vendredi 15 août 2014

زندگی زنی که در راهروی بیمارستان زایید/ اینجا محرومیت بیداد می کند

تولد نوزاد در راه توالت، در یکی از بیمارستانهای استان لرستان، هر چند واکنش و دستور فوری وزیر بهداشت را برای پیگیری به همراه داشت، ولی این پیگیری مانع از محرومیت بیش از اندازه مردم این منطقه نمی شود.


فاطمه نیازی: منطقه سر کوه هومیان 50 کیلومتر از شهرستان کوهدشت فاصله دارد. تنها ماشین آبادی «دهقان» یک وانت نیسان است که اهالی را به شهر انتقال می دهد.
پروانه یکی از اهالی منطقه سرکوه هومیان است. روستای او خانه هایش از سنگ است و سقفش از چوب. این روستا آب آشامیدنی ندارد. اهالی آب خود را با تراکتور از چشمه ای در آن نزدیکی تأمین می کنند. آب خانواده های سرکوه هومیان در تانکر نگهداری می شود؛ اما در زمستان آبِ تانکر را یخ می بندد و آب به راحتی از گلوی آن ها پایین نمی رود.
پروانه از اهالی این منطقه است. او میان تنگناهای روستا شب 17 مرداد را با درد زایمان در بیمارستان امام خمینی(ره) شهرستان کوهدشت گذرانده است؛ بیمارستانی که او را به زایشگاه راه نداد و پروانه کودکش را در توالت بیمارستان به دنیا آورد.
کودک پروانه حالا 3 روز دارد و نامش شیدا است. آن شب برای پروانه شب زجر بوده؛ شبی که درد را به دندان گزیده است. او درباره آن شب به خبرآنلاین گفت: «ساعت دو بامداد بود. به بیمارستان رسیدیم؛ زایشگاه مرا پذیرش نکرد. گفتند پزشک نداریم. به خرم آباد بروید.»

پروانه ای که با جان خودش بازی کرد


جاده هومیان از شن و خاک است و صعب العبور. پروانه و حسین، برادرش میان جاده ای که نه چراغ دارد و نه علائم رانندگی در شب 17 مرداد با جان خود بازی می کنند. تلفن در آبادی آنتن نمی دهد و بیش تر روزها قطع است. راننده ی وانت سایپا سنگلاخ ها را با سرعت زیر پا می گذارد. کودک، مادرش را چنگ می زند. مادر نمی تواند نفس بزند. پروانه احساس می کند کودکش را می خواهد بالا بیاورد. خودش را به دیواره ی های وانت می چسباند. «یا حسین» از زبان پروانه ترک نمی شود.
جاده صعب العبور و پیچ های آن درد زایمان را شدیدتر کرده است. پروانه دندان می گزد. خون از لب هایش سرازیر می شود. حسین پروانه را در آغوش می گیرد. او هم عذاب می کشد. جاده ی پیچ در پیچ تمام می شود. حالا ساعت دو بامداد است. آن ها به بیمارستان رسیده اند. پروانه به طرف زایشگاه می دود. در زایشگاه با ناله های پروانه باز می شود. پروانه می خواهد خودش را و درد بی پایانش را به میان بیندازد. زایشگاه پروانه را طرد می کند و او را پذیرش نمی کند! دلیلش؟ معلوم نیست. شاید بازرسان وزارت بهداشت که از مرکز می آیند، دلیلش را بفهمند و به پروانه بگویند. او که هنوز هم نمی داند چرا آن شب اینطور طرد شد.
حسین از پذیرش خواهرش ناامید می شود. به دنبال ماشین دیگری می رود. در میان خلوت شب، هیچ ماشینی برای حسین نمی ایستد. حسین به دوستش که می گوید از برادر برایش عزیزتر است؛ زنگ می زند. اللهیار راننده ی آژانس است. او آن شب در تهران است. اللهیار آن شب به بیمارستان زنگ می زند. او درخواست می کند پروانه را به زایشگاه راه بدهند؛ اما درخواست های بی شمار او از راه دور و از پشت تلفن به جایی نمی رسد.تنها امید حسین قطع می شود. سراسیمه به بیمارستان می آید. درخواست آمبولانس می کند. بیمارستان آمبولانسی در اختیار آن ها نمی گذارد. باز هم معلوم نیست چرا. پروانه را حتا در راهروی بیمارستان هم راه نمی دهند.

دردی که حیا دارد


حیاط بیمارستان شلوغ است و نوزاد در حال به دنیا آمدن. پروانه شرم دارد؛ دیگران قصه این وضع حمل و درد زایمانش را بشنوند. به توالت می رود. توالت، چراغ ندارد. همه جا تاریک است و تهوع آور. جاری ِپروانه او را دراز می کند. نور موبایلِ حسین بر پروانه می تابد. حالا جاری بهتر می تواند پروانه را و درد زایمانش را ببیند. چند دقیقه گذشته؛ رنگ از صورت پروانه پریده است. حسین نمی تواند نگاه کند. پروانه به خودش می پیچد. حسین، دستش را در دهان خواهر می گذارد. دست حسین خونی می شود. جاری پروانه را دلداری می دهد:«نترس! طاقت بیاز زن! این جا ما را پذیرش نکردند؛ اما ما خدا را داریم.»

نوزاد به کاسه توالت می افتد


خدا پروانه را به خودش می آورد. صدای گریه نوزاد بلند می شود. حسین، صورتش را برمی گرداند. نور چراغ موبایل برای لحظه ای قطع می شود. توالت در تاریکی فرو می رود. جاری برای لحظه ای هیچ چیز نمی بیند. نوزاد از روی دستش به کاسه ی توالت می افتد. پروانه بر سر می زند. برادر کودک را با هزار جان کندن بیرون می آورد. جاری بند ناف را زیر نور موبایل بریده است. حسین دیگر نمی تواند تحمل کند. دوباره به در زایشگاه می رود:«ما روستایی هستیم. یک ساعتی را و یک جای کوچک را در اختیار ما بگذارید. ما تمام وقت مان را زحمت می کشیم و در حال خدمت هستیم.»
حسین و اللهیار آدینه وند انتظار داشته اند آن شب بیمارستان یک فضای کوچک در اختیار آن ها بگذارد. به خبرآنلاین می گویند:« می شنویم عشایر ذخایر یک مملکت هستند؛ اما ما آن شب را بدتر از شبهای غزه گذراندیم. حالا از طرف بیمارستان تماس می گیرند و می خواهند که ما رضایت بدهیم. ما نمی دانیم بیمارستان بعد از رفتن پروانه چه چیزی را در پرونده ی او نوشته است؟»

در بیمارستان چه می گذرد؟


عبور از جاده شن و خاک هومیان دو ساعت طول می کشد. فاصله زیاد نیست؛ اما 3 ساعت در راه هستیم. دوست همکار عکاسمان در حال عکس گرفتن از طبیعت جاندار هومیان است؛ طبیعتی که در بهار، بهشت می شود.
علی گراوند از کارمندهای شبکه ی بهداشت شهرستان کوهدشت هم ما را همراهی می کند. او بارها برای رفع مشکلات بیمارستان شهرستان کوهدشت تلاش کرده؛ اما تلاش هایش به جایی نرسیده است.
مشکلات بیمارستان شهرستان کوهدشت بارها از سوی رسانه های بومی شهرستان کوهدشت و استان لرستان انعکاس یافته؛ اما بی نتیجه مانده.
حسین و اللهیار مشکلات بیمارستان را شنیده بودند؛ اما فکر نمی کردند آن شب را در اینطور به صبح برسانند که شنیدن قصه شان، عبرت شود برای دیگران. آن شب حتا به اصرارهای حسین و اللهیار، پروانه را به زایشگاه راه نمی دهند. ناله های پروانه میان درد و لکه های خون به آسمان می رود. هیچ کسی بیرون نمی آید. حسین برانکاردی را از دور می بیند. خواهرش را روی برانکارد می گذارد. نزدیک زایشگاه می رود:«این جا ما در شهر آشنایی نداریم؛ هیچ جایی را هم نداریم. محض رضای خدا خواهرم را بستری کنید.»
پروانه دیگر نمی تواند حرف بزند. شیدا فقط گریه می کند. پروانه شیدا را به سینه می گیرد:«از وقتی به خانه آمده ایم؛ فامیل هایمان برای تبریک قدم نورسیده نیامده اند. آن ها ماجرا را می دانند و می ترسند شیدا بیماری داشته باشد.»
واگویه آن شب برای حسین و پروانه عذاب آور است. حسین کمی نزدیک تر می شود:«آن شب که شیدا به دنیا آمد؛ صندوق بیمارستان تقاضای دومیلیون تومان می کند. من آن موقع دستم تنگ بود. با هزار التماس 267 هزار تومان را دریافت کردند.»
حسین به مسئول صندوق بیمارستان اعتراض می کند:«بچه ی خواهر من در توالت به دنیا آمد. هیچ کسی بالای سرش نیامد؛ حتا بند نافش را هم زن برادرم می برد. معاینه ای در کار نبوده است. این پول بابت چیست؟»
مسئول صندوق، دریافت پول را به ازای خرید دارو عنوان می کند؛ در صورتی که حسین داروها را به نرخ آزاد از قبل خریده است. حسین نگران حال پروانه است. پول را پرداخت می کند. پروانه بستری می شود.

آن شب حتی سرم را هم تزریق نکردند


پروانه آن شب توان تکان خوردن هم نداشته است: «وقتی که بستری شدم؛ هیچ پرستاری بالای سرم نیامد. احساس می کردم؛ خون در تنم جاری نیست. نمی توانستم راه بروم. سرم گیج خورد. از روی تخت پایین افتادم. برای لحظه ای نفهمیدم کجا هستم؟ دنبال بچه ام گشتم. کمی که به خودم آمدم؛ فهمیدم از روی تخت پایین افتاده ام. خودم را کشان کشان به روی تخت انداختم. آن شب حتا سرم را هم تزریق نکردند. گفتند سرم برای چه می خواهی؟!»
پروانه نمی تواند حتا تکان بخورد. هیچ نایی در بدن ندارد. به اصرار او سرم را تزریق می کنند. پروانه و حسین دیگر نمی توانند آن شب را به خاطر بیاورند. پروانه در خودش فرو می رود. او هنوز هم درد دارد. نمی تواند راه برود.

هوای شیدا را خدا دارد


شایان فرزند خانواده است. او کودک است و لنگ لنگان راه می رود. شایان روی زمین که می نشیند؛ پایش را دراز می کند. پای شایان سوخته است و حالا زخم سوختگی شایان را رنج می دهد. خانواده پول درمان را ندارند و زخم سوختگی را با حنا التیام داده اند؛ اما هم چنان درد سوختگی کودکی اش را زخم می زند.
مادر بزرگ می گوید:«زهرا با عظمت خداوند بزرگ شده است. هوای شیدا را هم خدا دارد.»
شاید به خاطر این است که قصه بزرگ شدن زهرا هم ماجرای شنیدنی دارد. زندگی، اینجا معجزه است!
عکسها: نجمه(نوشین) پهلوانی/ فاطمه نیازی

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire