مارسلین
دسبوردـ والمر[1] (1786ـ1859)، یکی از زنان شاعر فرانسوی است که در آن زمان
به او ملکه ابر بهار (یا قدیس اشک) داده بودند زیرا مرگ عزیزان خود را
بویژه چهار فرزندش را پیش از خود دید و بسیار گریست.
تولد این شاعر، سه سال قبل از انقلاب فرانسه بود. وقتی پنج
ساله بود پدرش با انقلاب فرانسه ورشکسته شد. از این رو مارسلین پنج ساله
به اتفاق مادرش برای کمک گرفتن از اقوام اش به گوادالوپ می رود، ولی وقتی
به آنجا می رسند، خبردار می شوند که طاعون همگی آنها را از پای درآورده
است. مادر مارسلین، یک سال بعد در همانجا بدرود حیات می گوید. مارسلین به
پایتخت باز می گردد. در سن شانزده سالگی وارد دنیای تئاتر و هنرپیشگی می
شود و در بیست و دو سالگی با «هانری لاتوش» آشنا می شود، ارتباطی که سی سال
بطور مخفیانه و با تلاطم بسیار به طول می انجامد. ده سال بعد، در سن شصت
سالگی با هنرپیشه ای مستمند ازدواج می کند و با سختی و دربدری روزگار می
گذراند.
زندگی ادبی مارسلین در سن 35 سالگی و تحت فشار و نیاز
مالی، با چاپ مجموعه «مرثیه و داستان های عاشقانه» آغاز می شود و با مجموعه
های دیگری ادامه پیدا می کند که از آن جمله می توان به: «بیچاره گل»،
«ادعیه و دسته های گل»، «اشکها» و... اشاره کرد.
«بالزاک» درباره اشعار او می گوید: مجموعه ای لطیف با اوزانی ملایم و آهنگین که تداعی زندگی آدم های ساده است.
«پل ورلن» درباره مارسلین می گوید: با صدایی بلند و رسا اعلام می کنم که مارسلین تنها زن نابغه و با استعداد این قرن و تمام قرنهاست.
«رامبو» نیز مانند پل ورلن اعتقاد داشت که مارسلین مبتکر اوزان یازده سیلابی بوده است.
و بالاخره «شارل بدلر» در مورد او می گوید: خانم دسبوردـ
والمر همیشه یک زن بود، یک زن واقعی؛ او به راستی بیان شاعرانه تمام زیبایی
های طبیعی یک زن بود.
با تمام این اوصاف و نیز با وجود حجم اشعار بسیار لطیف
اش، زندگی مارسلین دسبورد و آثار او متاسفانه ناشناخته ماند. بی شک بدنامی
انتخاب حرفه هنرپیشگی او مخصوصا در آن دوران، در کنار زن بودن و نیز نوع
انتخاب زندگی شخصی اش در گمنامی او بی تاثیر نبوده است.
برای درک بیشتر روحیه لطیف این شاعر فرانسوی، در ادامه،
ترجمه گونه ای از راز و نیاز یک گل که وصف آنرا شاعر به نظم در آورده است،
تقدیمتان می گردد:
چه به روزش آوردید؟
دل من ز تو بود
دل تو با من،
دل به دل دادیم
خوشی بود همدم
دلی که خواستی
به تو دادم پس،
دلی که داشتم
رفته ام از دست
دلی که خواستی
به تو دادم پس
گمشده با تو
هرچه پیش و پس
با اینهمه برگ
با این همه گل
همه میوه ها
با اینهمه برگ
با این همه گل
دود عود هوا،
راستی چه کردید؟
ای جان جانان
چه کردید راستی
با اینهمه ناز، نعمت و کرم،
لطف بی پایان؟
همچنان طفلی
رفته اش مادر
بیچاره طفلی
بی یار و یاور
گذاشتید مرا
یکه و تنها
گذاشتید رفتید
خدایی است بالا!
می دونید اما
آدما می شند یه روزی تنها!
می دونید یه روز مثل هر کسی
عاشقم می شید دوباره اما!
صدام می زنید
بدون جواب
دوباره میاید
یه بغل رویا در عالم خواب...
دوباره میاید
به در می زنید
مثل همیشه
پر پر می زنید
صدایی میگه
کسی خونه نیست...
"آخرت سفر" رفته،
جا خالی است.
می شنوید، آره؟
که دیگه اونجا دلسوزی نیست!
اون روز، اونجا.. - کی شما رو داره؟
دل تو با من،
دل به دل دادیم
خوشی بود همدم
دلی که خواستی
به تو دادم پس،
دلی که داشتم
رفته ام از دست
دلی که خواستی
به تو دادم پس
گمشده با تو
هرچه پیش و پس
با اینهمه برگ
با این همه گل
همه میوه ها
با اینهمه برگ
با این همه گل
دود عود هوا،
راستی چه کردید؟
ای جان جانان
چه کردید راستی
با اینهمه ناز، نعمت و کرم،
لطف بی پایان؟
همچنان طفلی
رفته اش مادر
بیچاره طفلی
بی یار و یاور
گذاشتید مرا
یکه و تنها
گذاشتید رفتید
خدایی است بالا!
می دونید اما
آدما می شند یه روزی تنها!
می دونید یه روز مثل هر کسی
عاشقم می شید دوباره اما!
صدام می زنید
بدون جواب
دوباره میاید
یه بغل رویا در عالم خواب...
دوباره میاید
به در می زنید
مثل همیشه
پر پر می زنید
صدایی میگه
کسی خونه نیست...
"آخرت سفر" رفته،
جا خالی است.
می شنوید، آره؟
که دیگه اونجا دلسوزی نیست!
اون روز، اونجا.. - کی شما رو داره؟
از مجموعه «بیچاره گل» / ترجمه، فریبا عادل خواه
پانوشت:
[1] Marceline Desbordes-Valmore
برگرفته از سایت مدرسه فمینیستی
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire