان را سریع پیدا کنند. اگر وزغ‌ها را دو کیلومتر از آن محل که حکم "وطن‌شان" را دارد، دور کنی، دوباره برای استراحت به همان جا برمی‌گردند. جاذبه "وطن" یعنی این!

انصرافم بی‌دلیل نبود. چون می‌دانستم که پسر عباس آقا در خود هیچ احساسی برای مکانی به نام میهن پرورش نداده است؛ نه برای آلمان و نه برای ایران. اولی را به‌خاطر این که در مدرسه به او آموخته بودند به آلمانی بودنش افتخار نکند و دومی را به‌خاطر آن که عباس آقا دائم می‌کوشید به او بیاموزد که به ایرانی بودنش افتخار کند. به همین دلیل هم فکر ‌کردم شنیدن سخنرانی غرای اختر خانم درباره‌ی قورباغه‌های بی‌وطن‌شده، برای رایان چیزی جزعذاب دربر ندارد.

اشتباه می کردم. چون رایان جان با دهانِ باز ازتعجب روبروی اختر خانم نشسته بود و با دقت به توضیحات او گوش می‌داد. مادرم حالا به تشریح آناتومی بدن انواع وزغ‌ها رسیده بود و داشت تفاوت‌های استخوانی ستون فقرات آن‌ها را می‌شمرد. به امید آن که از راه انتقال تجربیات میهنی قورباغه‌ها، ِعرق ملی و خانوادگی رایان جان به جنبش در آید، من هم از او تقلید کردم و سراپا گوش شدم:

- وقتی بیگانه‌ای یا دشمنی، مثلا مار بخواهد وزغ را شکار کند، این جانور فرار نمی‌کند. همانجایی که هست، روی پاهایش بلند می‌شود تا جثه‌اش از مار بزرگ‌تر شود. بعد آ‌نقدر خود را باد می‌کند که مار نتواند ببلعدش. ...

در واقع این من بودم که از شنیدن سخنرانی مادرم داشتم عذاب می‌کشیدم. نه به‌خاطر آن که مثل رایان جان زبان استعاره‌ای اختر را نمی‌فهمیدم، بلکه به این دلیل که فکر می‌کردم، مادرم برای نجات قورباغه‌ها زیادی به خود عذاب می‌دهد و به جای آن بهتر است بیشتر به فکر نجات عباس از چنبر مار افسردگی باشد...


... مادرم حالا به زگیل‌های سمی روی پوست وزغ‌ها رسیده بود. این زگیل‌های مشمئزکننده، به‌محض این که مثلاً سگی به قصد شکار قورباغه آن‌ها را لمس کند، از خود ماده‌ی شیری رنگ تهوع آوری متصاعد می‌کنند که باعث می‌شود، سگ بیچاره استفراغ کنان وزغ را رها کند و پا به فرار بگذارد....

زبان استعاره‌ای مادرم چنان غنایی پیدا کرده بود که من هم از ترجمه آن به عناصر و روابط معمولی و روزمره عاجز مانده بودم. نمی‌دانستم حالا به نظر او سگ‌ها و وزغ‌ها در جامعه آلمان چه گروه‌هایی هستند و برای چه باید با هم سر جنگ داشته‌ باشند. شاید می‌بایست در خانواده اصیل "آزاد" دنبال رفتارهای قورباغه‌ای یا سگانه اعضای آن بگردم؟

حالت تهوعی که ناگهان به رایان جان دست داد، هر دوی ما را از شنیدن بقیه سخنرانی مادرم نجات داد. با قیافه گرفته‌ای از اختر پرسید:

- حالا به اتفاق شما چه ربط کرد پیدا؟

سئوال درهم‌برهم رایان، مثل دم مسیح جسارت کنجکاوانه‌ای هم در من دمید. به‌طرف اختر برگشتم و از او پرسیدم:

- ببخشید، ولی این‌ ماجراها چه ربطی به آلمانی‌شدن شما و "خود را با روابط و مناسبات زندگی آلمانی کاملا وفق دادن" (۸) دارد؟

اختر ناگهان به خود آمد. هنوز نقش معلمی‌اش را کنار نگذاشته بود که سایه خستگی چهره‌اش را درهم کرد. با این حال با تحکم گفت:

- چطور ربطی ندارد؟ بالاخره در این جور فعالیت‌های اجتماعی آدم با روحیه آلمانی‌ها آشنا می‌شود. برای من که خیلی فایده داشت.

بعد پنجه‌اش را مثل برگ درخت چنار ازهم باز کرد و مشغول شمردن فواید غیرقابل انکار همکاری با "گروه نجات قورباغه‌های ده اونتربرگ" به سرکردگی حضرت آقای وایگل شد. البته به نظر من، مواردی که اختر خانم اسم می‌برد، بیشتر ضرر بود تا فایده. از جمله این که بیش از ده بار – به تعداد اعضاء گروه – اسمش را تلفظ و هیجی کرده بود. با این حال چند نفری در طول راه، نامش را فراموش کرده بودند یا او را اشتر (شتر) و افتر (مقعد) صدا زده بودند. بیش از بیست بار گفته بود که ایرانی است. از آن جایی که بعضی‌ها خیال کرده بودند، اختر عراقی است، مجبور شده بود بارها توضیح بدهد که این دو کشور با هم همسایه‌اند، ولی از دو فرهنگ و دو گذشته کاملا متفاوت برخودارند. به همان تعداد توضیح داده بود که کی و چرا به آلمان آمده است و تا کی و چرا در آلمان خواهد ماند. و الی‌آخر...

مادرم چنان مفصل از جزئیات اصل و نسب و دلایل آمدن و ماندنش در آلمان برای من و رایان جان تعریف می‌کرد، انگار ما هم آلمانی بودیم و او را نمی‌شناختیم. من از آن جا که تقریبا دو برابر تعداد روزهای زندگی‌ام در وطن آینده اختر خانم، در باره نام و نشان و ملیتم برای هر کس که خواسته بود، توضیح داده بودم، دیگر نسبت به آن سئوال‌های بی‌خاصیت حساسیت پیدا کرده بودم. به محض شنیدن یکی از آن‌ها احساس می‌کردم، مایعی در گوشم جابه‌جا می‌شود و زنگی ممتد، مثل صدای وز وز دسته‌ای زنبور در کاسه سرم به‌چرخش درمی‌آید‌‌....


۴.

... ساعت‌‌ها از شب گذشته بود و اختر خانم هنوز مشغول تعریف‌کردن داستان‌های هویت‌یابانه‌اش بود. او چنان درگیر تجزیه وتحلیل خصوصیات آلمانی‌وار همراهشان شده بود که نه متوجه غیبت روحی دراز مدت من شد و نه به مبارزه سرسختانه رایان با خواب توجه کرد. خیلی دلم می‌خواست بدانم، عباس آقا در رویا‌های برادرم به چه شکلی ظاهر می‌شود؟: شبیه شمایل بی‌بدلیل داش آکل در حال "جان، جان" گفتن و یا به صورت عکس‌برگردان ایرانی معلم فلوت میرل! صدای هیجان‌زده اختر خانم، رشته افکارم را پاره کرد:

- ... بعد هر کس نان و پنیرش را از تو کوله پشتی در آورد و رفت‌ گوشه‌ای نشست به سق زدن! نه بفرمایی، نه گپ و گفتگویی. هیچ. هربرت هم که طوری رفتار می‌کرد، انگار مرا نمی‌شناخت...

طنین سرخوردگی، صدای مادرم را به لرزه در آورده بود. من بدون قصد خاصی، تنها برای این که حضور روحی و جسمی‌ام را نشان بدهم، با لحنی عادی پرسیدم:

ـ شما برای نجات نسل قورباغه‌ها و وزغ‌ها رفته بودید یا برای گردش و در کردن نحسی روز؟ بیچاره آفای وایگل! لابد خسته بوده که دیگر با شما خوش و بش نکرده.

رایان جان، از آن جا که خود به اختر خانم توصیه کرده بود، برای آشنایی با آلمانی‌ها "با جامعه تماس بگیرد" و به‌همین خاطر در برابر او و کوشش‌هایش احساس مسئولیت بیشتری می‌کرد، با شنیدن لحن مأیوسانه‌ مادرم خواب از سرش پرید. از ترس قطع رابطه او با اجتماع که نماینده‌ی بی‌بدیلش آقای وایگل بود، دستپاچه شد و پس و پیش گفت:

- شما ناراحت نه! Nehmen Sie das bitte nicht persönlich! *** . دوست‌های من هم همین طور. آلمانی‌ها تعارف بلد نه.

مادرم بی‌ملاحظه گفت:

ـ تعارف سرشان را بخورد. تازه نمی‌دانید، وقت خداحافظی چه اتفاقی افتاد...

... وقت خداحافظی گروه قورباغه‌دوست آقای وایگل همگی زیر پلاکارد بزرگی ایستاده بودند. پلاکارد تبلیغ رفتن به مجلس مجردها را می‌کرد و پنج دختر زیبای سفید و سیاه و سرخ و زرد و شکلاتی پوست را نشان می‌داد که با ژست‌های افسونگرانه دور مرد جذاب و شیک‌پوشی را گرفته‌ بودند. زمینه‌ی پلاکارد بنفش و شرابی رنگ بود. مرد که ابروی راستش را از سر خودپسندی بالا انداخته بود، به هیچ‌ یک از آن زنان زیباروی توجه نداشت و تنها به عدسی دوربین چشم دوخته بود... به رهگذران به زبان انگلیسی پیام می‌داد:

- Let’s Go To Single Party. It Does Pay!****

اختر خانم با خنده گفت:

- تصورش را بکن. همه ما مقابل این تابلو ایستاده بودیم و یکی از زن‌های گروه، گرترود، داشت از من می‌پرسید، آیا عباس زن دیگری در یک گوشه‌ای از ایران ندارد! مگر نه این که مردها در اسلام می‌توانند در آن واحد چهار زن داشته باشند.

من و رایان جان هم مثل اختر خانم از تصور این که عباس آقا به فکر ازدواج مجدد یا "تجدید فراش" بیفتد و برای ما در گوشه‌ای "زن پدری" دست‌و‌پا کند، به قهقهه افتادیم. اختر زودتر از ما توانست به آن حمله‌های عصبی مسلط شود. در حالی که اشگ‌ها را پاک می‌کرد، گفت:

- آره. این گرترود واقعا زن خیلی جالبی بود. لحظه آخری که داشت خداحافظی می‌کرد، روی تکه کاغذی شماره تلفنی نوشت و به دستم داد. گفت "این شماره یک گروه ,همیاری زنان, است. هر وقت شوهرت کتکت زد، به آن‌ها مراجعه کن. حتما بهت کمک می‌کنند."

خنده در گلوی رایان گره خورد. لابد از پیشداوری آن آلمانی خیرخواه دلخور شده بود که فکر می‌کرد عباس می‌تواند روی مادر تحصیل کرده‌اش دست بلند کند. اختر از فرط خستگی دیگر توان خندیدن نداشت. با این حال پوزخندی زد و گفت:

- ولی اوج داستان این جا بود که همه خیال می‌کردند، دستمال گردنی که من به گردن بسته‌ام، روسری است. از هربرت پرسیده بودند، آیا عباس می‌داند که من بی حجاب با او این طرف و آن طرف می‌روم!

... و دوباره به قهقهه افتاد. اینجای ماجرا دیگر مطلقا خنده‌دار نبود. اختر اگر پیش از تصمیمش برای آلمانی شدن با چنین پیش‌داوری تنگ‌نظرانه‌ای روبرو می‌شد، سه روز به‌کلی حس شنوایی‌اش را از دست می‌داد، کفش‌های پاشنه بلندش را می‌پوشید و در حال بالا و پائین رفتن در آپارتمانمان سخنرانی غرایی خطاب به ملت غایب و بی‌خبر آلمان در مضرات Ignoranz * و فوایدToleranz * سر می‌داد. بیشتراز این جهت ناراحت بود که بارها خودش به خاطر عدم رعایت کامل حجاب اسلامی و "به نمایش گذاشتن" چند تار مو از جانب "انجمن اسلامی" مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کرد، توبیخ شده بود؛ آن هم در مقابل شاگردان کلاسش. ...


۵.


هنوز طنین خنده‌های عصبی اختر خانم خاموش نشده بود که عباس آقا در هیبت مولانا شمس الدین تبریزی ظاهر شد. ریش فلفل نمکی پرپشتش آنقدر بلند شده بود که می‌توانستی از آن ریسمانی ببافی و بی‌اغراق یک طناب بازی حسابی با آن بکنی! برخلاف همیشه که به طرف مادرم حمله می‌برد که "کجا بودی؟" این بار با نگاهی به زمین دوخته از کنارش رد شد و به طرف آشپزخانه رفت. سعی کرد اسباب و وسایل نجات اختر خانم را که روی زمین پخش بودند، نادیده بگیرد. ولی موفق نشد. زیر چشمی نظری به آن‌ها انداخت، از سر تعجب چشم در حدقه گرداند و به نشانه پناه بردن به بارگاه ایزد توانا، مدتی به سقف راهرو خیره ماند. اختر که از حضورغایب عباس آقا حیرت زده شده بود، انگار که ریش سه ماهه او را تازه دیده باشد، بدون مقدمه پرسید:

- اوا عباس، این چه ریختی یه که برای خودت درست کردی؟

پدرم که دردنیای "مافیها"‌ی خود سیر می‌کرد، بی اعتنا به ما، چشم تنگ کرد و زمزمه‌کنان خواند:

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی/ از ازل تا به ابد فرصت درویشان است. (خواجه شمس الدین حافظ)

"حافظ" را با لحنی سئوالی ادا کرد. انگار مطمئن نبود که حافظ سراینده آن بیت نغز باشد. از آن جا که رایان به‌کلی معنی شعر را نفهمید، خود را مشغول جمع و جور کردن وسایل نجات اختر خانم نشان داد تا عباس آقا او را برای آوردن دفتر "اشعار عارفانه"‌ خود به "خانقاه خصوصی"‌‌اش نفرستد. تنها کسی که می‌توانست عباس را در حل این معما یاری کند، خود مادرم بود که ظاهرا درگیر حل مسائل دیگری بود. پیش از آن که عباس مشکلش را بر زبان بیاورد، اختر پرسید:

- کدام ظلم؟ با خیال راحت داری در این مهد دموکراسی، بی دغدغه و ترس زندگی می‌کنی، باز هم ناراضی هستی؟ چه ظلمی؟ چه کسی به تو ظلم کرده؟...

پرسش‌های اختر خانم پایانی نداشت. رایان جان که حدس می‌زد، زنجیر سئوال‌های بی‌انتهای او به قفل بازنشدنی مجادله‌ای طولانی می‌انجامد، بعد از جا دادن کوله پشتی اختر خانم در انباری، بی سر و صدا از در بیرون رفت تا به کای (۹) عزیزش بپیوندد.

من اگر جای مادرم بودم، بحث ظلم و موضوع شناسایی ظالم را اصلا به میان نمی‌کشیدم. چون همان طور که حافظ یا شاعر دیگری از هم مسلکان او وضعیت استراتژیک جهان را پیش بینی کرده بود، از ازل تا به ابد فرصت پرداختن به این موضوعات بود. حالا چرا اختر و عباس آن را در بلبشوی دعواهای "آلمانی‌شدن" مادرم به مسئله‌ای حاد تبدیل می‌کردند، برای من قابل درک نبود. از وقتی که پدرم دیدن فیلم "لورنس عربستان" را کنار گذاشته بود و برای یافتن تعادلش به اشعار رومی و حافظ و عبید زاکانی و امثالهم پناه برده بود، روحیه‌اش به مراتب از احوال نفسانی مادرم در زمان خواندن خزعبلات مرکل (۱۰) و مرتز (۱۱)و بک اشتاین (۱۲) بدتر شده بود. یک بار به دوستش پای تلفن گفت :

- "تصوف گرفتن حقایق و گفتن دقایق و نومید شدن از آنچه در دست خلایق" است. این را من نمی‌گویم. معروف کرخی گفته....

مادرم که در آشپزخانه مشغول گرم کردن کباب‌هایی بود که این بار به خاطر گفت‌وگوی پایان ناپذیر تلفنی عباس آقا سرد شده و ماسیده بودند،غرولند کنان گفت:

- تا به حال از مارکس و لنین نقل قول می‌آورد، حالا از محمد و معروف کرخی و رومی! خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.

خدا آخر و عاقبت ما را به خیر نکرد. ...


# # بخشی از رمان "آن سه شنبه‌ای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود". این رمان در سال 2006 به زبان آلمانی در فرانکفورت منتشر شده است. راوی داستان، رویا آزاد (۲۰ ساله)، فرزند اول خانواده آزاد است.




۱. پدر راوی.

۲. یوهانس برامس (Johannes Brahms) ، موسیقیدان بزرگ آلمانی سبک رمانتیک، متولد سال ۱۸۳۳ میلادی. در رمان، اختر آزاد و هربرت وایگل بر سر اجرای قطعه deutsches Requiem او با هم اختلاف نظر پیدا می‌کنند.

۳. هربرت وایگل، همسایه‌ی آلمانی خانواده‌ی آزاد که راه و رسم آلمانی شدن را به اختر "می‌آموزد" و از این‌رو عباس آزاد با او میانه‌‌ی خوبی ندارد.

۴. مادر راوی (رویا آزاد)

۵. رضا (۱۵ ساله)، برادر راوی که مایل است "رایان" خوانده شود.

۶. عباس آقا گاهی با لحن و حالت "داش آکل" ‌ظاهر می‌شود و گاهی نگاه پرنفوذ عمر شریف، هنرپیشه‌ی مصری را تقلید می‌کند.

۷. دوست پسر آلمانی راوی داستان

۸. "خود را با روابط و مناسبات زندگی آلمانی کاملا وفق دادن": مفاد ماده‌ای در قانون پذیرش تابعیت آلمان

۹. کای، دوست و همکلاسی آلمانی رایان (رضا)

۱۰. آنگلا مرکل، صدراعظم وقت آلمان از حزب محافظه‌کار دموکرات مسیحی‌ آلمان

۱۱. فریدریش مرتز، وکیل، نماینده‌ی وقت مجلس فدرال و سخنگوی فراکسیون مجلس از حزب محافظه‌کار دموکرات مسیحی‌ آلمان

۱۲. گونتر بکشتاین، وزیر داخلی ایالت باواریا در جنوب آلمان از حزب محافظه‌کار سوسیال مسیحی‌ آلمان



* خواهش کردن

** تشکر کردن

*** لطفاً این حرف را به خودتان نگیرید!

**** بزن بریم پارتی مجردها، به رفتنش می‌ارزه!